eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.9هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
19.2هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان پندآموز📚🕊 روزی پدر و پسری بالای تپه‌ای خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا می‌کردند با هم صحبت می‌کردند. پدر می‌گفت: اون خونه را می‌بینی؟ اون دومین خونه‌ایه که من تو این شهر ساختم. زمانی که اومدم تو این کار فکر می‌کردم کاری که می‌کنم تا آخر باقی می‌مونه... دل به ساختن هر خانه می‌بستم و چنان محکم درست می‌کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه... خیالم این بود که خونه مستحکم‌ترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونه‌های من بعد از من هم همین‌طور می‌مونن.!! اما حالا می‌دونی چی شده؟ صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش را براش بسازم... این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا...! این حرف صاحب‌خونه دل منو شکست ولی خوب شد... خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم.... درسی که به تو هم می‌گم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و موفق‌تر باشی... پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست، تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت. چرا که هیچ‌چیز ارزش این را نداره و هیچ‌کس هم چنین ارزشی به تو نمی‌تونه بده... " فقط خدایی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را می‌دونه و اگر دل می‌خوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه " 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚داستان آموزنده📚 🗯پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند.،از آنجا كه آن نوكر نخستين بار بود كه دريا را مى ديد و تا آن وقت رنجهاى دريانوردى را نديده بود، از ترس به گريه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد. 🗯هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت، ناآرامى او،آسايش شاه را بر هم زد. 🗯اطرافيان شاه در فكر چاره جويى بودند، تا اينكه حكيمى به شاه گفت : اگر فرمان دهید من او را به طريقى آرام و خاموش مى كنم. 🗯شاه گفت : اگر چنين كنى نهايت لطف را به من نموده اى . حكيم گفت : فرمان بده نوكر را به دريا بيندازند. شاه چنين فرمانى را صادر كرد. او را به دريا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دريا فرياد مى زد مرا كمك كنيد! مرا نجات دهيد! 🗯سرانجام موی سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشيدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و ديگر چيزى نگفت،شاه از اين دستور حكيم تعجب كرد و از او پرسيد: حكمت اين كار چه بود كه موجب آرامش غلام گرديد؟ 🗯حكيم جواب داد: او اول رنج غرق شدن را نچشيده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست. حال قدر کشتی را در این دریا می داند. 📔داستان های جالب وجذاب📔 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚داستان فریب خوردگان📚 ⏪قسمت اول دانشجو هستم و از یکی از شهرستان های استان به اینجا آمده ام و در خوابگاه زندگی می کنم و پدرو مادر بیچاره و ساده دل من فکر می کردن دخترشون رو برای تحصیل فرستادن ولی خبر ندارن که چه گندی زده ام ومطمئنم اگر بفهمند سکته خواهند کرد💔 . 👌دختر سر به راهی بودم و کاری به کسی نداشتم و سرم توی درس و کتاب بود . چند تا هم اتاقی هم داشتم که سرو گوششون می جنبید خیلی توگوشم خواندند که بابا چرا تو اینقدر پاستوریزه ای و عضو هیچ شبکه ای نیستی ! هرچند اوایل زیر بار نرفتم .حتی خواستم اتاقم را عوض کنم ولی چون وسط سال بود هیچ کس حاضر نشد جایش را با من عوض کند. بالاخره این دوستان نااهل پیروز شدند و مرا تسلیم کردند .شاید یکی از دلایلی که زیر بار حرفشون رفتم این بود که دیگه از متلکاشون خسته شده بودم .این بود که یک گوشی مجهز به اندروید خریدم .خرید گوشی همانا و رفتن در دام فریبنده شبکه های اجتماعی همان! کارم صبح تاشب شده بود وب گردی در سایت های مختلف تا اینکه در یکی از شبکه های اجتماعی با پارسا آشنا شدم . او خودش را اهل یکی از استان های غربی کشور معرفی کرد ادامه دارد..‌‌‌... خواهرم مواظب باش با یک سلام با نامحرم ممکنه زندگیتو حجب و حیایت را از دست بدی💔 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚داستان آموزنده📚 🍃مي‌گويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي مي‌کرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود 🍃وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را به یک عالم شناخته شده مراجعه مي‌کند عالم نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد .... 🍃که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند.وي پس از بازگشت از نزد عالم به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکه‌هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ‌آميزي کند🍀 🍃همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض مي‌کند.پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي‌آيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير مي‌دهد و البته چشم دردش هم تسکين مي‌يابد 🍃بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشکر از عالم وي را به منزلش دعوت مي نمايد.عالم وقتي به محضر بيمارش مي‌رسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟ 🍃مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و مي‌گويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته." عالم با تعجب به بيمارش مي‌گويد بالعکس اين ارزانترين نسخه‌اي بوده که تاکنون تجويز کرده‌ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود. 🍃براي اين کار نمي‌تواني تمام را تغيير دهي، بلکه با تغيير چشم اندازت (نگرش) مي‌تواني دنيا را به کام خود درآوري 🍃تغيير دنيا کار احمقانه اي است اما تغيير چشم‌اندازمان (نگرش) ارزان‌ترين و موثرترين روش مي‌باشد👌 📔داستان های جالب وجذاب📔 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
✨﷽✨ 🌼معامله با خدا ✍️مردی داخل بقالی محله شد و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است؟ بقال گفت: شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان. در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می‌شناخت، و او نیز در همان منطقه سکونت داشت. زن نیز قیمت موز و سیب‌ها را پرسید و مرد جواب داد: موز کیلویی دو هزار تومان و سیب سه هزار تومان. زن گفت: الحمدلله؛ و میوه‌ها را خواست. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد و خشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود. بقال میوه‌ها را به زن داد و زن با خوشحالی گفت الحمدلله بچه‌هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت. هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می‌کرد. مرد بقال رو به مرد مشتری کرد و گفت: به خدا قسم من تو را گول نمی‌زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی‌کند، و هرگاه می‌گویم میوه یا هرچه می‌خواهد مجانی ببرد ناراحت می‌شود، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه‌ها را ارزان می‌گویم. من با خداوند معامله می‌کنم و باید رضایت او را جلب کنم. این زن هر هفته یک بار به اینجا می‌آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن از من خرید می‌کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می‌برم. در حالی که نمی‌دانم چگونه چنین می‌شود و این پول‌ها چگونه به من می‌رسد. وقتی بقال چنین گفت، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید. هرگونه که قرض دهی همانگونه پس می‌گیری؛ نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه به خاطر رضای الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می‌ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت. لذت برآورده نمودن حاجات دیگران را کسی نمی‌داند مگر آنکه آن را برطرف نموده باشد. 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
⚡️دختر18ساله ام هرشب ساعت 3 به کجا می رود⁉️⚠️ چند شبی بود که متوجه سرو صداهای عجیبی از اتاق دخترم الھام می شدم اما اهمیت نمیدادم،یک شب ساعت حدودا3نصفه شب رفتم اتاق الھام که درکمال تعجب دیدم نیست، برگشتم و با ترس همسرم سکینہ را بیدار کردم و با عجله به اتاق دخترمون رفتیم اما درکمال ناباوری دیدم الھام خوابیده،بدجور فکرم مشغول شده بود و بقیه فکر میکردن خیالاتی شدم،،3شب بعد دوباره همون صداها به گوشم رسید و این بار بیشتر دقت کردم،دوباره به اتاق الھام رفتم و دیدم دخترم نیست،‌با ترس و عجله برگشتم اما به محض برگشتن با صحنه ای رو به رو شدم که تمام وجودم یخ زد،درکمال تعجب دیدم دخترم... پودر سفیدی را روی کاغذ ریخته بود و با بینی خود استشمام میکرد. خدای این دیگہ چیہ!؟؟؟؟؟!!!! الھام وقتی متوجه من شد شروع به گریه کرد و تکرار میکرد اشتباه کرده دیگه اینکارو نمیکنه. با سرو صدای به وجود اومده همسرم سکینہ از خواب بیدار شد رنگش شده بود گچ دیوار سعی کردم آرومش کنم ماجرارو از زبون الھام بشنوم که این فعل خاصو چطوری یاد گرفتہ دیگہ کار از کار گذشتہ بود دخترہ یکی یہ دونہ ما معتاد تشریف داشتند اماول کنش نبود م تا بالاخرہ فھمیدم از طریق کلاس کنکورش با دختری آشنا شده بود که این مواد را بهش پیشنهاد داده تا بتونه بهتر درس بخونه ولی بعدأ بهش عادت کرده بود.اخہ مگر میشہ😢😢بالاخرہ بردمش دکتر چند ماھی با مادرش کمپ بود اخہ جرات نداشتم.تنھایی بفرستم ممبعد تصمیم گرفتم مٹل گوشیو وامکانات رفایش کلا قطع بشہ تا ادم بشہ الان الھام.ازدواج کردہ دودختردارہ ومدرس دانشگاست خدای ممنونم بخاطر ھرانچہ بہ من دادی از خانواده های عزیز درخواست دارم که حواسشون به وجووناشون باشه باسرک کشیدن بہ زندگی جوانھا چیزی از شخصیت اونھا کم.نمیشہ خداوندا جوانھای مارا سالم بہ سرانجام مقصود برسون امین الحمدللہ رب العالمین 🌿 📒داستان های جالب،وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
😇📒 مردی به دندان پزشک خود تلفن می کند و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندان هایش از او وقت می گیرد . موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی قرار می گیرد ، دندان پزشک نگاهی به دندان او می اندازد و می گوید: نه یک حفره بزرگ نیست ! خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر می کنم . مرد می گوید: راستی ؟ موقعی که زبانم را روی آن می مالیدم احساس می کردم که یک حفره بزرگ است . دندان پزشک با لبخندی بر لب می گوید: این یک امر طبیعی است ، چون یکی از کارهای زبان اغراق است ، *نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتربرود.. 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
خواستگارم مرا رد کرد... من یک دختر دینی و پابند به اخلاق اسلامی بودم. سالها گذشت و کسی از من خواستگاری نکرد دخترهای جوانتر از من ازدواج کردند و مادران فرزند شدند. عمرم به 34 رسید. یک روز یکی برای ازدواج با من حاضر شد، زیاد خوشحال بودم و ازدواج کردیم دو روز بعد مادر شوهرم آمد و با دیدن من گفت عمرت بنظرم به 40 سال میرسد من گفتم 34 ساله هستم و او برایم گفت این عمر برای بدنیا آوردن بچه مناسب نیست و من تشنهٔ دیدن نوه های خود هستم. مادر نکاح من را با پسرش فسخ کرد شش ماه را با غم و اندوه سپری کردم و پدرم برای اینکه غم خود را فراموش کنم منو به حج عمره فرستاد،رفتم به سفر عمره و در حرم شریف نشسته و در حال دعای خیر نزد الله بودم که یک زن را دیدم که صدای زیبا یک آیت قران را تلاوت میکند و بارها آنرا تکرار میکند [ الله علیک عظیما] فضل و مهربانی بزرگ الله بر توست غم خود را با او شریک کردم من را در آغوش گرفت و این آیت را تکرار میکرد [ولسوف یعطیک ربک فترضی] و زود است که برایت بدهد و تو راضی شوی خیلی راحت شدم و به خانه برگشتم که ناگهان یک خانوادهٔ دیندار به خواستگاری ام آمدند، به خوشحالی پذیرفتم و ازدواج کردیم و شوهرم مرد دینداری بود. برای من و خانواده ام احترام زیادی میگذاشت و من نیز احترام شان را میکردم، عمرم به 36 رسید، ماه ها گذشت و محبت اولاد در دلم جا گرفت برای چکاو نزد دکتر مراجعه کردم بعد از معاینات دکتر گفت مبارک باشد! ضرورت به معالجه نیست تو حامله هستی، تا هنگام ولادت هیچگونه معاینهٔ برای تعیین جنسیت بچه انجام ندادم و هر آنچه بود را فضل الله میدانستم، بعد از ولادت شوهرم و خانواده اش در اطرافم نشسته و میخندیدن، وقتی پرسیدم چرا میخندین آنها چی جوابی دادند؟ به یک صدا همهٔ شان گفتند یک پسر و یک دختر است! با شنیدن این حرف اشک خوشحالی از چشمانم جاری شد و دوباره یاد آن خانم در حرم شریف و آیت را که بارها تکرار میکرد افتادم [ولسوف یعطیک ربک فترضی] یعنی که حرف الله متعال حق است [ لِحکمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعیُنِنَا] منتظر فرمان رب خود باش، ما تو را میبینيم... 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
الحمد لله والصلاه والسلام على سیدنا رسول الله صلى الله علیه وسلم وعلى آله وأصحابه والسالکین سبیله، والداعین بدعوته إلى یوم الدین عمرمن از سی سال نگذشته بود وقتی که همسرم اولین فرزندم را به دنیا آورد .همواره آن شب را به یاد دارم تا آخر شب با گروهی در یکی از رستوران ها ماندم. مهمانی پر بود از سخنان پرت و پلا بلکه با غیبت و امثال کار ها حرام من کسی بودم ،بیشتر وقت ها آنهارا می خنداندم و آنها می خندیدند. آنشب رابه یاددارم که من آنها بسیار خنداندم من قدرت عجیبی در ادای دیگران در آوردن داشتم می توانستم صدایم را تغییر دهم تا مثل کسی که او را مسخره می کردم بشوم .بله من این وآن را (همه را ) مسخره می کردم .حتی دوستانم در امان نبودند .بعضی مردم از من دوری می کردند تا از زبان من در امان باشند من آن شب را به یاد دارم که نابینایی را مسخره کردم اورا دیدم در بازار سؤالی (گدایی) می کرد بدتر از هر چیز پایم را جلوش گذاشتم و با کله به زمین خورد. نمی دانست چه بگویید و خنده ام دربازار طنین انداخت طبق معمول دیر به خانه برگشتم همسرم را دیدم در انتظار من بود .در حالت اسفناکی می باشد با صدای لرزان گفت : راشد کجا بودی ؟ با مسخره گفتم :در کره مریخ بودم … طبق معمول پیش دوستانم معلوم بود که درد سنگینی دارد در حالی که اشک می ریخت وگلویش گرفته بود گفت :راشد من درد بسیاری دارم مثل اینکه وقت زایمانم شده و در حال بدنیا آمدن است اشک آرامی برگونه اش افتاد احساس کردم که در حق همسرم کوتاهی کرده ام می بایست که من به او توجه می کردم و مهمانی هایم را بخصوص در ماه نهم کم می کردم . به سرعت اور ا به بیمارستان رساندم وارد أتاق زایمان شد با درد رنج دست وپنجه نرم کرد که آنرا تحمل کند با بی صبری منتظر زایمان او بودم زایمانش سخت بود بیسار انتظار کشیدم تا خسته شدم به خانه رفتم و شماره تلفن خودرا پیش آنها گذاشتم تا به من مژدهدهند . بعد از یک ساعت با من تماس گرفتند و خبر قدم سالم به صدا در آمد فوراً به بیمارستان رفتم اولین کسانی من را دیدند اتاقش را پرسیدم ، از من خواستند به دکتر ی که پزشک زایمان همسر بود مراجعه کنم بر سرشان فریاد زدم دکتر کیه ؟ مهم این که من سالم را ببینم به اتاق دکتر رفتم. دکتر در باه ی مصائب ، و راضی بودن به قدر الهی با من صحبت کرد بعد گفت : فرزند تو عیب بزرگی در چشمش هست. امکان دارد که نا بینا باشد . 😊 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان پندآموز📚🕊 روزی پدر و پسری بالای تپه‌ای خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا می‌کردند با هم صحبت می‌کردند. پدر می‌گفت: اون خونه را می‌بینی؟ اون دومین خونه‌ایه که من تو این شهر ساختم. زمانی که اومدم تو این کار فکر می‌کردم کاری که می‌کنم تا آخر باقی می‌مونه... دل به ساختن هر خانه می‌بستم و چنان محکم درست می‌کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه... خیالم این بود که خونه مستحکم‌ترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونه‌های من بعد از من هم همین‌طور می‌مونن.!! اما حالا می‌دونی چی شده؟ صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش را براش بسازم... این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا...! این حرف صاحب‌خونه دل منو شکست ولی خوب شد... خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم.... درسی که به تو هم می‌گم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و موفق‌تر باشی... پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست، تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت. چرا که هیچ‌چیز ارزش این را نداره و هیچ‌کس هم چنین ارزشی به تو نمی‌تونه بده... " فقط خدایی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را می‌دونه و اگر دل می‌خوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه " 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
سرم را پایین انداختم و اشک ریختم .آن نابینایی را که در بازار مسخره‌اش کردم وباعث شدم و بر زمین بیفتد و مردم را بر او خندانیدم بیاد آوردم . سبحان الله از همان دست که بدهی از همان میگیری .مدتی لال شدم و نمی دانستم چه بگویم سپس همسرم و فرزندم را به یاد آوردم ، از دکتر به خاطر لطفش تشکر کردم ، و رفتم تا همسرم را ببینم . همسرم ناراحت نبود او به قضاء خداوند ایمان داشت راضی و خشنود بود. بسیار وقت ها به من توصیه می کرد از استهزاء و مسخره کردن دیگران دست بکشم همیشه تکرار می کرد غیبت دیگران ..را مکن. با هم از بیمارستان خارج شدیم و سالم را با خود آوردیم .در حقیقت به او زیاد توجه نداشتم .او را در منزل نا دیده می پنداشتم فکر می کردم در منزل نیست .وقتی زیاد گریه می کرد به سالن برای خوابیدن فرار می کردم ولی همسرم بسیار به او می پرداخت و او را زیاد دوست می داشت .اما من از او بدم نمی آمد ولی نمی توانستم او را دوست داشته باشم . سالم بزرگ شد شروع به سینه خیز رفتن نمود عمرش نزدیک به سالی بود می کوشید راه برود، دانستیم که او لنگ (فلج) است بیشتر از گذشته برای من سخت بود .همسرم بعد از او عمر وخالد را بدنیا آورد . سال ها گذشت و سالم بزرگ شد ،و برادرانش هم بزرگ شدند.دوست نداشتم در خانه بنشینم ،همیشه با دوستانم بودم ،در حقیقت عروسکی در دست آنها بودم . همسرم نا أُمید نبود و همیشه مرا هدایت می کرد .و ازکار های احمقانه ام عصبانی نمی شد ولی او بسیار ناراحت بود وقتی که می دید من به سالم توجه نمی کنم و به بقیه برادرانش اهمیت می دهم . سالم بزرگ شد همراه با او غصه من هم زیاد شد .وقتی همسرم خواست او را در یکی از مدارس عقب مانده ها ثبت نام کند مخالفت نکردم .من گذشت سال ها را حس نکردم روزگار بد ی بود ، کار کردن ،خوردن ،خوابیدن ، مهمانی . در روز جمعه ساعت یازده ظهر از خواب بیدارشدم .همیشه این برای من وقت زودی بود ، دعوت جشنی بودم لباس پوشیدم وعطر زدم و خواستم از خانه خارج شوم از هال منزل گذشتم صحنه ای توجهم را جلب کرد.... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
‍ . سالم داشت به شدت می‌گریست! اولین باری بودم که به صحنه‌ی گریستن توجه می‌کردم... ده سال گذشته بود و تا آن وقت به او دقت نکرده بودم... خواستم توجهی نکنم... اما نتوانستم... را می‌شنیدم که مادرش را صدا می‌زد و خودم همانجا بودم... به او نزدیک شدم و گفتم: سالم، چرا گریه می‌کنی؟! صدایم را که شنید گریه‌اش متوقف شد!! همین که احساس کرد نزدیک اویم با اطراف را پایید... یعنی چه می‌خواهد؟ فهمیدم می‌خواهد از من دور شود... انگار می‌خواست بگوید: الان احساس کردی من هم وجود دارم؟ این ده سال کجا بودی!! دنبالش کردم... وارد اتاقش شده بود... اول نخواست سبب را بگوید... سعی کردم با او مهربان باشم... سالم سبب گریه‌اش را به من گفت... و من به حرف‌هایش گوش می‌دادم... بهتم زد... می‌دانید چرا گریه می‌کرد⁉️ برادرش عمر که همیشه او را به می‌برد دیر کرده بود و چون وقت نماز بود می‌ترسید صف اول نماز را از دست بدهد... عمر را صدا زده بود... مادرش را صدا زده بود... اما کسی پاسخش را نداده بود... برای همین داشت گریه می‌کرد... نگاهی به اشک‌هایش که از چشمان او سرازیر بود انداختم... نتوانستم بقیه حرف‌هایش را تحمل کنم دستم را بر دهانش گذاشتم و گفتم: برای این داشتی می‌کردی؟! گفت: بله... دوستانم را فراموش کردم... مهمانی را فراموش کردم... گفتم: سالم غصه نخور... می‌دانی امروز چه کسی تو را به مسجد می‌برد⁉️ گفت: بله... عمر... ولی او همیشه دیر می‌کند! گفتم: نه... تو را به مسجد خواهم برد... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk