🦋سلام به دوستان همراه🦋
صدا و تصویر کوچولو های نازتون رو در حال خوندن شعرها و قصه های کانال برای من بفرستید تا به اسم خودشون تو کانال قرار بدم ❤️
منتظر کلیپ ها و صوت های ارسالی شما هستم
#باران
@Baran1368m
قصه گل کوچیک.mp3
5.35M
#بسته_ماه_مبارک_رمضان
#قصه_کودکانه
#قصه_میهمان1⃣
🌹گل کوچیک 🌹
🔅بالای 3 سال
🔅با هنرمندی: زهرا بهرمن
چهار ساله از قم
✏️ نویسنده: مهدیه حاجی زاده (باران)
🔅تدوین:حسین بهرمن
🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸
#قصه_کودکانه: شنبه_دوشنبه_چهارشنبه
#ساعت20
#ماه_مبارک_رمضان
💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷
👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf
http://amoobahreman.ir
گل کوچیک
بابک ، سعید و عرفان توی کوچه مشغول بازی گل کوچیک بودند ، آن ها حسابی خسته و تشنه شده بودند ، رادین از راه رسید ،با یک بطری آب معدنی و یک بسته آجیل . صدا زد :«بچه ها بیاید خستگی در کنید بعد باهم بازی کنیم منم بازی! »عرفان به سمتش رفت و باهم روی جدول کنار جوی نشستند . رادین بسته آجیل را باز کرد و به سعید وبابک که حالا ان ها هم کنارشان نشسته بودند تعارف کرد سعید گفت :«نه ممنون من نمیخورم ! »بابک هم همین حرف را زد رادین به عرفان تعارف کرد ولی او هم نخورد ، رادین بسته آجیل را کنار گذاشت واب را تعارف کرد و گفت:«حتما تشنه اید اول آب بخورید» عرفان گفت:«نه داداش نمی خوریم» رادین گفت:«نکنه سه تاتون روزه اید؟ » سعید با یک دست عرقش را پاک کرد و گفت:«نه ما روزه نیستیم! اما بقیه که روزه هستن!» عرفان دستی به پشت رادین زد و با لبخند گفت:« حالا که بقیه روزه هستن خوبه که حرمت نگه داریم و اگر خواستیم چیزی بخوریم تو خونه بخوریم» رادین از جا بلند شد لبخندی زد و گفت:«پس من میرم اینارو میذارم خونه بعد میام باهم گل کوچیک بازی کنیم»
#باران
قصه گردش پردردسر 2.mp3
8.44M
#بسته_ماه_مبارک_رمضان
#قصه_کودکانه3️⃣1️⃣
#یوم_الله_روز_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
🌹گردش پُر دردسر (قسمت دوم) 🌹
🔅بالای 3 سال
🔅با هنرمندی: معصومه بهرمن
پنج و نیم ساله از قم
✏️ نویسنده: مهدیه حاجی زاده (باران)
🔅تدوین:حسین بهرمن
🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸
#قصه_کودکانه: شنبه_دوشنبه_چهارشنبه
#ساعت20
#ماه_مبارک_رمضان
💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷
👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf
http://amoobahreman.ir
گردش پر دردسر
ادامه قصه...
هدهدبالی تکان داد نزدیک تر رفت گفت:«اگر همون موقع که خونه ی همسایه ها رو گرفته بودن کمکش می کردین و خونه رو پس می گرفتین الان خونه تو رو نمی گرفتن ، اما حالا هم دیر نشده اگر کاری نکنیم اون ها کم کم به خونه ی بقیه اهالی هم میرن همه از دستشون خسته شدن»
بابا خرگوشه که حالا کمی آرام شده بود گفت:« عالیه همه با هم شکستشون می دیم» پرکلاغی پر زد و خبر توی جنگل پیچید . خیلی زود همه ی اهالی جلوی درخت کهنسال جمع شدند تا ببینند چه خبر شده. همه با هم حرف می زدند و پچ پچ می کردند. بعضی ها موافق این جنگ بودند و بعضی هم مخالف و همه نگران اتفاقاتی که قرار بود بیفتد. تا اینکه هدهد دانا روی بلندترین شاخه ی درخت
نشست و گفت:«دوستان عزیز گرگ و روباه مکار چندروز پیش خونه اِمی خرگوشه و گوش دراز رو گرفتن و امروز هم خونه بابا خرگوشه رو! اگر کاری نکنیم فردا خونه ی ما و شمارو تصاحب می کنن» دوباره همهمه ای برپا شد، هر کس نظری داشت و حرفی زد.
اِمی خرگوشه در حالی که به خاطر بغض صدایش می لرزید گفت:«اخه گرگ خیلی قویه دندون های تیز و چنگولهای قوی داره ماکه نمیتونیم باهاش بجنگیم» خارخاری خارپشته گفت:« ولی ما تعدادمون بیشتره و با کمک هم میتونیم اون ها رو از جنگل دور کنیم من نگران خانواده م هستم!» بابا خرگوشه دستش را مشت کرد و در تایید حرف خاری خارپشته گفت:«بله درسته من نمیگذارم کسی بهم زور بگه»
دوباره همهمه بین حیوانات به راه افتاد . هدهد دانا گفت:« دوستان برای این جنگ اصراری نیست هرکس دوست داره شر گرگ و روباه مکار برای همیشه از سر حیوانات جنگل کم بشه بره و تا می تونه سنگ جمع کنه و تا یک ساعت دیگه خودش رو به محله ی خرگوش ها برسونه!»
همه ی حیوانات پراکنده شدند عده ی زیادی برای جمع کردن سنگ دست به کار شدند ، و عده ای هم به خانه هایشان برگشتند. ساعتی دیگر حیوانات جنگل سنگ به دست به محله ی خرگوش ها رفتند. پرکلاغی به طرف خانه ی بابا خرگوشه پرواز کرد و رفت ،بلند دادزد:«قارقار آهای گرگ بدجنس ،روباره مکار اگر جرات دارید بیایید بیرون » گرگه که سروصدا را شنید از خانه بیرون آمد ...
ادامه دارد....
#روز_قدس
#فلسطین
#مرگ_بر_اسرائیل
#باران
#فلسطین
سلام به دوست خوبم
تو کشور فلسطین
همیشه دشمن بوده
برای تو در کمین
اما عزیز دلم
باید مقاوم باشی
بالاخره یه روزی
میرسه وقت خوشی
دیدم که داشتی با سنگ
دشمن و دور می کردی
این روزا هم میگذره
دور میشه رنج و بدی
همش دعا می کنم
روزی بشی تو پیروز
منم میام کنارت
مسجدالاقصی اون روز
#باران
#روز_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
«بابا منو لوس می کنه
پیشونی مو بوس می کنه»
دست می کشه روی سرم
باهم میریم سمت حرم
می ریم پیش سقاخونه
دیگه غمی نمی مونه
می گم سلام امام رضا
من اومدم پیش شما
من اومدم دعا کنم
دردِ دلامو وا کنم
میشه یه روز امامْ زمان
بیاد میونِ شیعیان
دشمن ایمانِ ما رو
اسرائیل و آمریکا رو
آقا بیاد دور بکنه
دنیا رو پرنور بکنه
بیت المقدس رو آقا
پس بگیره از دشمنا
یکهو میاد یک کبوتر
مقابلم می زنه پر
میشینه روبروی من
میخنده اون به روی من
#باران
#روز_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
دوستای گل کانال شعر و قصه کودک ما منتظرِ نقاشی های قشنگ شما با موضوع روزقدس و مسجدالاقصی و یا پیغام های صوتی یا فیلم های کوتاه شما با همین موضوع هستیم✌️
@Baran1368m
#روز_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
شعر و قصه کودک
گردش پر دردسر ادامه قصه... هدهدبالی تکان داد نزدیک تر رفت گفت:«اگر همون موقع که خونه ی همسایه ها
#ادامه_قصه
گردش پر دردسر
پرکلاغی به طرف خانه ی بابا خرگوشه پرواز کرد و رفت ،بلند دادزد:«قارقار آهای گرگ بدجنس ،روباره مکار اگر جرات دارید بیایید بیرون » گرگه که سروصدا را شنید از خانه بیرون آمد . هدهد دانا فریاد زد:«حالا وقتشه بزنید» همگی با هم شروع کردند به پرتاب کردن سنگ .
گرگه سریع خودش را در خانه پنهان کرد .خاری خارپشته با وجود خستگی سرش را با غرور بالا گرفت و گفت:«به خونه حمله کنیم؟» هدهد کمی فکر کرد و گفت:« نه صبور باشید ، باید صبر کنیم تا برای پیدا کردن غذا از خونه بیرون بیان بعد بهشون حمله می کنیم » بابا خرگوشه و بقیه هم از این پیشنهاد استقبال کردند .
حیوانات پشت درختان و سبزه ها پنهان شدند ساعت ها گذشت و شب شد. آن ها شب را همان جاخوابیدند . تا اینکه صبح زود پرکلاغی آرام و آهسته به هدهد گفت:«هدهد دانا گرگه و روباه مکار دارن از خونه بیرون میان » هدهد دانا و بقیه آماده شدند ، گرگه و روباه که گرسنه شده بودند برای پیدا کردن غذا از خانه بیرون آمده بودند،وقتی که از خانه دور شدند ، هدهد فریاد زد:« حمله..... بزنید» سنگ بود که بر سر آن ها می بارید.
همه به سمت آنها دویدند گرگ و روباه که حسابی ترسیده بودند پا به فرار گذاشتند ،اهالی جنگل تا چند قدمی بیرون جنگل دنبال گرگ و روباه مکار دویدند، چند نگهبان همان جا گذاشتند تا از ورود دوباره آن ها جلوگیری کند. و با خیال آسوده به خانه هایشان برگشتند.
#باران
#روز_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
نگار تو رختخوابه ، دلش می خواد بخوابه
نگار از حرف های مامان و بابا سر سفره افطار فهمید فردا آخرین روز ماه رمضان است. رو به مامان گفت:« منم میخوام آخرین روز ماه رمضون روزه بگیرم» بابا گفت:« روزهای قبل هم هرچی صدات کردیم برای سحری بیدار نشدی دخترم»
نگار لب هایش را جمع کرد و گفت:«امشب زود می خوابم تا فردا سحری بیدار شم.» بعد از مسواک زدن و شب بخیر گفتن به اتاقش رفت .
خودش را در تخت جا داد و چشمانش را بست . اما هر کاری کرد خوابش نبرد ، صدای جیر جیرِ جیرجیرک که روی درخت کنار پنجره آواز میخواند نمی گذاشت
نگار بخوابد. پتو را روی سرش کشید اما باز هم صدای جیرجیرک می آمد . بالش کوچکش را روی گوش هایش گذاشت اما باز هم صدای جیرجیرک می آمد . اخمی کرد و تند از جایش بلند شد پنجره را باز کرد نگاهی به جیرجیرک کرد و گفت:«اهای جیرجیرک مگه نمیدونی من میخوام بخوابم، مگه نمی دونی فردا آخرین روز ماه رمضونه، مگه نمی دونی اگه الان نخوابم بازم سحری خواب می مونم !» جیرجیرک که حالا ساکت شده بود و به حرف های نگار گوش می داد بغض کرد و گفت:« من دارم برات لالایی می خونم که راحت بخوابی!» نگار با اخم گفت:« من لالایی نمیخوام اگه ساکت بشی میتونم زودتر بخوابم وسحری بیدار شم» جیرجیرک دیگر چیزی نگفت و ساکت شد . نگار به تخت برگشت و چشمانش را بست . خیلی زود خوابش برد .
مامان موقع سحر به اتاق نگار رفت اما باز هم هرچه او را صدا کرد بیدار نشد که نشد.
مامان از اتاق نگار خارج شد، جیرجیرک از توی حیاط سرک کشید وقتی متوجه شد نگار بیدار نشده با خودش گفت:« باید کاری کنم نگار بیدار شه وگرنه خیلی غصه می خوره» بعد شروع کرد به جیرجیر کردن آن قدر بلند جیرجیر کرد تا نگار از خواب بیدار شد. چشمانش را مالید و گفت :«چه خبر شده باز جیرجیر می کنی!» اما جیرجیرک چیزی نگفت و باز جیرجیر کرد ،نگار صدای مامان و بابا را از آشپزخانه شنید . خوشحال شد که بالاخره توانسته سحری بیدار شود . بعد از خوردن سحری مقداری برنج برای جیرجیرک برد و با لبخند گفت:« بیا جیرجیرک تو هم سحری بخور فردا باهم روزه بگیریم » بعد هم خندید جیرجیرک هم بلند بلند جیرجیر کرد و خندید.
#باران
#قصه
خرگوشک پشمالو
تو دفترم نشسته
اخماشو کرده تو هم
دلش کمی شکسته
مداد نارنجی رو
از روی میز میارم
تو دستای کوچیکش
زود یه هویج میذارم
حالا دیگه خرگوشک
خنده اومد رو لباش
دلش هویج می خواسته
منم کشیدم براش
#باران
قصه گردش پردردسر 3.mp3
6.95M
#بسته_ماه_مبارک_رمضان
#قصه_کودکانه4️⃣1️⃣
#یوم_الله_روز_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
🌹گردش پُر دردسر (قسمت سوم) 🌹
🔅بالای 3 سال
🔅با هنرمندی: معصومه بهرمن
پنج و نیم ساله از قم
✏️ نویسنده: مهدیه حاجی زاده (باران)
🔅تدوین:حسین بهرمن
🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸
🎈برای شنیدن بقیه قصه ها، بر روی لینک زیر بزنید.🎈
📌https://eitaa.com/amoobahreman/1894
#قصه_کودکانه: شنبه_دوشنبه_چهارشنبه
#ساعت20
#ماه_مبارک_رمضان
💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷
👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf
http://amoobahreman.ir