حكايت باد و آفتاب
باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم، آن پیرمرد را می بینی؟ شرط می بندم زودتر از تو کُتش را از تنش در می آورم.
آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدیدتر می شد پیرمرد کت را محکمتر به خود می پیچید. سرانجام باد تسلیم شد.
آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و کتش را از تن درآورد.
آفتاب گفت: محبت قوی تر از خشم است. در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ، راهگشاتر است...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔥 #داستان_خیانت (واقعی)
⚡️*اصلاً نمیخواستمش اما چون پولدار بود و وضع مالی ما بد بود بابام قبول کرده بود، بهروز نمیدونست من میخوام نامزد کنم و چون پولدارترین و فشنترین پسر مؤسسه بود پیشنهادشو قبول کردم همه حسودیشون میشد. دو ماه با هم بودیم و کلی وابسته شدیم به هم، اما وقتی فهمید نامزد دارم داغون شد.
"*شبها باهم گریه میکردیم و دعا میکردیم که نامزدم بمیره. دو هفته گذشته بود از وقتیکه بهروز فهمیده بود من نامزد دارم. مادرش منو دیده بود و همش به من میگفت عروس خودمی و با این حرفش بیشتر دق میکردم چون من مال یکی دیگه بودم.
*مصطفی همون نامزدم کارش تهران بود نمیتونست زود به زود بیاد..!! وقتی نامزدم بعد از چند وقت از تهران اومد خلاصه قرار عقد گذاشته شد و خوراک منو بهروز شد گریه.. داشتیم دق میکردیم اما چارهای نبود به بهروز قول دادم که زود از مصطفی طلاق میگیرم و زن بهروز میشم، اما نمیدونستم همش خواب و خیاله...
*پنج روز بعد عقد کردیم، یکهفته بعد عروسی گرفتیم و من وارد دوران زنانگی شدم. خونهی مصطفی شیکترین خونه توی بهترین محلههای تهران بود اما پدر بیچارهی من واسهی جهیزیه 100 میلیون وام گرفت تا تونست منو جهیز کنه.. خلاصه من از همون روز اول شروع به بداخلاقی و دعوا با مصطفی کردم و هی میگفتم طلاق میخوام.
*اما اون زیر بار نمیرفت. ارتباطم با بهروز کم شده بود تا اینکه یه روز که مصطفی رفته بود سرکار بهروز تماس گرفت که دلش واسم تنگ شده و اومده تهران، منم دعوتش کردم خونمون اما از شانس بده من درست وقتی که منو بهروز تو خونه نشسته بودیم و... مصطفی وارد خونه شد.
*اون روز من زیاد کتک خوردم اما بهروز با کمال نامردی فرار کرد. مصطفی منو طلاق داد و مهریه هم به من تعلق نگرفت حکم من سنگسار بود که مصطفی رضایت داد. جلوی جهیزیهام گرفته شد و بابام بیچاره شد 100 میلیون وام داشت و دخترِ مطلقهای که بعد از دوماه زندگیِ مشترک تو سن 20 سالگی برگشته..!!
از اون به بعد دیگه هیچوقت بهروز رو ندیدم از ترس اینکه با من ازدواج کنه رفت دبی و دیگه برنگشت..!! و من موندم و یه دنیا حسرت واسه از دست دادن مصطفایی که هر هفته از تهران واسم کادو میفرستاد و بهم میگفت کاری میکنم بشی پرنسس تهران اما من...😭
ازخواهرامیخوام😔 زندگیشونابخاطرهیچکس خراب نکنن.قدرخودتووزندگیتوبدون بخاطرهیچکس نابودش نکن
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
👌🏻نتيجه ی ناامید نشدن از درگاه الهی
🔰ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺯﻧﯽ ﭘﺎﮎ ﺳﺮﺷﺖ ﻧﺰﺩ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ علیه السلام ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
🌹ﺍﯼ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺩﻋﺎ ﮐﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺻﺎﻟﺢ ﻋﻄﺎ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﺪ .
🌸ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ نیز ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﻋﻄﺎ ﮐﻨﺪ.
🌟 در همان حال ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ:
که ﺍﯼ ﻣﻮﺳﯽ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻋﻘﯿﻢ ﻭ ﻧﺎﺯﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪﻡ.
🌹ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﻮﺭﺍ ﻋﻘﯿﻢ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
💠ﺯﻥ غمگین ﺭﻓﺖ ﻭ یکسال ﺑﻌﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺎﺯ ﮔﻔﺖ یا موسی میشود دوباره ﺩﻋﺎ ﮐﻦی ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﻫﺪ؟
🌺ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ علیه السلام باز ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩ ﻭباز ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
✨ﮐﻪ ای موسی ﻣﻦ ﺍﻭﺭﺍ ﻧﺎﺯﺍ ﻭ ﻋﻘﯿﻢ ﺁﻓﺮﯾﺪﻡ.
🌹ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ باز ﺑﻪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ که ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ ﺗﻮﺭﺍ ﻋﻘﯿﻢ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺍﻡ..
⚡️ﺁﻥ ﺯﻥ غمگین ﺭﻓﺖ ....
🌹ﺑﻌﺪ ﺍﺯ یکسال ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﺍﺷﺖ. ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﮐﯿﺴﺖ؟
🍃زن ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
🌸ﭘﺲ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺭﺍﻟﻬﺎ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺗﻮ فرمودی ﺍﻭﺭﺍ ﻋﻘﯿﻢ ﺁﻓﺮﯾﺪﯼ؟!
💥ﭘﺲ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﯼ ﻣﻮﺳﯽ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻋﻘﯿﻢ، ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﺭﺣﯿﻢ ﺧﻮﺍﻧﺪ...
🌟ﭘﺲ ﺭﺣﻤﺘﻢ ﺑﺮ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ او ﭘﯿﺸﯽ ﮔﺮﻓﺖ
کانال داستانهای زیبا
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❣ حکایت بسیار زیبااا
🌼🍃مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود
و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
میخواهم گوسفندانم را بفرپوشم چون میخواهم به مسافرت بروم.
🌼🍃و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
🌼🍃چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.
🌼🍃در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند.
🌼🍃لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
🌼🍃تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد .
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
🌼🍃صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
🌼🍃تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
🌼🍃آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
🌼🍃چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
🌼🍃 خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
این معنی روزی حلال است
❣الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان
و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❣#داستان_آموزنده دختر یتیم
🌼🍃دختر يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر عمويش از او خواستگارى كرد، مادر و دختر موافقت نمودند، بعد از اینکه به خانهی بخت رفت و عروس خانوادهی عمویش شد، دختران و زن عمویش اذیتش میکردند و انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دختر جوان هر بارى كه خانه نزد مادرش مى آمد شكايت مى كرد و زار زار مى گريست. مادر پير، او را به صبر توصيه مى كرد و همراهش زار زار مى گريست،
🌼🍃تنها همدردى كه با يگانه دخترش مى توانست بكند همين گريه بود، مدت درازی گذشت، تا اينكه مادر پير در بستر بيمارى مرگ قرار گرفت، دختر بر بالینش مى گريست كه من شكوه و شكايت و درد دلهایم را به چه كسى بگويم!؟ مادرش به او وصيت كرد ، هر وقت دلش تنگ شد به خانهى او آمده وضو بگیرد و دو ركعت نماز بخواند و تمام درد دلهاى خود را به الله بازگو کند،
🌼🍃 دختر عهد كرد كه چنين مىكند، مادر از دنيا رفت و دختر هر وقت كه دنيا برايش تنگ مى شد مى رفت در خانه مادرش و وضو مینمود و دو ركعت نماز مى خواند، بعد از مدتى خانواده عمويش متوجه شدند، كه دختر غمگين مىرود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به شوهرش گفتند؛ زن تو دوست پنهانى دارد و در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند...
🌼🍃شوهر رفت و در پشت خانهی مادر دختر پنهان شد و منتظر آمدن زن نشست، ديد زنش آمد و وارد خانه شد، سپس در را قفل كرد، رفت وضو گرفت و نماز خواند و بر جا نمازش نشست و دستان خود را بالا برد و با گريه، مى گفت؛
🌼🍃 الهى! من ناتوانى خود را در مقابل گرفتاری و اذيت و آزارم را بتو شكايت مى كنم، اگر تو به همين وضع از من راضی هستى، من قبول دارم و لی اگر تو هم از من ناراضی باشى، چه كسى از من راضى باشد، شوهرم را هدايت كن، او آدم خوبى ست، ولى تحت تٲثیر حرفها و گفته های خواهران و مادرش قرار دارد...
🌼🍃شوهرش داشت پشت در خانه مىگريست، درب خانه را تق تق زد، زن درب را باز كرد، شوهر او را در آغوش گرفت و پيشانيش را بوسيد و از رفتار و کارهایش معذرت خواهى نمود و دستش را گرفت و به خانه برد، همه را جمع کرد و حکایت را برايشان تعريف كرد و آنان نیز از کردارشان پشیمان شدند و از او طلب حلالیت و معذرت خواهی کردند و قول دادند كه ديگر اذیتش نکنند.
🌼🍃 دختر در خواب ديد، كسى بهش مى گويد: مدت ده سال به مادرت شكايت كردى، مشكل افزوده شد، يك بار به الله سبحانه و تعالى شكايت كردى تمام مشكلاتت حل شد.
❣هميشه شكايت و درد دلهایت را به الله متعال بگو...👌
🌼🍃قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ
❣گفت: شکایت پریشان حالی و اندوه خود را تنها و تنها به (درگاه) خدا میبرم، (و فقط به آستان خدا مینالم و حلّ مشکل خود را از او میخواهم) و من از سوی خدا چیزهائی میدانم که شما نمیدانید.(یوسف/86)
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
ادیسون سراسیمه به خانه بازگشت و یادداشتی را به مادرش داد و گفت: این را آموزگارم داده و گفته فقط مادرت بخواند. مادر در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود یاد داشت را برای کودکش خواند: کودک شما نابغه است، این مدرسه برای او کوچک است، آموزش او را خودتان به عهده بگیرید.
سالها گذشت روزی ادیسون در گنجه خاطراتش کاغذی توجهش را جلب کرد که در آن نوشته شده بود، کودک شما کودن است، از فردا او را به مدرسه راه نمیدهیم. ادیسون گریست و در خاطراتش نوشت: توماس ادیسون یک کودک کودن بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری ؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سر حد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری ؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سر حد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سر حد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الان تان در دل خود پیدا نخواهید کرد در آن لحظات حتی حاضر نخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتو افکنی کند در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که“تاسر حد مرگ متنفر بودن” تاوانی است که برای “تا سر حد مرگ دوست داشتن” می پردازید.
عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید این هر دو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📌سرانجام دختر بد حجاب:
در یکی از شهرها پیرمردی خدا ترس که راننده تاکسی است روزی دربستی دختری را با سر و وضع بسیار نا مناسب سوار می کند وقتی سر و وضع او را می بیند بسیار اندوهگین می شود که اگر با این وضع بمیرد سوخت آتش جهنم می شود.
به همین خاطر دلش تاب نمی آورد و به او می گوید:
-دخترم از خدا و آتش سوزنده او بترس.
بعد آن دختر هم تلفن همراهش را بیرون می آورد و رو به پیرمرد میگوید:بیا با این گوشی به خدایت زنگ بزن و بگو که در جهنم جایی برای من نگه دارد.العیاذ بالله
پیرمرد با شنیدن این سخن اشک در چشمانش حلقه می بندد و تا آخر مسیر هیچ سخنی نمیگوید.
وقتی در انتهای مسیر توقف میکند بعد از چند لحظه متوجه میشود که دختر از جایش تکان نمی خورد و وقتی به عقب می نگرد میبیند آن دختر هلاک شده است لذا به سرعت اورا به بیمارستان می برد
نکته بسیار جالب اینجاست ک موبایل آن دختر به همان وضعی ک به پیرمرد گفته بود در دستانش مانده و هر قدر سعی می کنند که آن را از دستش بیرون بیاورند نمی توانند و به گفته شاهدان او را با همان گوشی کفن میکنند و در گور می گذارند.
حال آن دختر موبایل در دست چگونه در پیشگاه خدا حاضر میشود؟ الله اعلم.
بدانید ک خدا فرصت توبه را به هر کسی نمی دهد.پس تا فرصت هست به سوی او باز گردیم .چون وقتی که مرگ فرا برسد یک لحظــــــــــــــــــه جلو عقب نمیشود.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❣داستانی زیبا و آموزنده
🌼🍃شخصی با خانواده اش در کشتی سوار بودند که کشتی شان در وسط دریا شکست ، همه آنها غرق شدند به جز زن که او بر تخته ای بند شد و در جزیره ای افتاد و اتفاقا با مرد راهزن فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد ، برخورد نمود . راهزن چون نظرش بر آن زن افتاد ، خواست که با او زنا کند ، دید زن از ترس می لرزد . مرد فاسق پرسید : چرا ناراحتی و برای چه می لرزی ؟ گفت : از خداوند خود می ترسم ؛ زیرا هرگز مرتکب این عمل بد نشده ام .
🌼🍃مرد گفت : تو هرگز چنین گناهی نکرده ای و از خدا می ترسی ، پس وای بر من که عمری در گناهم ! این را بگفت و دست از سر زن برداشت و بدون این که کاری انجام دهد به سوی خانه خود راه افتاد ، او تصمیم گرفت که توبه کند و دیگر دست از گناه و معصیت بکشد و از کارهای گذشته اش بسیار نادم و پشیمان بود .
🌼🍃وقتی به خانه می رفت در بین راه به راهبی برخورد کرد و با او همسفر شد ، چون مقداری راه رفتند هوا بسیار گرم و سوزان شد . راهب به جوان گفت : آفتاب بسیار گرم است ، دعا کن خدا ابری بفرستد تا ما را سایه افکند .
آن جوان گفت : که من نزد خدا دارای کار خیر و حسنه نبوده و آبرو و اعتباری ندارم ، بنابراین جراءت نمی کنم که از خداوند حاجتی طلب نمایم .
🌼🍃راهب گفت : پس من دعا می کنم و تو آمین بگو . چنین کردند ، بعد از اندک زمانی ابری بالای سر آنها پیدا شد و آن دو در سایه می رفتند . مدتی باهم رفتند تا به دو راهی رسیدند و راهشان از هم جدا شد ، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر ، و آن ابر از بالای سر جوان تائب ماند و با او می رفت و راهب در آفتاب ماند .
🌼🍃 راهب رو به جوان کرد و گفت : ای جوان ! تو از من بهتر بودی چرا که دعای تو مستجاب شد ولی دعای من به درجه اجابت نرسید ، بگو بدانم که چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟
🌼🍃جوان جریان خود را نقل کرد . . .
راهب گفت : چون از خوف و ترس خدا ترک معصیت او کردی گناهان گذشته تو آمرزیده شده است پس سعی کن که بعد از این خوب باشی .
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
«حتما بخوانید»
#داســتــانــ_ڪــوتــاه
📚 داســتــان ابــودجــانــه و همــســایــه یــهودیـ
ابــودجــانــه (رضــے الــلــه عــنــه) همــیــشــه عــادت داشــت پــشــت ســر رســول الــلــهﷺ نــمــاز بــخــوانــد، امــا بــه مــحــض تــمــام شــدن نــمــاز بــه ســرعــت از مــســجــد بــیــرون مــے رفــتــ. رســول الــلــهﷺ ڪــه مــتــوجــه ایــن امــر شــده بــود، روزے او را نــگــه داشــت و پــرســیــد : اے ابــودجــانــه، حــاجــتــے بــه درگــاه خــداونــد داریــ؟
ابــودجــانــه گــفــت : بــلــه اے رســول خــدا. مــشــڪــلــے دارم ڪــه نــمــے تــوانــم لــحــظــه اے از آن غــافــل شــومــ.
پــیــامــبــرﷺ فــرمــود : خــب چــرا بــعــد از پــایــان نــمــاز درنــگ نــمــے ڪــنــے تــا حــل مــشــڪــلــت را از خــداونــد بــخــواهیــ؟
ابــودجــانــه گــفــت : مــشــڪــلــم ایــن اســت : همــســایــه اے یــهودے دارم ڪــه شــاخــه ے نــخــلــش در حــیــات خــانــه ے مــا قــرار دارد. وقــتــے شــب بــاد مــے وزد رطــب آن در حــیــات خــانــه ے مــا مــے ریــزد، مــن بــه ســرعــت از مــســجــد خــارج مــے شــوم تــا رطــب ها را بــه صــاحــبــش تــحــویــل دهمــ، مــبــادا ڪــه فــرزنــدان گــرســنــه ام از خــواب بــیــدار شــونــد و بــخــورنــد.
اے رســول خــدا، قــســم مــے خــورمــ، روزے یــڪــے از فــرزنــدانــم را دیــدم ڪــه خــرمــایــے را گــاز مــے زد ، خــرمــا را قــبــل از پــایــیــن بــردنــ، از دهانــش بــیــرون آوردمــ. وقــتــے پــســرم گــریــه ڪــرد گــفــتــم : آیــا از ایــنــڪــه بــه عــنــوان یــڪ دزد در بــرابــر خــداونــد قــرار بــگــیــرم خــجــالــت نــمــے ڪــشــیــ؟
وقــتــے حــضــرت ابــوبــڪــر (رضــے الــلــه عــنــه) گــفــتــه هاے ابــودجــانــه را شــنــیــد، آن نــخــل را از یــهودے خــریــد و بــه ابــودجــانــه و فــرزنــدانــش هدیــه ڪــرد.
آن یــهودے نــیــز وقــتــے حــقــیــقــت مــاجــرا را فــهمــیــد بــه ســرعــت اهل و فــرزنــدانــش را جــمــع ڪــرد و بــه حــضــور رســول الــلــهﷺ رفــت و اســلــام آورد.
بــلــه ... ایــنــگــونــه بــوده انــد ... بــا اعــمــال و رفــتــارے مــتــعــالــے و بــرآمــده از ایــمــانــے عــمــیــقــ، دیــگــران را دعــوت مــے ڪــردهاند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🦋
معشوق تو، همسرت، شوهرت، تو را ترک میکند.
میگویی این یک خیانت است؟
این تفسیر تو است.
شاید چنین باشد که تو نسبت به او بسیار احساس مالکیت داشتهای،
او به تو خیانت نکرده؛ او فقط سعی دارد خودش را نجات بدهد.
تو مالک او شده بودی،
بسیار به او چسبیده بودی،
وجودش را خفه میکردی؛
آزادی او را کشته بودی،
او به سادگی زندگی خودش را نجات داده، به تو خیانت نکرده.
او به سمت زنی دیگر رفته است؛
در این جستار که شاید در جایی دیگر گل عشق بتواند شکوفا شود.
فقط یک خیانت وجود دارد:
و آن خیانت کردن به زندگی خود است.
خیانت دیگری وجود ندارد. اگر با یک زن یا شوهری که احساس مالکیت نسبت به تو دارد و همیشه غر میزند به زندگی ادامه بدهی، بدون هیچ عشق؛
فرصت زندگیکردن خودت را نابود می کنی.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❣"ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ"
🌼🍃"ﺑﺒﺮ ﮔﺮﺳﻨﻪای" ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽ کند.
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ "ﮔﻮﺩﺍﻟﯽ ﺑﺰﺭﮒ" ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﯿﺐ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺭﻫﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
🌼🍃ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ "ﺗﻤﺴﺎﺣﯽ" ﺩﺭ "ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﮔﻮﺩﺍﻝ" ﺩﻫﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ "ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ" ﺍﻭست...!
ﺩﺭ ﻧﯿﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﺷﯿﺐ ﮔﻮﺩﺍﻝ، ﻣﺮﺩ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺑﻮﺗﻪ ﺗﻤﺸﮑﯽ" ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﻣﮑﺚ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ...
❣"ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﻡ ﯾﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ؟!"
🌼🍃ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺗﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﺍﻧﻪ "ﺗﻤﺸﮏ ﺧﻮﺷﺮﻧﮓ" ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:
«ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ "ﻟﺬﺕ" ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ "ﺑﻬﺮﻩ" ﺑﺒﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺷﻢ!»
🌼🍃ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺍﻧﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺑﺒﺮ "ﭘﺸﺖ ﺳﺮ" "ﺧﺒﺮﯼ" ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﺩﺭ "ﭘﯿﺶ ﺭﻭ!"
🌼🍃ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ؛
ﺑﺒﺮ ﯾﮏ "ﮔﺬﺷﺘﻪ ﮔﺮﺳﻨﻪ" ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺗﻮﺳﺖ ﻭ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﯾﮏ "ﺁﯾﻨﺪﻩ ﮔﺮﺳﻨﻪ" ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺗﻮ...
❣"ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ ﺭﺍ ﺩرﯾﺎﺏ!"👌
🌼🍃 ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ، ﻫﻤﻨﻮﺍ ﻭ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ...!
ﻋﻘﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﻭ ﺟﻠﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺗﻮ،"ﺳمفوﻧﯽ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ" ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺭﯾﺰﺩ.*
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk