eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.9هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
19.2هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❖ چهارشنبه 14 مهر ماهتون🍂 سرشار از مهر و عطوفت الهی♥️🌹 خدایا مراقب دستان ما باش که جز بسوی تو باز نگردد "مراقب قلب ما باش" که فقط خانه محبت تو باشد کمکمان کن تا با هم مهربان باشیم تا محبت و مهربانی‌ات را🍂 با تمام وجود احساس کنیم..♥️🌹 ‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌ ‌ ❖ ‌
"صبح" از هوسِ رویت رفتم به گلستان ها باشد که کنم خود را مشغول به گُل چیدن... گل ها چو مرا دیدند فریاد بر آوردند کان گُل که تومیخواهی اینجا نتوان دیدن... سلام صبح زیبای چهارشنبه☕️ پاییزی تون دلنشین و دلچسب 🍂🌷 ❖ ‌
🍊🍁🍊🍁🍊🍁 🍊🍁🍊🍁 🍊🍁🍊 🍊🍁 🍊 از اعضای کانال داستان و پند ✦ سلام به شما همراهان کانال داستان و پند می‌خوام داستان کوتاه زندگی خودم رو براتون بگم شاید شما بخونید و اشتباهاتی که ما انجام دادیم و اینجا بازگو می‌کنیم شما انجام ندین. من 18سالم بود تیر ماه سال 1397 شب ساعت هشت بود من تو اتاقم بودم با گوشیم ور میرفتم (یه دوست داشتم خیلی باهم خوب بودیم اسمش معصومه بود معصومه یه دوست پسر داشت به اسم سجاد یک روز دوستم میخواست دوست پسرشو ببینه و گف من باهاش برم که تنها نباشه رفتیم و پسره مارو برد باغشون و ناهار بهمون جوجه داد یه دیدار عادی بود که همون روز من به مامانم گفته بودم که با معصومه قراره بریم مدرسه کار داریم برای ثبت نام سال بعد و اینا که مامان من همون روز بره مدرسه و ببینه من اونجا نیستم به گوشیم زنگ بزنه منم استرس گرفتم و جواب ندادم پیام داد ک رفتم مدرسه و اونجا نبودی ماهم خودمونو زود رسوندیم خونه منم راستش رو مامانم گفتم خیلی دعوام کرد و گوشیم رو ازم گرفت تا چند روز گف دیگ با اون دوستت حق نداری حرف بزنی) این گذشت تا یه شب داشتم با گوشیم ور میرفتم تو اینستاگرام می‌چرخیدم که دیدم دوست پسر دوستم استوری عاشقانه گذاشته و یک نفر دیگرو به اسم خاطره تگ کرده منم در جواب استوریش نوشتم معصومه خاطره شد حالا نوبت خاطره هستش اومد جواب داد معصومه خودش همه چیو خراب کرده منم دیگه جوابش رو ندادم. یه هفته بعد روز 11تیر 1397بهم دایرکت اینستا پیام داد شروع کرد به حرف زدن منم وسط حرفاهاش گفتم دوست دخترت ناراحت میشه گفت دوست دختر ندارم (خوشگل بود خوشتیپ قد بلند همونی که من تو رویاهام بود همیشه ) دروغ نگم خوشحال شدم ولی به روم نیاوردم حرف زدنمون ادامه کرد و کرد تا رسید به شماره رد و بدل کردن و تو تلگرام چت کردن همون شب یادمه مامانم اشکنه کله جوش درست کرده بود و من اصلا دوست ندارم و نخورده بودم اون موقع یه سوپر مارکت داشت و در مغازه وامیستاد تا ساعتهای 11.12شب و داشت با من چت میکرد همچنان که منم میگفتم اره شام نخوردم و حسابی گشنمه اونم از مغازه برای من کیک و آبمیوه برداشته بود ک بیاره از پنجره اتاقم بهم بده که من حسابی ترسیدم و گفتم نمی‌خواد و نیاورد شبا وقتی همه خواب بودن تلفنی آروم صحبت میکردم چقدر از عشق و عاشقی می‌گفتیم چقدر من زود خام شده بودم و چقدر عاشقش شده بودم (من والیبالیست هستم و میرفتم سالن سه روز در هفته و حرفه ای کار میکردم به بهانه سالن و والیبال قبل از تایم شروع کلاس قرار می‌داشتیم) اولین دیدارمون همینجوری من زودتر از خونه رفتم بیرون و اومد دنبالم و رفتیم باغشون همونجایی که اولین بار با دوستم رفتم خیلی عاشقش بودم خیلی دوسش داشتم جونمو براش میدادم کار همیشگیمون شده بود هفته ای سه چهار مرتبه همو دیدن پدربزرگ من راننده ماشین سنگین هست و مسافرت های دور میره و من میرفتم خونه مادربزرگم که تنها نباشه سه الی چهار ماه پیش مادربزرگم بودم هر از گاهی میومدم خونه خودمون ولی اونجا خیلی راحت بودم از نظر رفت و آمد شهریور ماه و اوایل مهر ماه بود که سجاد رفتارش داشت عوض میشد دلیلش رو ازش جویا شدم خیلی حالم بده شده بود یه شب تا صبح اینقدر گریه کردم و گفتم توروخدا با من بازی نکن (من که یه دختر شدیداً احساسی و دل نازک بودم) گفت منم عاشقتم ولی دوست دارم ماله خودم بشی اولش منظورش رو نفهمیدم بعد واضح تر گف قبل از اینکه رسمی بخوام ک زنم بشی می‌خوام شرعا هم مال خودم باشی خیلی گریه کردم خیلی تا خوده صبح اشک می ریختم وتلفنی حرف می‌زدیم میگفتم نه اونم میگف توروخدا گریه نکن من عاشقتم و دوست دارم مال خودم باشی و به پام صبر کنی میگفتم من میمونم قول میدم من عاشقتم نمیتونم هیچوقت ترکت کنم اینقدر حالم بد بود اون شب که سردرد شدید داشتم و از سردرد شدید حالت تهوع داشتم و دو سه بار بالا آوردم اون شب گذشت یه روز ک عادی داشتیم چت میکردم من یه استیکر بوس 💋براش چندتا فرستادم گف دیگ از اینا نفرست واگ یه بار دیگه بفرستم خودم می‌دونم منم گفتم یعنی چی هرچی میگی و هر حرفی میزنی من باید اطاعت کنم خودمو به پرویی زدم گفتم فردا میایی دنبالم همونجای همیشگی ببینمت (اینو یادم رفت بگم یک ماه بعد از شروع رابطمون سوپر مارکت رو جمع کرد ومامانش اونجا مزون لباس عروس زد ) فردا ک رفتم ببینمش اومد دنبالم گف خانوادم باغ هستن و نمیتونیم بریم اونجا میریم مغازمون سر ظهر بود همه مغازه ها تعطیل خلوت بود و مزون هم پشت درش پرده داشت و داخل دید نداشت اصلا گفتم این رفتارت یعنی چی چرا با من بازی می‌کنی چرا من عاشقتم چرا دوست داری دلمو بشکنی... 🧚‍♀ ادامه دارد.... ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫ 🍊 🍊🍁.📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍊🍁🍊 🍊🍁🍊🍁🍊🍁
عجیب و پر ابهام🥶
🍊🍁🍊🍁🍊🍁 🍊🍁🍊🍁 🍊🍁🍊 🍊🍁 🍊 #ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦ #عشق_پاک_مهسا_1 #قسمت_اول سلام به شما
🍊🍁🍊🍁🍊🍁 🍊🍁🍊🍁 🍊🍁🍊 🍊🍁 🍊 از اعضای کانال داستان و پند ✦ اونم گفت منم دوستت دارم منم عاشقتم قبل از تو با هرکس میرفتم تو رابطه دو ماه بیشتر دوام نداشت اون رابطه چون هیچکس با اخلاق من جور در نمیومد ولی تو خیلی فرق داری (منم خاااام) میگف می‌خوام مال من باشی میفهمی می‌خوام زنم بشی ولی الان چون وضعیت خوبی نیست نمیتونم بیام خاستگاریت تازه مغازه رو جم کردم باید کار و بار دست و پا کنم (میخواست مغازه موبایلی بزنه) من اون روز خام تمام حرفاش شدم گفتم باشه قبوله ... حرفامون تموم شد به یکی از لباس عروسهای خیره بودم... من عاشق لباس عروسم .. به نگاه من توجه داشت گف میخوایی بپوشی .. بهش نگاه کردم 😍قیافم شبیه این شده بود .. ذوق کردنم تو چشمام معلوم بود که قربون صدقه چشام رفت و گف پاشو برو تو پرو تا برات بیارمش رفتم لباسو از تن مانکن در آورد برام آورد پشتش بندی بود و اومد بند پشتش رو بست خیلی ذوق کرده بودم خودمو تو آینه قدی نگاه میکردم و ذوق کرده بودم خیلی بغلم کرد و ازم کلی عکس های خوشگل گرفت.... گف لباس خوشگل تر از این شب عروسیمون تنت میکنم .. در آوردم لباس رو ... برای ناهار ساندویچ مرغ سفارش داد با نون لواش عاشق ساندویچ مرغ با نون لواش بود خوردیم و کلی حرف زدیم تو مغازه یه باکس عطر هم بود همشونو بو کردم از یکی خیلی خوشم اومد گف برش دار... گفتم نه گف میگم بردار گفتم خب خودت بهم بده گفت میگن عطر هدیه دادن جدایی میاره من نمیدم بهت برش دار .. برداشتم عطر رو روی مچ دستم زدم خیلی بوی خوبی داشت هنوز بوشو یادمه... رفتیم منو رسوند نزدیک خونه و رفت یه روز قرار گذاشتیم و من کلا اون روز کلاس هم نرفتم و کل تایم پیش هم بودیم و باید بگم اون روز کذایی و اون اتفاق کذایی اتفاق افتاد و من شرعا زنش شدم به گفته خودش .. ولی یه اتفاقی که افتاد این بود که من متوجه یه چیزی شدم اونم این بود که ب.ک.ا.ر.ت.م ارتجاعی بود ... و هیچ خ.و.ن.ی نیومد... همش موقع برگشت فکرم درگیر بود حس میکردم حکمت خداست و میگفتم نکنه قراره ترکم کنی که خدا اینجا اومده به دادم رسیده .. گف مهسا چرت و پرت نگو تو زن منی خوشحال و ناراحت بود .. حال عجیبی داشتم .. اگر بابام میفهمید سرمو میذاشت لبه جوب و میبرید .. خودش همیشه وقتی سریالی میدید که دختره دوست پسر داره میگف من اگر جای پدر این دختر بودم سر این دخترو میبریدم ولی من عقلمو از دست داده بودم کور بودم کر بودم خام حرفاش شده بودم آذر ماه بود تولد سجاد 29اذر بود منم همش دنبال این بودم که سورپرایزش کنم و با یکی از دوستاش هماهنگ کردم و یه تاریخ قبل از تولدش انتخاب کردم ک خودش هم نفهمه روز قبل از دیدارمون با دوستش رفتیم کیک سفارش دادیم و من کادو خریدم و بادکنک و اینا برگشتیم.. فرداش مثل روزای عادی دیگ اومد دنبالم و رفتیم باغ با دوستاش هماهنگ بودم که ما رفتیم برن کیک بگیرن وسایل و کادو منم دستشون بود و نیم ساعت بعدش بیان .. اومدن .. سجاد خیلی خوشحال شد فکرشم نمی‌کرد حسابی زدن رقصیدن و خیلی خوشحال بود .. خیلی خوشحال بودم از اینکه تونستم یه تولد خوب براش بگیرم .. خوب بود خوش بودیم عاشقی میکردیم و روزا می‌گذشت نزدیک عید بود تو اسفند ماه بودیم نزدیک تولدم بود 18اسفند تولد منه .. میگفتم معلوم نیست چجوری سورپرایزم کنه خبری نبود روز تولدم قرار گذاشتیم و دوتا از دوستاش با دوست دختراشون رفتیم باغ من عاشق پیتزام و خیلی دوست دارم اون روز برام پیتزا سفارش داد ولی خبری از تولد نبود.. روز گذشت و ماشین نداشت اون روز منو گذاشت ایستگاه تاکسی اون روزا بابام رفته بود تهران و خونه نبود مامانم گوشیش خراب شده بود و گوشی من دست مامانم بود .. چون شب شده بود و خونه نرسیده بودم نگران شده بود و مامانم از رابطه ما خبر داشت من بهش گفته بودم .. گفته بودم میخواد بیاد خاستگاری.. مامانم میگف اون الکی میگه و خام نشو ولی من به حرفش گوش نمی‌کردم اون شب منو گذاشت ایستگاه تاکسی و من دیر رسیدم خونه مامانم زنگ بود به سجاد گفته بود مهسا پیش تو بوده اونم گفته بود نه، گفته بود بگو من کاریش ندارم فقط بگو خیلی نگرانشم اونم گفته بود نه.. من رسیدم خونه، مامانم خیلی نگران شده بود، خالم خونه ما بود جلو خالم چیزی بهم نگفت .. ولی خیلی ناراحت بود .. گوشیو برداشتم و گفتم رسیدم، گف مامانت زنگ زده بهم و اینا گفتم خب میگفتی باهم بودیم خیلی نگران شده بوده گف ترسیدم برات مشکل بشه خیلی ناراحت بودم هم از رفتارش هم از بی توجهیش ... 🧚‍♀ادامه دارد.... ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍊 🍊🍁 🍊🍁🍊 🍊🍁🍊🍁🍊🍁
عجیب و پر ابهام🥶
🍊🍁🍊🍁🍊🍁 🍊🍁🍊🍁 🍊🍁🍊 🍊🍁 🍊 #ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦ #عشق_پاک_مهسا_2 #قسمت_دوم اونم گفت منم
🍊🍁🍊🍁🍊🍁 🍊🍁🍊🍁 🍊🍁🍊 🍊🍁 🍊 از اعضای کانال داستان و پند ✦ فقط به تبریک خشک و خالی بهم گفت برا تولدم .. حسابی دلم گرفت ولی به روش نیاوردم .. عید شد با دوستاش رفته بودن شمال اصلا باهام حرف نمی‌زد بهونه دوستاشو میورد.. ک اره گفتن دور همیم گوشی تعطیل... خیلی دلم گرفته بود خیلی حالم بد بود از تغییر رفتارش.. داشت روز به روز سرد تر میشد... از مسافرت اومد.. خیلی اصرار کردم تا اومد دنبالم و رفتیم بیرون همیشه وقتی گوشیش رو برمیداشتم هیچ نمی‌گفت و اثر انگشتم رو گوشیش بود و راحت باز میکردم اون روز دیدم اثر انگشتم پاک کرده و باز نشده چیزی نگفتم گیر ندادم ولی کاملا فرق کرده بود.. قول داده بود 20فروردین میاد خاستگاریم صبر کردم تا برسه اون روز ولی نهم دهم عید بود دیگ جواب زنگ هامو نمی‌داد.. جواب اس ام اس هامو نمی‌داد ..نگران شده بودم خیلی... روز بعدش گوشیش خاموش شده بود از دوستاش می‌پرسیدم میگفتن اطلاع ندارن, داشتن، میگفتن ندارن... یه هفته گذشت تا گوشیش روشن شد گف گوشیمو فروخته بودم.. گفتم نباید میگفتی؟ بهانه های الکی... ولی من بازم دست برنمیداشتم میدونستم دورغ میگه ولی ترجیح میدادم باور کنم... سرد و سرد تر شده بود.. حالم از خودم داشت بهم میخورد.. نمیومد ببینمش.. یه روز داشتم با خانواده از عید دیدنی میومدم تو ماشین بودم پسر داییش اومد کلی باهام حرف زدن گف دلم برات میسوزه تو دختر خیلی خوبی هستی ولی سجاد داره بازیت میده گریه م گرفته بود رو صندلی عقب دراز کشیدم بابام اشکهامو از آینه نبینه.. گفتم چیشده چرا اینجوری میگی گفت دلم میخواد بهت بگم ولی ولش کن... گفتم یا حرف نمیزدی یا هم زدی تا آخرش بگو.. شروع کرد (سجاد خیلی پارتی می‌رفت ولی من پایش نبودم) گف یه شب پارتی بودیم سجاد خیلی خورده بود و مست مست بود.. یه دختر رو میبینه تو مهمونی و میبرتش اتاق خالی دخترانگی دختر رو اتفاقی میگیره و مامورا میریزن همه رو میگیرن همه رو ول میکنن اینو که با دختره تو اتاق بودن ول نمیکنن آزمایش و معاینه پدر دختره شکایت می‌کنه و درخواست دیه برای دوختن پرده دخترش.. اینم ک خودش آنچنان پول و سرمایه نداشت .. پدرش اینو آزاد می‌کنه.. اینارو ک داشت برام تعریف میکرد دنیا داشت رو سرم خراب میشد.. دلم میخواست در ماشینو باز کنم خودمو بندازم بیرون .. با خودم میگفتم پدر و مادرم چ تقصیری دارن.. به پسر دایی سجاد ناسزا گفتم.. و سریعا حرف هاش رو برای سجاد فرستادم گفتم بگو که داره چرت میگ ... بگو ک همه اینا الکیه.. بگو بگو.. گف نه الکی نیست .. با پسر داییش دعوا می‌کنه چرا ب من گفته پسر داییش میگف سجاد داشته کم کم سرد می‌شده ک تو خودت بری ولی من واقعا خیلی دلم برات سوخته، میدونستم عاشق سجادی.. گفتم من زنتم چرا این کارو کردی چراااا تو مگ نگفتی من زنتم هان .. دیونه شده بودم حالم خوب نبود.. دنیا داشت رو سرم می‌چرخید .. سجاد دیگ جوابمو نمی‌داد .. کات کرده بود دیگه.. منم که همه چیو فهمیده بودم.. دیگ جوابمو نمی‌داد.. یه شب قصد خودکشی گرفتم رفته رو پشت بوم و میخواستم از چهار طبقه بپرم براش وویس گذاشتم .. وویسمو گوش داد وزنگ زد پشیمونم کرد ولی فرداش دوباره جواب نمی‌داد خیلی حالم بد بود خیلی.. تصمیم گرفتم برم در خونشون با مامانش حرف بزنم.. به دوستش گفتم دارم میرم میگف نرو گفتم میرم اگر مادرش هم طرفداریشو بکنه ک دیگ هیچی باید بمیرم ولی راه حل آخره .. رسیدم دم در معطل کردم بهش اس دادم دم در خونتونم خودشو رسوند سوارم کرد.. گفت میرسونمت سالن بعدا باهم حرف می‌زنیم.. گفتم نه نمیرم .. گف می‌برمت خونتون گفتم نمیرم.. هرچی گف گفتم نه .. گفتم تا همه چیو نگی من ولت نمیکنم قضیه پارتی و اون دختر ک‌حل شده الان مشکلت چیه.. حرف نمی‌زد.. میدونستم اگر برم دیگ باز جوابمو نمیده نرفتم اعصابش بهم ریخته بود.. میگف خاستگار برات اومد جواب بده.. اعصابم بهم ریخته بود دیونه شده بودم میزدمش .. میگفتم خفه شو کثافت من زنتم خودت این کارو کردی.. گف تو مشکلی نداری و الان سالمی .. میتونی ازدواج کنی.. گفتم اره دیگ خیالت راحته اره.. منم میرم ازت شکایت میکنم فکر کردی.. ولی نمیتونستم چون واقعا سالم بودم و با یه بار هیچ اتفاقی نیفتاده بود و این حکمت خدا بود چون دوسم داشت و آبرومو خریده بود اون روز چندین ساعت تو ماشین دور می‌زدیم و من گریه میکردم فقط ک‌ بگو چی برات کم گذاشتم ک داری میری از آخر به حرف اومد گف من عاشق یکی دیگ شدم فک کن ازدواج میکردیم و این اتفاق میوفتاد زدم تو صورتش گفتم خیلی بی غیرتی کثافت.. دوستش هم همراه ما بود عقب نشسته بود از زجه زدنای من اشکش در اومده بود اسمش آرش بود.. میگفتم آرش تو آدمی دلت به رحم اومده ولی این سنگ دل، نه .. 🧚‍♀ادامه دارد.. .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍊 🍊🍁 🍊🍁🍊 🍊🍁🍊🍁🍊
🔶🔸🔸🔸🔸 😛داستانِ مرخصیِ تازه عروس😝 بخونید قشنگهههه همسر يکي از فرمانده‌هانِ پاسگاه، که به تازگي ازدواج کرده، و چندين ماه از زندگي‌شان، دور از شهر و بستگان، در منطقه‌ی خدمتِ همسرش مي‌گذشت، بدجوري دلتنگِ خانواده‌ی پدري‌اش شده بود.. او چندين بار از شوهرش درخواست مي‌کند که براي ديدنِ پدر و مادرش، به شهرشان، به اتفاقِ هم، يا به تنهايي مسافرت کند، ولي شوهرش، هربار، به بهانه‌اي از زير بارِ موضوع شانه خالي مي‌کرد.. زن که در اين مدت، با چگونه‌گيِ برخوردِ مامورانِ زير دستِ شوهرش، و مکاتبه‌ی آن‌ها برايِ گرفتنِ مرخصي و سایر امورِ اداری، کم و بيش آشنا شده بود، به فکر مي‌افتد که حالا که همسرش به خواسته‌ی وي اهميت نمي‌دهد، او هم به‌صورتِ مکتوب، و همانندِ سایرِماموران، براي رفتن و ديدار با خانواده‌اش، درخواست مرخصي بکند. پس دست به کار شده و در کاغذي، درخواستِ کتبي‌ای، به اين شرح، خطاب به همسرش مي‌نويسد: از :سمیرا به :جناب آقای حسن . . . فرمانده‌ی محترم پاسگاه . . . موضوع : درخواستِ مرخصی احتراما به استحضار می رساند که اين‌جانب سمیرا همسرِ حضرت‌عالي، که مدت چندين ماه است، پس از ازدواج با شما، دور از خانواده و بستگانِ خود هستم، حال که شما به‌دليلِ مشغله‌ی بيش از حد، فرصتِ سفر و ديدار با بستگان را نداريد، بدين‌وسيله از شما تقاضا دارم که با مرخصيِ اين‌جانب، به مدتِ 15 روز، براي مسافرت و ديدنِ پدر و مادر واقوام، موافقت فرمایيد.... با احترام همسر دلبند شما سمیرا و نامه را در پوشه‌ی مکاتباتِ همسرش مي‌گذارد... چند وقت بعد، جوابِ نامه، به اين مضمون، به دست‌اش رسید: سرکار خانم سمیرا همسر عزیز من... عطف به درخواستِ مرخصيِ سرکارِ عالي، جهت سفر، برايِ ديدار با اقوام، بدین‌وسیله اعلام می‌دارد، با درخواستِ شما، به‌ شرطِ تعیينِ جانشين، موافقت مي‌شود.... فرمانده‌ی پاسگاه . . .😜 😂😂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🔶🔸🔸🔸🔸 گویند که ... در زمان کریمخان زند مرد سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان مردم به سیاه خان شهرت داشت وقتی که کریمخان میخواست بازار وکیل شیراز را بسازد او جزئ یکی از بهترین کارگران آن دوران بود در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به طبقات فوقانی وجود نداشت بنابرین استادان معماری به کارگران تنومند و قوی و با استقامت نیاز داشتند تا مصالح را به دوش بکشند و بالا ببرند وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید سیاه خان تنها کسی بود که میتوانست آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند و استاد معمار و ور دستانش آجرها را در هوا می قاپیدند و سقف را تکمیل میکردند روزی کریمخان برای بازدید از پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده آجری که سیاه خان به بالا پرت میکند شش یا هفت آجر به دست معمار نمی رسید و می افتد و می شکند کریمخان از سیاه پرسید چه شده نکنه نون نخوردی؟؟!! قبلا حتی یک آجر هم به هدر نمی رفت و همه به بالا میرسید! سیاه خان ساکت ماند و چیزی نگفت اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی بیخ گوش کریمخان گفت قربان تمام زور و قدرت سیاه خان و دلگرمی او زنش بود چند روزست که زن سیاه خان قهر کرده و به خانه ی پدرش رفته سیاه خان هم دست و دل کار کردن ندارد اگر چاره ای نیاندیشید کار ساخت بازار یک سال عقب می افتد او تنها کسی است که میتواند آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند کریمخان فورا به خانه پدر زن او رفت و زنش را به خانه آورد بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید با دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه ها شروع به گریه کرد کریمخان مقدار پول به آنها داد و گفت امروز که گذشت اما فردا میخواهم همان سیاه خان همیشگی باشی این را گفت و زن و شوهر را تنها گذاشت فردا کریمخان مجددا به بازار رفت و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا پرت میکند که از سر معمار هم رد میشود بعد رو به همراهان کرد و گفت ببینید عشق چه قدرتی دارد آنکه آجرها را پرت میکرد عشق بود نه سیاه خان آدم برای هرچیزی باید انگیزه داشته باشه. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی عزرائیل وسط راه یهو نظرش عوض میشه... ‎‌‌‌‎‌‎ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎یکی از همکارامون تعریف می‌کرد خونه ی بابام که بودم، تا داداشم از در می‌اومد توو، مامانم می‌گفت پاشو این جورابای خان داداشت رو بشور که حسابی خسته ست! اصلنم براش مهم نبود که منم آدمم و از سرِ کار اومدم و خسته‌م و چرا باید کارایِ شخصیِ یکی دیگه رو انجام بدم! اعتراضم که می‌کردم می‌گفت ناسلامتی مَرده داداشت! منِ دخترِ تحصیل‌کرده ی جامعه هم متوجه ارتباط مرد بودن داداشم و جوراب نشستنش نمی‌شدم اما چاره ای جز اطاعت کردن نداشتم، ولی یه گوشه ی ذهنم همیشه درگیرِ این تفاوت و تبعیض بود! تا اینکه برام خواستگاری اومد که پسندِ خانواده بود و قرار شد بریم که باهاش سنگامونو برای یه عمر زندگیِ مشترک وا بکنیم. من اولین چیزی که بهش گفتم این بود که آقای محترم! از همین الان گفته باشم؛ من جوراباتو نمی‌شورما! اون بنده خدا هم با تمامِ تعجبی که توی رفتار و کلامش بود از شرطِ نامربوطِ من، قبول کرد! سر خونه و زندگیمون که رفتیم، دیدم مَردِ خوبیه! متوجه میشه که منم مثل خودش آدمم، جون می‌کَنَم برای زندگیمون... توقع نداشت کارای شخصیِ اونم من گردن بگیرم چون مَرده! اگه ظرفارو من می‌شستم، اون لباسارو می‌شُست،‌ اگه من خونه رو جارو می‌کشیدم، اون غذا می‌پخت، و البته بخاطر حساسیت من نسبت به جوراب شستن،‌ جورابای منم هر روز همراهِ جورابای خودش می‌شُست! می‌گفت حالا من شانس آوردم که گیرِ یه آدم ناتو نیفتادم، ولی آدم یه وقتایی بزرگترین ضربه هارو از عزیزانش می‌خوره! مثل من که خانواده باهام کاری کرده بود که سطح توقعاتم از برابری با شریک زندگیم رو در حدِ جوراب نشستن پایین آورده بودم و حواسم به خیلی چیزایِ مهم تر نبود... می‌گفت فرهنگ سازی باید از خانواده ها شروع بشه، نگیم پسر که ظرف نمی‌شوره، دختر که بیرون کار نمی‌کنه، مَرد که بچه داری نمی‌کُنه،‌ زن که وزنه بردار نمیشه! می‌گفت ما خودمون باید یادِ بچه هامون بدیم که ما همه‌مون انسانیم و آزاد، حقوقِ برابر داریم، حق انتخاب داریم، ربطیم به زن یا مرد بودنمون نداره... می‌گفت گاهی وقتا باید تغییر رو از خودمون و خونه هامون شروع کنیم؛ باید یاد بگیریم به پسرامون حس برتریِ کاذب رو القا نکنیم، به دخترامون اسیر بودن و جنس دوم بودن رو تلقین نکنیم، اینجوریه که کم کم دنیا هم تغییر می‌کنه... ✍ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎آدمی و گمان مرد گمان می‌کرد که زن می‌داند. زن گمان می‌کرد که مرد نمی‌داند. بر پایه‌ی این گمان، زن می‌پنداشت که مرد خواهد فهمید و مرد نیز. قرار در کافه‌ای در مرکز شهر. مرد گمان می‌کرد که زن می‌داند کِی بیاید، و زن می‌پنداشت که مرد می‌داند کجا بیاید. چند ساعت بعد، راهشان از هم جدا بود و هر دو گمان می‌کردند که همه چیز خود به خود حل خواهد شد. ✍ مترجم: میرحسین_میزائیان 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎نفس بادکنک پسر کوچولو بادکنکش را به مادر بزرگ داد تا آن را باد کند. مادر بزرگ که بر تراس خانه نشسته بود، شروع به دمیدن در بادکنک کرد. هی در آن می‌دمید و هر قدر باد بیشتری در بادکنک می‌رفت پسرک خوشحالی‌اش بیشتر می‌شد. مادر بزرگ نیز از این که نوه‌اش را خوشحال می‌کرد خوشحال بود. بالاخره مادر بزرگ به سختی بادکنک را پر از باد کرد، آن را گره زد و خواست تا به پسرک بدهد که بادکنک از دست او رهید و به هوا رفت. برای مادر بزرگ حادثه آن قدر ناگوار بود که قلبش گرفت و نفسش بند آمد. پسرک که دید نفس مادر بزرگش تمام شد به دنبال بادکنک دوید تا نفس دمیده در بادکنک را به او باز گرداند، کوچه به کوچه دنبال بادکنک دوید، اما بادکنک با نفس مادر بزرگ بیشتر اوج می‌گرفت تا آن قدر بالا رفت که از دیدگان او ناپدید شد. پسرک هنوز هم که پدر بزرگ است به دنبال بادکنکی است که نفس‌های مادر بزرگ در آن حبس شد. ✍ مجموعه داستان: حسرت‌های کوچک 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎کاترین: از حرف‌های من ناراحت نشو ما هردو یکی هستیم نباید عمدا بین خودمون سوتفاهم بوجود بیاریم. فردریک: چه جوری؟ کاترین: آدم‌هایی که همدیگر رو دوست دارند مخصوصا بین خودشون سوتفاهم بوجود میارند و دعوا می‌کنند بعد یهو می‌بینند که دیگه همدیگر رو دوست ندارند. فردریک: ما دعوا نمی‌کنیم. کاترین: نباید بکنیم چون اگر توی این دنیا اتفاقی بین ما بیفته همدیگرو از دست میدیم، اونوقت دست دیگران میفتیم...! وداع با اسلحه 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk