-
سلام هلالِ ماهِ محرم !
بالاخره آمدی !
مدتی چند دلم انتظارت را میکشید .
سراغت را از کتیبه های ِمشکیِ هیأت میگرفتم .
بوی تو را به مشام میرساند ،
سراغت را از سیاهیِ خیابان ها میگرفتم ،
میگفتند تو دَر راهی !
سراغت را از نسیم میگرفتم ،
یک بغل عِطر سیب همراه خودش میآورد ..
آه !
کمی صبر کن هلالِ ماهِ محرم !
بگذار من هم به پایت برسم ؛
چه زود رسیدی !
مبادا بدون من روزها را بگذرانی ..
-
بیا دستانم را بگیر ،
مرا ببر بین کودکانِ قافله ی حسین ،
من نیز از امشب چله نشین غمِ دخترکانِ کاروانم !
از امشب ، ‹ آه › در دلم جوانه میزند ،
مبادا ابر چشم هایم خشک بمانند !
کمکشان کن !
آنقدر برایشان قصه ی غمِ حسین بگو ،
تا بِبارند ..
#شب_اول
@shekveh1|شِڪوة
خوشبحال اونایی که این روزا
و همیشه ،
نمازشونُ به عشق سیدالشهدا
اول وقت میخونن :)💚
-
امشب ماه حال خوشی ندارد !
غم روی چهره اش نقش بسته ،
امشب از آن شب هاییست که آرزو میکرد هیچگاه به صُبح نمیرسید .
نمیخواست جایش را به خورشیدِ روزِ دوم دهد .
خورشید هم مثل ماه !
دل خوشی از فردای ِخودش نداشت ،
او هم آرزو میکرد کاش هیچگاه از پسِ کوه ها ، خودش را نمایان نمیکرد .
طاقت نداشت !
یا بهتر بگویم !
طاقت نداشت روز دومی را آغاز کند که زینبِ حسین ، پا روی خاکِ نینوا میگذارد .. !
-
آه نینوا !
چه کردی با دلِ زینب ؟
زینبی که بالا نشین بود و
عصر عاشورا ،
روی خاک ها ،
به دنبال سَری میگشت
لابلای نیزه ها ..
#ورودیہ
#شب_دوم
@shekveh1|شِڪوة
-شـڪـوِة-
خوش اومدی بابا ، خونه ی دخترت امشب :) @shekveh1|شِڪوة
-
امشب ، روضه مجسم است .
«بابا» ،
حکایت حرف های ِنگفته ی دختری به نامِ رقیه .
فقط سه سالش بود که گفته بودند بابایی اَش رفته سفر و زود بر میگردد .
دل خوش کرده بود که بابا میآید ؛
شاید با خودش میگفت بابا که آمد ، حتما موهای نیم سوختهام را نَوازش میکند .
شاید میگفت بابایَم که آمد ، میگویم گوشواره هایَم را از آن دخترک ِ مو بلند پَس بگیرد .
شاید هم میگفت وقتی عمو عَباس نبود که روی شانه هایش جا خوش کند ، مجبور شده بود روی خارهای ِبی رحمِ صحرا پا بگذارد ؛
نگفته ها زیاد داشت .
فقط میخواست بابایی بیاید و پای دردِدل هایش بنشیند .
-
حالا بابا را میدید ،
سَرَش را توی دامن کوچولواَش گذاشته بود ،
برایش لالایی میخواند .
- بابا ،
میگویند عینِ مادربزرگم شده ام !
راست میگویند ؟!
- آخ بابا !
نبودی ببینی چه کردند با عمه زینب .
هر کار کردم نَزَنَند ، نَشُد .
تازه ،
خودم هم یکی خوردم !
از آنی هم خوردم که دستش سَنگین بود ،
جایش را روی صورتم میبینی ؟!
- راستی بابا !
کجا بودی ؟
تو هم که موهایت مثل من سوخته !💔 ...
-
#بابا_حسین
#شب_سوم
@shekveh1|شِڪوة
-
مادَر بود .
اما نه ۱۸ ساله ،
بلکه ۵۴ ساله ؛
پسر هم داشت ،
اما نه به قَد حَسَن .
راهی ِمیدانشان میکرد ،
زره به تنشان داد .
- بروید از دایی تان اذن ِجنگ بگیرید .
وقتی شنید حسین اجازه نداده ،
خودش را به برادر رساند .
یک جمله گفت :
- حسینم !
جانِ مادر !!!
نروند ،
دِق میکنند ...
-
#شب_چهارم
@shekveh1|شِڪوة
-
عمه دستش را سِفت چسبیده بود .
به فکر فرار بود ،
هر طور شده باید خودش را به عمویش میرساند .
حرف های پدرش را در ذهن مرور میکرد ،
سفارش کرده بود مبادا عمو را تنها بگذارد .
برایش داستان کودکی هایش را تعریف کرده بود .
عبدالله از پدر شنیده بود وقتی بچه بوده ،
عده ای نامرد ریختند توی ِکوچه و مادر را کُتَک زدند .
اما او نتوانسته بود مراقب مادرش باشد ،
قَدَش نرسیده بود ..
-
طاقتش طاق شد ،
لحظه ای جَست .
گوشه ی خیمه را زد بالا و رفت وسط میدان ،
تا شُد ،
تا نفس داشت جَنگید ،
ناگاه ،
یکی از همان نامَرد های مثل توی ِکوچه ، شمشیر بالا برد تا عمویش را بِزَنَد !
«ولله لا افارق عمی!»
محال بود عمویش را رَها کند ،
حتی توی گودال ..
خودش را انداخت روی عمو ،
-
و حالا
با دلی راضی ُ
لبی خندان ،
میرفت به آغوش بابا حَسَن ..
آمده بود استقبالش ...
#شب_پنجم
@shekveh1|شِڪوة