eitaa logo
شعر و قصه کودک
403 دنبال‌کننده
204 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
منم بیام تولد؟ موشی و دوستانش که از بازی خسته شده بودند نفس زنان کمی نشستند. خستگی شان که در رفت خواستند دوباره بازی کنند، اما توپشان را پیدا نکردند، باز هم میمونک توپ را برداشته بود تا سر به سرشان بگذارد. میمونک از بالای درخت توپ را نشان داد و گفت:« اگر می توانید بیایید و توپتان را پس بگیرید » بعد هم بلند خندید و روی شاخه ی دیگری پرید. موشی اخم هایش را در هم کرد و گفت:«واقعا که ما هربار بازی می کنیم تو باید مزاحم شوی!» بعد هم با دوستانش از آن جا دور شد. میمونک که حوصله اش سر رفته بود، بی سرو صدا به سمت مزرعه ی هویج رفت؛ از بالای درخت آویزان شد و یواشکی پشت خرگوشی را غلغلک داد، سریع به بالای درخت برگشت، خرگوشی این طرف سر کشید، کسی را ندید، آن طرف سرکشید، کسی را ندید. دوباره مشغول چیدن هویج شد. میمونک دوباره از شاخه ی درخت آویزان شد و خرگوشی را غلغلک داد و پرید بالا، خرگوشی اخم هایش را در هم کرد بلند شد و به اطراف نگاه کرد اما کسی را ندید، میمونک بلند زد زیر خنده. خرگوشی با اخم گفت:«واقعا که! تو تا کی می خواهی بقیه را اذیت کنی!؟» بعد هم سبد هویجش را برداشت و به خانه اش رفت. میمونک در فکر بود این بار سر به سر چه کسی بگذارد؛ از شاخه های درختان بالا و پایین می پرید که جوجه های خانم طاووس را دید. آن ها داشتند با هم قایم باشک بازی می کردند. جلو رفت و گفت:« چرا این جا ایستادید الان آقا گرگه را دیدم که داشت به این جا می آمد، او می خواهد شما را بخورد» رنگ پرهای سبز و زیبای جوجه ها پرید با گریه به خانه برگشتند. خانم طاووس جوجه ها را زیر بالَش گرفت و گفت :« چه شده چرا گریه می کنید؟ چرا می لرزید؟» جوجه اولی گفت:« میمونک گفت گرگ نزدیک خانه ی ماست» جوجه ی دومی گفت:« میمونک گفت آمده ما را بخورد» خانم طاووس جوجه ها را بوسید و با ناراحتی گفت:« از دست این میمونک» بعد هم سراغ خانم خرگوش رفت، مامان موشی هم آن جا بود. آمده بود تا آن ها را برای جشن تولد موشی دعوت کند. خانم طاووس گفت:« اگر میمونک را دعوت کنی من نمی آیم » خرگوشی دست بر روی شانه ی مامان موشی گذاشت و گفت:« من هم نمی آیم او فقط باعث آزار و اذیت دیگران است.» مامان موشی لبخندی زد و گفت:« حق باشماست میمونک را دعوت نمی کنم » روز بعد همه به خانه ی موشی رفتند. میمونک حوصله اش سر رفته بود، از این شاخه به ان شاخه می پرید تا کسی را ببیند و با او بازی کند، اما کسی را ندید. روی شاخه ای نشست و مشغول خوردن موز شد، لاک پشت را دید که آرام آرام نزدیک می شد، یک دفعه پرید جلوی لاک پشت! لاک پشت با وحشت خودش را داخل لاکش پنهان کرد، میمونک بلند شروع کرد خندیدن! لاک پشت سرش را از لاک بیرون آورد و بر سر میمون فریاد زد:« چرا اینکار را کردی ترسیدم! خجالت نمی کشی؟مدام با کارهایت دیگران را اذیت میکنی!» میمونک بغض کرد گفت:« من نمی خواستم شما را اذیت کنم خواستم بازی کنم» لاک پشت کمی آرام تر شده بود گفت:« این کار بازی نیست کسی از بازی های تو خوشش نمی آید» میمونک سرش را پایین انداخت. لاک پشت ادامه داد:«دیروز توپ موشی و دوستانش را برداشتی، خانم خرگوشی را اذیت کردی، جوجه های طاووس را ترساندی» میمونک همانطور که سر به زیر انداخته بود گفت:« من فقط میخواستم با آن ها بازی کنم» لاک پشت سرش را تکان داد و گفت:« اما آن ها ناراحت شدند به خاطر همین کارهایت تولد موشی دعوت نشدی» میمونک اشک هایش را پاک کرد و گفت:« من هم می خواهم به تولد بیایم» لاک پشت کمی فکر کرد و گفت:« باشد تو با من بیا اما قول بده با دوستانت درست بازی کنی!» میمونک بالا و پایین پرید و گفت:« قول می دهم» اشک هایش را پاک کرد و گفت:« همین جا بمان من زود بر می گردم» میمونک رفت و از بالای درخت چندتا فندق رسیده و خوشمزه چید تا به موشی هدیه بدهد.
دوستای گلم که جواب معما ها رو ارسال کردن🌹👇 آقا علی اکبر کرمی گلم ۶ساله ❤️ فاطمه خانم نجفی نازم نه ساله❤️ نازنین زهرا خانم نجفی عزیزم شش ساله❤️ امیر ذاکر مهربونم ۶ساله❤️ فاطمه خانم قشنگم ۵ساله❤️ 🌹برای سلامتیشون صلوات🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست عزیزم ستاره خانم شیرزاد 🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر مهربونم آقا سپهر شیرزاد🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه جور پرنده هستم روی زمین نشستم دو پا دارم درازه پرهای من چه نازه پرنده هستم اما نمی پرم بچه ها مثل شتر تو صحرام خیلی قویه پاهام حالا بگو من چی ام؟
سلام دوستای مهربونم این معما از پست های کانال طراحی شده☺️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر نازنینم امیرعباس افتخاری❤️ پاسخ
سلام گلای قشنگم🌹 چیزی به محرم نمونده🖤 یادش بخیر پارسال محرم یه گوشه از مسجد دور هم می نشستیم 🦋 نقاشی می کشیدیم شعر میخوندیم قرآن می خوندیم و کلی چیزهای تازه یاد می گرفتیم🥀 🦋بچه ها با دلای کوچیکتون دعاکنید محرم بازم بتونیم بریم مسجد بازم باهم عزاداری کنیم🦋 باهم نقاشی بکشیم و نمایشگاه نقاشیمون رو تقدیم کنیم به امام حسین علیه السلام🏴 خیلی دلم براتون تنگ شده💔 امیدوارم شبای محرم ببینمتون 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام! من یک جوجه تیغی یا خارپشت هستم🦔 همان طور که می بینید یک عالمه خار تیز پشتم دارم😊 ✅حس بویایی و شنوایی من بسیار قوی هست. بچه ها من دشمنان زیادی دارم، مثل : جغد، راسو، روباه، گورکن اما وقتی خطری حس کنم خودم را جمع می کنم آن وقت می شوم یک توپ تیغی😁 ❌راستی خیلی ها فکر می کنند من موقع احساس خطر تیغ هایم را پرتاب می کنم اما این تصور اشتباه است. 🦔جوجه تیغی ها حیوانات همه چیز خوار هستند یعنی ما همه چیز می‌خوریم و از همه مهمتر این است که ما برای کنترل آفات مزارع خیلی مفید هستیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهلا خانم نازنینم ۶ساله جواب
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهلا خانم نازنینم ۶ساله جواب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جوجه -سینا خلف خانی عزیزم ۶ساله از ارومیه ❤️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقا محمدعلی امیر مجاهدی نازم ❤️ جواب
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا طاهای الماسی مهربونم ۶ساله❤️ جواب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درخت رنگ پریده زینب خودش را در بغل بابا جا کرد و گفت:«حوصله ام سر رفته» بابا پیشانی زینب را بوسید و گفت :« الان کار دارم بعد باهم بازی می‌کنیم» زینب گفت:« پس من الان چه کار کنم؟» از بغل بابا پایین آمد، بابا مشغول کار با رایانه اش شد. همان طور که چشمش به رایانه بود گفت:« میتوانی بروی نقاشی بکشی دخترم» زینب دستی روی گلهای دامنش کشید و گفت:« بعدش با من بازی می کنید؟» بابا لبخندی زد و گفت:« بله بازی می کنم عزیزم» زینب بالا و پایین پرید و گفت:« آخ جون،ممنون باباجون» بعد هم به اتاقش رفت، مدادرنگی ها و دفترش را روی میز گذاشت. اول یک دخترکوچولو کشید که توی یک جنگل زیبا بازی می کرد. یک آهوی مهربان بالای دفترش کشید و درختی که یک بلبل روی شاخه اش آواز می خواند. چند تا گل رنگارنگ هم زیردرخت کشید. حالا وقت رنگ امیزی بود. به مداد رنگی ها گفت:« آماده باشید که نقاشی قشنگم را رنگ کنیم» با مداد قرمز قلب وسط نقاشی و لباس دخترکوچولو را رنگ کرد. گل ها را با صورتی و آبی و نارنجی زیباتر کرد. آهوی نقاشی اش را با نارنجی رنگ کرد. در آسمان نقاشی دو ابر آبی هم گذاشت. حالا نوبت درخت و چمن بود، می‌خواست مداد سبز را بردارد، اما خبری از مداد سبز نبود، توی کشو را گشت، روی زمین نگاه کرد اما مداد سبز را پیدا نکرد. روی صندلی نشست و با چشمان پر اشک به نقاشی اش خیره شد. چاره ای نبود نقاشی اش را به اتاق بابا برد، سرش را پایین انداخت و گفت:« بابایی نقاشی ام تمام شد» بابا دستی بر سر زینب کشید و گفت:« آفرین دخترم حالا چرا ناراحتی؟ نقاشی ات را ببینم» زینب نقاشی را به بابا داد، بابا نگاهی به نقاشی کرد و گفت:« خیلی زیبا کشیدی، فقط چرا رنگ درخت و چمن هایت پریده؟» زینب از حرف بابا خنده اش گرفت و گفت:« مداد سبزم را پیدا نکردم» بابا اشک های زینب را پاک کرد و گفت:« غصه نخور عزیزم برو و مداد زرد و آبی ات را بیاور» زینب با چشمان گرد به بابا نگاه کرد و گفت:« درخت که زرد و آبی نیست» بابا خندید و گفت :« آفرین دخترم ولی من فکر دیگری دارم » زینب به اتاقش دوید و مداد زرد و آبی اش را آورد. بابا گفت:« درخت و چمن را اول با مداد زرد رنگ کن» زینب ابرویش را بالا دادو مشغول رنگ کردن درخت و چمن با مداد زرد شد. بعد بابا مداد آبی را به دستش داد و گفت:« حالا روی رنگ زرد را با مداد سبز رنگ کن» زینب مداد را گرفت و با رنگ آبی روی زرد کشید سرش را بالا گرفت و گفت:« وای بابا درختم سبز شد» بابا خندید و زینب را بوسید. نقاشی را از زینب گرفت و گفت:« برویم بازی؟»
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
عارفه زهرا خانم حکمت نازم شش و نیم ساله از تهران❤️ جواب
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاطمه ضحا حکمت قشنگم ۲ساله❤️ جواب
دوستای باهوشی که پاسخ معماها رو برام ارسال کردن🌹👇 اقا محمد مهدی و اقاابوالفضل علیجان 8و11 ساله❤️ زهرا خانم شیرمحمدی قشنگم ۷ساله❤️ اقا امیر ذاکر گلم ۶ساله❤️ زینب خانم صرافی مهربونم کلاس اول❤️ زهرا خانم محمد زاده نازنین ۶ساله از اران و بیدگل❤️ اقا مجتبی محمدزاده گل ۵ساله از اران و بیدگل❤️ علی آقای اسدی گل ۶ ساله از بروجرد❤️ مبینا خانم سلیمانی مهربونم۶ ساله❤️ زهرا خانم خراسانی نازم ۵ساله❤️ فاطمه خانم آیه ی نور عزیزم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر گلم آقاعلی اکبر غلامی .۵ ساله❤️ جواب