eitaa logo
💙 شیدایی 💙
4 دنبال‌کننده
318 عکس
4 ویدیو
0 فایل
آرشیو مطالب من صفحه اینستگرام من استفاده از مطالب آزاد مطالب مربوط به سقیفه و فاطمیه در کانال دوم @moolaalii مطالب با #شیدایی دلنوشته خودم هستن در صورت استفاده تغییری در اون ایجاد نکنید ممنونم
مشاهده در ایتا
دانلود
. . روایت شده که روزی معاویه از امام حسن خواست که بر بالای منبر رفته و نسب خود را بیان دارد . . امام بالای منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی فرمود: . . ای مردم! . هر که مرا می شناسد که مرا می شناسد، و هر که مرا نمی شناسد بزودی خود را برای او توصیف می کنم . شهرم مکه و منی است و فرزند مروه و صفا هستم .  و من پسر پیامبر برانگیخته شده هستم  و من فرزند کسی هستم که بر بالای کوه های استوار رفته . و من پسر کسی هستم که زیبایی های چهره اش را از حیا پوشانید  و من پسر فاطمه برترین زنان هستم . . و من پسر کسانی هستم که عیوبشان اندک و دامن هایشان پاک است . . در این حالت مؤذن اذان گفت : گواهی می دهم که معبودی جز خداوند نیست و گواهی می دهم که حمد و فرستاده خداست . . امام فرمود: ای معاویه! محمد پدر توست یا پدر من؟ . اگر بگویی پدر من نیست، حق را پوشانده ای  و اگر بگویی: آری، اقرار نموده ای. . . سپس فرمود: قریش بر عرب افتخار می کند که محمد از آنان است . و عرب بر عجم افتخار می کند که محمد از آنان می باشد . و عجم به عرب احترام می گذارد، چون محمد از آنان است. حقّ ما را طلب می کنند اما حقمان را به ما باز نمی گردانند. . . ای مردم! . شهرها نابود، و آثار از بین رفت. صبر و شکیبایی اندک گردید. پس بر وسوسه های شیطانی و حکم خیانتکاران قدرت تحمل نیست . . به خدا سوگند که هم اکنون دلایل، اثبات  و آیات الهی، برتر  و مشکلات آشکار شد  و ما در انتظار تحقق این آیات و تأویل آنها بودیم . . خداوند می فرماید: «محمد تنها رسول الهی است که پیش از او نیز پیامبرانی بوده اند . اگر بمیرد یا کشته شود آیا شما به گذشته خود رجوع می کنید؟ . . و هر که به گذشته خود بازگردد، به خداوند زیان نمی رساند  و خداوند شاکران را پاداش می دهد»(آل عمران: 144) . . سوگند به خدا که جدم «پیامبر خدا» مُرد و پدرم کشته شد . و وسوسه گر ناپیدا صیحه و فریاد زد  و شک در دل های مردم وارد شد . . و ندای فتنه جو و آشوب گر ظاهر گردید  و با سنت پیامبر مخالفت گردید . پس ای وای از فتنۀ کور و کر و لال، که سخن خواننده شنیده نشده و منادی آن جواب داده نمی شود . و با رهبر آن مخالفت نمی گردد  و نفاق آشکار و پرچم های تفرقه افکنان به حرکت در آمد . و لشکریان خارج شوندگان از دین از شام و عراق مجتمع شدند . خداوند شما را رحمت کند. بشتابید به روشنی نور درخشان و پرچم مرد نیرومند  و به نوری که هرگز خاموش نگردد  و حقی که مخفی نشود ای مردم! از خواب غفلت برخیزید و از شکار فرصت ها شدن و از تاریکی بسیار  و از کم بودن راه رهایی بپرید . . سوگند به آن که دانه را شکافت و انسان را خلق کرد و عظمت را بر خود پوشانید . . اگر از میان شما گروهی با من باشند که دل های صاف و نیاتی صادق داشته باشند . که در آن نفاق نبوده و قصدِ تفرقه افکنی نداشته باشند . . قدم قدم با شمشیر با آنان می جنگم و شمشیرها و نیزه ها را در اطراف آنان قرار داده .  و اسبها را در اطراف ایشان به حرکت در می آورم.
۲۳ اردیبهشت ... . صفحه ی دیگری از من رقم خورد به صفحه ی قبل که نگاه میکنم دردی در استخوانم میپیچد عجیب چه سالی بود .... ۳۶۵ روزی که دوییدوم کفش آهنی به پا کردم و دویدم . نفسم بریده شد و دویدم . رگ های قلبم سوخت و دویدم . دویدم برای چیزی که ارزوش رو داشتم برای چیزی که میخواستم . . خسته از تمام دویدن ها بودم که ناگاه کوهی که بهش تکیه داده بودم فرو ریخت .... . . شکه از بی پشت شدن متحیر از بی پناهی بودم . . پا هایم را محکم به زمین میفشردم تا فرو نریزم . که به ناگاه صاعقه ای ردی عمیق وسط قلبم کاشت .. و من ماندم و حیرانی و بی پُشتی و ایستادگی ! . تحیری عظیم ... . . پلان ۲:به گِل هایی که کنج کارگاه کوچکم هستن نگاه میکنم . روزی گلدان زیبای پشت پنجره بودن یا کاسه ای که به شیطنت کودکی در هم شکسته بود . یا شاید هم به لطف دَوَران چرخ آب زیر پوستشان ورم کرده بود . . حالا همه ی شان کنار هم در همان تشت غرق در آبند . . جوانه میزنند ... . و بعد از زیر و زبر شدن . دوباره کاسه ای میشوند پر از انار . یا گُل دان پر گُل.... . شاید هم پرنده ای در مسیر باد .... . . و مگر نفرمود انسان را از گِل خشکیده ی سفال آفریدم ! و گفت تو جوری ساخته شدی که در بدترین شرایط هم میتونی بهترین خودت باشی ! . . من حالا ایستادم و می ایستم . تا گِلم جوانه بزند با پشتی که دیگر نیست و زخمی عمیق به روی قلب . . گفتم زخم هایم چی؟ گفت نور از محل آن ها وارد میشود به عمق همان زخم ها .... . . ولی ارباب اگر دیر به دادم برسی دیگر از دست رود این دل شیدا شاید . بیست سوم. اردیبهشت. دو صفر
أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ وَأَنْتَ حِلٌّ بِهَذَا الْبَلَدِ . و اِشارَت الی قَلبهِ .... . . قسم می‌خورم به این شهر درحالی که تو در آن جای داری سوره‌ی بلد، آیه‌ی ۱ و ۲ . . قلب هر‌انسان، شهری کوچک است که روزها و شب‌های بسیاری را پشت سر گذاشته . سختی‌های فراوانی را دیده و شادی‌های بی‌اندازه‌ای را با تمام وجودش حس کرده است . شهر قلب‌های ما گاهی شب‌هایی روشن و چراغانی دارد و گاهی شب‌هایی تاریک . گاهی بامدادی مه‌آلود دارد و گاهی صبحی آفتابی . . در شهر قلب ما باران و برف می‌بارد، جوانه می‌روید. . گاهی کسی با قدم‌های شاد و بلند می‌دود و گاهی عابری در آن آوازی غمگین می‌خواند . . همه‌ی این شهرها را تو خلق کرده‌ای! . بعد با ظرافتی ماهرانه به آن‌چه در آن‌هاست جان داده‌ای . در آسمانش روح دمیده‌ای تا ببارد . در زمینش روح دمیده‌ای تا جوانه بزند . و در هوای شهر، امید دمیده‌ای تا در سخت‌ترین و دل‌تنگ‌ترین روزها هم ادامه بدهیم.... . و وای از آن شب و روز های سخت که بر قلب ها گذشت ... . و بعد شهر را به ما بخشیده‌ای . تو اجازه دادی هرکس تا حدی بتواند از شهرش آن‌طور که دوست دارد مراقبت کند . . می‌خواهیم آن را سرشار از نور کنیم؟ . می‌خواهیم در آن بی‌وقفه باران ببارانیم؟ می‌خواهیم در گلدان‌های پشت پنجره‌هایش . کنار بذرهای گل‌های رنگارنگ، امید و شادی و مهر بکاریم؟ . ‌ تو به ما اجازه می‌دهی همانی را انجام بدهیم که می‌خواهیم..... . .
. ....و اِشارَت الی قَلبهِ .... . . ما مالک شهرمان هستیم اما تو صاحب آنی ! . و راستش همین باعث می‌شود نگذاری قلبمان را نابود کنیم . غم‌ها، ترس‌ها، نگرانی‌ها و دلتنگی‌ها می‌توانند قلب ما را نابود کنند . اما تو به آن‌ها اجازه نمی‌دهی . هیچ صاحبی دوست ندارد آن‌چه متعلق به اوست تباه شود و از بین برود. برای همین، مابین همه‌ی افکار و احساساتی که می‌توانند به قلبمان آسیب بزنند . تلنگر می‌زنی و ما را به خودمان می‌آوری . تو صدایمان می‌کنی. هرکسی را به شیوه‌ای صدا می‌زنی. یکی را با خواب‌هایش، یکی را با افکارش، یکی را با کلمه‌ای که از یک دوست می‌شنود . تو همیشه حواست هست و همیشه به‌موقع به یادمان آورده‌ای که اگر غم را ادامه بدهیم قلبمان آسیب می‌بیند . گاهی ما صدایت را نمی‌شنویم؛ اما معنی‌اش این نیست که تو صدایمان نمی‌زنی . . نمی‌توانم بگویم چرا هیچ بارانی سهم من نمی‌شود تا وقتی در خانه‌ای با پنجره‌های بسته نشسته‌ام . و حتی به صدای برخورد قطره‌ها روی شیشه توجه نمی‌کنم . باران، نشانه‌اش را فرستاده است . اگر من آن را نمی‌شنوم تقصیر باران نیست! . برای شنیدن تو . باید حواسمان به نشانه‌ها باشد . ❤️
. . تو هرروز و هرشب . هر لحظه‌ای از زندگی، ممکن است ما را به شیوه‌ای صدا بزنی می‌دانم اگر صدای تو را نمی‌شنوم تقصیر من است! . هربار که غمی تازه، هربار که ترسی ناشناخته، به قلبم می‌رسد تو با ایمانم مرا صدا می‌زنی! . . ایمان، چیزی است که حضور تو را به یادم می‌آورد . وقتی یادم می‌افتد هستی، غم‌هایم رقیق می‌شوند . ترسم سبک می‌شود و هرچه بیش‌تر به صدای تو گوش می‌دهم آن حس‌ها از من دورتر می‌شوند . . من مالک شهر قلبم هستم . اما تو صاحب آنی . راستش من دوست دارم شهری را که از آنِ توست نورباران کنم. . دوست دارم هرروز جوانه‌ای تازه در آن برویانم و همراه با شادی‌هایی که در قلبم می‌دوند قدم‌های بلند بردارم و سرخوشانه بدوم . . دوست دارم قلبی را که از آنِ توست زیبا کنم. شهری چنین به ذات تو نزدیک است. از جنس توست. من بارها و بارها حس کرده‌ام که تو در این شهر حضور داری . باید همین هم باشد! . نمی‌شود کسی صاحب چیزی باشد و آن را رها کند ! . و جالب این است که تو که صاحب تمام قلب‌های عالمی بی‌وقفه در شهر تمام قلب‌ها حضور داری . . این عجیب است و با ذهن من جور نمی‌شود؛ اما با ذات تو جور می‌شود . . کسی که در بی‌شمار قلب . شهر برپا می‌کند . کسی که به آن‌ها زندگی می‌بخشد و باران و آفتاب و امید در آن‌ها می‌آفریند . . چنین کسی کارهایی عظیم و باشکوه می‌تواند بکند . و راستش ته دلم می‌دانم این اعجاب با ذات تو هماهنگ است. بولايتك_يا_على
. دوست داشتم در زمان سفر میکردم . دوست داشتم مکان ها و زمان هایی رو تجربه میکردم . مثلا دوست داشتم حاجی حجه الوداع بودم خسته از طی راه طولانی و گرما قربانی کرده و دل بریده از هر انچه غیر او . . کاروانمان کنار برکه ای به دستور رسول الله توقف میکرد دوست داشتم نشسته باشم روی خاک های داغ حجاز و چشمام رو بدوزم به جهاز شترانی که روی هم سوارمیشدن تا منبر شوند . . دوست داشتم در دلم ولوله بود که قراره چه کلامی از این زبان مباارک خارج شود که این طور دستور توقف داده.... . . شاید در حافضه ی چشم هایم مردی هست پر صلابت لبخند به لب و مقتدر ایستاده بر جهاز شتران . . و دست در دست جوانی زیبا و آرام و فریاد میزند که . . هان مردمان من تمام انچه خدا گفت را بی کم‌ و کاست گفتم با شما.... . . شاید وقتی میگفت پس از من پشوایانی خواهند بود که شما را به سوی اتش میبرند.... . دست علی را که در دستش بود محکم تر میفشرد . شاید وقتی میگفت اگر میخواستم نام ان ها را به لب می اوردم . اما به خاطر خدا در کارشان کرامت کردم و لب فرو بستم.... . . چشم گردانده میان انبوه حاجیان و به دنبال دخترش گشته تا بار دیگر سیر نگاهش کند . . چشم هایم را که میبندم تصور لحن نگران مردی که دائماا میگوید . مردمان بعد از من گمراه نشوید مردمان از علی جدا نشید مردمان من حجت بر شما تمام کردم در تمام وجودم میپیچید.... . . لحن این مرد باید بغض داشته باشد از هر آنچه که میداند..... . . شاید وقتی در پایان میگفت که مردمان بدانید آخرین امام شما مهدی است که فاتح دژ هاست.... . . تمام قلب و وجودش غرق در ارامش و عشق میشد... . . به خیالم اگر پای اون منبر بودم ساعت ها اشک میریختم با لحن نگران مردی که از سر دلسوزی نگران عاقب این جماعت است و هی تکرار میکند هی تکرار میکند که مردمان از علی جدا نشوید اونقدر نگران که خدا پادر میانی میکند که خودت را هلاک نکن عزیز من.... . . کاش حاجی ان حج بودم کاش در حافظه چشمانم ثبت میشد بستن ان عمامه مشکی به سر . . همین جا بود که گفت جز علی را با نام نخوانید..... .
حضرت محمد می‌فرمایند: آن‌گاه که خواب بدی دیدید به هیچ کس نگویید، برخیزید و دو رکعت نماز بخوانید. (چون خبر از لوح محفوظ‌تان می‌دهد که اتفاق بدی در آینده خواهد افتاد و خدا بر شما رحم می‌کند که آگاه‌تان می‌کند تا با زاری و تضرّع آن حادثه را از خود دور کنید.) اما اگر خواب خوب دیدید مانعی نیست که آن را بر کسی بازگو کنید. | کتاب نهج‌الفصاحه |
بیهوده نیست حُبِ عَلی(ع) دَر درونِ ماست؛ ما را هلاکِ فاطِمه اش آفریده‌اند :) 🌱