کوه کوچک
سعید دستش را سایبان چشمانش کرد. به کوهها نگاه کرد. بیلچهاش را برداشت مشغول درست کردن کوه کوچکی شد.
ستاره کنار سعید ایستاد گفت:«سعید اون سیب رو ببین چقدر قرمزه!»
سعید به سیب قرمز نگاه کرد. سیب قرمز از شاخهی بالایی آویزان بود. سعید وسط باغچهی پدربزرگ رفت. زیر درخت سیب رفت. یک تکه سنگ زیر پایش گذاشت، دستش به سیب نرسید.
ستاره سرش را پایین انداخت. سعید کمی فکر کرد. سرش را بالا گرفت و گفت:«فهمیدم، زیر درخت یه کوه درست میکنیم من از کوه بالا میرم و سیب را میچینم!»
ستاره با چشمان گرد پرسید:«کوه؟ چطوری؟!»
سعید بیلچهاش را برداشت. زمین را تندتند کند.
خیلی زود کوه کوچکی زیر درخت درست شد. سعید با بیلچه روی خاکها زد و آرام روی کوهش رفت. سیب را چید و پایین آمد. ستاره سیب قرمز را از سعید گرفت. آن را شست و از وسط نصف کرد. نصف سیب را به سعید داد و گفت:«خیلی شیرینه»
سعید به چاله نگاه کرد و گفت:«حالا باید چاله رو پر کنیم» ستاره به دانههای سیاه توی سیب نگاه کرد. بلند شد به طرف چاله رفت و گفت:«حالا دونهها رو توی چاله میگذاریم و بعد پرش میکنیم اینجوری یه درخت سیب دیگه هم به درختان باغچه اضافه میشه»
سعید جلو رفت. آنها دانههای سیب را توی چاله انداختند. با کمک بیلچه توی چاله را پر کردند. ستاره آبپاش را آورد و روی دانه آب ریخت و گفت:«حالا ماهم باغبونیم»
#باران
#روز_درختکاری