eitaa logo
شعر و قصه کودک
384 دنبال‌کننده
204 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
من با تو قهرم تو با من آشتی باران از اتاق بیرون آمد، کتابش را روی میز گذاشت، جلوی تلویزیون نشست، مشغول تماشای برنامه ی پاشو پاشو کوچولو شد؛ مبین توپش را بغل کرده بود آمد، کنترل را برداشت و کانال را عوض کرد، گفت :« مستند دایناسورها دارد» باران بغض کرد و با لب و لوچه ی آویزان گفت:« اصلا قهرم» و به اتاق رفت. غذا آماده شد مامان باران را صدا کرد و گفت:« باران بیا دخترم غذا آماده است.» باران از اتاق بیرون آمد، رویش را از مبین برگرداند و به آشپز خانه رفت. مامان غذا را کشید، بشقابی جلوی باران و بشقابی جلوی مبین گذاشت. مامان یادش رفته بود برای باران قاشق بگذارد، باران گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت! عصربابا از راه رسید، باران دوید و خودش را توی بغل بابا انداخت. بابا اورا بوسید، باران به دستان بابا نگاه کرد، عروسکی که بابا قول داده بود را ندید. گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید، چشمانش را بست با خودش گفت:« اصلا با همه قهرم» صدایی شنید چشمانش را باز کرد و نشست، مداد آبی اش بود گفت:« اصلا من قهرم» و رفت توی کشو! باران خواست بپرسد چرا! جوراب صورتی اش را دید که رویش را برگرداند و گفت:«اصلا قهرم» خواست بپرسد چرا! عروسکش موقرمزی را دید که گفت:« اصلا قهرم » و رفت توی کمد. باران بلند شد و گفت:« آخر چرا قهر؟خب بگویید چه شده؟» مداد آبی سرش را از کشو بیرون آورد و گفت:« چون امروز با من نقاشی ات را رنگ نکردی» جوراب صورتی نخ هایش را کج کرد و گفت: « چون دو روز است من را این گوشه انداختی!» موقرمزی از توی کمد سرک کشید و گفت:« چون امروز با من بازی نکردی» باران اخم کرد، خواست بگوید :« خب این را از اول می گفتید این که قهر ندارد» صدایی شنید :« باران جان دخترم» چشمانش را باز کرد، بابا را دید عروسکی که قول داده بود در دستش بود، باباگفت:« عروسک را در ماشین جا گذاشته بودم » باران خندید و خودش را توی بغل بابا جا کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ☺️🌹 خوش آمدید عروسک های محجبه منتظر آغوش دخترکوچولوهای ناز ومهربون شما هستند هدف ما آموزش حجاب در غالب بازی و سرگرمی به دختران سرزمینمان هست دنیای دخترها با عروسک گره خورده،انگار مادرانه زندگی کردن را با عروسک هایشان تمرین می کنند. پس چه فرصتی بهتر از این 🌹👌 عروسک های محجبه مروارید❤️🌹@morvariddols
💠ما در درجه اول باید به ساختن و پرداختن شکل روحی کودکانمان اهتمام بورزیم. مقام معظم رهبری💠 🔆دوره ی مجازی🔆 🔶دوره مربی‌گری کودک اندیشه‌ورز🔶 🔸ویژه بانوان🔸 ✍برخی عنوانین دوره: 🌸حکمت برای کودکان (ورزیده کردن ظرفیتهای انسانی، زمینه سازی برای ایجاد توانمندیهای عظیم، مدل سازی اندیشه، آزادسازی عقل از موانع درونی، پرورش استعداد حکمت در کودکان) 🌸مادر آگاه🌸 (شکل روحی چیست؟ ویژگی های کودکان، هدف و غایت تربیت، راهکارهای مدیریت خشم، فواید تعامل مؤثر، مراحل تعامل و....) 🌸محیط رو به راه🌸 (چگونه با بازی و فعالیت، کودک را انتخاب‌گر کنیم؟ تاثیر محیط بر ایجاد خصلت‌های خوب؟ نظام غرفه‌داری) 🌸مربی همراه🌸 🔹چطور با بازی، کودک را به سمت یادگیری اکتشافی سوق دهیم؟ هدایت یادگیری کودکان، تعامل با کودکان برای ارتقای یادگیری، چگونه با گفتگو تفکر کودک را رشد دهیم؟ 🔹چرا باید کودک را مشاهده کرد؟ چگونه، چه وقت، چه چیزی را مشاهده کنیم؟ چگونه عینی مشاهده کنیم؟ تاثیر مشاهده صحیح بر رشد کودک چیست؟ 🔹مؤلفه های رشد (ابعاد هیجانی_اجتماعی، فیزیکی_جسمانی، شناختی و زبانی کودک چیست؟ چطور با بازی و فعالیت کودک را در این ابعاد رشد دهیم؟ ❇️👏۲۵ درصد تخفیف برای ۲۵ نفر اول ✅ برای مربیان، معلمان، پژوهشگران، مادران و علاقمندان به حوزه تربیت کودک ✅بیش از 60 درصد محتوا متفاوت از دوره قبل ✅کانال حکمت برای کودکان با رویکرد منویات رهبر انقلاب https://eitaa.com/nahalestan_hekmat ثبت‌نام و کسب اطلاعات: @Nahalestanh شماره تماس: ☎️ 09907612373 ساعت تماس⏱: 8 الی 12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهادت امام باقر ع را به تمام شیعیان و مسلمین جهان تسلیت میگوییم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همان همیشگی کرم ابریشم آرام پشت میز رستوران عنکبوت نشست و گفت:« همان همیشگی!» او همیشه سوپ برگ توت می خورد. عنکبوت گفت :« امروز غذای ویژه سرآشپز بورانی اسفناج هست می‌خواهی امتحان کنی؟» کرمی اخمهایش را در هم کرد و گفت:« نه من به هیچ غذایی جز سوپ برگ توت لب نمی‌زنم » فیلی رفت و برای کرمی سوپ توت آورد. کرمی همه ی سوپش را خورد و تشکر کرد و رفت. روز بعد کرمی برای خوردن ناهار به رستوران عنکبوت آمد اما عنکبوت را ندید! خوب به اطراف نگاه کرد مورچه را دید که به کنار میز او آمد و گفت:«چی میل دارید؟» کرمی در حالی که با انگشتانش بازی می کرد گفت:« همان همیشگی!» مورچه لبخندی زد و گفت:« من تازه به أین رستوران آمدم همان همیشگی یعنی چه؟» کرمی گفت:« سوپ برگ توت» مورچه فهرست غذا را مقابل کرمی گذاشت و گفت:« نداریم از فهرست انتخاب » کرمی یک دفعه از جایش بلند شد و گفت:« من فقط سوپ برگ توت می‌خورم، عنکبوت کجاست؟» مورچه دستش را روی شانه ی کرمی گذاشت و گفت:«عنکبوت به مسافرت رفته من که نمی توانم از روی درخت برگ توت بچینم! تا وقتی عنکبوت بر گردد سوپ برگ توت نداریم» بعد هم فهرست را نشان داد و گفت:« در عوض غذاهای خوشمزه ی دیگری داریم می‌توانید امتحان کنید» کرمی سرش را پایین انداخت و گفت:«اگر بدمزه باشند؟ اگر با خوردنشان حالم بد شود؟» مورچه گفت:« بد مزه نیستند امتحان کنید» و رفت تا کرمی غذایش را انتخاب کند. کرمی نگاهی به فهرست غذا کرد او دلش سوپ برگ توت می خواست! از جایش بلند شد تا به خانه اش برگردد اما صدای قار و قور شکم گرسنه اش را شنید. تصمیم گرفت کمی بورانی اسفناج امتحان کند. به مورچه نگاه کرد و در حالی که شاخک هایش را تکان می داد گفت« بورانی اسفناج لطفا» چند دقیقه بعد بورانی اسفناج روی میزش بود. کرمی دماغش را گرفت، چشمانش را بست، یک قاشق بورانی توی دهانش گذاشت. چشمانش را باز کرد دستش را از روی دماغش برداشت، بلند گفت:« خیلی خوشمزه است» کرمی آن روز بورانی اسفناج خورد،روزهای بعد غذاهای دیگررا امتحان کرد، و از خوردن غذاهای مختلف لذت برد. یک روز که برای خوردن ناهار به رستوران رفت، عنکبوت جلو آمد و گفت:« همان همیشگی؟» کرمی از دیدن دوستش خوشحال شد، گفت:« نه امروز غذای ویژه سرآشپز برایم بیاور!»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثل خیار درازم مقوی و خوشمزه وای که چقدر دوسم داره خرگوشک بامزه
دویدم و دویدم روی ابرا رسیدم چیز عجیبی دیدم از خوشحالی پریدم بَه بَه بَه چه رنگی چه رنگای قشنگی حالا بگو تند و زود اون رنگا اسمش چی بود؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه نازم و ملوسم درست مثل یک پلنگ میو میو می کنم منم شیطون و زرنگ
انگشتر زیبا مرد با لباس کهنه و پاره گوشه ی مسجد نشسته بود. مردم برای خواندن نماز و انجام عبادت به مسجد می آمدند و می‌رفتند. آرام بلند شد، سرش را پایین انداخت و به مردی که دعا می خواند، نزدیک شد گفت:« ای مرد من گرسنه ام و پولی ندارم به من کمک کن» مرد توجهی نکرد و به خواندن دعا ادامه داد. مرد فقیر سراغ دو مرد جوان رفت. آن ها گوشه ای ایستاده بودند و باهم صحبت می کردند، رو به آن ها گفت:« ای جوانان من گرسنه ام و پولی ندارم به من کمک کنید» مردانِ جوان نگاهی به لباس های پاره و موهای کثیف و بلند مرد فقیر کردند، بدون اینکه پاسخش را بدهند از آنجا دور شدند. مرد فقیر با چشمانی پر اشک به سمت در مسجد رفت، یک دفعه مرد جوانی را دید که نماز می خواند، او دستش را به سمت مرد فقیر دراز کرده بود، انگشتر زیبایی در دست مرد جوان بود. مرد فقیر فهمید، مرد جوان می خواهد انگشترش را به او بدهد، با پشت دست اشکش را پاک کرد و آرام به طرف مرد جوان رفت. انگشتر را از انگشت او درآورد. خندید و به راه افتاد. پیامبر خدا با چهره ای خندان به مسجد آمدند، مرد فقیر را که خوشحال دیدند پرسیدند:«آیا الان کسی به تو چیزی داده است؟» مرد فقیر انگشتر را به پیامبر نشان داد و گفت:« آن مرد جوان در حالی که نماز می خواند این انگشتر را به من داد» پیامبر لبخند زدند و فرمودند:« او علی بن ابیطالب است» نگاهی به یارانشان کردند و فرمودند:« من الان در خانه بودم دوستم جبرئیل پیامی از طرف خدا برایم آورد، جبرییل گفت:« رهبر و سرپرست شما تنها خداست، و پیامبرش ومومنانی که نماز می خوانند و در نماز به دیگران کمک می کنند.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ولادت با سعادت حضرت امام هادی علیه السلام مبارک باد. 🌹🌺🌺🌺❤️🌺🌺🌺🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شعر و قصه کودک
#غدیر #امام_علی_ع @zaminesazanezohoor313
آرزوی سلیمه قاصدک آمد و روی دامن سلیمه نشست. سلیمه خندید و آرام قاصدک را برداشت. سعید گفت:« یک آرزو کن و قاصدک را رها کن» سلیمه چشمانش را بست و مشتش را باز کرد و بالا گرفت، قاصدک را فوت کرد. پدر در حالی که بار شتر را مرتب می‌کرد گفت:« بیایید بچه ها! چرا معطلید؟ راه بیفتید» سلیمه بلند شد و دوید، سعید دنبالش رفت و گفت :«چه آرزویی کردی؟» سلیمه قدم زنان گفت :« بگذار برآورده شود می گویم.» سعید نفس زنان گفت:« الان بگو شاید اصلاً برآورده نشد.» سلیمه اخم هایش را در هم کرد و گفت:« می‌شود » سعید با لب و لوچه آویزان گفت:« حالا بگو من برادرت هستم، به کسی نمیگویم» سلیمه کمی فکر کرد و گفت :«آرزو کردم امروز یک اتفاق خوب بیفتد، یک اتفاق خیلی خوب» سعید دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت :«مثلا چه اتفاقی؟» سلیمه قاصدک را در آسمان دید، به دنبال قاصدک دوید. سعید هم به دنبالش رفت. قاصدک از آنها دور شد، شترها ایستادند؛ سعید گفت :«چرا همه ایستادند؟» پدر، سلیمه و سعید را صدا کرد و گفت:« رسول خدا فرمودند این جا بمانیم باید صبر کنیم تا همه مسافران خانه خدا اینجا جمع شوند، ایشان می‌خواهند با مردم صحبت کنند.» همه فکر و حواس سلیمه درپی قاصدک بود. کمی جلوتر مردانی را دید که وسایل سفر را روی هم می چینند. سعید در حالی که با دست خودش را باد میزد گفت:« قرار است رسول خدا آن بالا سخنرانی کنند» سلیمه از بین جمعیت سرک کشید و گفت:« قاصدکم کو؟ قاصدکم را ندیدی؟» سعید گفت:« غصه نخور پیدایش می‌کنیم» دست سلیمه را گرفت و او را به کنار برکه غدیر برد. برکه آرام بود، سعید مشتی آب به صورت سلیمه پاشید، سلیمه خندید. مشتش را پر از آب کرد و روی سعید ریخت. صدای خنده بچه ها دشت غدیر را پر کرده بود. سلیمه بالا و پایین پرید و گفت :« قاصدکم آنجاست» بچه ها به دنبال قاصدک دویدند. سلیمه با سختی از لابه لای جمعیت گذشت. رسول خدا را دید که همراه علی (علیه السلام) از سکوی آماده شده بالا می‌رفت. سلیمه ایستاد و به چهره مهربان و خنده روی رسول خدا خیره شد. سعید در حالی که دستش را می مالید گفت:«لِه شدم» به سختی جلو آمد، دست برشانه سلیمه گذاشت و گفت:« او بهترین دوست ماست.» سلیمه گفت:« من خیلی رسول خدا را دوست دارم» جمعیت زیادی برای شنیدن صحبت های رسول خدا آمدند. رسول خدا شروع کردند به صحبت کردن. سلیمه و سعید با دهان باز به حرف های رسول خدا گوش می‌دادند؛ در آخر پیامبر دست علی (علیه السلام) را بالا بردند و فرمودند :«هرکس من مولای اوهستم از این به بعد علی مولای اوست» سلیمه قاصدکش را دید که بالای دستان رسول خدا و امیر مومنان پرواز می کرد،خندید و رو به سعید گفت:« دیدی به آرزویم رسیدم؟»