eitaa logo
شعر و قصه کودک
399 دنبال‌کننده
204 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمازِ تپلی ادامه ی قصه.... ساناز میوه را جلوی میهمانانش گذاشت و رو به مادربزرگ گفت:« چشمانم را ببندم؟» مادر بزرگ کیفش را برداشت و گفت :« بله ببندعزیزم تا هدیه ات را توی دستان قشنگت بگذارم» ساناز چشمانش را بست دستانش را جلو آورد ؛ مادربزرگ بسته ی کاغذکادو پیچی شده ای را روی دستان ساناز گذاشت و گفت:«حالا چشمانت را باز کن» ساناز چشمانش را باز کرد ،تشکر کرد و سریع کاغذ کادو را باز کرد. هدیه مادر بزرگ یک چادرِ گل گلیِ زیبا بود . ساناز از خوشحالی جیغی کشید و از جا پرید،چادر گل گلی را سرش کرد ، چرخید ، خودش را جلوی آینه دید ؛ مادربزرگ دست ساناز را گرفت او را در آغوش کشید و گفت:«خیلی زیبا شدی مثل فرشته ها» ساناز خودش را محکم توی بغل مادربزرگ جا داد و گفت :« پس تپلی چه؟» مادربزرگ خندید و گفت:« برای تپلی هم آورده ام نگاه کن» و به کاغذ کادو اشاره کرد. یک چادر گل گلیِ کوچک هم توی بسته بود ،ساناز مادر بزرگ را بوسید و چادر نماز را بر سر تپلی انداخت. رو به مامان کرد و گفت:« مامان می‌شود برویم مسجد؟ من و تپلی هم می آییم» مامان دستی به سر ساناز کشید و گفت:« بله حتما ... امشب همگی برای نماز به مسجد می رویم.» هوا داشت کم کم تاریک می‌شد مامان و مادربزرگ توی حیاط منتظر ساناز و تپلی بودند ،تا باهم به مسجد بروند. ساناز روسری صورتی اش را محکم کرد ، چادرش را روی سرش گذاشت ؛ چادر تپلی را هم مرتب کرد ، دستش را گرفت و گفت :« آماده ای تپلی؟ برویم؟» تپلی سری تکان داد و همراه هم از اتاق بیرون رفتند. ساناز کفش های قرمزش را پوشید . مامان دست ساناز را گرفت گفت:« تپلی را برای چه آورده ای؟ » ساناز گفت:« او می خواهد بیاید و در مسجد نماز بخواند.» مامان خندید ،چادرش را مرتب کرد . ساناز بالا و پایین می پرید و لی لی کنان همراه مامان و مادربزرگ به سمت مسجد می رفت. وقتی رسیدند پسر بچه ای اذان می گفت. حیاط مسجد یک حوض بزرگ و آبی داشت درست مثل حوض خانه ی خودشان. توی حوض هم پر از ماهی بود، از کنار درخت توت حیاط گذشتند . چند پسر بچه توی حیاط دنبال هم می دویدند. چشمش به گنبد بزرگ و گلدسته های آبیِ مسجد افتاد . به در ورودی رسیدند. ساناز کفش هایش را درآورد و داخل کمدی که جلوی در بود گذاشت. و همراه مامان و مادربزرگ وارد مسجد شد. زن ها همه با چادر های گل گلی کنار هم ایستاده بودند.پرده ی سبز بزرگی قسمت زن ها و مرد ها را جدا کرده بود. فرش ها و پرده های مسجد سبز بودند.صدای مرد ها از آن طرف پرده می آمد. ساناز کنار مادربزرگ و مامان ایستاد.مامان سه تا سجاده پهن کرد یکی برای خودش یکی برای ساناز یکی هم برای مادربزرگ، ساناز اخم کرد و دست به سینه ایستاد. گفت:« پس تپلی چه؟ » مامان دستی بر سر ساناز کشید و گفت:« مگر عروسک ها هم نماز می‌خوانند؟» خانمی که شبیه مادر بزرگ بود لبخند زد شکلاتی به طرف ساناز گرفت و رو به مادر گفت:« بله که عروسک ها هم نماز می خوانند. هرکسی که بخواهد با خدا حرف بزند نماز می خواند. » بعد به ساناز گفت:« مگر نه دختر قشنگم؟» ساناز شکلات را گرفت، تشکر کرد و گفت:« یعنی ما وقتی نماز می‌خوانیم با خدا حرف می زنیم؟» مامان پیشانی ساناز را بوسید گفت :« بله دخترم » مکبر گفت:« الله اکبر » و همه مشغول خواندن نماز شدند ،حتی تپلی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدیه ی زیبای غدیر برای کودکان دلبند شما 👇☺️
پکیج من شامل : و 😇 برای بیرون از منزل خم وراست شدن و گرفتن میتونه با باشه که بیست تومن گرونتر میشه می تونه فقط داشته باشه های قابل اتو کردن بابلیس زدن بافتن 😍🥰 یعنی یه عروسک رویایی برای بهترین ومهمترین روز زندگی دختر گلتون❤️🌹 در سایز دلخواه شما از ۲۵سانتی متر تا ۴۵سانتی متر قیمت بدون مو: ۵۵۰۰۰ تومان قیمت با مو:۷۵۰۰۰ تومان آیدی جهت سفارش👇 @Mohammadebrahym
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شفا محمد در حالی که کنار امام رضا (علیه السلام) نشسته بود رو به ایشان کرد و گفت:« می خواهم به مدینه بروم، نامه ای برای حضرت جواد بنویسید تا برایشان ببرم» امام لبخندی زد و مشغول نوشتن نامه شد؛ محمد نامه را گرفت و سوار بر اسب راهی شد، راه دور بود و سفر درازی در پیش داشت. از کوه ها و بیابان ها گذشت در راه چشمش بیمار شد. در حالی که از درد چشم ناراحت بود به منزل امام جواد علیه السلام رسید. امام جواد علیه السلام که کودکی سه ساله بود نامه را گرفت و گفت:« ای محمد وضعیت چشمت چطور است؟» محمد دست بر چشمش گذاشت و گفت:« همان طور که می بینید چشمم بیمار است و درد می کند و نمی بیند» امام جواد علیه السلام دستان کوچکشان را روی چشمان محمد کشیدند؛ محمد آرام چشمانش را باز کرد، حالا دیگر نه خبری از درد چشم بود و نه از بیماری! حتی بهتر از قبل می دید! دست و پای امام جواد علیه السلام را بوسید و به خانه اش برگشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.4K
آقا طاها الماسی ۶ساله❤️ جواب
خیار.m4a
117.8K
علی آقای اسدی ۶ساله❤️ جواب
19.9K
آقا طاها الماسی ۶ساله❤️ جواب
جواب معما.m4a
477.4K
علی آقای اسدی ۶ساله❤️ جواب
11.5K
آقا طاها الماسی ۶ساله❤️ جواب
22.6K
هستی خانم و هلما خانم کشاورز از شهریار❤️ جواب
و اسامی بقیه ی دوستان باهوشم که جواب معماها رو برامون ارسال کردن👇🌹 زهرا خانم محمدزاده ۶ساله از آران و بیدگل❤️ آقا مجتبی محمدزاده از آران و بیدگل❤️ مبینا خانم سلیمانی ۶ساله❤️ علی آقا و آقا جواد اسدی ۶ساله از بروجرد❤️ دنیا خانم و محمدکریم نگهداری ۹ساله از گُتوند❤️ فاطمه خانم سراج الدین ۸ساله از اندیمشک❤️ آقا ابوالفضل حسینی ۸ساله❤️ نازنین زهرا خانم مرادی ۸ساله❤️ فاطمه خانم ۷ساله❤️ برای سلامتیشون صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عیدتون مبارک 😍🌱 ان شاالله امشب همه عیدی مون رو از دست خانوم فاطمه زهرا (س) و آقا امیرالمومنین(ع) بگیریم‌‌..✨ + ان شاالله همه جوونا چه مجرد و چه متاهل زندگی شون زیرسایه اهل بیت(ع) باشه و عاقبت بخیر بشن..💗🌿 * دعا بفرمایید مارو..* سالگرد ازدواج حضرت امیر(ع) و خانوم فاطمه زهرا(س) مبآرک..🌈💫 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کبوتر چاهی- @amoobahreman.mp3
7.64M
8⃣3⃣ 🌹 کبوتر چاهی🌹 🔅بالای ۵ سال 🔅با هنرمندی: معصومه بهرمن شش ساله از قم 🔅تدوین:حسین بهرمن 🖌 نویسنده : مهدیه حاجی زاده (باران) 🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸 🎈برای شنیدن بقیه قصه ها، بر روی لینک زیر بزنید.🎈 📌 https://eitaa.com/amoobahreman/2286 : شنبه_دوشنبه_چهارشنبه 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بال های من قرمزه با چندتا خال سیاه مثل یه توپ نصفه من می پرم رو گیاه
دوستان گلم دیگه جواب معما رو برام نفرستید🌹 من قول ارسال جایزه ندادم این یک کار تحقیقاتی بود و هدفش تنها خردورزی کودکان❤️
من با تو قهرم تو با من آشتی باران از اتاق بیرون آمد، کتابش را روی میز گذاشت، جلوی تلویزیون نشست، مشغول تماشای برنامه ی پاشو پاشو کوچولو شد؛ مبین توپش را بغل کرده بود آمد، کنترل را برداشت و کانال را عوض کرد، گفت :« مستند دایناسورها دارد» باران بغض کرد و با لب و لوچه ی آویزان گفت:« اصلا قهرم» و به اتاق رفت. غذا آماده شد مامان باران را صدا کرد و گفت:« باران بیا دخترم غذا آماده است.» باران از اتاق بیرون آمد، رویش را از مبین برگرداند و به آشپز خانه رفت. مامان غذا را کشید، بشقابی جلوی باران و بشقابی جلوی مبین گذاشت. مامان یادش رفته بود برای باران قاشق بگذارد، باران گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت! عصربابا از راه رسید، باران دوید و خودش را توی بغل بابا انداخت. بابا اورا بوسید، باران به دستان بابا نگاه کرد، عروسکی که بابا قول داده بود را ندید. گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید، چشمانش را بست با خودش گفت:« اصلا با همه قهرم» صدایی شنید چشمانش را باز کرد و نشست، مداد آبی اش بود گفت:« اصلا من قهرم» و رفت توی کشو! باران خواست بپرسد چرا! جوراب صورتی اش را دید که رویش را برگرداند و گفت:«اصلا قهرم» خواست بپرسد چرا! عروسکش موقرمزی را دید که گفت:« اصلا قهرم » و رفت توی کمد. باران بلند شد و گفت:« آخر چرا قهر؟خب بگویید چه شده؟» مداد آبی سرش را از کشو بیرون آورد و گفت:« چون امروز با من نقاشی ات را رنگ نکردی» جوراب صورتی نخ هایش را کج کرد و گفت: « چون دو روز است من را این گوشه انداختی!» موقرمزی از توی کمد سرک کشید و گفت:« چون امروز با من بازی نکردی» باران اخم کرد، خواست بگوید :« خب این را از اول می گفتید این که قهر ندارد» صدایی شنید :« باران جان دخترم» چشمانش را باز کرد، بابا را دید عروسکی که قول داده بود در دستش بود، باباگفت:« عروسک را در ماشین جا گذاشته بودم » باران خندید و خودش را توی بغل بابا جا کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا