eitaa logo
شعر و قصه کودک
404 دنبال‌کننده
204 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام به دوست خوبم تو کشور فلسطین همیشه بوده دشمن برای تو در کمین اما عزیز دلم باید مقاوم باشی بالاخره یه روزی میرسه وقت خوشی دیدم یه روز تو باسنگ دشمن و دور می کردی این روزاهم میگذره دور میشه رنج و بدی همش دعا می کنم روزی بشی تو پیروز منم میام کنارت مسجدالاقصی یک روز
گردش پر دردسر صبح یک روز بهاری خانواده خرگوش ها برای گردش به رودخانه رفتند. رودخانه ی پرآب از بین درختان سبز جنگل راه باز کرده بود . خرگوشک و برفولک  در کنار رودخانه بازی می کردند. مامان خرگوشه و بابا خرگوشه مشغول آماده کردن بورانی کاهو بودند. پرکلاغی قار قار کنان از راه رسید. آنقدر تند پرواز کرده بود که وقتی رسید نفس نفس زنان گفت:« قارقار، خبر خبر، آقا خرگوشه اومدی گردش؟! خبر نداری اقاگرگه و روباه مکار خونه و زندگیتو تصاحب کردن»  بابا خرگوشه کاهو را توی ظرف گذاشت ، جستی زد و گفت:« یعنی چی تصاحب کردن؟» پر کلاغی که تازه نفسش جا آمده بود گفت:«رفتن توی خونه ی تو فکر نمی کنم دیگه بتونی بیرونشون کنی! اون ها زورشون زیاده! باید به فکر یه خونه ی جدید باشی» مامان خرگوشه زد زیر گریه،اشک هایش روی لپ های سرخ و سفیدش جاری شد. در حالی که گوله گوله اشک می ریخت گفت:« حالا چه کار کنیم باباخرگوشه؟» بچه ها که متوجه گریه ی مامان خرگوشه و سروصدای پرکلاغی شدند بازی را رها کردند و خود را به مامان خرگوشه رساندند . خرگوشک خودش را توی بغل مامان خرگوشه جا داد و گفت:«یعنی دیگه خونه نداریم؟» بابا خرگوشه سرش را بالا گرفت سینه اش را جلو داد و گفت:«معلومه که داریم ما اون ها رو از خونمون بیرون می کنیم.» به مامان خرگوشه که هنوز گریه می کرد گفت:« تو و بچه ها همین جا بمونید من میرم پیش هدهد دانا» و همراه پرکلاغی به سمت درخت کهنسال که خانه ی هدهد دانا بود راه افتادند. وقتی به خانه ی هدهد رسیدند او در حال مطالعه بود،کتاب را بست ، عینکش را جابه جا کرد و گفت:«چه خبر شده پرکلاغی چرا سروصدا می کنی؟» چشمش به بابا خرگوشه افتاد کاکلش را تکان داد و گفت:« چی شده باباخرگوشه؟ چرا رنگت پریده؟» بابا خرگوشه خواست ماجرا را تعریف کند که پرکلاغی میان حرفش پرید و گفت:« امروز وقتی بابا خرگوشه و خانواده‌اش به گردش رفته بودن دیدم که آقا گرگه و روباه مکار توی خونه ش رفتن ،اون ها خیلی طمع کارن!» بابا خرگوشه با ناراحتی سرش را پایین انداخت و در حالی که از عصبانیت می لرزید گفت:«من باید خونه مو پس بگیرم اما تنهایی نمی تونم ، آقا گرگه و روباه مکار قبلا خونه دوتا از همسایه ها رو هم به زور ازشون گرفتن !» هدهدبالی تکان داد نزدیک تر رفت و گفت .... ادامه دارد.....
گردش پر دردسر ادامه قصه... هدهدبالی تکان داد نزدیک تر رفت گفت:«اگر همون موقع که خونه ی همسایه ها رو گرفته بودن کمکش می کردین و خونه رو پس می گرفتین الان خونه تو رو نمی گرفتن ، اما حالا هم دیر نشده اگر کاری نکنیم اون ها کم کم به خونه ی بقیه اهالی هم میرن همه از دستشون خسته شدن» بابا خرگوشه که حالا کمی آرام شده بود گفت:« عالیه همه با هم شکستشون می دیم» پرکلاغی پر زد و خبر توی جنگل پیچید . خیلی زود همه ی اهالی جلوی درخت کهنسال جمع شدند تا ببینند چه خبر شده. همه با هم حرف می زدند و پچ پچ می کردند. بعضی ها موافق این جنگ بودند و بعضی هم مخالف و همه نگران اتفاقاتی که قرار بود بیفتد. تا اینکه هدهد دانا روی بلندترین شاخه ی درخت نشست و گفت:«دوستان عزیز گرگ و روباه مکار چندروز پیش خونه اِمی خرگوشه و گوش دراز رو گرفتن و امروز هم خونه بابا خرگوشه رو! اگر کاری نکنیم فردا خونه ی ما و شمارو تصاحب می کنن» دوباره همهمه ای برپا شد، هر کس نظری داشت و حرفی زد. اِمی خرگوشه در حالی که به خاطر بغض صدایش می لرزید گفت:«اخه گرگ خیلی قویه دندون های تیز و چنگولهای قوی داره ماکه نمیتونیم باهاش بجنگیم» خارخاری خارپشته گفت:« ولی ما تعدادمون بیشتره و با کمک هم میتونیم اون ها رو از جنگل دور کنیم من نگران خانواده م هستم!» بابا خرگوشه دستش را مشت کرد و در تایید حرف خاری خارپشته گفت:«بله درسته من نمیگذارم کسی بهم زور بگه» دوباره همهمه بین حیوانات به راه افتاد . هدهد دانا گفت:« دوستان برای این جنگ اصراری نیست هرکس دوست داره شر گرگ و روباه مکار برای همیشه از سر حیوانات جنگل کم بشه بره و تا می تونه سنگ جمع کنه و تا یک ساعت دیگه خودش رو به محله ی خرگوش ها برسونه!» همه ی حیوانات پراکنده شدند عده ی زیادی برای جمع کردن سنگ دست به کار شدند ، و عده ای هم به خانه هایشان برگشتند. ساعتی دیگر حیوانات جنگل سنگ به دست به محله ی خرگوش ها رفتند. پرکلاغی به طرف خانه ی بابا خرگوشه پرواز کرد و رفت ،بلند دادزد:«قارقار آهای گرگ بدجنس ،روباره مکار اگر جرات دارید بیایید بیرون » گرگه که سروصدا را شنید از خانه بیرون آمد ... ادامه دارد....
سلام به دوست خوبم تو کشور فلسطین همیشه دشمن بوده برای تو در کمین اما عزیز دلم باید مقاوم باشی بالاخره یه روزی میرسه وقت خوشی دیدم که داشتی با سنگ دشمن و دور می کردی این روزا هم میگذره دور میشه رنج و بدی همش دعا می کنم روزی بشی تو پیروز منم میام کنارت مسجدالاقصی اون روز
گردش پر دردسر صبح یک روز بهاری خانواده خرگوش‌ها برای گردش به رودخانه رفتند. رودخانه‌ی پرآب از بین درختان سبز جنگل راه باز کرده بود. خرگوشک و برفولک در کنار رودخانه بازی می‌کردند. مامان خرگوشه و بابا خرگوشه مشغول آماده کردن بورانی کاهو بودند. پرکلاغی قار قار کنان از راه رسید. آنقدر تند پرواز کرده بود که وقتی رسید نفس نفس زنان گفت:« قارقار، خبر خبر، آقا خرگوشه اومدی گردش؟! خبر نداری اقاگرگه و روباه مکار خونه و زندگی‌تو تصاحب کردن»  بابا خرگوشه کاهو را توی ظرف گذاشت، جستی زد و گفت:« یعنی چی تصاحب کردن؟» پر کلاغی که تازه نفسش جا آمده بود گفت:«رفتن توی خونه‌ی تو فکر نمی‌کنم دیگه بتونی بیرونشون کنی! اون‌ها زورشون زیاده! باید به فکر یه خونه‌ی جدید باشی» مامان خرگوشه زد زیر گریه، اشک ‌هایش روی لپ‌های سرخ و سفیدش جاری شد. در حالی که گوله گوله اشک می‌ریخت گفت:« حالا چه کار کنیم باباخرگوشه؟» بچه‌ها که متوجه گریه‌ی مامان خرگوشه و سروصدای پرکلاغی شدند بازی را رها کردند و خود را به مامان خرگوشه رساندند. خرگوشک خودش را توی بغل مامان خرگوشه جا داد و گفت:«یعنی دیگه خونه نداریم؟» بابا خرگوشه سرش را بالا گرفت سینه‌اش را جلو داد و گفت:«معلومه که داریم ما اون‌ها رو از خونمون بیرون می‌کنیم.» به مامان خرگوشه که هنوز گریه می‌کرد گفت:« تو و بچه‌ها همین جا بمونید من میرم پیش هدهد دانا» و همراه پرکلاغی به سمت درخت کهنسال که خانه‌ی هدهد دانا بود راه افتادند. وقتی به خانه‌ی هدهد رسیدند او در حال مطالعه بود، کتاب را بست، عینکش را جابه‌جا کرد و گفت:«چه خبر شده پرکلاغی چرا سروصدا می‌کنی؟» چشمش به بابا خرگوشه افتاد کاکلش را تکان داد و گفت:« چی شده باباخرگوشه؟ چرا رنگت پریده؟» بابا خرگوشه خواست ماجرا را تعریف کند که پرکلاغی میان حرفش پرید و گفت:« امروز وقتی بابا خرگوشه و خانواده‌اش به گردش رفته بودن دیدم که آقا گرگه و روباه مکار توی خونه‌ش رفتن ،اون‌ها خیلی طمع کارن!» بابا خرگوشه با ناراحتی سرش را پایین انداخت و در حالی که از عصبانیت می‌لرزید گفت:«من باید خونه‌مو پس بگیرم اما تنهایی نمی‌تونم ، آقا گرگه و روباه مکار قبلا خونه دوتا از همسایه‌ها رو هم به زور ازشون گرفتن!» هدهدبالی تکان داد نزدیک‌تر رفت و گفت .... ادامه دارد.....
گردش پر دردسر ادامه قصه... هدهد بالی تکان داد نزدیک‌تر رفت و گفت:«اگر همون موقع که خونه‌ی همسایه‌ها رو گرفته بودن کمکشون می‌کردین و خونه رو پس می‌گرفتین الان خونه تو رو نمی‌گرفتن، اما حالا هم دیر نشده اگر کاری نکنیم اون‌ها کم کم به خونه‌ی بقیه اهالی هم می‌رن همه از دستشون خسته شدن» بابا خرگوشه که حالا کمی آرام شده بود گفت:« عالیه همه با هم شکستشون می‌دیم» پرکلاغی پر زد و خبر توی جنگل پیچید. خیلی زود همه‌ی اهالی جلوی درخت کهنسال جمع شدند تا ببینند چه خبر شده است. همه با هم حرف می‌زدند و پچ پچ می‌کردند. بعضی‌ها موافق این جنگ بودند و بعضی هم مخالف و همه نگران اتفاقاتی که قرار بود بیفتد. تا اینکه هدهد دانا روی بلندترین شاخه‌ی درختنشست و گفت:«دوستان عزیز گرگ و روباه مکار چندروز پیش خونه اِمی خرگوشه و گوش دراز رو گرفتن و امروز هم خونه بابا خرگوشه رو! اگر کاری نکنیم فردا خونه‌ی ما و شمارو تصاحب می‌کنن» دوباره همهمه‌ای برپا شد، هر کس نظری داشت و حرفی زد. اِمی خرگوشه با صدای لرزان گفت:«اخه گرگ خیلی قویه دندون‌های تیز و چنگول‌های قوی داره ما که نمی‌تونیم باهاش بجنگیم» خاری خارپشته گفت:« ولی ما تعدادمون بیشتره و با کمک هم می‌تونیم اون‌ها رو از جنگل دور کنیم من نگران خانواده‌م هستم!» بابا خرگوشه دستش را مشت کرد و در تایید حرف خاری خارپشته گفت:«بله درسته من نمی‌گذارم کسی بهم زور بگه» دوباره بین حیوانات همهمه افتاد. هدهد دانا گفت:« دوستان برای این جنگ اصراری نیست هرکس دوست داره شر گرگ و روباه مکار برای همیشه از سر حیوانات جنگل کم بشه بره و تا می‌تونه سنگ جمع کنه و تا یک ساعت دیگه خودش رو به محله‌ی خرگوش‌ها برسونه!» همه‌ی حیوانات پخش شدند. عده‌ی زیادی برای جمع کردن سنگ دست به کار شدند، و عده‌ای هم به خانه‌هایشان برگشتند. ساعتی دیگر حیوانات جنگل سنگ به دست به محله‌ی خرگوش‌ها رفتند. پرکلاغی به طرف خانه‌ی بابا خرگوشه پرواز کرد و رفت، بلند داد زد:«قارقار آهای گرگ بدجنس، روباره مکار اگر جرات دارید بیایید بیرون» گرگه که سروصدا را شنید از خانه بیرون آمد ... ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این رمان نوجوان را به های مظلوم و مقتدر و تمام و نوجوان های اهل تقدیم می کنیم. فیلم نوجوانی که برای نجات خواهر و برادرش تلاش می کند.
هدایت شده از خیمه کتاب
🚩 گالان سرگذشت کودک قهرمانیست که ایستادگی در سختی‌ها را به کودکان سرزمینمان می‌آموزد. نویسنده: مهدیه حاجی‌زاده سال انتشار: ۱۴۰۲ تعداد صفحه‌ها: ۱۸۴ صفحه انتشارات: باغ گردو این رمان نوجوان را به مظلوم و مقتدر و تمام و نوجوانان اهل تقدیم می‌کنیم. لینک کتاب رمان از طاقچه 👇 https://taaghche.com/book/193425 📚 خیمه کتاب @KheymehBook خیمه بانوان هنرمند هیأتی @Kheymeh_Art 🌐 وب‌گاه | ایتا | بله | تلگرام | اینستاگرام