شِیخ .
هنوز ساکن قم نشده بودیم؛ در راه رسیدن به شما صوتی از استاد پناهیان را در ماشین پلی کرده بودم. با شیخ علی، گوش ِجان سپرده بودیم به آن. استاد از شما میگفتند. از نقش مهم و اثرگذارتان در تاریخ شیعه. از نبوغ و علم و دانش شما که سرآمد بود و حیرت آور. از در میدان بودنتان و فعالیتهایتان در همان مسیر و خطِ امام رضا علیه السلام که ولیِ زمانتان بود.
و امشب، آمده بودم برای خداحافظی... تا بگویم کمکمان کن تا درست شبیه شما در راه اسلام و برای امت، قدم برداریم و اثرگذار باشیم ... دوری از شما حتی به قدر یک ماه هم برای من سخت و دلگیر است. اما چاره چیست؟ شما هم به این فاصله رضایت دارید. اصلا میرویم که از شما بگوییم. از راهتان و هدفتان و جهادتان. بانوی من. آمده بودم حرم تا بگویم ما بی هیچ توشه و ادعایی رهسپار سفری سی روزه هستیم. دلمان گرم است به شما زیرا که میدانیم به قدم هایمان و حرفهایمان و نوشتههایمان برکت میدهید.
در جوار شما شهدایی در خاک آرمیدهاند که لحظاتی را در اتمسفر آسمانیِ مزار آنها سپری کردیم. و قسمشان دادیم که در این ایام مبارک، یاریمان کنند... دوستت دارم. از تو و برای تو میگویم(:🌿
#بانویِطلبهیِدهههشتادی
#ماه_رمضان | #طلبگی
@Sheikh_Alii
سال اول طلبگی وقتی رفتم راهِ دور، تازه معنی دلتنگی برای خانواده رو فهمیده بودم، همون روزها بود که به خودم قول دادم که بهترین باشم. چون دارم خودم رو بخاطر یک هدف بزرگ محروم میکنم از دیدن پدر و مادرم. آخر هفته ها وقتی که از خوابگاه میخواستم برگردم سمنان؛ تو کل مسیر از ذوق درس و طلبگی و رسیدن به اون هدفی که توی ذهنم داشتم، کتاب رو باز میکردم و دو ساعت درس میخوندم. اونم توی جاده!
نتیجه اش شد اینکه من توی سن و سال کم، و درست وقتی که خیلی از جوونها هنوز نمیدونن از زندگی چی میخوان به هدفم رسیدم. و حالا هدف بزرگ تری انتخاب کردم.و اون هدف لازمه اش این بود که دوباره غمِ دوری از پدر و مادر رو به جون بخرم و با همسرم شیخ علی راهی قم بشم برای ادامهی تحصیل.. تا بشم همونی که میتونه گره از مشکلات مردم باز کنه و حداقل با کلامش به درد جامعه بخوره.. امیدوارم حواسم به تک تک ثانیه های عمرم باشه. که دوباره سه سال دیگه بیام اینجا و براتون از رسیدن به اهدافم بگم :))
#بانویِطلبهیِدهههشتادی
نمیدانم چندساله بودم که برای اولین بار فهمیدم عاشقم. اما هرچه به یاد دارم از این عشق، متصل به قدیم الایام و دوران کودکیام میشود. یعنی انگار همان روز تولدم این عشق را فهمیدم و با همین محبت عمیق قد کشیدم. امشب وقتی کنج مسجد نشسته بودم و با یا علی گفتن های مداوم اشک میریختم، به سال سختی فکر میکردم که دارد به پایان میرسد. سالی که همهاش از دست دادن بود.
و انگار شب قدر میآید که تمام این غمهای کهنهی ریشه کردهی سخت و جان فرسا را از دل آدمی بشوید و ببرد.
حالا انگار کمی سبک تر از تمامِ این ۳۶۵ روزِ به سر رسیده ام. و چه سالیست سالی که با محبت و عشق به مولا علی شروع بشود و عهد های عارفانه در آن شکوفه بزند ....
#بانویِطلبهیِدهههشتادی
#شب_قدر | #عید_علوی
بعد از اینکه سخنرانیم تموم شد. میکروفن رو گذاشتم کنار و براشون از اهمیت خوش اخلاقی گفتم. اینکه صرفا نماز اول وقت خوندن توی مسجد ملاک نیست. اگه یوقت بچه ها همراه ماماناشون اومدن مسجد، رفتار ما با اونها خیلی مهمه. خدا نکنه یوقت باهاشون بدرفتاری کنیم.. دو دقیقه ای درمورد این مساله صحبت کردم و یکمم حرفهاشونو شنیدم. بعد از اینکه مراسم تموم شد و داشتم میرفتم؛ یه خانمی بدو بدو پشت سرم دوید. دست راستشو مشت کرده بود. انگار یه چیزی رو قایم کرده باشه تا من نبینم. کلی از من تشکر کرد و با مهربونی مشتشو توی دست من باز کرد. دیدم یه صد تومنی مچاله شدهست. هرچی اصرار کردم که لازم نیست و من بخاطر این چیزها نیومدم قبول نکرد. یه برق و شوق خاصی توی چشمهاش بود که خیلی قشنگترش میکرد. این پولو ازش قبول کردم. و این شد اولین محبتی که بابت سخنرانی از مردم به من رسیده :) دلم نیومد این خاطرهی قشنگ و معنوی رو اینجا ثبت نکنم ..
#بانویِطلبهیِدهههشتادی
#خاطراتِ_تبلیغ #سمنان
نشسته ام رو به گنبد .
تنهای تنهای تنها ... پر از غصه و قصه. پر از درد و گلایه، پر از حرفهای ناگفته، پر از نرسیدن های پی در پی، پر از نا امیدی .
نفس میکشم. نسیم خنک به صورتم میخورد و کمی که شدتش بیشتر میشود روسری و چادرم را تکان میدهد. بغضم میترکد. چشمهایم دانه های اشک را میریزند روی صورتم.
همین.
همین دو قطره اشک کافیست برای آنکه دلم آرام شود. زخمهایم التیام بیابد و لبخند روی صورتم نقش ببندد.
او، همیشه شنوای من است و من همیشه عاشق و بیتابش. چقدر خوب که او را دارم. چقدر خوب که میتوانم کنجی بنشینم و تنهای تنهای تنها، فقط با او نجوا کنم ..
این بیت هم تقدیم به حضرت زینب س جان، که خیلی دلم میخواد کنج حرمش بشینم. ولی هروقت میام اینجا زیارت حضرت معصومه س، حس میکنم دمشقم و حضرت زینب س کنارمه :
دلم با عکس هایت حرف خود را میزند،اما
تو تا هستی چرا با عکس هایت گفتگو کردن . .
#دلنوشتهایدرحرم
#بانویِطلبهیِدهههشتادی
هرچقدر هم که بزرگ بشم، باز وقتی میام با شما حرف بزنم فکر میکنم که فقط هفت سالمه :) یجوری شما آرامش محضی که رها میشم از همه ی دلواپسی ها ...
چطوری میتونم ادای آدم بزرگ هارو در بیارم وقتی که شما میدونی چقدر قلبم کوچیک و نحیفِ .. هرچقدر هم که دنیا جلو بره و من بزرگتر بشم باز پیش شما میشم خود خود خود خودم. همون دختر بچه ی پنج شش ساله ای که همیشه تو تخیلات و قصه بافی هاش زندگی کرده ....
انقدر دلم براتون تنگ شده که انگار اولین باره حس دلتنگی رو تجربه میکنم.
بابا رضای ع خوبم. کاش میشد برگردم به اون وقت هایی که مامانم روسری گل گلیمو گره میزد و چادر کوچولومو سرم میکرد و میآورد حرم پا بوس شما.
درسته که من بچه ی خوبی نیستم ولی شما بهترین بابای دنیایی :) دوستت دارم امام رضا ع . تولدت مبارک 🤍.
#امام_رضا
#بانویِطلبهیِدهههشتادی