eitaa logo
شعر و قصه کودک
400 دنبال‌کننده
204 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
من بچه نیستم! یاسر نگاهی به رضا کرد:«چته رضا؟ تو همی؟ نترس چیزی نمیشه!» رضا دست روی شانه‌ی یاسر گذاشت:«نگرانتم داداش اگه گیر بیفتیم اینا کوچیک و بزرگ نمی‌شناسن!» یاسر اخم‌هایش را در هم کرد اعلامیه‌ها را داخل لباسش کرد و به طرف در رفت:«من بچه‌ نیستم چهارده سالمه» رضا دیگر چیزی نگفت. بقیه‌ی اعلامیه‌ها را برداشت و همراه یاسر از خانه بیرون آمد. با اشاره‌ی رضا از هم جدا شدند. رضا در مدت پخش اعلامیه نگران یاسر بود. هنوز کارش تمام نشده، صدای سوتی بلند و بعد فریاد:«ایست... ایست » بلند شد با سرعت توی کوچه پس کوچه‌ها می‌دوید و دنبال مخفیگاهی می‌گشت. صدای چکمه‌ها و فریادها بیشتر می‌شد. نفسش به شماره افتاده بود. خودش را به کوچه‌ای رساند ولی کوچه بن‌بست بود. صداها نزدیک‌تر می‌شدند، چشمانش را بست. یک دفعه دستی روی شانه‌اش حس کرد. جرات نداشت چشمش را باز کند. دستی که روی شانه‌اش نشسته بود او را به طرف خودش کشید. چشم باز کرد باورش نمی‌شد، یاسر او را توی خانه‌ی یکی از اهالی کوچه کشانده بود. صدای مامور‌ها دور و دورتر می‌شد. یاسر کج خندید:«ها چیه باورت شد من بچه نیستم؟» ویژه نوجوان🌹