eitaa logo
آن*(فرهنگ، هنر، ادبیات)
516 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
706 ویدیو
65 فایل
"آن": یُدرک و لا یوصف: به گفت در نیاید! 🌸لطیفه‌ای است نهانی، که عشق از او خیزد (صفحه‌ای برای اهالی فرهنگ، هنر و ادبیات) فاطمه شکردست دکترای زبان و ادبیات فارسی هیئت‌علمی دانشگاه پیام‌نور هنرجوی فوق‌ممتاز خوشنویسی ارتباط با من @fadak_shekardast
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشنویس: استاد مجید داستانی "آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات) @shekardast
بهارهای شگفتی در راه‌اند فردا، گلی می‌شکفد که بادها را پرپر می‌کند! "آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات) @shekardast
علیه‌ا‌لسلام 🔹نسیم صلوات🔹 در شباهت به نظر نفسِ پیمبر شده است بی‌جهت نیست که اسمش علی اکبر شده است چه بگویم من از آن ذات که ممسوسِ خداست اکبر است و صفت اکبر، مخصوصِ خداست حرکات و سکنات و وجناتش طاها مادرش آمنه بوده‌ست مگر یا لیلا؟ با همه، خُلقِ عظیمش سرِ احسان دارد این پیمبر چقدر تازه مسلمان دارد ماه عالم شده از دیدن رویش سرمست «پیرهن‌چاک و غزل‌خوان و صراحی در دست» سنگ در دستش از اعجاز قمر می‌گردد گر به خورشید بگوید نرو، برمی‌گردد جان علی، جسم نبی، جلوۀ کوثر بوده سرّ لولاک، از اول علی اکبر بوده هر زمان عطر حضورش به هوا برمی‌خواست نفس پنج تن آل عبا برمی‌خواست ذاتش آیینه در آیینه پیمبر گشته بارها از شب معراجِ خودش برگشته... بی‌نقاب آمدنش پیش عمو دیدنی است به اباالفضل قسم قامت او دیدنی است چه بگویم من از آن سروِ خرامانِ بهشت حرف حق را قلم خواجۀ شیراز نوشت: «شاه شمشادقدان، خسرو شیرین‌دهنان که به مژگان شکند قلب همه صف‌شکنان» زلفش آن‌روز که در دست نسیم افتاده سمت و سو داده به تحریر مؤذن‌زاده کربلا هم عطشش چندبرابر شده بود تشنۀ صوت اذان علی اکبر شده بود أشهدُ أنّ... به این مرد ولی باید گفت اشهدُ أنّ علی بعدِ علی باید گفت جلوی چشم پدر، رد شدنش را عشق است أشهدُ أنّ محمّد شدنش را عشق است باد آورده به همراه، شمیم صلوات می‌وزد بر سر کوی تو نسیم صلوات ابر رحمت تویی و تشنۀ الطافِ تو دشت مشک از چشمۀ چشمان تو پر برمی‌گشت کیستی ای که پیمبر شدی از کل جهات باز هم بر گل روی علی اکبر صلوات.. "آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات) @shekardast
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات) @shekardast
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جنگ و عشق، شاید به نظر دورترین مفاهیم از یک‌دیگر باشند؛ اما گاه زندگی، آن‌ها را بر دو روی یک سکه می‌نشاند، بر دو چهره از یک انسان. این است که عشق، در قلب سربازی می‌نشیند که تفنگی را به سمت قلب دیگری نشانه رفته. جنگ به یک‌باره از راه می‌رسد؛ همان‌طور که عشق. و عشق ناگزیر می‌نماید؛ همان‌طور که جنگ. و از هر دو یک چیز باقی می‌ماند: اندوه. کتاب وداع با اسلحه، تقابل این دو معناست و جدال آن‌ها برای آن که زندگی را به راه خود بیاورند. کتاب وداع با اسلحه، داستان مردی آمریکایی به نام فردریک است که در جنگ جهانی اول در ارتش ایتالیا خدمت می‌کند. او به صورت داوطلبانه در جنگ شرکت کرده و مسئول آمبولانس‌های حمل مجروحین جنگی است. فردریک برخلاف هم‌رزمان ایتالیایی‌اش روزهای رضایت‌بخشی را در جنگ تجربه می‌کند تا اینکه به‌وسیلۀ یکی از دوستانش با دو پرستار انگلیسی آشنا می‌شود و به یکی از آن دو دل می‌بازد. عشق فردریک به پرستار انگلیسی، آغاز شکل‌گیری افکار و آمال جدیدی در وجود اوست. ستیز جنگ و عشق در فردریک، او را در مسیر جدیدی قرار می‌دهد و چهرۀ دیگری از جنگ را به او نشان می‌دهد. "آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات) @shekardast
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🔹آن روز...🔹 آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد باید شروع فصل خوب داستان باشد روزی که پیدا می‌شود خورشید پشت ابر باید که بارانی‌ترین روز جهان باشد مردی که ده قرن است با عشق و عطش زنده‌ست باید نه خیلی پیر نه خیلی جوان باشد با خود تصور می‌کنم گاهی نگاهش را چشمی که بی‌اندازه باید مهربان باشد یک روز می‌آید که این‌ها خواب و رؤیا نیست و خوش به حال هر کسی که آن زمان باشد بی‌بی که جان می‌داد بالا را نشان می‌داد شاید خبرهای خوشی در آسمان باشد بی‌بی که پای دار هی این آخری می‌گفت این آخرین قالیچه نذر جمکران باشد... "آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات) @shekardast
صلی الله علیک یا صاحب الزمان چه فصلی یا چه ماهی یا چه روزی را نمی‌دانم ولی یک روز برمی‌خیزم از خواب پریشانم خبر گل می‌کند یک صبح شورانگیز از رویت بهاران می‌چکد از بغض گلدان‌ها به دامانم تو می‌آیی و از شوق ظهورت راه می‌افتد صدای جویبار اشک بر پهنای ایوانم... تو می آیی و از شوق خبر مستانه می‌آیم که پیچک را میان شاخه‌ی سوسن برقصانم تو می‌آیی و مهمان می‌شوی بر خانه‌ام روزی معطر می‌شود گل‌های سرخ روی فنجانم قدم‌هایت،قدم‌هایت مبادا بر زمین آید که دیگر رو‌سیاهی نیست در تقدیر مژگانم سرم خم می‌شود آنقدر تا بر پات می‌افتد به روی سینه می‌آیند بی‌صبرانه دستانم... سلام آقا... سلام آقا نگاهت می‌کنم؟ شاید حیا دارم که چشمم رابه چشمانت بلغزانم نگاهت میکنم... عمریست حسرت روی دل دارم هزاران سال مرگ و زندگی رفته‌است بر جانم تورا ای آشنا انگار جایی دیده‌ام اما کجا و کی؟ نمی‌دانم، نمی‌دانم... نمی‌دانم تورا می‌بینم و یک عمر رنج دوری‌ات لابد سرازیر است از این چشم‌های خیس بارانم تو می‌آیی و من انگار چای تازه دم کردم شکر آید مگر اینبار بر لب‌های قندانم صبوری کرده‌ام اما کشیدم درد بی‌صبری شبیه صبر ایوبم شبیه شوق سلمانم... نبودی من یقین کردم به شک، شک را یقین کردم نبودی آتش شک داغ زد بر جان برهانم تو بر لب‌های نورت واژه‌های بهتری داری... تو رنگ نور میپاشی به این افکار الوانم تسلسل وار روی حلقه‌های کفر چرخیدم تو ایمان می‌چشانی بر لب درگیر عرفانم.. برایم آیه‌ی والفجر می‌خوانی و می‌بینم به دین تازه‌ات اسلام آورده‌است قرآنم میان خواب‌هایم ، گاه رویای خوشی دارم دلم می‌خواهد این رویا شود تصویر چشمانم: تو می‌آیی کنار کعبه و من نیز می‌آیم برای هرکه نامت را بپرسد شعر می‌خوانم ریحانه ابوترابی "آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات) @shekardast