eitaa logo
شعر و قصه کودک
399 دنبال‌کننده
204 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
سیاهِ مهربون هوا داشت تاریک میشد که مامان ملنگو با یک عالمه غذای خوشمزه از راه رسید، مینگو و مانگو حسابی گرسنه بودند . جوجه ها شروع کردند به جیک‌جیک کردن، مامان ملنگو غذا توی دهان جوجه ها می گذاشت و آنها با اشتها می خوردند . وقتی حسابی سیر شدند ، تازه متوجه شدند مامان ملنگو تنها نیامده یک جوجه سیاه و عجیب هم با خودش آورده است . آنها تا جوجه سیاه را دیدند گفتند :«وای این دیگه کیه ؟مامانی برای چی اومده اینجا؟ چرا این شکلیه؟» مامان ملنگو اخمی کرد و گفت:« هیس میشنوه ! این جوجه کلاغ برای مدتی مهمون کوچولوی ماست. مامانش رفته مسافرت ،باید باهاش دوست باشید و ناراحتش نکنید . » مینگو چپ چپ نگاهی به جوجه کلاغ انداخت ولی اصلاً دوست نداشت با او حرف بزند. چون او سیاه بود، ولی مینگو سبز و زیبا بود . مانگو نگاهی به جوجه کلاغ انداخت و با تمسخر گفت :«جوجه سیاه اسمت چیه ؟» جوجه کلاغ که تا این لحظه ساکت بود قارقاری کرد و گفت:« اسمم قار قاریه » مانگو خندید و گفت :«وای چه اسمی !» مینگو هم خندید و گفت:« وای چه صدای بلندی !» قارقاری ناراحت شد اما چون مهمان بود چیزی نگفت . مامان ملنگو گفت :«بچه ها دیگه وقت خوابه باید زود بخوابیم فردا کلی کار داریم » صبح بعد از خوردن صبحانه مامان ملنگو گفت :« امروز وقت اینه که شما از لونه بیرون بیاید و پرواز کردن رو یاد بگیرید روزی که خیلی منتظرش بودید رسیده!» جوجه ها خیلی خوشحال شدند و شروع کردند به جیک جیک کردن و هورا کشیدن ،قارقاری که پرواز کردن راتازه یاد گرفته بود گفت :« چه خوب اون وقت سه تایی پرواز می کنیم و به گردش می ریم» مانگو و مینگو چپ چپ نگاهی به قارقاری کردند و گفتند:«ایش ! سه تایی! » قارقاری باز هم چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. مامان ملنگو به جوجه ها پریدن و پرواز کردن را یاد داده بود و حالا وقت این بود که بپرند و پرواز کنند. جوجه ها تا عصر حسابی تمرین کردند. مامان ملنگو گفت :« خب دیگه برای امروز کافیه به لونه برگردید و همون جا بمونید تا من برم و کمی غذا بیارم » و بعد هم پرواز کرد و رفت. وقتی مامان ملنگو از لانه دور شد مانگو و مینگو گفتند:« حالا تا غروب خیلی مونده هنوز وقت برای بازی و پرواز داریم » اما قارقاری به جوجه ها گفت:« بیاید بریم تو لونه خطرناکه این دور و بر روباه هست ممکنه بیاد و ما رو بخوره» مانگو گفت:« تو هم سیاه و زشتی هم بد صدا هم ترسو» مینگو هم حرف او را تایید کرد و گفت:« تو اگر میترسی برو تو لونه» قارقاری دلش شکست پرهای سیاهش سیاه تر شد ،تنها به لونه برگشت و گوشه ای نشست» مانگو و مینگو همچنان مشغول بازی بودند که قارقاری صدایی شنید ، صدا از توی علف ها می آمد . انگار کسی بین علف ها کمین کرده بود خوب دقت کرد روباه را دید که منتظر فرصتی برای حمله نشسته و به مینگو ومانگو نگاه میکند . قارقاری شروع کرد به قارقار کردن بلند بلند قارقار میکرد اما مینگو و مانگو به صدای او اهمیتی نمی دادند و همچنان مشغول بازی بودند . قارقاری گفت:« مواظب باشید روباه روباه بیاید بالا توی لونه زودباشید» اما مینگو و مانگو بازهم توجه نکردند و گفتند:« تو به ما حسودی میکنی نمیخوای ما بازی کنیم» ولی قارقاری ساکت نمیشد و بلند بلند قارقار می کرد صدای قارقارش تا آن طرف جنگل هم شنیده میشد مامان ملنگو که صدای قارقاری را شنید باخودش گفت :« نکنداتفاقی برای جوجه ها افتاده »سریع پرواز کرد و خودش را به لانه رساند جوجه ها را پایین درخت دید و روباه را در کمین پشت بوته ها! سریع خودش را پایین درخت رساند، مینگو را با پنجه هایش گرفت و به لانه رساند تا او سراغ مانگو برود روباه جستی زد و به مانگو حمله کرد اما قارقاری مانگو را با پنجه هایش گرفت و پرواز کرد. حالا مانگو و مینگو توی لانه می لرزیدند و ارام جیک جیک می کردند . قارقاری با مهربانی به آن ها نگاه کرد و گفت:« دیگه نترسید روباه بدجنس نمیتونه بیاد این بالا» از آن روز به بعد مانگو و مینگو و قارقاری دوستان خوبی برای هم بودند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خالِ زیبا پروانه ی خال خالی خال هاشو دوست نداره رو برگِ گل نشسته غمگین و غصه داره خاله سوسکه گفته که چه زشته این خالِ تو اگر بدونِ خال بود چه خوب می شد بالِ تو یه خورده بد سلیقه ست خاله سوسکِ بیچاره قشنگ تر از بال تو کسی سراغ نداره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از هزارپا هزارپا کفش های تازه اش را که آقای کفشدوزک برایش دوخته بود پوشید . روی هر کدام از کفش ها پاپیون صورتی زیبایی دوخته شده بود . آقای کفشدوزک برای دوختن این کفش ها یک ماه کار کرده بود . هزارپا روی برگ ها راه می رفت، از روی یک برگ به برگ دیگر تا اینکه یکی از پاهایش درد گرفت . او نمی دانست کدام پایش درد می کند! لنگ لنگان خودش را به مغازه آقای کفشدوزک رساند ؛ گفت:« آقای کفشدوزک یکی از پاهایم درد میکند فکر می‌کنم یکی از کفش ها تنگ است . » آقای کفشدوزک درحالی که داشت برای خانم پروانه کفش می دوخت سرش را بالا گرفت و گفت :«کدام کفش ؟بیاور برایت درست کنم !» اما هزار پاکه نمی دانست کدام کفش تنگ تر است ،گفت:« این ! نه فکر کنم اینه! نه صبر کن ببینم! این یکیه .» اما آن هم نبود . ناراحت شد و غصه خورد، آقای کفشدوزک بالخند گفت:« این که غصه ندارد همه ی کفش ها را در بیاور!باید همه را کنار هم بچینم تا ببینم کدام یک کوچکتر است . » هزارپا همه ی کفش ها را در آورد و به آقای کفشدوزک داد. آقای کفشدوزک ساعت ها برای پیدا کردن کفش تنگ وقت گذاشت تا بالاخره آن را پیدا کرد؛ بعد هم آن را درست کرد و به هزارپا داد . هزار پا از او تشکر کرد و دوباره هزار کفش خود را پوشید و رفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کفتر چاهی در یک روزِ گرمِ تابستانی کفترِ چاهی توی چاهِ خنک استراحت می کرد. سر و صدایی توجهش را جلب کرد ، صدای بع بعِ آرامی به گوش می‌رسید. کنجکاو از توی چاه سرک کشید؛ دوتا بره ی ناز و پشمالو ،تنهای تنها کنار چاه ایستاده بودند. کفتر چاهی نگاهی به اطراف انداخت، هیچ خبری از گله و چوپان نبود. به بره ها گفت:« چرا تنها هستید ؟ پس گله؟ پس چوپان؟» بره سفید و تپل گفت:« ما از گله جاماندیم!» بره قهوه ای گفت:« خسته بودیم خوابیدیم، بیدار شدیم دیدیم تنهاییم و همه رفتند» کفتر چاهی بالی زد و به آسمان رفت تا شاید گله را ببیند اما ندید. با خود فکر کرد:« اگر اینجا تنها بمانند حتما گرگ آن ها را خواهد خورد یا عقاب آن ها را خواهد برد» بره ها باز شروع کردند به بع بع کردن ، کفتر چاهی خودش را به آن ها رساند و سعی کرد آن ها را آرام کند. باید اول آن ها را به جای امنی می رساند ، به یاد دوستش افتاد؛ همراه بره ها به محل استراحت همیشگی آقای سگ زیر درخت بادام رفت. ماجرا را برای او تعریف کرد و از او کمک خواست. آقای سگ نگاهی به بره ها کرد و گفت:« باید از این ها مواظبت کنیم تا چوپان برای پیدا کردنشان به اینجا برگردد. » هوا داشت کم کم تاریک می شد . صدای زوزه ی گرگ ها از دور و نزدیک به گوش می رسید . کفتر چاهی بالی زد و لرزید گفت:« نکند گرگ ها به ما حمله کنند» آقای سگ گفت:«نگران نباش و همین جا کنار بره ها بمان» بعد با سرعت از آن ها دور شد .صدای زوزه نزدیک و نزدیک تر می شد بره ها و کفتر چاهی از ترس به هم چسبیده بودند و می لرزیدند تااینکه خیلی زود آقای سگ همراه دوستانش برگشت. کفتر چاهی از دیدن آن ها خیلی خوشحال شد و در آسمان چرخی زد ، بره ها همراه آقای سگ و دوستانش و کفتر چاهی با خیال راحت خوابیدند . صبح آقای سگ و کفتر چاهی بره ها را کنار چاه بردند و منتظر و چشم به راه چوپان نشستند. تا ظهر خبری از چوپان نبود ، کفتر چاهی گاهی به آسمان پر می زد و خبری می آورد تا اینکه فریاد زد:« دارم می بینم ، من چوپان را می بینم» و خودش را به چوپان رساند. چرخی دور سر چوپان زد و توجهش را به خود جلب کرد ، بعد هم به سمت چاه پرواز کرد ، چوپان به دنبال کفتر دوید و به بره هارسید ، بره ها را در. آغوش کشید و به سمت گله رفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزبزی تو صحرا بود میمونه هم اونجا بود سر به سر اومی ذاشت با او کمی شوخی داشت روی سرش می پرید مامانش از راه رسید گفت بدو میمون بلا زودی بریم از اینجا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تولدت مبارک گل پسر عزیزم دلم میخواد دنیارو به زیر پات بریزم یادم میاد یه روزی منتظر تو بودم دوستت دارم یه دنیا ای همه ی وجودم
هدایت شده از هم بازی
🔊 خانه هم‌بازی مشهد برگزار می‌کند: 📌 *فراخوان قصه نویسی و قصه خوانی* ویژه نوجوانان، جوانان، پدرها و مادرها، مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها ✅ مسابقه برای گروه سنی 7تا 12سال بامحورهای: 🔹 اسوه‌ها و الگوهای دینی 🔹 قهرمانان قومی و ملی در ایران اسلامی 🔹 روحیه مقاومت و حق‌پذیری 🔹 دوستی و کار جمعی ✅ مسابقه براساس متن یکی از دو داستان 🔸«یک سنگ؛ نه خیلی بزرگ، نه خیلی کوچک» یا 🔸«گردش پردردسر» 📬 برای دریافت اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه به پوستر فراخوان مراجعه فرمایید: 🔸 instagram.com/hambazi.tv 🔸 sapp.ir/hambazi_tv 🔹 @hambazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این کاراکال بچه ها یه گربه ی باهوشه خیلی زرنگه اما یک کمی بازیگوشه با سرعتی مثل باد به دنبال شکاره تا بگیره موش ها رو حسابی گرمِ کاره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میخوام برم تولد هزارپا روی ساقه ی درخت قدم می زد، از این طرف به آن طرف می رفت و با خودش حرف می زد، می گفت:« حالا چه کار کنم با چه رویی بروم! اصلا ولش کن نمی روم!» بعد دوباره کمی فکر می کرد و می گفت:« نه نمی شود نروم او بهترین دوستِ من است» پروانه ی مهربان که توی آسمون پرواز می کرد صدایش را شنید ، روی ساقه نشست و گفت:« سلام هزارپا جان چه شده؟ »هزارپا سریع به سمت پروانه دوید و گفت:« سلام پروانه ی مهربان خوب شد اینجایی! می شود به من کمک کنی؟ » پروانه مهربان لبخندی زد و گفت :«بله حتما ! مشکلت چیست؟» هزارپا چشمانش پر اشک شد، گفت:« من فردا تولد بهترین دوستم سنجاقکِ نقره ای دعوتم اما نمیتوانم بروم!» پروانه ابرویش را بالا داد و گفت:« چرا نمی توانی بروی تولد؟» هزارپا که حالا داشت گریه می کرد اشک هایش را پاک کرد و گفت:« اخر من هزارتا پا دارم برای هر پا یک جوراب یعنی من هزار تا جوراب دارم دیروز رفتم با مورچه ها فوتبال بازی کردم حالا جوراب هایم بو میدهد و من با جوراب بد بو نمی توانم بروم تولد» پروانه ی مهربان گفت :« این که غصه ندارد جوراب هایت را بشوی و فردا بپوش» هزار پا بلند تر گریه کرد و گفت:« نمی شود! من چجوری هزارتا جوراب را بشویم و تا فردا خشک کنم!» پروانه ی مهربان دستش را روی چانه گذاشت و گفت:«من هم اگر کمکت کنم نمیتوانیم هزارتا جوراب را تا فردا بشوییم» هزارپا بلندتر و بلندتر گریه کرد. پروانه ی مهربان گفت:« ارام باش صبر کن من یک فکری دارم» و بعد بال زد و رفت . چند دقیقه بعد همراه چند پروانه ی دیگر برگشت و گفت:« ما همگی امدیم تا به تو کمک کنیم » ان ها همه ی جوراب ها را دانه دانه توی رودخانه شستند و روی درخت پهن کردند تا خشک شوند ؛ هزار پا از پروانه ی مهربان و دوستانش تشکر کرد . روز بعد او هزار تا جوراب تمیز و خوشبو داشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهر پرنده ها قسمت اول.mp3
8.36M
3⃣2⃣ 🌹شهر پرنده ها (قسمت اول) 🌹 🔅بالای ۵ سال 🔅با هنرمندی: معصومه بهرمن شش ساله از قم 🔅تدوین:حسین بهرمن 🖋 نویسنده : مهدیه حاجی زاده (باران) 🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸 🎈برای شنیدن بقیه قصه ها، بر روی لینک زیر بزنید.🎈 📌 https://eitaa.com/amoobahreman/-213283 : شنبه_دوشنبه_چهارشنبه 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهایی.mp3
11.61M
4️⃣2️⃣ 🌹شهر پرنده ها (قسمت دوم) 🌹 🔅بالای ۵ سال 🔅با هنرمندی: معصومه بهرمن شش ساله از قم 🔅تدوین:حسین بهرمن 🖋 نویسنده : مهدیه حاجی زاده (باران) 🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸 🎈برای شنیدن بقیه قصه ها، بر روی لینک زیر بزنید.🎈 📌 https://eitaa.com/amoobahreman/2072 : شنبه_دوشنبه_چهارشنبه 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir