🪤🪤🪤🪤🪤🪤🪤
💎💎💎💎
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
عنوان داستان: #پشیمانی_قضاوت_2
💎 قسمت دوم و پایانی
یه روزظهربود همه خانواده م نهارخوردن بابام برادرم رفتن سرکارشو مادرم خواهرم خوابیدن من اومدم 100تاقرص کدیین استامینوفن خوردم جزسیاهی توذهنم نبود دیدم سرم سنگین شد گیج میزدم صدا مادرم زدم گفتم حالم خرابه قرص خوردم مادرم سریع رسوندم بیمارستان هرپرستاری میمودبالاسرم دلیل خودکشیم پرسیدن گفتم کنکورقبول نشدم یه پسرمردبهم گفت خیلی بی عقلی برا کنکوری کی این کار میکنه 8روزتوبیمارستان بودم حالم خوب نبودبه مادرم گفتم گوشیم برام بیاره پیام دادم به یوسف گفتم بیمارستانم حداقل نامزدی بهم خورده فامیلت که هستم بیا ببینمت بهم گفت نمیاقطع کرد ..دیگه جوابم نداد داشت کم کم باورم میشد که عشق دروغه چرا این کارکردم باید قوی باشم فراموشش کنم خانوادهم گفتن حالا ملی قبول نشدم برم دانشگاه آزاد درس بخونم هدف خانواده م این بود که سرگرم شم اول گفتم نمیرم تانیمسال دوم ثبت نام کردی کاردانی درس بخونم ثبت نام کردم رشته غیر رشته خودم رشته معلم ابتدایی بخونم رفتم دانشگاه حالم خوب شد قوی داشتم میشدم ....
تا بعد یکسال و نیم دختر فامیلمون عقد بود طلاق گرفت من رفتم بهش دلداری بدم فکرش نکنه ازاین حرفها دستم گرفت قسمم داد حرفی بهم میزنه ببخشمش گذشتش کنم گفتم دختراین چه حرفیه جریان بهم گفت یوسف و دوست داشته خواسته بود بره خواستگاری خودش که نقشه کشیده رفته بش گفته که من طرف (دوست پسر ) دارم و ازاین حرفها !! بخدا بهش لبخند زدم گفتم فاطمه جان عیب نداره اگه از اول بهم میگفتی دوستش داری خودم کنار میکشیدم گفت دختر بدنامت کردم. گفتم اگه اون واقعی دوستم داشت میومد ازم می پرسید این حرف راسته یا دروغ گفت داره چوب کارش میخوره گفتم اون دیگه خدا میدونه من که ازهیچی خبر ندارم اگه اینجوری میگی این از زندگی تو اون از زندگی یوسف بعد من رفت خواستگاری دخترهمسایه شون که باهم دعوا کردن خانواده دخترباهاش و سرحرفها پوچ، با آتیش از باغ بابا یوسف گذاشتن دختر بهش ندادن ضرر هم بهشون رسوندن...
این آه دل من بود بلا سر یوسف ،پس خدا بزرگه جواب میده بعد دوسال همه چی برملا شد من پاک بودم دخترساده چقد گریه زاری کردم همتون ازم خبرداشتید چطور دلتون اومد این کار با من کنید دیگه گذشته گذشته همه چی شد درس عبرت برام که عاشق نشم یکی باورنکنم اگه یوسف حرف تو قبول داشت پس من کجای قلبش بودم میمود باخودم درمیان میذاشت همه چی فراموش کردخدا جواب همه تون داد ...
بعد دوسال که یوسف فهمید دروغ بوده اومد دردانشگاهم جلوم گرفت باهام حرف بزنه پیشموون شده قضاوتم کرده که بعدمن رفته زن گرفته، دعوا اتاق براشون افتاده، آتیش گرفتن باغشون، رسوا شدن...
این آه دل من بوده عذرخواهی کنه ازاول همه چی درست کنه گفتم بعد دوسال اومدی اون روزها التماست میکردم چی بود الان دیره ازقلبم ذهنم پاکت کردم برو فقط برام عذرخواهی مثلا زنجیر پلاکی اورد پرتش کردم توصورتش گفتم اون دخترچند سال پیش ساده نیستم که دوباره خرت شم خیلی قوی شدم که کسی باورنکنم الکی عاشق نشم گفتم اگه الان نری به 110زنگ میزنم میگم مزاحمم شدی هرچی گریه کردگفتم فقط گم شو برو دیگه اون روز رفت دیگه هیچوقت ازش خبر نگرفتم .
......
من از زندگیم نتیجه گرفتم که الکی دل به کسی ندم بخودم تکیه کنم ازاون روز به بعد دخترقوی شدم.
بیشتروقتها داستان های کانال داستان و پند میخونم بنظرم خوبه چون هرکی تو زندگیش گذشته ای داره ،خیلی خوبه که داستا ن زندگیشون میگن شاید درس عبرتی بشه برای بقیه ..ممنون از کانال خوبتون با این مطالب و داستانهای آموزنده 🌷🌷
💎 #پایان
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫
💎
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎💎💎💎
🪤🪤🪤🪤🪤🪤🪤