همان همیشگی
کرم ابریشم آرام پشت میز رستوران عنکبوت نشست و گفت:« همان همیشگی!» او همیشه سوپ برگ توت می خورد.
عنکبوت گفت :« امروز غذای ویژه سرآشپز بورانی اسفناج هست میخواهی امتحان کنی؟»
کرمی اخمهایش را در هم کرد و گفت:« نه من به هیچ غذایی جز سوپ برگ توت لب نمیزنم » فیلی رفت و برای کرمی سوپ توت آورد.
کرمی همه ی سوپش را خورد و تشکر کرد و رفت.
روز بعد کرمی برای خوردن ناهار به رستوران عنکبوت آمد اما عنکبوت را ندید!
خوب به اطراف نگاه کرد مورچه را دید که به کنار میز او آمد و گفت:«چی میل دارید؟» کرمی در حالی که با انگشتانش بازی می کرد گفت:« همان همیشگی!» مورچه لبخندی زد و گفت:« من تازه به أین رستوران آمدم همان همیشگی یعنی چه؟»
کرمی گفت:« سوپ برگ توت» مورچه فهرست غذا را مقابل کرمی گذاشت و گفت:« نداریم از فهرست انتخاب »
کرمی یک دفعه از جایش بلند شد و گفت:« من فقط سوپ برگ توت میخورم، عنکبوت کجاست؟»
مورچه دستش را روی شانه ی کرمی گذاشت و گفت:«عنکبوت به مسافرت رفته من که نمی توانم از روی درخت برگ توت بچینم! تا وقتی عنکبوت بر گردد سوپ برگ توت نداریم» بعد هم فهرست را نشان داد و گفت:« در عوض غذاهای خوشمزه ی دیگری داریم میتوانید امتحان کنید»
کرمی سرش را پایین انداخت و گفت:«اگر بدمزه باشند؟ اگر با خوردنشان حالم بد شود؟» مورچه گفت:« بد مزه نیستند امتحان کنید» و رفت تا کرمی غذایش را انتخاب کند.
کرمی نگاهی به فهرست غذا کرد او دلش سوپ برگ توت می خواست!
از جایش بلند شد تا به خانه اش برگردد اما صدای قار و قور شکم گرسنه اش را شنید.
تصمیم گرفت کمی بورانی اسفناج امتحان کند. به مورچه نگاه کرد و در حالی که شاخک هایش را تکان می داد گفت« بورانی اسفناج لطفا»
چند دقیقه بعد بورانی اسفناج روی میزش بود. کرمی دماغش را گرفت، چشمانش را بست، یک قاشق بورانی توی دهانش گذاشت.
چشمانش را باز کرد دستش را از روی دماغش برداشت، بلند گفت:« خیلی خوشمزه است»
کرمی آن روز بورانی اسفناج خورد،روزهای بعد غذاهای دیگررا امتحان کرد، و از خوردن غذاهای مختلف لذت برد.
یک روز که برای خوردن ناهار به رستوران رفت، عنکبوت جلو آمد و گفت:« همان همیشگی؟» کرمی از دیدن دوستش خوشحال شد، گفت:« نه امروز غذای ویژه سرآشپز برایم بیاور!»
#باران
#قصه
انگشتر زیبا
مرد با لباس کهنه و پاره گوشه ی مسجد نشسته بود.
مردم برای خواندن نماز و انجام عبادت به مسجد می آمدند و میرفتند.
آرام بلند شد، سرش را پایین انداخت و به مردی که دعا می خواند، نزدیک شد گفت:« ای مرد من گرسنه ام و پولی ندارم به من کمک کن» مرد توجهی نکرد و به خواندن دعا ادامه داد.
مرد فقیر سراغ دو مرد جوان رفت. آن ها گوشه ای ایستاده بودند و باهم صحبت می کردند، رو به آن ها گفت:« ای جوانان من گرسنه ام و پولی ندارم به من کمک کنید»
مردانِ جوان نگاهی به لباس های پاره و موهای کثیف و بلند مرد فقیر کردند، بدون اینکه پاسخش را بدهند از آنجا دور شدند.
مرد فقیر با چشمانی پر اشک به سمت در مسجد رفت، یک دفعه مرد جوانی را دید که نماز می خواند، او دستش را به سمت مرد فقیر دراز کرده بود، انگشتر زیبایی در دست مرد جوان بود.
مرد فقیر فهمید، مرد جوان می خواهد انگشترش را به او بدهد، با پشت دست اشکش را پاک کرد و آرام به طرف مرد جوان رفت. انگشتر را از انگشت او درآورد. خندید و به راه افتاد.
پیامبر خدا با چهره ای خندان به مسجد آمدند، مرد فقیر را که خوشحال دیدند پرسیدند:«آیا الان کسی به تو چیزی داده است؟»
مرد فقیر انگشتر را به پیامبر نشان داد و گفت:« آن مرد جوان در حالی که نماز می خواند این انگشتر را به من داد»
پیامبر لبخند زدند و فرمودند:« او علی بن ابیطالب است»
نگاهی به یارانشان کردند و فرمودند:« من الان در خانه بودم دوستم جبرئیل پیامی از طرف خدا برایم آورد، جبرییل گفت:« رهبر و سرپرست شما تنها خداست، و پیامبرش ومومنانی که نماز می خوانند و در نماز به دیگران کمک می کنند.»
#باران
#قصه
آرزوی سلیمه
قاصدک آمد و روی دامن سلیمه نشست. سلیمه خندید و آرام قاصدک را برداشت. سعید گفت:« یک آرزو کن و قاصدک را رها کن» سلیمه چشمانش را بست و مشتش را باز کرد و بالا گرفت، قاصدک را فوت کرد.
پدر در حالی که بار شتر را مرتب میکرد گفت:« بیایید بچه ها! چرا معطلید؟ راه بیفتید»
سلیمه بلند شد و دوید، سعید دنبالش رفت و گفت :«چه آرزویی کردی؟»
سلیمه قدم زنان گفت :« بگذار برآورده شود می گویم.» سعید نفس زنان گفت:« الان بگو شاید اصلاً برآورده نشد.»
سلیمه اخم هایش را در هم کرد و گفت:« میشود »
سعید با لب و لوچه آویزان گفت:« حالا بگو من برادرت هستم، به کسی نمیگویم» سلیمه کمی فکر کرد و گفت :«آرزو کردم امروز یک اتفاق خوب بیفتد، یک اتفاق خیلی خوب»
سعید دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت :«مثلا چه اتفاقی؟»
سلیمه قاصدک را در آسمان دید، به دنبال قاصدک دوید. سعید هم به دنبالش رفت.
قاصدک از آنها دور شد، شترها ایستادند؛ سعید گفت :«چرا همه ایستادند؟»
پدر، سلیمه و سعید را صدا کرد و گفت:« رسول خدا فرمودند این جا بمانیم باید صبر کنیم تا همه مسافران خانه خدا اینجا جمع شوند، ایشان میخواهند با مردم صحبت کنند.»
همه فکر و حواس سلیمه درپی قاصدک بود. کمی جلوتر مردانی را دید که وسایل سفر را روی هم می چینند. سعید در حالی که با دست خودش را باد میزد گفت:« قرار است رسول خدا آن بالا سخنرانی کنند»
سلیمه از بین جمعیت سرک کشید و گفت:« قاصدکم کو؟ قاصدکم را ندیدی؟» سعید گفت:« غصه نخور پیدایش میکنیم» دست سلیمه را گرفت و او را به کنار برکه غدیر برد. برکه آرام بود، سعید مشتی آب به صورت سلیمه پاشید، سلیمه خندید. مشتش را پر از آب کرد و روی سعید ریخت. صدای خنده بچه ها دشت غدیر را پر کرده بود.
سلیمه بالا و پایین پرید و گفت :« قاصدکم آنجاست»
بچه ها به دنبال قاصدک دویدند.
سلیمه با سختی از لابه لای جمعیت گذشت. رسول خدا را دید که همراه علی (علیه السلام) از سکوی آماده شده بالا میرفت.
سلیمه ایستاد و به چهره مهربان و خنده روی رسول خدا خیره شد.
سعید در حالی که دستش را می مالید گفت:«لِه شدم» به سختی جلو آمد، دست برشانه سلیمه گذاشت و گفت:« او بهترین دوست ماست.»
سلیمه گفت:« من خیلی رسول خدا را دوست دارم» جمعیت زیادی برای شنیدن صحبت های رسول خدا آمدند.
رسول خدا شروع کردند به صحبت کردن. سلیمه و سعید با دهان باز به حرف های رسول خدا گوش میدادند؛ در آخر پیامبر دست علی (علیه السلام) را بالا بردند و فرمودند :«هرکس من مولای اوهستم از این به بعد علی مولای اوست»
سلیمه قاصدکش را دید که بالای دستان رسول خدا و امیر مومنان پرواز می کرد،خندید و رو به سعید گفت:« دیدی به آرزویم رسیدم؟»
#باران
#قصه
امام اول ما
که مردی بود با خدا
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
صبور و مهربان بود
خوش گو و خوش بیان بود
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
تو روز عید غدیر
بر همگان شد امیر
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
حرف های خوبی می زد
بدی به هیچ کس نکرد
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
ما همه دوستش داریم
از دشمناش بیزاریم
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
یار پیامبر ما
یاور ما شیعه ها
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
دلسوز و بخشنده بود
ماه درخشنده بود
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
#باران
امروز تو دنیا
چه جشنی بر پاست
مامانم میگه
یه عید زیباست
خونه رو کردیم
خوشگل با پرچم
توی دلامون
نمونده هیچ غم
بزرگترین عید
عید غدیره
مولا علی جان
حالا امیره
#باران