🦋
❣#مالک بن دینار چگونه #توبه کرد :
💢روایت است كه از سبب توبهی مالك بن دینار از او پرسیدند، چنین گفت:
🌼🍃من از پاسبانان حكومتی و غرق تباهی باده نوشی بودم، كنیزكی گرانبها خریدم كه سخت در زندگی من به بهترین وضع قرار گرفت و برای من دختری آورد كه شیفتهاش شدم و چون دخترك زمین خیزه میكرد، محبت او در دلم افزون شد. دخترك به من انس گرفت و من به او، هرگاه جام و باده مقابل خود مینهادم، میآمد و آن را میكشید و روی جامهام میریخت. چون دخترك دو ساله شد، مُرد و اندوه مرگش مرا دلفسرده و سوختهجگر ساخت.
🌼🍃شب جمعهای كه شب نیمهی شعبان بود، سیاه مست از باده نوشی خوابم برد، بدون آنكه نماز عشاء بگزارم، در خواب چنان دیدم كه بر صور دمیده و رستخیز بر پای شد، گورها شكافته و خلایق محشور شدند و من هم در آن میانه بودم. ناگاه صدایی از پشت سر خویش شنیدم، برگشتم، اژدهایی سیاه و كبود چشم كه بسیار بزرگ بود، دهان گشوده آهنگ من داشت. من ترسان و هراسان شروع به گریز از مقابل او كردم و اژدها همچنان در پی من بود. میان راه به پیرمردی خوشبو و خوش جامه رسیدم، بر او سلام دادم، پاسخ داد، گفتم: ای شیخ! مرا از این اژدها پناه بده كه خدایت پناه دهد!
🌼🍃پیرمرد گریست و گفت: من ناتوانم و اژدها از من نیرومندتر است و یارای ستیز با او ندارم، برو، شتابانتر برو شاید خداوند برای تو چیزی فراهم فرماید كه تو را از آن برهاند.
🌼🍃من هراسان به گریز خود ادامه دادم. من بر یكی از بلندیهای قیامت رفتم و مشرف بر طبقات دوزخ شدم و بر آن نگریستم و نزدیك بود از بیم اژدها در آن سرنگون شوم، فریاد برآورندهای بر من فریاد كشید كه: برگرد، تو دوزخی نیستی. من به سخن او اطمینان و آرامشی یافتم و برگشتم. باز اژدها در پی من افتاد، دوباره به آن پیرمرد رسیدم، گفتم: از تو خواهش كردم مرا از این اژدها امان دهی و نكردی؟
🌼🍃شیخ گریست و گفت: من ناتوانم، بر این كوه رو كه در آن ودیعههایی از مسلمانان موجود است، اگر تو را هم در آن ودیعهای باشد، به زودی یاریات خواهد داد.
🌼🍃من نگاه كردم، كوهی گرد از نقره بود كه در آن روزنهها و شكافهایی بود همراه با پردههای آویخته بر مدخل هر روزنه و شكاف دو مصراع در زرین از زر سرخ و آراسته به یاقوت و گهر بود و بر هر مصراع پردهای حریر آویخته بود.
🌼🍃چون بر آن كوه نگریستم، گریزان به سمت آن رفتم و اژدها همچنان در پی من بود، چون نزدیك كوه رسیدم، یكی زا فرشتگان فریاد برآورد: پردهها را بالا برید، درها را بگشایید، همگان بالا آیید، شاید برای این بینوا میان شما ودیعهای باشد كه او را از دشمنش پناه دهد. ناگاه پردهها بالا رفت و درها گشوده شد و از میان آن روزنهها كودكانی كه چهرهیشان چون ماه رخشان بود، بر من مشرف شدند.
🌼🍃اژدها به من نزدیك میشد و من در كار خود سرگردان ماندم، یكی از كودكان فریاد كشید: ای وای بر شما! همگان آشكار شوید كه دشمن بر او نزدیك شده است. آنان گروهی پس از گروه دیگر آشكار شدند، ناگاه دخترك من كه مرده بود، همراه ایشان بر من آشكار شد و همین كه مرا دید، گریست و گفت: به خدا سوگند! این پدر من است. آنگاه همچون تیری بر كفهای از نور پرید و مقابل من ایستاد. دست چپش را به سوی دست راست من دراز كرد و من به آن آویختم.
🌼🍃 دختركم دست راست خود را به سوی اژدها دراز كرد و اژدها گریزان برفت. آنگاه مرا نشاند و خود در دامنم نشست و با دست راست خود ریش مرا نوازش داد و گفت: پدر جان! ﴿أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِیْنَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللهِ﴾ [حدید: 15]؛ آیا برای آنان كه گرویدهاند، هنگام آن نرسیده است كه دلهایشان برای یاد خدا فروتنی كند؟!
🌼🍃سخت گریستم و پرسیدم: دختركم! مگر شما هم قرآن میدانید؟
گفت: آری پدر! ما به قرآن از شما آشناتریم.
گفتم: از آن اژدها كه آهنگ نابود كردن مرا داشت، بگو.
گفت: آن كردار ناپسند تو بود كه آن را چندان نیرومند ساختی كه میخواست تو را در آتش جهنم غرق كند.
🌼🍃گفتم: از آن پیر كه در راه بر او گذشتم بگو.
گفت: پدرجان! آن كردار پسندیدهات بود، ولی او را چندان ناتوان كرده بودی كه یارای ستیز با كردار ناپسندت نداشت.
🌼🍃پرسیدم: دختركم! شما در این كوه چه میكنید؟
گفت: كودكان مسلمانیم كه در آن سكونت داریم و تا روز رستخیز منتظر شماییم كه چون پیش ما آیید، از شما شفاعت كنیم.
🌼🍃مالك گفته است: سراسیمه از خواب پریدم، همه بادهها را بر زمین ریختم و ابزار آن را شكستم و به سوی خدای - عزّ وجلّ - توبه كردم و این موضوع سبب توبهام بود.
❣برگرفته از "توبه كنندگان" تألیف: امام موفق الدین بن قدامه مقدسی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk