eitaa logo
شعر و قصه کودک
402 دنبال‌کننده
204 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️مسابقه (ویژه کودکان زیر نه سال) سلام سلام بچها گلهای نازو زیبا میخوام بگم براتون از سردار مهربون سردار که با خدابود به فکر بچها بود جنگید با آدم بدا دشمنو دورکرد از ما اما بگم بچه ها یه روزی ازاین روزا سردار ما شد شهید به آسمون پر کشید بیایدقرار بذاریم رو بدی پا بذاریم دنبال رهبر باشیم سرباز کشور باشیم ماهم سلیمانی شیم یه شیر ایرانی شیم. شاعر: مهدیه حاجی‌زاده ▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 🏅 مسابقه همراه با جایزه به سه نفر اول فرزندان و آشنایان شما می توانند این شعر را (از حفظ) اجرا کنند و فیلم آن را برای ما ارسال نمایند. فیلم ها در گروه بارگزاری خواهد شد و به سه نفر برتر جایزه تقدیم می شود. مهلت: از 12 تا 22 دی ماه @jameatolahkam_admin هیات مجازی 👇 https://eitaa.com/joinchat/3328311576C4833951453
مامان می‌گه آمریکا یه شیطون بزرگه مثل همون قصه‌ی شنگول، منگول و گرگه سردار سلیمانی رو آمریکا کرده شهید هر آدمی غصه خورد وقتی خبر رو شنید مامان می‌گه عزیزم ایران پر از سرداره اون‌ها با ادم بدا جنگ می‌کنن دوباره تو هم باید درساتو خوب بخونی با تلاش تاکه موفق باشی پا بذاری جای پاش باید کنار رهبر باشی و حرف گوش کنی حرف‌های مامانی رو نکنه فراموش کنی بالاخره یه روزی میاد امام زمان(عج) اون خیلی مهربونه دوسش دارن شیعیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام 🌹🌹 یه خبر خوب و جذاب دارم براتون که إن شاءالله تا چند روز دیگه بهتون میگم😍
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاربرگ رنگ آمیزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم خودم بلدم! گوش دراز توی جنگل می‌گشت و آواز می‌خواند: «خونه می‌سازم چه قشنگ، با سنگای رنگ و وارنگ...» همین طور که آواز می‌خواند، سنگ‌ها و چوب‌های زیادی جمع کرد و کنار درخت بزرگ گذاشت. بعد از چند ساعت کنار درخت بزرگ نشست. عرق از سر و صورتش می‌ریخت. هدهد کنار گوش دراز روی سنگ‌ها نشست و گفت: «خسته نباشید گوش دراز جان.» گوش دراز نفس نفس زنان جواب داد: «دارم از خستگی می‌میرم، تازه باید شروع کنم خانه را بسازم.» هدهد کمی فکر کرد و پرسید: «این همه سنگ و چوب لازم است؟ راستی خانه‌ات را چه شکلی می‌خواهی بسازی؟» گوش دراز عرقش را پاک کرد و بلند شد. جواب داد: «حالا یک جوری می‌سازم!» هدهد با چشمان گرد پرسید: «یعنی برای خانه‌‌ات نقشه نکشیدی؟» گوش دراز سنگ بزرگی را برداشت و گفت: «نقشه؟ نقشه برای چی؟ یکجوری خانه‌ام را می‌سازم نقشه لازم نیست!» هدهد سر تکان داد و گفت: «برو پیش چرخ ریسک او نقشه‌های خوبی می‌کشد تازه خانه سازی را هم خوب بلد است.» گوش دراز جواب داد: «نه لازم نیست خودم بلدم هدهدجان، خودم بلدم!» هدهد سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت. گوش دراز سنگ‌های بزرگ را روی هم می‌چید. چوب‌ها را جا به جا می‌کرد. عقب‌تر می‌رفت و به خانه‌ای که ساخته بود نگاه می‌کرد. خانه یا کوچک می‌شد یا بزرگ. دوباره همه چیز را از نو شروع می‌کرد. دیوار آخر را که روی هم چید، یک دفعه سنگ‌ها از روی هم سُر خوردند و روی زمین ریختند. گوش دراز ابروهایش را توی هم کرد و گفت: «ای بابا این‌همه زحمت کشیدم باز هم خراب شد.» هدهد لبخند زد ‌و گفت: «کاش به حرفم گوش می‌دادی.» گوش دراز سرش را پایین انداخت و به طرف خانه‌ی چرخ ریسک رفت. چرخ ریسک روی درخت، توی لانه‌ی زیبایش استراحت می‌کرد. گوش دراز صدا کرد: «چرخ ریسک جان، چرخ ریسک جان» چرخ ریسک سرش را از لانه بیرون آورد. گوش دراز را که دید گفت: «سلام گوش دراز عزیز، بفرمایید.» گوش دراز جواب داد: «سلام چرخ ریسک، من می‌خواهم خانه بسازم، یک عالمه سنگ و چوب جمع کردم اما...» سرش را پایین انداخت. چرخ ریسک پرسید: «اما چی؟» گوش دراز گفت: «نمی‌دانم چطور خانه‌ام را بسازم که اندازه من باشد، خوب و محکم باشد، تازه زیبا هم باشد.» چرخ ریسک پر زد. از خانه بیرون آمد و گفت: «برویم ببینم چه کار می‌شود کرد.» آن‌ها به درخت بزرگ رسیدند. چرخ ریسک پرسید: «این همه سنگ؟ این همه چوب؟ راستی نقشه‌ی خانه‌ات کو؟» گوش دراز گوش درازش را تکان داد و گفت: «نقشه؟ من که نقشه ندارم!» چرخ ریسک کمی فکر کرد. با نوکش تکه‌ای چوب برداشت و روی زمین خط‌هایی کشید و گفت: «رویاین خط‌ها سنگ‌ها را پچین، این‌ها دیوارهای خانه‌ی توست.» چشمان گوش دراز برق زد و گفت: «چه نقشه‌ی قشنگی!» چرخ ریسک ادامه داد: «حالا مقداری گِل درست کن و سنگ‌ها را با گِل روی هم بچین و بچسبان، دیوارها نه زیاد بلند و نه زیاد کوتاه باشند.» بعد بال زد و روی شاخه‌ی درخت بزرگ نشست و گفت: «حواست باشد سنگ‌های براق و زیبا را انتخاب کنی که خانه‌ات زیباتر شود.» گوش دراز به حرف‌های چرخ ریسک گوش داد و خانه‌اش را ساخت. سنگ‌ها و چوب‌های زیادی هم اضافه مانده بود. عقب رفت و به خانه‌‌اش نگاه کرد. چرخ ریسک از روی شاخه پایین پرید و کنار خانه نشست و گفت: «برای هرکاری نیاز به یک راهنما و نقشه داریم. که هم کمتر خسته شویم، هم کارمان خوب و عالی باشد.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eltemas-2a.ir/z/1522 ختم صلوات به نیت سلامتی پدر عزیزمون آقای فضل الله حاجی‌زاده 🌸🌸🌸
خدا خیرتون بده 🙏😭
انا لله و انا علیه راجعون🥀🥀🥀 پدر عزیزم از دستم رفت😭😭😭 فاتحه ای هدیه کنید ممنونتون میشم🖤
سلام و ادب نماز شب اول قبر برای فضل الله فرزند فتح الله اگر بخونید من رو مدیون خودتون کردید🙏😭😭😭 پدرم مداح اهل بیت،قاری قرآن ،معلم قرآن فرزند شهید، جانباز و رزمنده دفاع مقدس بودند😭😭😭
https://eltemas-2a.ir/q/527 ختم قرآن به نیت شادی روح پدر عزیزمون فضل الله حاجی‌زاده
خرید کتاب راستکی و ماستکی؛ (به صورت فایل pdf) آموزش احکام به کودکان 🤩 با قالب شعر و تصویرگری👌 کتاب راستکی و ماستکی با هدف، آموزش احکام به کودکان با اشعار صمیمی و دلچسب توسط موسسه فرهنگی جامعة الاحکام ارائه گشته است. 🎁 همراه با جوایز ویژه 🏆 👇خرید این کتاب آموزشی👇 | کلیک کنید |
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 روزه‌ی کله شیری 👶 ( مخصوص کودکان) 😍 👈 بچه‌ها می‌دونید وارد چه ماه بزرگی شدیم؟ 🥰 بله آفرین. ماه مبارک رمضان 🌙 🤲 😇 می‌دونید ما بچه‌ها می‌تونیم توی این ماه مبارک مثل بزرگترها روزه بگیریم و تو مهمونی بزرگ خدا شرکت کنیم؟ 👦 محمد قصه‌ی ما هم دلش می‌خواست روزه بگیره اما ...👈خیلی خوب. بیاین بقیه ماجرا رو با هم ببینیم و گوش کنیم. ◀️ جامعة الاحکام | مرکز آموزش احکام و سبک زندگی اسلامی 🆔 @jameatolahkam 🌐 http://jameatolahkam.ir
https://eltemas-2a.ir/z/1580 ختم صلوات به نیت شفای همه بیماران به ویژه مریض منظوره🙏
🐧 خاله و طوطی سخنگو ✍ نویسنده: مهدیه حاجی زاده 🎨 تصویرگر: سمینه خوبی 💦 انتشارات: مجله شاپرک @yekiboodyekinabood
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎀 قصه های خاله سمیرا ⏰ ۳:۱۸ دقیقه @yekiboodyekinabood 5⃣9⃣9⃣
دینگ دینگ صبح جمعه بود. به سختی از روی تخت بلند شدم. خوابی که دیده بودم گنگ و مبهم از مقابل چشمانم گذاشت. چیزهای زیادی از خواب یادم نبود. حرم، کبوتر، دوچرخه سواری... پنجره را باز کردم و هوای بهاری را محکم نفس کشیدم. عطر گل‌های محمدی توی حیاط حالم را حسابی جا آورد. به دو از اتاق بیرون دویدم. مادر مشغول پخت ناهار بود. بلند سلام کردم. با لبخند جواب داد و برایم چای ریخت. سر میز صبحانه پرسیدم: «مامان میاین امروز بریم حرم؟» جواب داد: «خیلی دلم می‌خواد بیام اما امروز ناهار مهمون داریم، یادت رفته؟ دایی قراره بیان!» رفتم توی فکر. چایی‌ام را سر کشیدم و گفتم: «اگه با من کاری ندارین من خودم تنها برم و زود برگردم.» قابلمه را هم زد و جواب داد: «کاری ندارم عزیزم فقط تا ناهار برگرد.» چشمی گفتم و به اتاق برگشتم. لباس‌هایم را عوض کردم و جلوی آینه ایستادم. به جوش جدیدم نگاه کردم. ابروهایم را توی هم کردم و گفتم: «شما کی قراره دست از سر کچل من بردارید؟ جا قحطیه آخه دقیقا روی دماغ باید بیای بیرون؟» کاریش نمی‌شد کرد. از اتاق زدم بیرون. با مادر خداحافظی کردم و به دو خودم را به دوچرخه سبزم رساندم. زنگ کوچکش را آرام فشار دادم. با صدای زنگ دوچرخه دلم قنج رفت. توی کوچه عماد را دیدم. صدا زد: «چطوری داش رضا؟» دست تکان دادم: «خوبم دارم می‌رم حرم!» هیچ دستی دوچرخه را به طرفش بردم. با اینکار توانایی‌ام را حسابی به رخش کشیدم. برایم کف زد و گفت: «حیف داریم می‌ریم مهمونی وگرنه بات میومدم!» دست روی شانه‌اش گذاشتم: «آره میومدی بیشتر خوش می‌گذشت. راستی چه خبر از مسابقه طناب‌کشی؟» زنگ کوچک دوچرخه‌ام را فشار داد. دینگ دینگ صدایش توی کوچه پیچید: «هیچی دیگه تیم ما آمادست فردا هم قراره بریم برای تمرین، خیالت تخت ما برنده‌ایم.» کمی در مورد تیم و تمرین گپ زدیم. نگاهی به ساعتم کردم و گفتم: «من برم دیر شد باید تا ناهار برگردم.» خداحافظی کردم از کوچه خلوتمان آمدم بیرون. دو سه تا کوچه را رد کرده بودم که دیدم پسر چهار، پنج ساله‌ای کنار دیوار نشسته و گریه می‌کند. کنارش ایستادم زنگ کوچک دوچرخه‌ام را فشار دادم. دینگ دینگ صدای زنگ توی کوچه پیچید. پسر بلند شد، سرش را بالا گرفت. رد اشک روی صورتش مانده بود. ساکت شد به من نگاه کرد. خیلی زود دوباره شروع کرد به گریه کردن. پرسیدم: «چرا گریه می‌کنی کوچولو؟» گریه‌اش بلندتر شد: «من توچولو نیشتم!» خنده‌ام گرفته بود؛ به زحمت خودم را کنترل کردم: «بله بله ببخشید، حالا بگو چرا گریه می‌کنی؟» دماغش را بالا کشید: «هیش کی باهام بازی نمی‌تُنه.» رفتم توی فکر. هنوز بغض داشت. به دوچرخه‌ام نگاه کرد و جلو آمد: «منو سَوال دوچرخه می‌تُنی؟» به ترک دوچرخه اشاره کردم: «می‌تونی بشینی اینجا؟» چشمانش برق زد: «آله می‌تونم.» کمکش کردم تا سوار شد. چند دور توی کوچه چرخیدیم. صدای خنده‌اش توی کوچه پیچیده بود. خوشحال بودم که دلش را شاد کرده بودم. یاد حرف پدر افتادم که می‌گفت: «پیامبر فرمودند هرکس دل کودکان را شاد کند به جایی در بهشت می‌رود که دارالفرح نام دارد!» دلم قنج رفت. به ساعتم نگاه کردم. خیلی دیر شده بود. سریع ایستادم: «خب دیگه برو خونه منم باید برم حرم.» آرام پیاده شد. دلش می‌خواست باز هم سواری کند اما مقاومت نکرد. ...
دینگ دینگ صبح جمعه بود. به سختی از روی تخت بلند شدم. خوابی که دیده بودم گنگ و مبهم از مقابل چشمانم گذاشت. چیزهای زیادی از خواب یادم نبود. حرم، کبوتر، دوچرخه سواری... پنجره را باز کردم و هوای بهاری را محکم نفس کشیدم. عطر گل‌های محمدی توی حیاط حالم را حسابی جا آورد. به دو از اتاق بیرون دویدم. مادر مشغول پخت ناهار بود. بلند سلام کردم. با لبخند جواب داد و برایم چای ریخت. سر میز صبحانه پرسیدم: «مامان میاین امروز بریم حرم؟» جواب داد: «خیلی دلم می‌خواد بیام اما امروز ناهار مهمون داریم، یادت رفته؟ دایی قراره بیان!» رفتم توی فکر. چایی‌ام را سر کشیدم و گفتم: «اگه با من کاری ندارین من خودم تنها برم و زود برگردم.» قابلمه را هم زد و جواب داد: «کاری ندارم عزیزم فقط تا ناهار برگرد.» چشمی گفتم و به اتاق برگشتم. لباس‌هایم را عوض کردم و جلوی آینه ایستادم. به جوش جدیدم نگاه کردم. ابروهایم را توی هم کردم و گفتم: «شما کی قراره دست از سر کچل من بردارید؟ جا قحطیه آخه دقیقا روی دماغ باید بیای بیرون؟» کاریش نمی‌شد کرد. از اتاق زدم بیرون. با مادر خداحافظی کردم و به دو خودم را به دوچرخه سبزم رساندم. زنگ کوچکش را آرام فشار دادم. با صدای زنگ دوچرخه دلم قنج رفت. توی کوچه عماد را دیدم. صدا زد: «چطوری داش رضا؟» دست تکان دادم: «خوبم دارم می‌رم حرم!» هیچ دستی دوچرخه را به طرفش بردم. با اینکار توانایی‌ام را حسابی به رخش کشیدم. برایم کف زد و گفت: «حیف داریم می‌ریم مهمونی وگرنه بات میومدم!» دست روی شانه‌اش گذاشتم: «آره میومدی بیشتر خوش می‌گذشت. راستی چه خبر از مسابقه طناب‌کشی؟» زنگ کوچک دوچرخه‌ام را فشار داد. دینگ دینگ صدایش توی کوچه پیچید: «هیچی دیگه تیم ما آمادست فردا هم قراره بریم برای تمرین، خیالت تخت ما برنده‌ایم.» کمی در مورد تیم و تمرین گپ زدیم. نگاهی به ساعتم کردم و گفتم: «من برم دیر شد باید تا ناهار برگردم.» خداحافظی کردم از کوچه خلوتمان آمدم بیرون. دو سه تا کوچه را رد کرده بودم که دیدم پسر چهار، پنج ساله‌ای کنار دیوار نشسته و گریه می‌کند. کنارش ایستادم زنگ کوچک دوچرخه‌ام را فشار دادم. دینگ دینگ صدای زنگ توی کوچه پیچید. پسر بلند شد، سرش را بالا گرفت. رد اشک روی صورتش مانده بود. ساکت شد به من نگاه کرد. خیلی زود دوباره شروع کرد به گریه کردن. پرسیدم: «چرا گریه می‌کنی کوچولو؟» گریه‌اش بلندتر شد: «من توچولو نیشتم!» خنده‌ام گرفته بود؛ به زحمت خودم را کنترل کردم: «بله بله ببخشید، حالا بگو چرا گریه می‌کنی؟» دماغش را بالا کشید: «هیش کی باهام بازی نمی‌تُنه.» رفتم توی فکر. هنوز بغض داشت. به دوچرخه‌ام نگاه کرد و جلو آمد: «منو سَوال دوچرخه می‌تُنی؟» به ترک دوچرخه اشاره کردم: «می‌تونی بشینی اینجا؟» چشمانش برق زد: «آله می‌تونم.» کمکش کردم تا سوار شد. چند دور توی کوچه چرخیدیم. صدای خنده‌اش توی کوچه پیچیده بود. خوشحال بودم که دلش را شاد کرده بودم. یاد حرف پدر افتادم که می‌گفت: «پیامبر فرمودند هرکس دل کودکان را شاد کند به جایی در بهشت می‌رود که دارالفرح نام دارد!» دلم قنج رفت. به ساعتم نگاه کردم. خیلی دیر شده بود. سریع ایستادم: «خب دیگه برو خونه منم باید برم حرم.» آرام پیاده شد. دلش می‌خواست باز هم سواری کند اما مقاومت نکرد. (علیه السلام) عیدتون مبارک ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام تا دقایقی دیگر یکی از های جذاب گروه رمان نویسی سدره المبتدا رونمایی خواهد شد. اسم رمان و نویسنده ؟ میگم خدمت تون داستان رمزی | حسین مجاهد