eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.9هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
19.1هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃🍂🌺 🍃🍂🍀🍃🍂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍀🍂 📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند سلام و خسته نباشید به مدیر و ادمینهای کانال خوب داستان و پند😊 من در رشته مهندسی رایانه تحصیل می کردم که خانواده «سروش» به خواستگاری ام آمدند. آن زمان 20 سال بیشتر نداشتم که به عقد سروش درآمدم و دو سال بعد همزمان با پایان تحصیلاتم در مقطع کاردانی در حالی زندگی مشترک مان را آغاز کردیم. که همسرم کارگر معمولی بود و اصرار داشت بدون برگزاری جشن عروسی به خانه بخت برویم. من هم که عاشق شوهرم بودم با وجود مخالفت شدید خانواده ام با خواسته او موافقت کردم و این گونه زندگی ما در یک منزل 40 متری اجاره ای آغاز شد اما در کنار همه مشکلات اقتصادی و اجتماعی متوجه شدم که صاحبخانه تعادل روانی ندارد و هنگامی که خانواده اش بیرون از منزل بودند برایم مزاحمت ایجاد می کرد. آن روزها دخترم را باردار بودم و از شدت ترس هر روز به خانه مادرم پناه می بردم تا همسرم از سر کار بازگردد. بالاخره بعد از تحمل سختی های زیاد، زیرزمینی نمناک و پر از سوسک را در محله دیگری اجاره کردیم و من هم برای کمک به مخارج زندگی در بیرون از منزل مشغول کار شدم. آرام آرام وضعیت اقتصادی مان بهتر شد تا جایی که همسرم با پس اندازها و پول رهن منزل مغازه ای در منطقه طلاب خرید و من مجبور شدم در یکی از اتاق های منزل پدرشوهرم زندگی کنم. اگرچه این شرایط برای من بسیار سخت بود اما توانستم خودرو و یک منزل کلنگی خریداری کنم.... ادامه دارد... ✅داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🍃 🌸🌼 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌼🍃🌸🍃🌺🍃
عجیب و پر ابهام🥶
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃🍂🌺 🍃🍂🍀🍃🍂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃🍂🌺 🍃🍂🍀🍃🍂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍀🍂 🌈کانال داستان و پند 📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند خلاصه در حالی که سرگرم کار و تربیت دو فرزندم بودم ناخواسته سومین فرزندم را باردار شدم وقتی مشخص شد فرزندم پسر است مادرشوهرم در پوست خودش نمی گنجید، چرا که هیچ کدام از نوه هایش پسر نبودند و او هر روز دست به دعا برمی داشت تا یکی از عروس هایش فرزند پسری به دنیا بیاورد. ولی روزی که در بیمارستان پسرم را به آغوشم دادند اشک هایم سرازیر شد. پسرم معلول ذهنی و جسمی بود به طوری که پزشکان نیز تشخیص نداده بودند. شوک روانی عجیبی را تحمل می کردم. سر پسرم خیلی بزرگ تر از حد معمول بود، دست و پاهایش حرکتی نداشت و راه گلویش بسیار تنگ بود. پرستاران قطره شیر را به وسیله شیلنگ و از راه دماغش به او می‌خوراندند. همسرم با دیدن این وضعیت در حالی که شوکه شده بود از بیمارستان رفت و دیگر هرچند وقت یک بار آن هم به اکراه به دیدارم می آمد خلاصه شش ماه از فرزند معلولم نگهداری کردم تا این که روزی در آغوشم جان سپرد. من هم که به خاطر این ماجرا دچار افسردگی شده بودم از محل کارم استعفا کردم و به تربیت فرزندان دیگرم پرداختم. همسرم نیز صبح زود به مغازه اش می رفت و نیمه شب بازمی گشت گاهی نیز به بهانه کار زیاد شب ها را در مغازه می خوابید. به طوری که کم کم من و فرزندانم را فراموش کرد و حتی به تماس های شبانه ام پاسخ نمی داد. در این وضعیت بود که مشاجرات خانوادگی ما آغاز شد... ادامه دارد... ✅داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🍃 🌸🌼 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌼🍃🌸🍃🌺🍃
عجیب و پر ابهام🥶
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃🍂🌺 🍃🍂🍀🍃🍂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃🍂🌺 🍃🍂🍀🍃🍂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍀🍂 🌈کانال داستان و پند 📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند دختر بزرگم گرفتار دوستان ناباب شده بود و من هم احساس تنهایی و کمبود محبت می کردم... تا این که شبی به سختی بیمار شدم ولی همسرم که مدعی بود در مغازه اش می خوابد تماس هایم را پاسخ نمی داد. صبح زود و با همان حالت بیماری تاکسی تلفنی گرفتم و به مغازه اش رفتم ولی او آن جا نبود. همسایگانش که فکر می کردند من مشتری او هستم گفتند ک با زنش به منزل رفته و هنوز نیامده...ومن متوجه شدم که پای زنی دیگه به زندگیمون بازشده... واینگونه همسایه ها ندانسته ماجرای زن دوم شوهرم را فاش کردند ولی سروش به شدت آن را انکار کرد. تا این که بعد از مدت ها جست و جو و کنکاش فهمیدم همسرم از سه سال قبل زن جوانی را به عقد خودش درآورده است. و روزهای زیادی را به تفریح و خوشگذرانی می پردازد. آن زن برای شوهرم ولخرجی می کرد.مهریه اش را بخشیده و نفقه هم نمی خواست. تا این که بالاخره این ماجرا لو رفت و سروش بارها مرا به خاطر اعتراض هایم کتک زد و تهدیدم کرد که به کسی چیزی نگویم و... حالا هم نه تنها نفقه من و فرزندانم را نمی پردازد بلکه اصرار به طلاق دارد. می خواهم به زن های جوانی که همسر دوم می شوند توصیه کنم مواظب باشند با متلاشی کردن کانون یک خانواده سرنوشت چند نفر را تغییر ندهند... پایان ✅داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🍃 🌸🌼 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌼🍃🌸🍃🌺🍃