🌼#داستانآموزنده🌼
🚩بهترین دوست و بدترین دشمن(زبان)
🗯روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند🍃.
🗯وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت🍂:
🗯امروز میخواهم بدترین قسمت گوسفند را برایم بیاوری و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.حاکم با تعجب گفت🍃:
🗯یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟
وزیر گفت🍂:
🗯"قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست🍃"
📚📚#داستانهایجالبوجذاب📚📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
*📔داستان آموزنده*
🖊️ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ ﺷﺨﺼﻲ ﺳﺮﮐﻼﺱ ﺭﻳﺎﺿﯽ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ . ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪ ، ﺑﺎﻋﺠﻠﻪ ﺩﻭ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺭﻭﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻴﺎﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺗﮑﻠﻴﻒ ﻣﻨﺰﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﺩ
🖋️ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻞ ﺁﻧﻬﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ . ﻫﻴﭽﻴﮏ ﺭﺍ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ ، ﺍﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﻮﺷﺶ ﺑﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻳﮑﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻼﺱ ﺁﻭﺭﺩ . ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺷﺪ ، ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺣﻞ ﺭﻳﺎﺿﻲ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﻣﻴﺪﺍﻧﺴﺖ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﺁﻧﺮﺍ ﺣﻞ ﻧﻤﻴﮑﺮﺩ ، ﻭﻟﻲ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﻠﻘﻴﻦ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺣﻞ ﺍﺳﺖ ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻓﮑﺮ ﻣﻴﮑﺮﺩ ﺑﺎﻳﺪ ﺣﺘﻤﺎً ﺁﻥ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻞ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﻳﺎﻓﺖ . ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﮐﺴﯽ ﺟﺰ ﺁﻟﺒﺮﺕ ﺍﻧﻴﺸﺘﻴﻦ ﻧﺒﻮﺩ ...
🙂" ﺣﻞ ﻧﺸﺪﻥ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ، ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﻩ ."
#داستانهایجالبوجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌼#داستانآموزنده🌼
🚩بهترین دوست و بدترین دشمن(زبان)
🗯روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند🍃.
🗯وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت🍂:
🗯امروز میخواهم بدترین قسمت گوسفند را برایم بیاوری و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.حاکم با تعجب گفت🍃:
🗯یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟
وزیر گفت🍂:
🗯"قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست🍃"
📚📚#داستانهایجالبوجذاب📚📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎دوست داشتن، هیچوقت "زورکی نبوده و نیست"
نمیتوانی با مهربانیات کسیرا مدیونِ
خودت کنی که دوستت داشته باشد. دوست داشتنی کـه از روی "دِین و تشکر" باشد دوست داشتن نیست
اصلا نمیتوانی کسیرا مجبور کنی
تپش قلبش را با حرارتِ دستهای تو تنظیم کند
کـه در شلوغیِ شهر یک باره "به یادت بیفتد" و دلش قنج برود!
من این را خوب فهمیدهام
دوست داشتن منطق نمیشناسد و عشق، دلیل
اگر کـه روزی فهمیدی، پُشت دوستت دارمهای رابطهات دلیل است، منطق است، دِین و انجام وظیفه است!
دکمه لق پیراهن که با چنگ
و دندان میایستد، نباش... فقط همین
✍ #مهسا_پناهی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
♥️داستان کوتاه
کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند بود. یک روز او از باتلاقی که نزدیک مزرعهاش بود صدای درخواست کمکی را شنید. فورا خود را به باتلاق رساند، پسری وحشتزده که تا کمر در باتلاق فرورفته بود فریاد میزد و تلاش میکرد تا خود را آزاد کند. کشاورز با تلاش زیاد بهوسیله طناب و چوب او را از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.
فردای روز حادثه کالسکهای مجلل جلوی منزل محقر کشاورز توقف کرد و مرد اشرافزادهای از آن پیاده شد و به خانه پیرمرد رفت. او خود را پدر همان پسر معرفی کرد و پس از سپاسگزاری خواست که کار او را جبران کند، چون کشاورز زندگی تنها فرزندش را نجات داده بود.
کشاورز اما قبول نکرد که پولی بگیرد. در همین موقع پسر کشاورز وارد خانه شد. اشرافزاده گفت:اجازه بدهید به منظور قدردانی، فرزندتان را همراه خود ببرم تا تحصیل کند اگر همانند خودت شرافتمند و نوعدوست باشد به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار میکنی.
پس از سالها پسر کشاورز از دانشکده پزشکی فارغالتحصیل شد و همین طور به تحصیل ادامه داد تا در سراسر جهان بهعنوان الکساندر فلمینگ کاشف پنیسیلین مشهور شد. سالها بعد پسر همان اشرافزاده به ذاتالریه مبتلا شد و تنها چیزی که توانست برای بار دوم جان او را نجات دهد، داروی کشف شده توسط فرزند آن پیرمرد کشاورز بود.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#پندآموز📙
#حتما_بخوان
💧روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد
زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود
بعد نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر آنجا به نماز نرفت.
همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست
مرد کافه چی با خوش رویی گفت اشکال نداره،فدای سرت
او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد..
حکایت ماست:
جای خدا مجازات میکنیم
جای خدا میبخشیم
جای خدا.....
اون خدایی که من میشناسم
اگه بندش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه!
شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستان_آموزنده 📚📚
🌾مردی با همسرش بسیار زشت و زننده برخورد میکرد و بعضی اوقات او را می زد. اما این مرد دختری داشت که خیلی او را دوست میداشت و همیشه با او شوخی میکرد.
🌾روزی که این پدر و دختر در حال شوخی کردن و خندیدن با هم بودن، زن به شوهرش گفت: اگر روزی دخترمان را شوهر دادیم و شوهرش اذیتش کرد چکار میکنی؟
🌾مرد با حالتی جدی و عصبانی گفت: دست به دخترم بزند او را می کشم. همسرش هم با لحنی معصومانه گفت: من هم دختر مردی هستم که بسیار دوستش دارد.
🍃بدانید جزای هر شخصی از جنس عملش می باشد.
✔️اگر در برابر مورد اذیت قرار گرفتن دخترتان توسط شوهرش، رگ غیرتتان بلند شده و ناراحت و عصبانی میشوید، بدانید که همسرتان نیز دختر مردی بوده که دوستش می دارد.
🌸پس تقوای خداوند را رعایت کنید.پشت هر زنی، پدری مهربان است که دخترش را به امانت به شما داده است. لذا امانت دار خوبی باشید چرا که پیامبر علیه الصلاة و السلام میفرماید:« کسی که امانت دار نیست ایمان ندارد»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستان_کوتاه_و_آموزنده📚
ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرڪدام ڪيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد.
حضرت پرسيد علت چيست؟
ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دڪل ڪشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود ڪه درڪمال تعجب پرنده اي طنابے بزرگ به طرف ما رها ڪرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده ڪشتي را بستيم و نذر ڪرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم
حضرت داوود رو به آن زن ڪرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش ڪن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست.
خالق من بهشتي دارد،
«نزديڪ زيبا و بزرگ»،
و دوزخي دارد به گمانم «ڪوچک و بعيد»
و در پي دليلي ست ڪه ببخشد ما را،
گاهي به بهانه ے دعايي در حق ديگري...
شايد امروز آن روز باشد
بهترین 📚داستان های جالب وجذاب📚 رااینجا دنبال کنید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#حکایت_پندآموز 📚
حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.
بهترین📚 داستان های جالب وجذاب📚 رااینجا دنبال کنید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📘#داسـتــان_کـوتــاه_و_آموزنده📘
روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد،
پس نامه ای به او نوشت و گفت:
“اگر علاقه مندی که منو ببینی، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش”
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست،
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمـیق دید …
از کیـسه ای که به همـراه داشت چند مـشت گردو برداشـت و کنـار مجنـون گذاشـت و رفت مجـنون وقتی چشـم باز کرد ، خورشـید طلوع کرده بود آهی کشیـد و گفـت :
“ای دل غافـل یـار آمـد و مـا در خـواب بودیـم 😞. افـسرده و پـریشـون به شهـر برگـشت”
در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسـید : چرا اینـقـدر ناراحـتی😞؟!
و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این کـه عالـیـه!!
آخه نشـونه اینه که ،لیلے به دو دلیل تو رو خیلی دوسـت داره!!
دلیل اول اینکہ ⇦ خواب بودی و بیدارت نکرده!
و به طور حتم به خودش گفته: اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!
و دلیل دوم اینکہ ⇦ وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت پس برات گردوگذاشته تا بشکنی و بخوری !
مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :
تو عاشـق نیستی ! اگه عـاشق بودی که خوابت نمی برد !
تو رو چه به عاشقی؟
بهتره بری گردو بازی کنی!
قضاوت همیشه آسانست ، اما حقیقت در پشت زبان وقایع نهفتـه است .
چگونگی و کیفیت افراد ، وقـایع و یا سخنان دیگـران به تفسیر ی است کـه مـا ، از آنها می کنیم ، و چه بسا که حقیقت، غیر ازتـفـسیـر مـاسـت .
بهترین 📘داستان های جالب وجذاب📘 رااینجا دنبال کنید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داسـتـان_آمــوزنــده📚
🌾عشق و زندگی🌾
🍃✍جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمییافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بندهی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد🍃
🍃✍جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشهگیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش پروردگار مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و متوجه شد که وی از بندگان با اخلاص خداوند است. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند، جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد🍃
🍃✍همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی وی پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت و گفت تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و خواستار ازدواج تو با دخترش شد فرار کردی🍃؟
🍃✍جوان گفت اگر بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانهام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهی خویش نبینم؟
بهترین📚 داستان های جالب وجذاب📚 رااینجا دنبال کنید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk