عجیب و پر ابهام🥶
🍊🍁🍊🍁🍊🍁 🍊🍁🍊🍁 🍊🍁🍊 🍊🍁 🍊 #ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦ #عشق_پاک_مهسا_1 #قسمت_اول سلام به شما
🍊🍁🍊🍁🍊🍁
🍊🍁🍊🍁
🍊🍁🍊
🍊🍁
🍊
#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
#عشق_پاک_مهسا_2
#قسمت_دوم
اونم گفت منم دوستت دارم منم عاشقتم قبل از تو با هرکس میرفتم تو رابطه دو ماه بیشتر دوام نداشت اون رابطه چون هیچکس با اخلاق من جور در نمیومد ولی تو خیلی فرق داری (منم خاااام)
میگف میخوام مال من باشی میفهمی میخوام زنم بشی ولی الان چون وضعیت خوبی نیست نمیتونم بیام خاستگاریت تازه مغازه رو جم کردم باید کار و بار دست و پا کنم (میخواست مغازه موبایلی بزنه)
من اون روز خام تمام حرفاش شدم گفتم باشه قبوله ...
حرفامون تموم شد به یکی از لباس عروسهای خیره بودم...
من عاشق لباس عروسم ..
به نگاه من توجه داشت گف میخوایی بپوشی ..
بهش نگاه کردم 😍قیافم شبیه این شده بود ..
ذوق کردنم تو چشمام معلوم بود که قربون صدقه چشام رفت و گف پاشو برو تو پرو تا برات بیارمش رفتم لباسو از تن مانکن در آورد برام آورد پشتش بندی بود و اومد بند پشتش رو بست خیلی ذوق کرده بودم خودمو تو آینه قدی نگاه میکردم و ذوق کرده بودم خیلی بغلم کرد و ازم کلی عکس های خوشگل گرفت....
گف لباس خوشگل تر از این شب عروسیمون تنت میکنم ..
در آوردم لباس رو ...
برای ناهار ساندویچ مرغ سفارش داد با نون لواش عاشق ساندویچ مرغ با نون لواش بود خوردیم و کلی حرف زدیم تو مغازه یه باکس عطر هم بود همشونو بو کردم از یکی خیلی خوشم اومد گف برش دار...
گفتم نه گف میگم بردار گفتم خب خودت بهم بده
گفت میگن عطر هدیه دادن جدایی میاره من نمیدم بهت برش دار ..
برداشتم عطر رو روی مچ دستم زدم خیلی بوی خوبی داشت هنوز بوشو یادمه...
رفتیم منو رسوند نزدیک خونه و رفت یه روز قرار گذاشتیم و من کلا اون روز کلاس هم نرفتم و کل تایم پیش هم بودیم و باید بگم اون روز کذایی و اون اتفاق کذایی اتفاق افتاد و من شرعا زنش شدم به گفته خودش ..
ولی یه اتفاقی که افتاد این بود که من متوجه یه چیزی شدم اونم این بود که ب.ک.ا.ر.ت.م ارتجاعی بود ...
و هیچ خ.و.ن.ی نیومد...
همش موقع برگشت فکرم درگیر بود حس میکردم حکمت خداست و میگفتم نکنه قراره ترکم کنی که خدا اینجا اومده به دادم رسیده ..
گف مهسا چرت و پرت نگو تو زن منی
خوشحال و ناراحت بود ..
حال عجیبی داشتم ..
اگر بابام میفهمید سرمو میذاشت لبه جوب و میبرید ..
خودش همیشه وقتی سریالی میدید که دختره دوست پسر داره میگف من اگر جای پدر این دختر بودم سر این دخترو میبریدم
ولی من عقلمو از دست داده بودم کور بودم کر بودم خام حرفاش شده بودم
آذر ماه بود تولد سجاد 29اذر بود منم همش دنبال این بودم که سورپرایزش کنم و با یکی از دوستاش هماهنگ کردم و یه تاریخ قبل از تولدش انتخاب کردم ک خودش هم نفهمه روز قبل از دیدارمون با دوستش رفتیم کیک سفارش دادیم و من کادو خریدم و بادکنک و اینا برگشتیم..
فرداش مثل روزای عادی دیگ اومد دنبالم و رفتیم باغ با دوستاش هماهنگ بودم که ما رفتیم برن کیک بگیرن وسایل و کادو منم دستشون بود و نیم ساعت بعدش بیان ..
اومدن ..
سجاد خیلی خوشحال شد فکرشم نمیکرد حسابی زدن رقصیدن و خیلی خوشحال بود ..
خیلی خوشحال بودم از اینکه تونستم یه تولد خوب براش بگیرم ..
خوب بود خوش بودیم عاشقی میکردیم و روزا میگذشت نزدیک عید بود تو اسفند ماه بودیم نزدیک تولدم بود 18اسفند تولد منه ..
میگفتم معلوم نیست چجوری سورپرایزم کنه خبری نبود روز تولدم قرار گذاشتیم و دوتا از دوستاش با دوست دختراشون رفتیم باغ من عاشق پیتزام و خیلی دوست دارم اون روز برام پیتزا سفارش داد ولی خبری از تولد نبود..
روز گذشت و ماشین نداشت اون روز منو گذاشت ایستگاه تاکسی اون روزا بابام رفته بود تهران و خونه نبود مامانم گوشیش خراب شده بود و گوشی من دست مامانم بود ..
چون شب شده بود و خونه نرسیده بودم نگران شده بود و مامانم از رابطه ما خبر داشت من بهش گفته بودم ..
گفته بودم میخواد بیاد خاستگاری..
مامانم میگف اون الکی میگه و خام نشو ولی من به حرفش گوش نمیکردم اون شب منو گذاشت ایستگاه تاکسی و من دیر رسیدم خونه مامانم زنگ بود به سجاد گفته بود مهسا پیش تو بوده اونم گفته بود نه، گفته بود بگو من کاریش ندارم فقط بگو خیلی نگرانشم اونم گفته بود نه..
من رسیدم خونه، مامانم خیلی نگران شده بود، خالم خونه ما بود جلو خالم چیزی بهم نگفت ..
ولی خیلی ناراحت بود ..
گوشیو برداشتم و گفتم رسیدم، گف مامانت زنگ زده بهم و اینا گفتم خب میگفتی باهم بودیم خیلی نگران شده بوده گف ترسیدم برات مشکل بشه خیلی ناراحت بودم هم از رفتارش هم از بی توجهیش ...
🧚♀ادامه دارد....
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍊
🍊🍁
🍊🍁🍊
🍊🍁🍊🍁🍊🍁