📚#حکایت
شیخی پای منبر در مورد حلال و حرام صحبت میکرد و می گفت :
روزی سه تا دزد به خونه یک تاجر دینداری زدند و کلی پول و سکه رو روی خر صاحبخونه گذاشتن و زدن بیرون!!
تو مسیر دوتاشون دسیسه چیدن که سومی رو بکشن تا سهمشون بیشتر بشه و همین کارو هم کردن!!
بعدش آب و غذایی خوردن و باز راه افتادن که یه دفعه یکیشون خنجر کشید و رفیق دومیش رو هم کشت!!
شب که شد دزد آخر دلدرد شدیدی گرفت و بر اثر سمی که شریک قبلیش در غذایش ریخته بود ، مُرد!!
الاغ که تنها مانده بود ، راه صاحبخونه را در پیش گرفت و بهمراه مال به خانه تاجر دیندار برگشت...
این یعنی مال حلال به صاحبش برمیگردد!!
مردم پای منبر صلواتی بلند فرستادند که ، معتادی بلند شد و گفت:
ای شیخ!
تمام دزدا که مردند، پس جریان رو کی واستون تعریف کرده!؟؟ خره؟!
بعد از آنروز دیگر کسی شیخ را ندید!
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍒🍒🍒
بنا بر داستانی کهن از مکتب صوفیگری، زمانی پادشاهی در سرزمینی از خاورمیانه زندگی می کرد که همواره میان شادی و ناامیدی در نوسان بود.
کوچکترین مسأله ای موجب اندوه و واکنش شدید پادشاه میشد و شادی او نیز خیلی زود به اندوه و ناامیدی تبدیل می گشت.
زمانی رسید که پادشاه سرانجام از خود و زندگی اش به تنگ آمد و در راه چاره ای برای بیرون آمدن از این حالت به جست و جو پرداخت.
شاه به دنبال مرد فرزانه ای فرستاد که در قلمرو پادشاهی او زندگی می کرد و به روشن بینی معروف بود.
هنگامی که مرد فرزانه به دربار آمد، پادشاه به او گفت:
«می خواهم مانند تو باشم. آیا می توانی رهنمودی به من بدهی که توازن، آرامش و حکمت را به زندگی ام ارمغان بیاورد؟
در آن صورت هر چه بخواهی، به تو خواهم داد».
مرد فرزانه گفت: شاید بتوانم به شما کمک کنم، اما بهای این رهنمود بسیار بالاست و سراسر قلمرو پادشاهی شما هم برای ارزش آن کافی نخواهد بود.
از این رو چنان چه به آن احترام بگذارید، آن را به شما هدیه خواهم کرد.
پادشاه او را مطمئن ساخت که به آن احترام خواهد گذاشت و مرد فرزانه آنجا را ترک گفت.
چند هفته بعد او بازگشت و جعبه عجیبی را که از سنگ یشم ساخته شده بود، به شاه تقدیم نمود. پادشاه جعبه را باز کرد و یک حلقه طلایی ساده در آن یافت.
روی آن حلقه این عبارت حک شده بود :
«این نیز بگذرد»
پادشاه از مرد فرزانه معنی این نوشته را جویا شد. مرد فرزانه گفت:
«این انگشتر را همیشه در انگشت خود نگاه دارید. هر آنچه که روی دهد، پیش از این که آن را بد یا خوب بنامید، بر این انگشتر دست بکشید و این عبارت را بخوانید. شما با این کار همیشه در آرامش خواهید بود».
این نیز بگذردا چه مفهومی در این واژگان ساده نهفته که این چنین نیرومند است؟
هرگاه گذرا بودن همه چیزها وچاره ناپذیری تغییر را ببینید و بپذیرید، بدون ترس ونگرانی از آینده میتوانید از خوشی های جهان تازمانی که ادامه دارند، بهرمند شوید.
هنگامی که وابسته نباشید، به مزایای عالی تر وابستگی نداشتن دست میابید که از آن نقطه میتوانید به رویدادهای زندگی خود بنگرید.
به جای اینکه در درون آنها گیر بیفتید آنگاه شما مانند فضا نوردی میشوید که از آن بالا سیاره زمین راکه در بی کرانگی فضااحاطه شده، میبینید.
وبه تناقض ذاتی این حقیقت که سیاره زمین ارزشمند ودر عین حال ناچیز است پی میبرید.
" این نیز بگذرد"، ناگهان فضای پیرامون آن وضعیتی که در آن قرار دارید را فرا میگیرد.
این فضا آرامشی که " این دنیایی" نیست انتشار میابد.
زیرا این جهان، شکل است
و آرامش، فضاست
این است آرامش پروردگار
جهانی نو_اکهارت تله
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
بهترین مدرک تحصیلی جهان چیست ؟!
دکتر ویکتور فرانکل ؛ تنها کسی بود که
موفق شد از زندان آشويتس در لهستان
معروف به قتلگاه آدم سوزی فرار کند ،
او در نامهای خطاب به معلمان سراسر
جهان برای تمام تاریخ اینگونه می نویسد:
چشمان من چیزهایی دیده است
که چشم هیچ انسانی نباید ببیند ؛
من اتاقهای گازی را ديدم كه توسط
بهترين مهندسين طراحی میشدند.
من پزشكـان مـاهـری را ديدم كه
کودکـانی معصوم و بی گناه را به
راحتی مسموم میكردند.
من پرستارانی کاربلد را دیدم که انسانها
را با تزریق یک آمپول به قتل میرسانند.
من فارغ التحصیلان دانشگاهی را دیدم
که میتوانستند انسان دیگری را در
آتش بسوزانند. و مجموع این دلایل
مرا به آموزش مَشکوک کرد.
از شما تقاضا میکنم که تلاش کنید قبل از
تربیت دانشآموزانتان به عنوان یک دکتر
یا یک مهندس از آنها یک انسان بسازید ،
تا روزی تبدیل به جانوران روانی دانشمند نشوند.
پزشک یا مهندس شدن کار چندان دشواری
نيست و هرکسی میتواند با چند
سال تلاش به آن برسد .
اما به دانشآموزان خود بیاموزید که
بهترین و بزرگترين ثروت هر کدام از
آنها " انسانیت " است كه با هيچ مدرک
تحصیلی در جهان قابل مقايسه نيست...
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚#حکایت
شیخی پای منبر در مورد حلال و حرام صحبت میکرد و می گفت :
روزی سه تا دزد به خونه یک تاجر دینداری زدند و کلی پول و سکه رو روی خر صاحبخونه گذاشتن و زدن بیرون!!
تو مسیر دوتاشون دسیسه چیدن که سومی رو بکشن تا سهمشون بیشتر بشه و همین کارو هم کردن!!
بعدش آب و غذایی خوردن و باز راه افتادن که یه دفعه یکیشون خنجر کشید و رفیق دومیش رو هم کشت!!
شب که شد دزد آخر دلدرد شدیدی گرفت و بر اثر سمی که شریک قبلیش در غذایش ریخته بود ، مُرد!!
الاغ که تنها مانده بود ، راه صاحبخونه را در پیش گرفت و بهمراه مال به خانه تاجر دیندار برگشت...
این یعنی مال حلال به صاحبش برمیگردد!!
مردم پای منبر صلواتی بلند فرستادند که ، معتادی بلند شد و گفت:
ای شیخ!
تمام دزدا که مردند، پس جریان رو کی واستون تعریف کرده!؟؟ خره؟!
بعد از آنروز دیگر کسی شیخ را ندید!
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌹🌹🌹
#قصه_و_عبرت
💟 ماجرایی حقیقی و تأثیر گذار ...
در اولین شب ازدواج ولید ، به همسر زیبایش نگاه کرد ، احساس کرد که خوشبخت ترین مرد دنیاست و برای اولین بار زندگی به روی او لبخند زده است....
نزد هدی رفت ، اما هدی گریه می کرد و داد زد به من نزدیک نشو !!
ولید گفت : چرا ؟
گریه کنان گفت : من آن کسی نیستم که تو می خواهی ، من قبلا بی عفت شده ام و خطا کرده ام با کسی ..
این سخن مانند صاعقه ای بر سر ولید فرود آمد ، واحساس کرد که دنیا برسرش خراب شده ، وقلبش تند تند می زد ، اما زود جلوی خشمش را گرفت وبه اتاق دیگری رفت و خوابید .
صبح هنگام به نزد هدی آمد و گفت :
اگر من اکنون تو را طلاق دهم روی زبان مردم می افتی و آبرویت می رود ، و خانواده ات معلوم نیست باتو چکار کنند ، پس من تو را یک سال کامل نزد خود نگه می دارم ، و بعد تو را طلاق خواهم داد ، تو در اتاقی می خوابی و من در اتاق دیگر ..
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
روزها می گذشتند و ولید چنانکه گفته بود هدی را به حال خود رها کرده بود ، هر کدام در اتاقی جداگانه می خوابیدند ، و حتی با هدی حرف نمیزد ..
وقتی هدی به ولید نگاه می کرد او را مرد کاملی می یافت که تمام صفات یک مرد خوب را دارد و به حال خودش تأسف می خورد که با خود چه کرده است ...
ولید در کودکی مادرش را از دست داده بود ، و نامادری اش با او مهربان نبود ، اما ولید با همه سختی ها ساخته بود و به نامادری اش پشت نکرده بود ..
و این مشکلات از او مردی با اخلاق ساخته بود ..
اما هدی همیشه ترسی از آخرین برگهٔ سال داشت ، با آمدن آن طلاقش حتمی می شد .
وقتی ولید را در حال بازی با کودکان فامیل می دید ، می دانست که او به بچه ها علاقه دارد ، با خود می اندیشید که به ولید ظلم کرده است و خوشیها را از او گرفته است .
روزی از روزها باران شدیدی می بارید و ولید ماشین خریده بود ، آن را روشن کرد اما از شدت بارش آن را متوقف کرد وخودش نیز سرمای شدیدی احساس می کرد بنابراین به داخل منزل برگشت ، وقتی هدیٰ در را باز کرد ولید بیهوش به داخل افتاد .
هُدیٰ بالا تنه او را گرفت و کشان کشان به اتاقش برد و مثل یکمادر تمام شب را بر بالین او منتظر ماند ، ولید تب زیادی داشت ، وهدی تب او را با دستمال خیس کم کم پایین آورد ، بالاخره تبش رفع شد و چشمانش را باز کرد ، هدی را با چشمان خیس در انتظار خود دید ، احساس کرد که هدی را در احساساتش به خوبی درک کرده و با او صادق بوده است ...
ولید شفا یافت ، چند روزی سپری شد و به آخر سال رسیدند ، مدت ماندن هدی به اتمام رسیده بود ..
افکار پریشان به هدی هجوم آورده بودند ..به خانواده اش چه بگوید ؟
وسایل خود را جمع نمود ، آماده برای طلاق شد ..
ولید گفت : قبل از رفتن نزد خانواده ات به سالن برو چیزی هست که باید ببینی .
هدی نمی دانست برای چه باید به آنجا برود ؟
اما آنجا چیزی را دید که توقعش را نداشت !!
ولید روی کاغذی برایش چنین نوشته بود :
همسر عزیزم ؛
سالی گذشت ، و من مراقب تو بودم ،تو را در نماز و روزه دیدم ، تو را در حال دعا یافتم ، ومن تو را بخشیدم ، و از امروز شوهرت هستم و تو همسر من هستی ...
رسول الله صلی الله علیه وسلم می فرماید :
هرکس عیب مسلمانی را بپوشاند ، خداوند در روز قیامت عیب او را می پوشاند ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای خواندن داستان های بیشتر به ما بپیوندید
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✅ یادمه کسی زیاد نمیدونست شلوار لی چیه!؟
ولی همه خوشتیپ به نظر میومدن...
✅ یادمه کسی نمیدونست اینستاگرام چیه؟
ولی همه ازحال هم خبردار بودن بدون لایک وکامنت...
✅یادمه کسی نمیدونست تِری'جی یا فُور'جی چیه!؟
اما درعوض سرعت رفت و آمد خانوادگی و سرزدن وبزرگترها زیاد بود
بدون نیاز به بسته و گیگ وحجم...
✅یادمه کسی نمیدونست پرتقال توقرمز و قهوه اسپرسو چیه!؟
اما همون لقمه غذای محلی که داشتن بامزه و باهم میخوردن...
✅یادمه اگرکسی می اُفتاد روزمین همه دستشو میگرفتن بلندش میکردن ،،
الان پیرمرد میفته کف خیابون طرف داره فیلم ازش میگیره...
✅ یادمه با یه قوطی 18 کیلویی روغن ، یه ضبط شارژی ، یه کیسه برنج و چندتا مرغ ، شلوغترین و گرمترین عروسی را میگرفتیم ،،
الان میخواد 20 میلیون بدی تالار 2 میلیون فیلمبردار ، 1 میلیون آرایشگاه ، بعد از یـکسال هم مُـهر طلاق را بزنیم داخل شناسنامه ها...
✅یادمه با یک تایر موتوری 10 تا بچه بازی میکردن و سرگرم بودن، ....
الان بچه را میبری سرزمین موجهای آبی روز بروز هم بیشتر سوار آدم میشه...!
✅یادمه عید که میشد هر شبی خونه یکی ازفامیل میرفتیم،،...
الان کل فامیل به مودم یه نفر وصل میشن ، کسی نمیدونه چی بگه فقط هر چند دقیقه یک بار رفع تکلیفی میگن دیگه چه خبر؟!
✅ قشنگ یادمه عروس میرفت آریشگاه تا میومد همه نگاهش میکردن که ببینیم عروس چه شکلیه...!
الان 5 نفر با عروس میره آرایشگاه موقعی که میان بیرون نمیدونی کدومش عروسه...؟!
✅یادمه قبلا ساعت 4 شب بلند میشدیم سحری میخوردیم روزه میگرفتیم!
الان ساعت 4 شب شام میخوریم آخرین بازدیده نگاه میکنیم و میخوابیم...!
*" آخ روزای خوب "*
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💫بچه که بودم
آنقدر از خدا می ترسیدم ،
که بعد از هربار شیطنت ، کابوس می دیدم ...
من حتی ناراحت می شدم که می گفتند خدا همه جا هست !
با خودم می گفتم :
" یک نفر چطور می تواند تمام جاهای دنیا کشیک بدهد و تا کسی کارهایِ بدی کرد ، او را بردارد ببرد جهنم ؟! "
من حتی وقتی می گفتند ؛ خداپشت و پناهت ، در دلم می گفتم کاش اینطور نباشد ...
می دانید ؟!
چون خدایی که در ذهنم ساخته بودند ، مهربان نبود ،
فقط خدایِ آدمهایِ خوب بود و برای منی که کودک بودم و شیطنت هایم را هم گناه می دیدم ، خدایِ ترسناکی بود ...
اما من ، کودکم را از خدا نخواهم ترساند ...
به او می گویم "خدا بخشنده است" ...
اگر خطایی کرد می گویم ؛ خدا بخشیده اما من نمی بخشم ،
تا بداند خدا از پدر و مادرش هم مهربان تر است ...
من به کودکم خواهم گفت خدا ، خدایِ آدم های بد هم هست ، تا با کوچکترین گناهی ، از خوب بودنش نا امید نشود ...
می گویم خدا همه جا هست تا کمکش کند ، تا اگر در مشکلی گرفتار شد ، نجاتش دهد ...
من خشم و بی کفایتیِ خودم را گردنِ خدا نخواهم انداخت ...
من برایش از جهنم نخواهم گفت ...
اجازه می دهم بدونِ ترس از تنبیه و عقوبت ، خوب باشد ،
و می دانم که این خوب بودن ارزش دارد ...
من نمی گذارم خدایِ کودکم خدایِ ترسناکی باشد ...
کاش همه این را می فهمیدیم ...
باورکنید خدا مهربان تر از تصوراتِ ماست !
اگر باور نکرده اید ؛
لطفاً در مقابلِ کودکان سکوت کنید ...
#خدا
#ترسناک
#نیست...💚🦋
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود.
برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد. هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت. آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی میکردم. همه را کلافه کرده بودم.
می گفتند انقدر صدایش را در نیار؛ انقدر تفنگ بازی نکن؛ باتری اش تمام می شود.
🚨
یادم می آید می خندیدم و میگفتم: خوب تمام شود میروم باتری می خرم و باز بازی می کنم.
چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد. وسط تفنگ بازی با پسر مهمان، دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد! دیگر نه نور داشت و نه آژیر. نمی توانستم شلیک کنم و... بازی را باختم!
🚨
امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها.
تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم.
برای انسان هایی که نبودند یا نماندند،
برای کار هایی که مهم نبودند.
حالا که همه چیز مهم و جدی ست، حالا که مهمترین قسمت بازی ست،
انرژی ام تمام شده،
بعضی وقتا نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده، فکر میکنی همیشه فرصت هست، ولی حقیقت این ست گاهی هیچ فرصتی نداری!
🚨
اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت: مراقب باتری زندگی ات باش،
بیهوده مصرفش نکن،
شاید درست جایی که به آن نیاز داری، تمام شود...!
🌹ارسالی پروانه
از اعضای کانال داستان و پند
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
㊙️☢☢☢☢㊙️
🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃
دﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻨﺪ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺭﻧﮓ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ...
🍃🍎🍃
ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻢ ﻫﺴﺘﯽ، ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻬﺎﻥ ﺷﻮﯼ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﺎ ﺍﺯ ﭘﺲ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻧﺸﺎﻥ ﺑﺮ ﺑﯿﺎﯾﯽ...
🍃🍎🍃
ﺑﺎﯾﺪ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺿﺮﺏ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﺸﺪﯼ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺸﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻧﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﯽ ﻭ ﻧﻤﺎﻧﺪﯼ،
🍃🍎🍃
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯼ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﺷﮑﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺑﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﻐﻀﺸﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ...
ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻗﻠﺒﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﯾﺨﺖ...
🍃🍎🍃
ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻨﺪ، ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺧﯿﺲ ﮔﺮﯾﻪ هاییست ﮐﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺻﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﻐﺾ ﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻣﺮﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺷﺎﻧﺲ، ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﻮﯼ.
🍃🍎🍃
ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﺯﻝ ﺑﺰنند ﺗﺎ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﮐﺸﻒ ﮐﻨﯽ، ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﯾﺖ ﺯﻝ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺎﻭﺭﺕ ﺷﻮﺩ ﺩﺭﺩﺍﻧﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ از آسمان ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ...
🍃🍎🍃ارسالی مهدیه
از اعضای کانال داستان و پند
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔮🔮🔮⚜
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
⚜
📚داستان واقعی و آموزنده ای
تحت عنوان👈 دختری بنام سودابه
#سودابه_قسمت_یازدهم
خودمو کشوندم به پای مامانم
گفتم مامان بزار برم رو در رو حرف بزنم
مامان خواهش میکنم
فقط دوساعت وقت بده
مامان تا عمر دارم کنیزت میشم
فقط زجه میزدمو پای مامانو گرفته بودم
مامان سرشو برگردوند گفت برو
دویدم سمت اتاقم لباسمو پوشیدم
مامان تو اشپزخونه با بغض گغت دو ساعت دیگه خونه هستی
دویدم سمت کوچه تاکسی گرفتم
رفتم دفتر، در دفترو باز کردم
سهیل داشت سیگار میکشید
گفتم سهیل تکلیفم و روشن کن
عصبانی,شد ، داد زد،تکلیف چی ؟
من شرایط ازدواج ندارم،گفتم سهیل تو قول دادی،گفت تو حال خودم نبودم
گریم گرفت نشستم زمین،گفتم زندگیمو خراب کردی،برگشت سمتم گفت خودت خواستی خودت،درمونده بودم
اشک میریخت،داد زد ، زر زر نکن اعصاب ندارم ، داد زدم سهیل خودمو میکشم
داد,زد هر غلطی میخوای بکن هری
بلند شدم ، زدم از دفتر بیرون
متنفر بودم ازش، رسیدم خونه
یه نامه نوشتم زدم به آینه اتاقم
مامان تو حال مشغول تلویزیون دیدن بود، گفت نتیجه، گفتم حل شد فردا میان خواستگاری، من میرم حمام
تو حموم دوش اب,سرد و باز کردم
تمام بدنم خورد بود، گلوم میسوخت،قلبم تیر میکشید، نشستم کف حموم
دیگه اشکی نمونده بود تا گریه کنم
تقصیر خودم بود، سهیل راست میگه
من دوست داشتم مثل شادی و امثال اون باشم، من خودم خواستم
به جریان اب که تو چاه میرفت نگاه کردم، مثل خودم که ته چاه بودم
سهیل نجاتم نداد..
سهیل سنگ بود
تیغ ریش تراشی بابا تو جای وسایل بود
نگاش کردم،محوش شدم، تصمیمو گرفته بودم ، مرگ تنها راه حله
از حموم برم بیرون یا باید بگم من زن سهیلم یا اینجا بمیرم بهتره، بلند شدم
اول تیغ و کشیدم رو انگشتم سوخت
خون اومد،بغضم گرفت
اخه مگه چند سالمه ؟
بعد چشامو بستم
به لحظه ایی که عروس پسر عموم شدم فکر کردم ، شب عروسی بعد کلی بزن و بکوب فهمیده،تف میکنه تو صورتم
ابروی همه رفته ، بابام سکته کرده
مامان سیاه پوش
شوهر خواهرم ،خواهرم و طلاق میده
زن عمو به همه فامیل رسوایی منو میگه
تیغ کشیدم رو رگم،اره بمیرم بهتره
آب سرد،خون گرم، میسوخت
حموم پر خون
چشام تار شد، تار شد
سهیل حتما عذاب وجدان میگیره
چقدر گریه میکنه؟
مامان نامرو حتما میخونه
مراسمم کسی نمیاد
مامان حتما خوشحال میشه از مرگم
خوبه نمیبینم عذاب های اینجارو
من میمونم اونور با خدای خودم
انگار خوابم میاد
همه جا سیاه میشه
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند📚
🔮 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
🌸🍃🌸🍃
روزی شیطان پیش حضرت موسی رفت.
کلاهش را برداشت و سلام کرد.
موسی گفت: تو کیستی؟
گفت: من شیطانم.
موسی گفت: پس شیطان تویی !
خدا آوارهات کند.
شیطان گفت: من به خاطر مقامی که داری
آمدهام به تو سلام کنم.
موسی گفت: بگو ببینم چه گناهی است
که اگر مردم مرتکب شوند،
بر آنها مسلط میشوی؟
گفت: وقتی از خودشان خوششان بیاید
و فکر کنند اعمال خوبشان زیاد است و
گناهانشان کم !!
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💫بچه که بودم
آنقدر از خدا می ترسیدم ،
که بعد از هربار شیطنت ، کابوس می دیدم ...
من حتی ناراحت می شدم که می گفتند خدا همه جا هست !
با خودم می گفتم :
" یک نفر چطور می تواند تمام جاهای دنیا کشیک بدهد و تا کسی کارهایِ بدی کرد ، او را بردارد ببرد جهنم ؟! "
من حتی وقتی می گفتند ؛ خداپشت و پناهت ، در دلم می گفتم کاش اینطور نباشد ...
می دانید ؟!
چون خدایی که در ذهنم ساخته بودند ، مهربان نبود ،
فقط خدایِ آدمهایِ خوب بود و برای منی که کودک بودم و شیطنت هایم را هم گناه می دیدم ، خدایِ ترسناکی بود ...
اما من ، کودکم را از خدا نخواهم ترساند ...
به او می گویم "خدا بخشنده است" ...
اگر خطایی کرد می گویم ؛ خدا بخشیده اما من نمی بخشم ،
تا بداند خدا از پدر و مادرش هم مهربان تر است ...
من به کودکم خواهم گفت خدا ، خدایِ آدم های بد هم هست ، تا با کوچکترین گناهی ، از خوب بودنش نا امید نشود ...
می گویم خدا همه جا هست تا کمکش کند ، تا اگر در مشکلی گرفتار شد ، نجاتش دهد ...
من خشم و بی کفایتیِ خودم را گردنِ خدا نخواهم انداخت ...
من برایش از جهنم نخواهم گفت ...
اجازه می دهم بدونِ ترس از تنبیه و عقوبت ، خوب باشد ،
و می دانم که این خوب بودن ارزش دارد ...
من نمی گذارم خدایِ کودکم خدایِ ترسناکی باشد ...
کاش همه این را می فهمیدیم ...
باورکنید خدا مهربان تر از تصوراتِ ماست !
اگر باور نکرده اید ؛
لطفاً در مقابلِ کودکان سکوت کنید ...
#خدا
#ترسناک
#نیست...💚🦋
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk