شیخ حزین
(۹) اولش باور نمیکرد ولی وقتی دید جدی میگم فقط داشت از سر تعجب و حیرت زمین رو نگاه میکرد. بعد برگشت
(۱۰)
بعد از این که من شماره حسنا رو گرفتم و تو وات ساپ باهم حرف میزدیم.
دیگه مثل قدیما که تو بیرون هم دیگر رو میدیدیم نبود به چند جهت. اول این که همسایه ها صبح تا شب بیرون بودن و تا صدایی مییود از در و پنجره نگاه میکردن و بچه هام که همش بیرون بودن و نمیشد بیرون هم دیگر رو دید.
دوم هم قضاوت های مردم و حرف هایی که میزدن خیلی سنگین بود میترسیدیم حرف پشت سر مان در بیاورند و بد شود. سوم خانواده های مان بود که اگه می فهمیدن تیکه تیکه مون میکردن خانواده من که شدیدا مذهبیه اگه می فهمیدن با دختری آشنا شدم مخصوصا حسنا منو دار میزدن خانواده حسنا هم که غیر مذهبی بود و اگه می فهمیدن حسنا با پسری دوست شده مخصوصا من روزگار حسنا رو سیاه میکردن خلاصه یه جنگ و دعوایی میشد که نگو و برا هر دومون گرون تموم میشد.
به خاطر همین وات ساپ بهترین راه بود و بدون دردسر با هم بودیم و از بودن در کنار هم نهایت خوشی و خوشحالی را داشتیم. انقدر با هم حرف میزدیم و میگفتیم و می خندیدیم که شارژ گوشی هر دومون تموم میشد و ادامه اش میموند برای شب یا صبح. کلا حرف های ما از خاطرات کودکی و روزمرگی و باهم بودن و... بود انقدر که ما از پیش هم بودن لذت میبردیم از سفر و مسافرت و مهمونی و... لذت نمیبردیم و فقط دوست داشتیم کنار هم باشیم ساعت ها و همینطوری هم بود یهو میدیدی چند ساعت باهم حرف زدیم و کنار هم بودیم و شارژ گوشی از ۱۰۰ درصد رسیده به ۱۰ درصد و چقدر دوس داشتم همینجوری ادامه بدیم.
شما به تماس های گوشی من نگاه کنی بیشترین مکالمه ۳ دقیقه است شایدم کمتر! ولی با حسنا بیشتر از سه ساعت تو تماس صوتی و تصویری حرف میزدم وات ساپ هم نمیشد تو تلگرام و اینستاگرام و آی گپ و... بود.
شاید به جرئت بگم که یکی از بهترین روز های زندگیم بود.
ادامه دارد....
برگرفته از رمان دست نویس اوزگه تانیش.