eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.7هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
19.5هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
😍💃🏻 بافت جلوی سر 😍🤦🏻‍♀ بافت فرانسوی 😍👱🏻‍♀ بافت آفریقایی 😍👱🏿‍♀ بافت تیغ ماهی 😍🐠 بافت نردبانی 😍👱‍♀ بافت تلی 😍💇🏻‍♀ برای دیدن کلیپهای متنوع انواع بافت مو و آرایش و ... وارد شوید ❤️👇‌ https://eitaa.com/joinchat/3789750399C858a27cf65
💎نفس بادکنک پسر کوچولو بادکنکش را به مادر بزرگ داد تا آن را باد کند. مادر بزرگ که بر تراس خانه نشسته بود، شروع به دمیدن در بادکنک کرد. هی در آن می‌دمید و هر قدر باد بیشتری در بادکنک می‌رفت پسرک خوشحالی‌اش بیشتر می‌شد. مادر بزرگ نیز از این که نوه‌اش را خوشحال می‌کرد خوشحال بود. بالاخره مادر بزرگ به سختی بادکنک را پر از باد کرد، آن را گره زد و خواست تا به پسرک بدهد که بادکنک از دست او رهید و به هوا رفت. برای مادر بزرگ حادثه آن قدر ناگوار بود که قلبش گرفت و نفسش بند آمد. پسرک که دید نفس مادر بزرگش تمام شد به دنبال بادکنک دوید تا نفس دمیده در بادکنک را به او باز گرداند، کوچه به کوچه دنبال بادکنک دوید، اما بادکنک با نفس مادر بزرگ بیشتر اوج می‌گرفت تا آن قدر بالا رفت که از دیدگان او ناپدید شد. پسرک هنوز هم که پدر بزرگ است به دنبال بادکنکی است که نفس‌های مادر بزرگ در آن حبس شد. ✍ مجموعه داستان: حسرت‌های کوچک 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از سابقه گسترده تاج👑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من این کیک رو تو پختم😍 طعم و مزش عالیی شد😊 ببینید چه داره🤗 بعد بعضیا باچندتا‌ فربرقی و سولاردام و گازفردار نمیتونن نصف اینو بپزن😂 یا میتونین ترین و بهترین کیکو بپزین😍👌 من دستورشو با فیلم میذارم هرکی خواست استفاده کنه☺️💝 http://eitaa.com/joinchat/4105371656Cef4cada4cd
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
آموزش 40مدل ساندویچ خونگی😍😉 اگه دوست داری غذاهای فست فودی یاد بگیری و کیفیتشون مثل غذاهای بیرونی باشه من این کانال رو بهت پیشنهادمیکنم😍😍 از وقتی اینجا عضو شدم یه پا سراشپز شدم😉👇 http://eitaa.com/joinchat/4105371656Cef4cada4cd آموزش 🍔 🥓 خانگی 🌭 آموزش سالم و مطمئن 🧀
💎 ‌‏من شیوه کارتان را خوب فهمیده‌ام... شما مردم را گرسنه نگه داشته‌ايد و آن‌ها را از هم جدا كرده‌ايد تا عصيان و شورش آن‌ها را از بين ببريد... شما آن‌ها را ضعـيف و درمانده مى‌كنيد و وحشيانه نيروی آن‌ها را مى‌بلعيد و اوقات‌شان را مشغول مى‌كنيد تا از وحشت نه جوشش بكنند و نه مجالى براى جوشش داشته باشند. آن‌ها يكجا ايستاده‌اند و «درجا» مى‌زنند... راضى باشيد! عليرغم جمعيتى كه‌ دارند تنها هستند. من هم تنها هستم. «همه‌ى ما» تنها هستيم. زيرا ديگران ترسو هستند، امّا با وجود تنهايى و اسارت، با وجود اينكه مانند آن‌ها خوار و پست شده‌ام، به شـما اعلام مى‌كنم كه شما هيچ نيستيد. و اين كه اين قدرتى كه ‌تا چشم كار می‌كند گسترش دارد و تا اعماق آسمان را به «سياهى» و «تاريكى» كشانده است چيزى نيست مگر سايه كوچكى كه به روى قطعه خاكى سنگينى می‌كند و بر اثر «بادی‌خشمگين» نابود می‌شود! (برنده‌ی جایزه ادبی نوبل 1957 ) 📚حکومت نظامی 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
خانــــــــــــگی نقد و اقساط فاطیما# هرهفته اف جمعه برای کلی اجناس دارن با قیمتهای عالی 😍ی کانال برات اوردم😍 🤩لوازم شیک و جذاب🤩 اقساطی دارن،، کانال رضایت مشتری دارن👏 😎 🤤 💗 💸سبد خرید کانال ما با کمترین پس اندازت رو نوکن😌❤️ ♥️🍃♥️🍃♥️ https://eitaa.com/joinchat/692977714C8dcb0435ed ♥️🍃♥️🍃♥️ هرچی داری اینجا داره👆🌸 عضو شو نمیکنی😍👍
💎 یه داستان تعریف کنم؟ داستان قشنگیه: یه میلیاردر آمریکایی تصادف می‌کنه، یه چشمش رو از دست می‌ده. می‌ده براش یه چشم مصنوعی درست می‌کنن. روز اولی که برمی‌گرده دفتر کارش، از منشی‌اش می‌پرسه: «حالا اگه می‌تونی بگو ببینم کدوم چشمم شیشه‌ایه؟» منشی یه لحظه بهش نیگا می‌کنه و می‌گه: «چشم چپتون قربان». میلیاردره میگه: «عجب! از کجا فهمیدی؟» منشی میگه: «آخه توی چشم چپتون هنوز ذره‌ای احساس دیده می‌شه.» ✍ مترجم: 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎 زبان گمشده یکبار به زبان گل‌ها حرف زدم. یکبار هر کلمه‌ای که کرم ابریشم می‌گفت متوجه شدم. یکبار یواشکی به حرف‌های خاله‌زنکی سارها خندیدم، و با مگس در رختخوابم درد دل کردم. یکبار تمام سوال‌های جیرجیرک‌ها را جواب دادم و با هر دانه‌ی برفی که پس از بارش می‌مرد گریه کردم. یکبار به زبان گل‌ها حرف زدم ... چرا دیگر نمی‌توانم؟ چرا دیگر نمی‌توانم؟ ✍ مترجم: محمدرضا مهرزاد 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از گسترده ‌"شما'
🔴 کـدام زن است؟؟🤐 💡هر دو این زنها مجرد هستند اما یکی از آنها سال هاست که در فقر به سر می برد و به تازگی هم برای پرداخت قرض هایش از بانک دزدی کرده ⛔️ ⁉️حدس میزنید زن مورد نظر کدام یک از آنها باشد؟؟؟ 🧜‍♀↬↬A 🧜‍♀↬↬B 🔵پاسخ در کانال زیر سنجاق شده🖇👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/470220841Cf12daa7732 ⭕️ نابغه‌ها میتوانند پاسخ درست بدهند❗️
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
🔴پسری خوش سیما که داماد جنیان شد😰😨🤯 اجنه ای که عاشق پسری بسیار زیبا شده بود هر شب به خواب پسر میرفت و او را مجذوب خود میکرد. پسر غرق عشق او شده بود، غافل از اینکه با چه کسی ارتباط برقرار می کند. پسر هرچه میخواست در خواب به دختر می گفت و وقتی بیدار می شد در خانه اش بود! یک شب از دختر میخواهد در بیداری او را ببیند تا از او خواستگاری کند ، دختر اجنه به او می گوید برای دیدن من فردا نیمه شب تنها به قبرستان بیا وقتی رسیدی دور خود حلقه ای بکش و منتظر من باش پسرک عاشق چنین کرد مدتی منتظر ماند که دید شخصی از دور به سمتش می آید همینکه نزدیک شد ناگهان پسر.... برای مشاهده داستان اینجا را کلیک کنید🔞
💎 وای اگر پرنده‌ای را بیازاری پسرک بی آن‌که بداند چرا، سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت و بی‌آنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت. بال‌هایش شکست و تنش خونی شد. پرنده می‌دانست که خواهد مُرد. اما پیش از مردنش مروّت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد. پسرک پرنده را در دست هایش گرفته بود تا شکار خود را تماشا کند اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود. پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت: کاش می‌دانستی که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقه‌اش درخت است و یک حلقه‌اش پرنده. یک حلقه‌اش انسان و یک حلقه سنگ ریزه. حلقه‌ای ماه و حلقه‌ای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه دیگر است. و هر حلقه پاره‌ای از زنجیر؛ و کیست که در این زنجیر نگنجد؟! و وای اگر شاخه‌ای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگ‌ریزه‌ای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرنده‌ای را بیازاری، انسانی خواهد مُرد؛ زیرا هر حلقه را بشکنی، زنجیر را گسسته‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی. پرنده این را گفت و جان داد. و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد. وای اگر پرنده‌ای را بیازاری...! ✍ 📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎... در حالی که پرستار مشغول تزریق بود. ورونیکا دوباره پرسید : "چقدر وقت دارم؟" "بیست و چهار ساعت، شاید کم‌تر" ورونیکا سرش را پایین انداخت و لبش را گزید. اما توانست بر خودش غلبه کند. " می‌خواهم دو خواهش بکنم. اول، دارویی به من بدهید تزریقی یا هر طور دیگر تا بتوانم بیدار بمانم واز هر لحظه باقی مانده زندگی‌ام لذت ببرم. من خیلی خسته‌ام اما نمی‌خواهم بخوابم. کارهای زیادی دارم کارهایی که همیشه در روزهایی که فکر می‌کردم زندگی تا ابد ادامه دارد به آینده موکول کرده‌ام. کارهایی که وقتی به این فکر افتادم که زندگی ارزش زیستن ندارد، علاقه‌ام را به آنها از دست دادم. " "و خواهش دوم چیست؟" می‌خواهم اینجا را ترک کنم تا خارج از اینجا بمیرم. می‌خواهم قلعه لیوبلینا را ببینم. همیشه همان جا بوده و من هیچوقت کنجکاو نبوده‌ام که بروم و از نزدیک ببینمش. می‌خواهم با زنی که در زمستان شاه بلوط و در تابستان گل می‌فروشد، صحبت کنم. بارها از کنار هم رد شده‌ایم، و هیچ وقت از او نپرسیده‌ام حالش چطور است. و می‌خواهم بدون بالاپوش بیرون بروم و در برف قدم بزنم می‌خواهم بفهمم سرمای بیش از حد یعنی چه؟!! من که همیشه گرم می‌پوشیدم، همیشه آنقدر از سرما خوردگی می‌ترسیدم. خلاصه دکتر، می‌خواهم باران را روی صورتم احساس کنم، به هر مردی که خوشم می‌آید لبخند بزنم، تمام قهوه‌هایی را که ممکن است مردها برایم بخرند بپذیرم. می‌خواهم مادرم را ببوسم بگویم دوستش دارم در دامنش گریه کنم بدون اینکه از نشان دادن احساسم خجالت بکشم. احساسات من همیشه بوده‌اند، فقط پنهان‌شان می‌کردم. ✍ ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk