eitaa logo
💞شکوفه های بهشتی💞
262 دنبال‌کننده
2هزار عکس
632 ویدیو
54 فایل
خانم بهرامی دانش آموخته حوزه و دانشگاه سوالی داشتی من اینجام👇 @Bahrami_Zohreh
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌 عنایت امام حسین (علیه السلام) به زوّارش 🦋روزی مردِ زائر وارد یکی از قصابی های کربلا شد و مقداری گوشت 🍖🍖خرید و به حرم امام حسین (علیه السلام) رفت. بعد از زیارت به خانه برگشته و گوشت را به همسرش داد و گفت آبگوشتی 🍲🥣درست کن. ظهر که می شود همسرش به مرد گفت گوشت نپخته است😟 و مرد می گوید اشکالی ندارد صبر کن تا شب بپزد. شب که رفتند سراغ گوشت دیدند گوشت اصلا نپخته است . مرد زائر قصاب را سرزنش کرد که گوشت بی کیفیت به آنها داده است و دوباره گذاشتند تا صبح بپزد. صبح بیدار شدند دیدند گوشت هنوز نپخته است😳😒 مرد با عصبانیت ظرف غذا را برد قصابی و گذاشت روی میز و گفت مرد حسابی ما زائر امام حسین (علیه السلام) هستیم بی انصافی است به ما گوشت بی کیفیت بدهی، از دیروز صبح که گوشت را خریدم تا امروز صبح گوشت اصلا نپخته است.😠 قصاب لبخندی زد🙂 و به او گفت وقتی گوشت را خریدی مستقیم رفتی داخل حرم امام حسین (علیه السلام) ؟ زائر گفت چطور ؟🤔 بله رفتم ...... !!! قصاب گفت مگر نمی دانی گوشتی که وارد حرم امام حسین (علیه السلام) شود آتش🔥 به او کارساز نیست، اگر می دانستم قصد زیارت داری قبلش به تو می گفتم. در روایات آمده است سوزاندن بدن زائر امام حسین (علیه السلام) بر آتش جهنم حرام است. 📚کتاب داستان های شگفت آیت الله دستغیب (ره) . @shekoofehaye_beheshti
سوال  ریاضی یک یهودی از امام علی علیه السلام   شخصى یهودی به حضور امام على (ع ) آمد و پرسید: «عددى را به دست من بده كه قابل قسمت بر 1،2،3،4،5،6،7،8،9باشد بى آنكه باقى بیاورد.» امام على (ع ) بى درنگ به او فرمود: «اضرب ایّام اسبوعك فى ایّام سنتك » (روزهاى هفته را بر روزهاى یكسال خودت ضرب كن كه حاصل ضرب آن، قابل قسمت بر همه اعداد مذكور (بدون باقیمانده) خواهد بود. سؤال كننده هفت را در 360 (سال قمری)ضرب كرد حاصل ضرب آن 2520 شد، این عدد را بر 2،3،4،5،6،7،8،9، 1تقسیم كرد، دید بر همه این اعداد قابل قسمت است بدون آنكه باقى بیاورد. @shekoofehaye_beheshti
💢ماجرای عجیب سفر خانم گردنبند💢 گردنبند خودش را توی دستان حضرت زهرا دید. فهمید به او هدیه شده است. حضرت زهرا دستی روی دانه های گردنبند کشید، بعد هم آن را روی گردنش انداخت. گردنبند از خوشحالی درخشان تر شد و برقی زد.⚡️💥⚡️💥⚡️ آن روز بهترین روز زندگی اش بود، روز بعد گردنبند بیدار شد، زنجیرش را کمی تکان داد. حضرت زهرا زودتر از او بیدار شده بود و داشت خانه را جارو می کرد. یک دفعه صدای در توی خانه پیچید، حضرت زهرا چادرش را روی سر انداخت و در را باز کرد. گردنبند از زیر چادر صداها را می شنید. صدای لرزان مردی را شنید که می گفت:«سلام خانم من را پیامبر صلی الله علیه و آله به اینجا فرستادند، مردی فقیر و بی پولم به من کمک کنید» و بعد صدای خانم را شنید که گفت:«همین جا بمان تا برگردم» دختر پیامبر به خانه آمد دستش را زیر چادر برد و گردنبند را از گردنش باز کرد. نفس گردنبند دیگر بالا نمی آمد،😧😰 باورش نمی شد که به این زودی این شادی را از دست بدهد و از پیش دختر رسول خدا برود.😔 او از غصه دیگر برق نمی زد یک دفعه خودش را توی دستان زبر و پوسته پوسته ی مرد فقیر دید. مرد فقیر سرش را بالا گرفت و گفت:«خدا خیرتان دهد🤲 خانم دست شما درد نکند» و رفت. گردنبند چند دقیقه بعد همراه مرد فقیر توی مسجد بود، مرد فقیر جلوتر رفت و کنار جمعی ایستاد، گفت:«ای پیامبر خدا دختر شما این گردنبند را به من بخشیدند» پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاهی به گردنبند کردند و گفتند:«هرکس این گردنبند را بخرد حتمابه بهشت می رود.» گردنبند برقی زد و با خود گفت:«چقدر با ارزش بودم خبر نداشتم!»🤨😌 مردی به نام عمار جلو آمد و گفت:«ای پیامبر من گردنبند را می خرم» گردنبند را گرفت و همراه مرد فقیر به راه افتاد. گردنبند دلش برای حضرت زهرا تنگ شده بود و منتظر بود ببیند چه اتفاقی می افتد.🤔 عمار به مرد غذا و لباس و پول زیاد و اسبی داد. گردنبند دانه هایش را چرخاند و با خود گفت:«کاش الان روی گردن دختر پیامبر بودم» عمار غلامش را صدا کرد، گردنبند را به او داد و گفت:«این گردنبند را به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) ببر و بگو هدیه است، تو را هم به ایشان بخشیدم» گردنبند از این که پیش پیامبر می رفت خوشحال بود اما هنوز دلش برای حضرت زهرا تنگ بود. گردنبند کمی توی دستان غلام جابه جا شد و گفت:«چقدر محکم من را گرفته دردم آمد» تا اینکه به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) رسیدند، غلام در زد و چند دقیقه بعد پیامبر(صلی الله علیه و آله) در را باز کردند. غلام جلو رفت دستش را جلو آورد و مشتش را باز کرد، گردنبند نفس راحتی کشید، غلام گفت:«ای پیامبر خدا این گردنبند را عمار به شما هدیه داده است و من را هم به شما بخشید» پیامبر(صلی الله علیه و آله) لبخندی🙂☺️ زدند و گفتند:«پیش دخترم برو من تو و گردنبند را به او بخشیدم» غلام دوباره دستش را مشت کرد، گردنبند این بار دیگر درد را حس نکرد چون خیلی خوشحال بود. آنقدر خوشحال بود که نفهمید کِی به خانه رسیدند، غلام در زد، حضرت زهرا در را باز کرد، غلام جلو رفت، دستش را بالا گرفت و مشتش را باز کرد، گردنبند از دیدن خانم حسابی برق می زد.✨✨ غلام گفت:«پیامبر خدا من و این گردنبند را به شما هدیه🎁 دادند» گردنبند حالا توی دستان حضرت زهرا بود، دلش نمی خواست دیگر از او جدا شود. حضرت زهرا به غلام گفت:«من هم تو را به خاطر خدا آزاد می کنم.» گردنبند دانه هایش را تکانی داد و گفت:«عجب سفر خوبی بود، به مرد فقیر پول و غذا و اسب رساندم، پیامبر خدا را خوشحال کردم، عمار را بهشتی کردم، غلام را ازاد کردم، اخر هم برگشتم پیش دختر پیامبر» گردنبند درخشان و درخشان تر شد.💥⚡️✨⚡️⚡️✨ @shekoofehaye_beheshti
صدای گریه 😭 الله اکبر! پیامبر نماز عصر را شروع کرد. بسم الله الرحمن الرحیم نوای زیبای «بسم الله» در میان مسجد🕌 پیچید! پس آهسته شروع کرد به خواندن حمد و سوره. نمازگزاران غرق در سکوت، در صف‌های زیبا و منظم👥👥 ایستاده بودند. مسجد سرشار از عشق ❤️و معنویت 💚بود. پیامبر رکعت اول و دوم را مثل همیشه با آرامش😊 خواند. رکعت سوم شد. ناگهان صدای گریه😭 کودکی👶 از دور به‌گوش👂 رسید! گریه، لحظه ‌به ‌لحظه شدیدتر می‌شد. گویا کسی نبود او را ساکت کند! 😔پیامبر، سریع، نماز را به‌پایان رساند و از مسجد بیرون رفت. نمازگزاران شگفت‌زده😧 به هم نگاه می‌کردند! «چی شده؟ کجا رفت؟»🤔 چند لحظه بعد، پیامبر داخل مسجد برگشت. نمازگزاران با تعجب به ایشان نگاه می‌کردند! مردی سکوت 🗣را شکست: «ای پیامبر خدا، چه اتفاقی افتاده است؟ آیا خبر بدی آورده‌اند؟ 🤔چرا با عجله نماز خواندید؟» پیامبر نگاهی به صف‌ها انداخت و فرمود: «آیا صدای گریۀ کودک را نشنیدید؟»😊🌹 ارسالی از فاطمه خیّر از قم🌷 @shekoofehaye_beheshti
💢 نذری کودکانه 💢 باران کنار مادربزرگ نشست و گفت:«مادربزرگ من دلم میخواهد حال مامانی زودتر خوب شود دلم برایش تنگ شده»😔 مادربزرگ دستش را روی سر باران کشید ماسکش😷 را مرتب کرد و گفت:«پس باید برای سلامتی مامانی دعاکنی» 🤲 باران سرش را بالا گرفت و گفت:«فقط همین؟ یادم است شما سال گذشته برای خوب شدن حال پدربزرگ توی هیئت نذری دادید» مادربزرگ لبخندی زد و گفت:«بله دخترم ولی الان نمی شود نذری داد» باران بغض کرد، 😔سرش را پایین انداخت و به حیاط رفت. کنار حوض نشسته بود ماهی لپ گلی🦈 توی حوض این طرف و آن طرف می رفت. باران یک دفعه از جا پرید و گفت:«فهمیدم!» دوید و به آشپزخانه رفت، تکه ای نان🥖 خشک برداشت و به حیاط برگشت. کنار حوض نشست، تکه نان را خورد کرد و توی حوض ریخت و گفت:«اهای ماهی لپ گلی این نونا نذری است لطفا دعاکن تا زودتر حال مامانی خوب بشه» ماهی لپ گلی تکه های نان را خورد و تند تند شنا کرد. باران خندید☺️ خواست به اتاقش برگردد که صدای قارقار کلاغی 🐧را از روی درخت توی حیاط شنید. به آشپزخانه دوید و با یک گردو برگشت. گردو را روی زمین انداخت و عقب رفت. کلاغ پایین آمد باران گفت:«اهای کلاغ قارقاری این گردو نذری است لطفا دعاکن حال مامانی زودتر خوب شود» کلاغ قارقاری کرد گردو را برداشت و رفت. باران خندید☺️ خواست به اتاقش برگردد صدای میومیوی گربه🐯 را از روی دیوار شنید. به آشپزخانه دوید و با یک تکه گوشت🥩 از شب مانده برگشت، گوشت را برای گربه انداخت و گفت:«اهای گربه پشمالو این گوشت نذری است لطفا دعاکن تا زودتر حال مامانی خوب شود.» گربه میومیو کرد گوشت را برداشت و رفت. باران سرش را بالا گرفت و گفت:«خدای مهربان حال مامانی زودتر خوب شود من دلم برایش تنگ شده آمین» 🤲 مادربزرگ درحالی که بلند بلند می گفت:«خدایاشکرت....خدایاشکرت». به حیاط آمد و گفت:«باران جان مامان حالش خوب شده فردا به خانه بر می گردد»😍 باران پرید توی بغل مادربزرگ و گفت:«هوراااااااا نذری ام قبول شد»🙂 @shekoofehaye_beheshti
💢 غریبه 💢 سعید پول را از مادر گرفت، به مغازه علی آقا که سر کوچه بود رفت، وارد مغازه شد و گفت:«سلام علی آقا یه بستنی🍦 می خوام» بستنی اش را گرفت و پول را به علی آقا داد، خداحافظی کرد و به طرف خانه راه افتاد. خیلی از مغازه دور نشده بود که ماشینی🚘 جلوی پایش ایستاد، یک آقا از توی ماشین گفت:«سلام گل پسر، تو می دونی خونه آقای کاشیان کجاست؟» سعید کمی فکر کرد🤔 و گفت:«نه» خواست زود از آن جا برود که همان آقا گفت:«کجا می ری؟ بیا بالا برسونمت!» سعید یاد حرف مادر افتاد که گفته بود:«به کسانی که نمی شناسی اعتماد نکن»❌ بلند گفت:«نه»😏 و به سمت خانه دوید. راستی بچه هااااا شما اگر جای سعید بودید چه کار می کردید؟ دوست دارم جوابهاتون را برام در پیوی بفرستید. @shekoofehaye_beheshti
هیس یواش تر رضا گوشی تلفن را برداشت، شماره بابا را گرفت به آشپزخانه رفت و ارام با بابا صحبت کرد. از آشپزخانه بیرون امد، به معصومه گفت:«بابا اجازه داد» رفت و پشت در اتاق مامان ایستاد آرام گفت:«مامان من و معصومه به کتابخانه برویم؟» مامان سرفه ای کرد و گفت:«نه پسرم کتابخانه این هفته بخاطر کرونا تعطیل است» معصومه آرام گفت:«پس حالا چیکار کنیم؟» رضا گوشه ای نشست و گفت:«باید یک بهانه ی دیگر پیدا کنیم» معصومه سراغ دفتر نقاشی اش رفت، رضا فکری کرد و گفت:«چقدر مانده دفتر نقاشی ات تمام شود؟» معصومه نگاهی به کاغذهای سفید دفترش کرد و گفت:«زیاد نمانده سه چهار صفحه» رضا لبخندی زد و گفت:«می توانیم هر کدام یک صفحه نقاشی بکشیم، بعد هم باهم برای خرید دفتر نقاشی بیرون برویم» معصومه دست زد و گفت:«هورا آفرین» رضا انگشتش را روی بینی گذاشت و گفت:«هیس یواش تر» هر دو خندیدند، محمد را صدا کردند و سه تایی مشغول کشیدن نقاشی شدند، رضا دفتر را برداشت، پشت در اتاق ایستاد و گفت:«مامان دفتر نقاشی معصومه تمام شده اجازه می دهی برویم برایش دفتر بخریم؟» مامان گفت:«باشد ولی زود برگردید» رضا چَشمی گفت، همراه معصومه از خانه بیرون رفت. توی معصومه گفت:«مامان ناراحت نشود؟» رضا گفت:«نه ماکه از بابا اجازه گرفتیم تازه فقط می خواهیم مامان خوشحال شود» معصومه پولش را سمت رضا گرفت گفت:«بیا پول های من راهم تو نگهدار گم نشود» رضا پول ها را گرفت و توی جیبش گذاشت بعد از خرید دفتر نقاشی رضا گفت:«خب بنظرت چه هدیه ای بخریم؟» معصومه سرش را بالا گرفت و گفت:«من که می خواهم روسری بخرم» رضا چشمکی زد و گفت:«افرین چه فکر خوبی» بعد هم راه افتادند سمت مغازه روسری فروشی، معصومه به سختی از بین روسری های توی مغازه یک روسری آبی با گل های صورتی انتخاب کرد. رضا پول روسری را داد و گفت:«نوبت هدیه ی من است» دست معصومه را گرفت و به مغازه دیگری برد، آن جا پر از گل سرهای زیبا بود. با کمک هم چند گلسر زیبا انتخاب کردند. معصومه گفت:«زودباش رضا الان مامان نگران می شود» رضا پول را به مغازه دار داد و گفت:«خیلی خب الان تمام می شود» به سمت خانه راه افتادند. معصومه نگاهی به هدیه ها کرد و گفت:«هنوز کمی از پول پس اندازمان مانده برویم کیک بخریم؟» رضا لبش را جمع کرد و گفت:«نه مامان مریض است نمی تواند بخورد حالش بدتر می شود» معصومه ایستاد و گفت:« تولد مامان سه روز دیگر است نمی شد صبر کنیم شاید تا آن موقع خوب شد» رضا هم ایستاد و گفت:«بیا مامان نگران می شود» دوباره راه افتادند رضا ادامه داد:«نه دو روز دیگر که غافلگیر نمی شود خودش می داند» هردو خندیدند و تندتر قدم برداشتند. وقتی به خانه رسیدند رضا هدیه ها را گوشه ی پارکینگ پنهان کرد و به خانه برگشتند. مامان در حالی که سرفه می کرد گفت:«هیچ معلوم است کجا بودید؟ دلم هزار راه رفت، یک دفتر خریدن اینقدر طول می کشد؟» رضا جلو رفت و گفت:«ببخشید» مامان اخمی کرد و گفت:«بروید دستانتان را بشویید» هردو دور از چشم مامان لبخند زدند و دستانشان را شستند. غروب که شد رضا گفت:«مامان من و معصومه برویم دوچرخه سواری؟» مامان ابرویش را بالا داد و گفت:«نه عزیزم! وسط این همه درس؟ زودتر تکالیفتان را تمام کنید باید برای معلمتان بفرستم اینقدر هم به اتاق نزدیک نشوید» رضا چَشمی گفت و پرسید:«مشقمان تمام شد می شود برویم؟» مامان گفت:«برو رضا جان سرم درد می کند مشق هایتان را بنویسید» رضا و معصومه تند تند مشق هایشان را نوشتند و جلوی در اتاق مامان گذاشتند تا برای معلم بفرستد. رضا گفت:«مامان اجازه می دهی برویم پایین؟» مامان ابروهایش را در هم کرد و گفت:«این موقع شب؟نه دیروقت است» رضا و معصومه گوشه ای نشستند و به فکر فرو رفتند، معصومه زانویش را بغل گرفت و گفت:«حالا چه کار کنیم؟» رضا شانه هایش را بالا داد. معصومه گفت:«هدیه را کادو نکنیم که نمی شود» صدای ماشین بابا را که شنیدند رضا از جا پرید پشت در اتاق ایستاد و گفت:«مامان ما می رویم استقبال بابا زود برمی گردیم» چون می دانستند مامان اجازه این کار را حتما می دهد بدو از پله ها پایین دویدند. توی پارکینگ تند تند هدیه ها را کادو کردند، همراه بابا به خانه برگشتند. بعد از خوردن شام معصومه مامان را صدا زد:«مامان می شود بیایی جلوی در اتاق؟» مامان با سختی خودش را جلوی در اتاق رساند و گفت:«جانم» رضا گفت :«چشمانت را ببند» مامان خندید و گفت:«چه خبر شده؟ » بچه گفتند:«حالا ببند» مامان چشمهایش را بست بچها هدیه ها را جلوی پای مامان گذاشتند و گفتند:«حالا چشمانت را باز کن» همه باهم شروع کردند به خواندن:«تولد، تولد، تولدت مبارک....» @shekoofehaye_beheshti
امام وبچه ها.pdf
حجم: 7.75M
👆🔆قصه های امام خمینی وبچه ها 🔆👆 🔹در این فایل دوازده قصه کوتاه، مصور، شیرین وخواندنی از سیره رفتاری امام خمینی در رفتار با کودکان ونوجوانان آمده است🔹 🔸پدر ومادر های عزیز ابتدا خودتان داستان ها را بخوانید که خیلی برای امروز همه مان قابل درس است . سپس برای کودکانتان تعریف نمایید🔸 🔺برگرفته از مجموعه چهارجلدی قصه های امام وبچه ها مجید ملا محمدی 🔻 ┄┅─✵💝✵✵💝✵─┅┄ @shekoofehaye_beheshti ┄┅─✵💝✵✵💝✵─┅┄
فهیمه دختر باهوش یکی بود یکی نبود فهیمه دختر بسیار باهوشی بود که با مامان و بابا و خواهر کوچکترش سعیده زندگی می کرد😊 اما این دختر خانم یه مشکلی داشت او از هوش زیادش در راه خوب استفاده نمی کرد 😳 و به خیال خودش خیلی زرنگ بود که باهوش بود و می توانست بقیه رو گول بزنه 😔 یه روز که فهیمه، خواهر کوچکترش رو اذیت کرده بود و به گریه انداخته بودش یه طوری وانمود کرد که مامان خیال کنه تقصیر با خواهرش بوده هر چی سعیده گفت که من کار اشتباهی نکردم مامان باورش نشد و باهاش دعوا کرد 😢 فهیمه هم تو دلش خوشحال بود که مامان متوجه کار زشت او نشده و به او چیزی نگفته 😞 کار فهیمه شده بود فریب دادن دیگران تا اینکه یه روز که یکی از همکلاسی ها به اسم زینب رو اذیت کرده بود خانم معلم متوجه شد که فهیمه مقصر بوده و قصد داره وانمود کنه تقصیری نداشته 😱 خانم معلم گفت بعدا به این موضوع رسیدگی میکنیم و رفت پای تخته و روی تخته کلاس نوشت : پسرم! برای دیگران چیزی را دوست‌دار که برای خود دوست می‌داری و برای آنها نپسند آنچه را برای خود نمی‌پسندی. به دیگران ستم(بدی) نکن همان گونه که دوست نداری به تو ستم شود. بعد خانم معلم پرسید بچه‌ها کی می دونه این حرف از کیه ؟ زهرا دستشُ بلند کرد و گفت : اجازه خانم این قسمتی از نامه امام علی (عليه السلام ) به پسرشون امام حسن (عليه السلام ) هست . خانم معلم گفت آفرین زهرا 👏✅ حالا از همه شما میخواهم که روی این کلام زیبا فکر کنید و تا فردا مراقب باشید هر کاری انجام می دهید اینطوری باشه❗️ فهیمه خیلی اهمیت نداد و زنگ کلاس خورد و کلاس تموم شد. او به خونه رفت و باز هم کارهای بدش رو تکرار کرد تا اینکه شب شد و خوابید تو خواب دید که دیگه فهیمه نیست و تبدیل به سعیده یعنی خواهرش شده😳 بعد خودش رو دید که چطوری داره او رو اذیت می کنه فهیمه خیلی ناراحت شد و گریه کرد ولی وقتی مامان پرسید چی شده خواهرش که توی خواب فهیمه بود با بدجنسی همه تقصیر ها رو به گردن او انداخت 😭 او خیلی گریه کرد ولی یهو تو خواب رفت به مدرسه و تبدیل شد به دوستش زینب و فهیمه (یعنی خودش ) رو دید که چقدر بد جنسه و داره اذیتش می کنه 😞 خلاصه فهیمه تو خواب خیلی گریه کرد و فهمید بقیه از کارهای او چقدر ناراحت شدن و بدجنسی با باهوشی فرق داره 👌 صبح که از خواب پاشد اول رفت پیش خواهرش و عذرخواهی کرد و بعد که به مدرسه رفت به خانم معلم گفت من تازه معنی حرف حضرت علی (عليه السلام ) رو فهمیدم و از شما و زینب معذرت می‌خواهم و امیدوارم من رو ببخشید . زینب اومد جلو و فهیمه رو بوسید😘 و بچه ها برای هر دوتاشون دست زدند 👏👏👏👏👏 از اون روز به بعد فهیمه از هوشش برای درس خوندن و کمک به دیگران استفاده کرد و متوجه شد چقدر نیکی در حق بقیه حس خوبی داره😄 قصه ما تموم شد فهیمه مهربون شد.😊 ┄┅─✵💝✵✵💝✵─┅┄ @shekoofehaye_beheshti ┄┅─✵💝✵✵💝✵─┅┄
بهترین آرزو قاصدک آرام از ساقه‌اش جدا شد. سوار نسیم توی آسمان پرواز کرد. از آن بالا به دشت زیبا و سرسبز نگاه کرد. گلسرخ را دید. جلو رفت و آرام کنارش نشست. لبخند زد و گفت:«سلام دوست من چرا غمگینی!» گلسرخ سرش را بلند کرد. قاصدک را که دید جواب داد:«سلام خیلی تشنه‌ام چند روزه آب نخوردم» آهی کشید و سرش را پایین انداخت. یک دفعه چیزی یادش آمد به قاصدک نگاه کرد و گفت:«آرزو می‌کنم بارون بباره» و آرام قاصدک را فوت کرد. قاصدک سوار نسیم شد و توی آسمان پرواز کرد. به آن سوی دشت رسید. گل‌های زرد آفتابگردان دشت را زیباتر کرده بودند. جلو رفت. کنار آفتابگردان نشست. آرام گفت:«سلام دوست من، چرا غمگینی؟» آفتابگردان آرام سرش را بلند کرد و جواب داد:«سلام، هوا چند روزه ابریه، دلم برای خورشید تنگ شده» آهی کشید و سرش را پایین انداخت. یک دفعه چیزی یادش آمد. به قاصدک نگاه کرد و گفت:«آرزو می‌کنم هرچه زودتر ابرها برن و خورشید پیدا شه» و قاصدک را فوت کرد. قاصدک سوار نسیم از آفتابگردان دور شد. پشت دشت روی تخته سنگی نشست. لب‌هایش می‌لرزید و چشمانش خیس شده بود. یکدفعه انگار چیزی یادش آمد. به آسمان نگاه کرد و گفت:«آرزو می‌کنم آرزوی دوستانم برآورده بشه» از لابه لای درختان و گل‌ها صدایی شنید:«ها هو، هاها هوهو، هاهاها هوهوهو» نسیم گوش‌هایش را تیز کرد و گفت:«صدای باده من دیگه باید برم» هنوز خیلی دور نشده بود که آقای باد قاصدک را از روی تخته سنگ بلند کرد. قاصدک لب‌هایش را جمع کرد و گفت:«لطفا من رو بگذار پایین، اصلا حوصله ندارم» آقای باد هوهو کنان پرسید:«هوهو چرا، هاها چی شده؟» قاصدک سعی کرد روی تخته سنگ بنشیند گفت:«افتابگردون آرزو کرده ابرا برن و خورشید بیاد! گلسرخ آرزو کرده بارون بیاد اما من نمیتونم آرزوشون رو برآورده کنم» آقای باد دور قاصدک چرخید و گفت:«این که غصه نداره با من بیا تا آرزوی دوستانت رو برآورده کنیم» قاصدک سبک شد و سوار باد راه افتاد. آقای باد آن بالا، درست بالای آفتابگردان ایستاد و محکم فوت کرد. ابرها از جایشان تکان خوردند و با سرعت به آن سوی دشت راه افتادند. خورشید از پشت ابرها بیرون آمد. آفتابگردان سرش را بالا گرفت. خورشید را دید. گلبرگ‌هایش طلایی شدند. به قاصدک نگاه کرد که سوار باد پشت ابرها از آن‌جا دور می‌شد. برای قاصدک برگ تکان داد. باد ابرها را فوت می‌کرد تا به گلسرخ رسیدند. ابرها درست بالای گلسرخ ایستادند. صدای رعد و برق این سوی دشت پیچید. گلسرخ سرش را بالا گرفت. گلبرگ‌هایش سرخ‌تر شدند. قاصدک را دید که سوار باد به او نگاه می‌کرد. برای قاصدک برگ تکان داد. لب‌های قاصدک می‌لرزید و چشمانش از خوشحالی خیس شده بود. ┈••✾•🍃🌸🍃🌸•✾••┈ @shekoofehaye_beheshti ┈••✾•🍃🌸🍃🌸•✾••┈