#داستان
قسمت دوم
علی یه جوون 25 ساله بود که تو شرکت نرمافزاری کار میکرد. زندگیش پر از استرس و فشار کاری بود. یه روز که حسابی کلافه شده بود، رفت پیش پدربزرگش که آدم با ایمان و باتجربهای بود.
علی گفت: "حاجی، من دیگه نمیکشم. هر روز یه مشکل جدید، هر لحظه یه وسوسه تازه. چجوری میشه از این همه گناه و اشتباه دور موند؟"
پدربزرگ لبخندی زد و گفت: "پسرم، مشکل اصلی اینه که ارتباطت با خدا ضعیف شده. قرآن میگه: 'أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ' - آگاه باش که تنها با یاد خدا دلها آرام میگیره."
علی پرسید: "خب چجوری این ارتباط رو قوی کنم؟"
پدربزرگ گفت: "اول از همه، نمازت رو سر وقت بخون. پیامبر(ص) فرموده: 'نماز، ستون دین است.' بعدش، هر روز یکم قرآن بخون، حتی شده 5 دقیقه. سوم، تو کارهات با خدا مشورت کن. چهارم، شکرگزار باش، حتی واسه چیزای کوچیک."
علی گفت: "آخه با این همه مشغله چجوری وقت کنم؟"
پدربزرگ خندید: "پسرم، مگه گوشی هوشمند نداری؟ یه اپلیکیشن قرآن نصب کن، تو مترو بخون. موقع نماز، آلارم بذار. شب قبل خواب، یه دعای کوتاه بخون. اینجوری کم کم عادت میکنی."
علی که داشت انگیزه میگرفت گفت: "دمت گرم حاجی! ولی اگه بازم لغزش کردم چی؟"
پدربزرگ گفت: "اشکال نداره پسرم. خدا تو قرآن میگه: 'إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ' - خدا توبهکنندگان رو دوست داره. هر وقت اشتباه کردی، زود برگرد و استغفار کن."
علی تصمیم گرفت از فرداش شروع کنه. اول سخت بود، ولی کم کم عادت کرد. بعد چند ماه، حس کرد آرامش عجیبی داره. استرسش کمتر شده بود و راحتتر با مشکلات کنار میومد.
یه روز به پدربزرگش زنگ زد و گفت: "حاجی، نمیدونی چقدر حالم بهتر شده. انگار یه نیروی قوی همیشه پشتمه."
پدربزرگ با خوشحالی گفت: "آفرین پسرم. این همون قدرت ایمانه. یادت باشه، هر چی به خدا نزدیکتر بشی، از گناه دورتر میشی."
✍ سعید سپاهی
#داستان
قسمت سوم
علی آقا یه جوون ۲۵ ساله بود که تو یه فروشگاه لوازم خونگی کار میکرد. همیشه فکر میکرد آدم خوبیه و مشکل خاصی نداره. یه روز که داشت تو اینترنت میچرخید، یه مقاله در مورد خودشناسی دید. کنجکاو شد و شروع کرد به خوندنش.
مقاله میگفت: "من عرف نفسه فقد عرف ربه" یعنی "هر کس خودشو بشناسه، خداشو شناخته". علی با خودش گفت: "عجب! پس خودشناسی اینقدر مهمه؟"
تصمیم گرفت یه هفته رو فقط روی شناخت خودش تمرکز کنه. شروع کرد به یادداشت کردن رفتارها و افکارش. متوجه شد وقتی مشتریها سوالهای تکراری میپرسن، کلافه میشه و گاهی با بیحوصلگی جواب میده. یا اینکه خیلی راحت وقتشو با گشتن بیهدف تو شبکههای اجتماعی هدر میده.
یه روز که داشت با همکارش حسن حرف میزد، حسن بهش گفت: "علی جان، تو فروشنده خوبی هستی ولی یه کم زود از کوره در میری". علی اولش ناراحت شد ولی بعد فهمید این همون چیزیه که دنبالش بود - شناخت نقاط ضعفش.
علی تصمیم گرفت از این به بعد قبل از واکنش نشون دادن، اول خوب فکر کنه. یاد این حدیث افتاد که پیامبر (ص) فرمودن: "ساعة تفکر خیر من عبادة سبعین سنة" یعنی "یک ساعت تفکر از هفتاد سال عبادت بهتره".
کم کم متوجه شد که خیلی از مشکلاتش ریشه در کمصبری و خستگیش داره. یاد این آیه قرآن افتاد: "یا أیها الذین آمنوا استعینوا بالصبر والصلاة إن الله مع الصابرین" یعنی "ای کسانی که ایمان آوردهاید، از صبر و نماز یاری جویید؛ زیرا خدا با صابران است".
علی شروع کرد به کار روی خودش. هر شب قبل از خواب، رفتارهای اون روزشو مرور میکرد و سعی میکرد فرداش بهتر باشه. یه دفترچه خودشناسی درست کرد و توش مینوشت:
۱. امروز با کدوم مشتریها برخورد خوبی داشتم؟
۲. کجا میتونستم صبورتر باشم؟
۳. چطور میتونم فردا خدمات بهتری ارائه بدم؟
کم کم متوجه تغییرات مثبت تو خودش شد. دیگه اونقدر زود کلافه نمیشد. با مشتریها با حوصله بیشتری برخورد میکرد. وقتشو بهتر مدیریت میکرد.
یه روز صاحب فروشگاه صداش کرد و گفت: "علی جان، نمیدونم چی شده ولی کارت خیلی بهتر شده. مشتریها ازت راضیترن. آفرین!"
علی با خودش فکر کرد: "وقتی آدم خودشو بشناسه و روی نقاط ضعفش کار کنه، همه چی بهتر میشه".
حالا علی هر وقت با مشتریها و همکاراش حرف میزنه، سعی میکنه ازشون بازخورد بگیره. میگه: "نظرتون در مورد خدمات ما چیه؟ فکر میکنید چطور میتونم بهتر باشم؟"
این داستان علی به ما یاد میده که خودشناسی یه سفر مداومه. باید هر روز روی خودمون کار کنیم، نقاط ضعفمونو بشناسیم و سعی کنیم بهترین نسخه خودمون باشیم. اینجوری نه تنها خودمون رشد میکنیم، بلکه رابطهمون با خدا و بقیه آدما هم بهتر میشه.
✍ سعید سپاهی
#نشر_حداکثری
#داستان
قسمت چهارم
قاسم یه پسر جوون بیست و چند ساله بود که تازه وارد دانشگاه شده بود. از وقتی یادش میومد، همیشه با فکرای منفی و وسوسههای مختلف دست و پنجه نرم میکرد. یه روز که حسابی کلافه شده بود، رفت پیش استاد معارفش و گفت: "استاد، من دیگه نمیدونم چیکار کنم. هر روز هزار تا فکر بد میاد تو سرم. انگار شیطون نشسته رو شونهم و مدام داره در گوشم حرف میزنه."
استاد لبخندی زد و گفت: "پسرم، اول از همه یادت باشه که خداوند تو قرآن میفرماید: 'إِنَّ اللَّهَ لَا يُكَلِّفُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا' یعنی خدا هیچ کس رو بیشتر از توانش تکلیف نمیکنه. پس مطمئن باش که تو هم توانایی مقابله با این افکار رو داری."
بعد استاد ادامه داد: "ببین علی جان، ذهن ما مثل یه اتاق شلوغه که پر از وسایل مختلفه. وقتی افکار منفی میان سراغمون، انگار یکی داره در میزنه و میخواد بیاد تو. حالا این تویی که تصمیم میگیری در رو باز کنی یا نه."
علی با تعجب پرسید: "خب استاد، چطوری میتونم جلوی این افکار رو بگیرم؟"
استاد گفت: "اول از همه، سعی کن ذهنت رو با چیزای خوب و مثبت پر کنی. مثلاً ذکر بگو، قرآن بخون، یا به کارای خوبی که میتونی انجام بدی فکر کن. امام علی (ع) میفرماید: 'فکر کردن به کار نیک، انسان را به انجام آن فرا میخواند.'"
"دوم اینکه، وقتی یه فکر بد اومد سراغت، سعی نکن باهاش بجنگی. فقط بهش توجه نکن و بذار بره. مثل اینکه یه ابر از جلوی خورشید رد میشه. تو فقط صبر کن تا بگذره."
"سوم، خودت رو مشغول کن. ورزش کن، با دوستات وقت بگذرون، یه هابی پیدا کن. وقتی سرت گرم باشه، جایی واسه فکرای بد نمیمونه."
علی که حالا امیدوار شده بود گفت: "مرسی استاد. ولی اگه بازم نتونستم جلوی این افکار رو بگیرم چی؟"
استاد جواب داد: "یادت باشه که پیامبر (ص) فرمودن: 'خداوند از امت من، آنچه را که در دل میگذرد، میبخشد، مادامی که به آن عمل نکنند یا بر زبان نیاورند.' پس نگران نباش. تا وقتی که عمل نکردی، گناهی مرتکب نشدی."
علی با خوشحالی از استاد تشکر کرد و رفت. از اون روز به بعد، هر وقت یه فکر بد میاومد سراغش، یاد حرفای استادش میافتاد و سعی میکرد با ذکر گفتن و فکر کردن به چیزای خوب، ذهنش رو آروم کنه. کم کم یاد گرفت که چطور افکارش رو مدیریت کنه و دیگه اونقدرا هم از وسوسهها نمیترسید.
✍ سعید سپاهی
@shobhe73
#داستان
قسمت پنجم
علی تازه وارد دانشگاه شده بود. یه پسر خوب و سر به راه که همیشه سعی میکرد از گناه دوری کنه. اما یهو خودشو تو یه دنیای جدید دید.
اوایل با چند تا از بچههای مذهبی دانشگاه دوست شد. باهاشون نماز میخوند و کلاس قرآن میرفت. ولی کم کم احساس کرد زندگیش خیلی یکنواخت شده.
یه روز، مهدی که از بچههای شاد و شنگول کلاس بود، اومد سمتش و گفت: "علی جون، چرا همش تو لاک خودتی؟ بیا با ما باش، خوش میگذره!"
علی اولش تردید داشت، اما بالاخره قبول کرد. کم کم پاش به مهمونیهای مختلط باز شد. یه بار هم مهدی بهش پیشنهاد مشروب داد.
علی که داشت لیز میخورد، یه شب خواب دید پدربزرگش که تازه فوت شده بود، اومده تو خوابش. پدربزرگ با ناراحتی بهش گفت: "پسرم، مواظب باش. یادت نره پیامبر (ص) فرمودن: الْمَرْءُ عَلَى دِينِ خَلِيلِهِ فَلْيَنْظُرْ أَحَدُكُمْ مَنْ يُخَالِلُ. آدم بر دین دوستشه، پس مواظب باش با کی رفیق میشی."
علی از خواب پرید. تازه فهمید چقدر از مسیرش دور شده. تصمیم گرفت دوباره برگرده پیش دوستای قدیمیش.
این بار، با چشم باز انتخاب کرد. با بچههایی دوست شد که هم اهل معنویت بودن، هم شاد و سرزنده. با هم کوه میرفتن، ورزش میکردن، و البته نماز جماعت هم میخوندن.
علی فهمید میشه هم جوون بود و حال کرد، هم از گناه دوری کرد. الآن که چند سال از اون روزا میگذره، علی خدا رو شکر میکنه که تونست به موقع برگرده و دوستای خوب پیدا کنه.
راهکارهای علی برای انتخاب دوست خوب:
1. به ارزشهای طرف مقابل دقت کن.
2. ببین تو رو به سمت خوبیها میکشونه یا بدیها.
3. از بزرگترها مشورت بگیر.
4. به جای ظاهر، به باطن آدما توجه کن.
5. دنبال دوستایی باش که هم اهل دین باشن، هم اهل دنیا.
یادت باشه، همونطور که امام علی (ع) فرمودن: "خَيْرُ إِخْوَانِكَ مَنْ دَعَاكَ إِلَى صِدْقِ الْمَقَالِ بِصِدْقِ مَقَالِهِ وَ نَدَبَكَ إِلَى أَفْضَلِ الْأَعْمَالِ بِحُسْنِ أَعْمَالِهِ" بهترین دوستات اونایی هستن که با گفتار و کردارشون تو رو به سمت راستی و درستی میکشونن.
✍ سعید سپاهی
@shobhe73
#داستان
قسمت ششم
علی جوون بیست و پنج سالهای بود که تو یه شرکت بزرگ کار میکرد. زندگیش پر از استرس و فشار کاری بود. صبحها دیر از خواب پا میشد و با عجله میرفت سر کار. شبها هم خسته و کوفته برمیگشت خونه و جلوی تلویزیون ولو میشد.
یه روز که داشت تو اینترنت میچرخید، یه پیام عجیب دید: "نماز، سپر انسان در برابر گناهه." این جمله ذهنشو درگیر کرد. با خودش فکر کرد: "مگه میشه؟ نماز چه ربطی به گناه داره؟"
همون شب، علی تصمیم گرفت یه تحقیقی بکنه. تو قرآن خوند که: "إِنَّ الصَّلَاةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنْكَرِ" یعنی "همانا نماز از فحشا و منکر باز میدارد." (سوره عنکبوت، آیه ۴۵)
علی با خودش گفت: "جالبه! ولی چطوری؟" تصمیم گرفت یه هفته نمازاشو سر وقت بخونه و ببینه چی میشه.
روز اول سخت بود. صبح زود بیدار شدن واسش عذاب بود. ولی وقتی وضو گرفت و نماز خوند، یه حس آرامش عجیبی بهش دست داد. انگار روزش با یه انرژی مثبت شروع شده بود.
روزای بعد، کم کم داشت عادت میکرد. یه بار تو محل کار، یکی از همکاراش پیشنهاد داد یه تقلب کوچیک تو گزارشها بکنن تا سود شرکت بیشتر نشون داده بشه. قبلاً شاید قبول میکرد، ولی این بار یاد نمازش افتاد. با خودش گفت: "من الان با خدا عهد بستم، نمیتونم این کارو بکنم." و محترمانه رد کرد.
یه شب که داشت نماز میخوند، یهو متوجه شد چقدر آروم شده. انگار تموم استرسهای روزش از بین رفته بود. یاد حدیثی از پیامبر (ص) افتاد که فرموده بود: "نماز، نور چشم من است." حالا میفهمید چرا.
کم کم، نماز شده بود بخشی از برنامه روزانهش. صبحها زودتر بیدار میشد، وضو میگرفت و نماز میخوند. این کار بهش کمک میکرد روزشو با آرامش و تمرکز شروع کنه. ظهرها، وسط شلوغی کار، چند دقیقه وقت میذاشت واسه نماز و این باعث میشد بقیه روزش با انرژی بیشتری ادامه پیدا کنه.
یه روز، یکی از دوستاش ازش پرسید: "چی شده؟ یه جوری شدی!" علی لبخندی زد و گفت: "نماز زندگیمو عوض کرده رفیق. انگار یه سپر دورم کشیده که منو از بدیها دور نگه میداره."
علی فهمیده بود که نماز فقط یه سری حرکات و کلمات نیست. نماز یه ارتباط قلبی با خداست که به زندگی معنا میده. هر بار که سجده میکرد، انگار تموم مشکلاتش کوچیک میشدن. یاد این آیه میافتاد که: "أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ" یعنی "آگاه باشید، تنها با یاد خدا دلها آرام میگیرد." (سوره رعد، آیه ۲۸)
حالا علی میدونست چرا میگن نماز سپره. چون:
۱. به روز و شبش نظم میده و از بیبرنامگی نجاتش میده.
۲. بهش یادآوری میکنه که همیشه زیر نظر خداست و این باعث میشه مراقب رفتارش باشه.
۳. بهش آرامش میده و از استرسهایی که ممکنه باعث تصمیمهای اشتباه بشن، دورش میکنه.
۴. وقتی پنج بار در روز خودشو پاک و طاهر میکنه، انگار روحش هم پاک میشه.
۵. با هر نماز، انگار یه فرصت جدید واسه توبه و شروع دوباره پیدا میکنه.
علی حالا میفهمید که نماز، فقط یه وظیفه نیست، بلکه یه هدیهست از طرف خدا که بهمون کمک میکنه تو این دنیای پر از وسوسه، راه درست رو پیدا کنیم و توش بمونیم.
✍ سعید سپاهی
@shobhe73
#داستان
قسمت هفتم
علی تازه از سر کار برگشته بود. خسته و کوفته، گوشی رو برداشت و رفت تو اینستاگرام. یهو چشمش افتاد به یه پست از رفیقش که تو دبی خوش میگذروند. دلش گرفت. با خودش گفت: "چرا من نباید اینجوری زندگی کنم؟ یعنی خدا منو دوست نداره؟"
همون لحظه، پیامی از طرف عموش اومد: "علی جان، فردا بیا خونهمون. یه چیزی میخوام بهت نشون بدم."
فرداش، علی رفت خونه عموش. عمو یه گلدون خالی بهش داد و گفت: "این گلدون رو ببر خونه. هر روز بهش آب بده و مراقبش باش. سه ماه دیگه بیارش پیشم."
علی با تعجب قبول کرد. روزا میگذشت و علی مرتب به گلدون خالی آب میداد. گاهی حس میکرد داره کار بیهودهای انجام میده، ولی به قولش عمل میکرد.
سه ماه گذشت. علی گلدون رو برد پیش عموش. عمو لبخندی زد و گفت: "حالا درش بیار." علی با تعجب خاک رو کنار زد و دید یه جوونه کوچیک سبز شده!
عمو گفت: "علی جان، این جوونه مثل زندگی ماست. گاهی فکر میکنیم هیچی تغییر نمیکنه، ولی زیر خاک، یه چیزی داره رشد میکنه. صبر و پشتکار تو باعث شد این دونه جوونه بزنه."
بعد یه آیه از قرآن خوند: "یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ ۚ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ" (ای کسانی که ایمان آوردهاید، از صبر و نماز یاری جویید که خدا با صابران است).
عمو ادامه داد: "وقتی صبر میکنی و تسلیم وسوسهها نمیشی، داری شخصیتت رو قوی میکنی. مثل این گلدون، شاید نتیجه رو فوری نبینی، ولی داری یه چیز ارزشمند رو پرورش میدی."
علی تازه فهمید چرا عموش این کار رو ازش خواسته بود. با خودش فکر کرد چقدر تو این سه ماه یاد گرفته بود صبور باشه و دنبال نتیجه فوری نباشه.
عمو چند تا راهکار عملی هم بهش داد:
1. هر روز یه کار کوچیک انجام بده که بهت صبر یاد میده، مثل نخوردن تنقلات.
2. وقتی عصبانی میشی، تا 10 بشمار قبل از واکنش نشون دادن.
3. برای هدفهای بزرگت برنامهریزی کن و قدم به قدم جلو برو.
4. هر شب به کارهای خوبی که انجام دادی فکر کن و خودت رو تشویق کن.
علی با انگیزه از خونه عموش بیرون اومد. حالا میدونست که صبر و خویشتنداری، کلید موفقیته، نه فقط تو دوری از گناه، بلکه تو همه جنبههای زندگی.
✍ سعید سپاهی
@shobhe73
#داستان
قسمت هشت
"علی یه پسر 20 ساله بود که تازه وارد دانشگاه شده بود. یه روز، دوستش بهش پیشنهاد داد برن یه مهمونی مختلط. علی میدونست که این کار درست نیست، ولی وسوسه شده بود.
همون شب، وقتی داشت با خودش کلنجار میرفت، یاد حرف پدربزرگش افتاد: "پسرم، هر وقت سر دوراهی موندی، یه لحظه وایسا و فکر کن. از خودت بپرس: این کار چه عواقبی داره؟ با ارزشهای من جور درمیاد؟ اگه الآن این کارو نکنم، بعداً پشیمون میشم یا خوشحال؟"
علی تصمیم گرفت این سؤالها رو از خودش بپرسه. فهمید اگه بره مهمونی، ممکنه کارایی بکنه که بعداً پشیمون بشه. از طرفی، اگه نره، شاید یکم ناراحت بشه ولی عذاب وجدان نخواهد داشت.
یهو یاد این آیه قرآن افتاد: "وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوى" (و اما کسی که از مقام پروردگارش ترسید و نفس را از هوا و هوس بازداشت، پس بهشت جایگاه اوست) [نازعات: 40-41]
علی با خودش گفت: "درسته که الآن سخته، ولی خدا قول داده اگه جلوی نفسمو بگیرم، پاداشش رو میده."
بعد یه فکر دیگه به ذهنش رسید. به دوستش زنگ زد و گفت: "ببین، به جای اون مهمونی، چطوره بریم کوه؟ هم تفریح میکنیم، هم ورزش، هم هوامون عوض میشه."
دوستش اولش تعجب کرد، ولی بعد قبول کرد. اون شب، علی و دوستش با چند تا از رفقای دیگهشون رفتن کوه. کلی خوش گذروندن، حرف زدن و خندیدن.
وقتی علی برگشت خونه، یه حس خوبی داشت. با خودش فکر کرد: "چقدر خوبه که تونستم یه تصمیم درست بگیرم. نه تنها گناه نکردم، بلکه یه کار مفید هم انجام دادم."
از اون روز به بعد، علی یاد گرفت که قبل از هر تصمیم مهمی، یه لحظه مکث کنه و فکر کنه. این کار بهش کمک میکرد تا تصمیمهای بهتری بگیره و کمتر پشیمون بشه.
یادمون باشه، همیشه راههای بهتری برای تفریح و لذت بردن از زندگی هست که با ارزشهامون هم همخونی داشته باشه. کافیه یکم خلاق باشیم و از عقلمون استفاده کنیم."
✍ سعید سپاهی
@shobhe73
#داستان
قسمت نه
"سامان، پسر زرنگ و باهوشی بود که تو یه استارتاپ کار میکرد. همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه یه روز مدیرعامل شرکت ازش خواست تو یه معاملهی غیرقانونی کمکش کنه. سامان اولش مخالفت کرد، اما وقتی فهمید چقدر پول توشه، وسوسه شد.
کم کم پاش به کارای خلاف باز شد. پولدار شده بود، اما شبا خواب راحت نداشت. یه شب که داشت با ماشین گرون قیمتش میرفت خونه، یهو صدای آژیر پلیس رو شنید. قلبش ریخت. فکر کرد لو رفته. پاشو گذاشت رو گاز و د برو!
تعقیب و گریز شروع شد. سامان با سرعت از خیابونا رد میشد. قلبش داشت از دهنش میزد بیرون. یهو یاد این آیه افتاد که بچگی تو مدرسه خونده بود: «وَمَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ» (سوره طلاق، آیه 2-3)
یعنی: «و هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم میکند، و او را از جایی که گمانش را نمیکند روزی میدهد.»
همون لحظه تصمیمشو گرفت. ماشینو زد کنار و تسلیم شد. اما معلوم شد پلیس دنبال یه ماشین دیگه بوده! مأمور پلیس فقط بهش تذکر داد که چرا اینقدر تند میرفته.
سامان که جون دوباره گرفته بود، رفت خونه و تا صبح فکر کرد. صبح زود رفت پیش مدیرعامل و استعفا داد. بعدش رفت پیش یه وکیل و همه چیو تعریف کرد. وکیله بهش گفت: «پسرم، امام صادق (ع) میفرمایه: توبه سه نشونه داره: پشیمونی از گذشته، ترک گناه در حال، و تصمیم برای عدم بازگشت در آینده.»
سامان تصمیم گرفت همه پولای حروم رو برگردونه، حتی اگه مجبور شه بره زندان. اما وقتی رفت پیش پلیس و همه چیو اعتراف کرد، افسر پرونده که آدم باتجربهای بود، گفت: «پسرم، اینکه خودت اومدی اعتراف کردی خیلی ارزش داره. ما کمکت میکنیم جبران کنی بدون اینکه زندگیت خراب شه.»
سامان با کمک پلیس و وکیلش، تونست بدون اینکه بره زندان، همه پولا رو برگردونه و شاهد علیه باند اصلی بشه. بعدش با پساندازش یه کسب و کار کوچیک راه انداخت.
الان چند سال گذشته. سامان یه شرکت موفق داره که کلی جوون توش کار میکنن. هر وقت یکی ازش میپرسه چطور به اینجا رسیدی، میگه: «من یه بار تا لب پرتگاه رفتم، اما فهمیدم خدا همیشه یه راه برگشت میذاره. فقط باید شجاعت قدم اول رو داشته باشی.»"
این داستان نشون میده که حتی وقتی فکر میکنیم دیگه راه برگشتی نیست، باز هم میشه با توکل به خدا و شجاعت، مسیر زندگی رو عوض کرد. مهم اینه که تصمیم بگیریم و قدم اول رو برداریم.
✍ سعید سپاهی
@shobhe73
#داستان
قسمت ده
علی جوون بیست و چند سالهای بود که تو شرکت نرمافزاری کار میکرد. همیشه با خودش کلنجار میرفت که چطور جلوی وسوسههای اینترنتی رو بگیره. یه روز که داشت تو نت میچرخید، چشمش خورد به یه سایت نامناسب. دلش هُری ریخت و احساس کرد داره کشیده میشه سمتش.
یهو یاد حرف استادش افتاد که میگفت: "اراده مثل عضلهس، هر چی بیشتر تمرینش کنی، قویتر میشه." علی نفس عمیقی کشید و گفت: "نه، من قویتر از این وسوسهام."
تصمیم گرفت یه برنامه جدی واسه تقویت ارادهش بریزه. اول از همه رفت سراغ نماز اول وقت. یادش اومد که پیامبر(ص) فرموده: "نماز، انسان رو از فحشا و منکر باز میداره." کم کم دید که نماز خوندن باعث شده تمرکزش بیشتر بشه و راحتتر جلوی وسوسهها رو بگیره.
بعدش تصمیم گرفت روزه مستحبی بگیره. میدونست که روزه علاوه بر فواید جسمی، روح رو هم پاک میکنه. حضرت علی(ع) فرموده بود: "روزه، صبر رو تقویت میکنه." علی حس کرد با روزه گرفتن، ارادهش داره روز به روز قویتر میشه.
یه روز که داشت تو پارک قدم میزد، دید یه پیرمرد داره سعی میکنه کیسههای خریدش رو حمل کنه. رفت کمکش کرد و احساس خوبی بهش دست داد. یاد این آیه قرآن افتاد که میگه: "و هر کس کار نیکی انجام دهد، به سود خودش است." فهمید که کمک به دیگران چقدر میتونه تو تقویت اراده موثر باشه.
علی کم کم متوجه شد که هر بار که جلوی یه وسوسه رو میگیره، قویتر میشه. انگار داشت عضلهی ارادهش رو ورزش میداد. یاد حدیثی از امام صادق(ع) افتاد که فرموده بود: "بهترین عبادت، غلبه بر هوای نفس است."
آخر سر، علی فهمید که تقویت اراده یه سفر طولانیه، نه یه مقصد. هر روز باید تلاش میکرد و از شکستهاش درس میگرفت. اما حالا دیگه میدونست که با صبر، تمرین و توکل به خدا، میتونه بر هر وسوسهای غلبه کنه.
این داستان نشون میده که تقویت اراده با تمرینهای کوچیک روزانه، عبادت، کمک به دیگران و مقاومت در برابر وسوسهها ممکنه. مهم اینه که آدم هیچوقت ناامید نشه و به تلاشش ادامه بده.
✍سعید سپاهی
@shobhe73
پاسخ به شبهات|سعید سپاهی
#داستان قسمت ده علی جوون بیست و چند سالهای بود که تو شرکت نرمافزاری کار میکرد. همیشه با خودش کل
#داستان
قسمت یازده
علی جوون بیست و چند سالهای بود که تو یه شرکت کار میکرد. یه روز رئیسش بهش گیر داد و کلی سرش داد زد. علی اونقدر عصبانی شد که میخواست همونجا استعفا بده و بره.
تو راه خونه، داشت با خودش غر میزد: "مرتیکه بیشعور! حالا بهت نشون میدم!" یهو یاد حرف مادربزرگش افتاد که همیشه میگفت: "پسرم، وقتی عصبانی هستی، قبل از هر کاری وضو بگیر و دو رکعت نماز بخون."
علی با خودش گفت: "حالا که چیزی از دست نمیدم، امتحانش که ضرر نداره." رفت خونه، وضو گرفت و شروع کرد به نماز خوندن.
وسط نماز، یهو یاد این آیه قرآن افتاد: "وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ" یعنی "و آنان که خشم خود را فرو میبرند و از خطای مردم درمیگذرند." (آل عمران: ۱۳۴)
بعد نماز، یکم آرومتر شده بود. نشست فکر کرد: "شاید رئیسم یه مشکلی داشته، شایدم من اشتباهی کردم که متوجه نشدم."
فرداش که رفت سر کار، دید رئیسش خیلی ناراحته. ازش پرسید چی شده. رئیسش گفت: "علی جان، بابت دیروز شرمندهام. پسرم مریض شده بود، اعصابم خورد بود سر تو خالی کردم."
علی لبخندی زد و گفت: "این چه حرفیه، پیش میاد. امیدوارم پسرتون زودتر خوب بشه."
از اون روز به بعد، علی یاد گرفت قبل از اینکه عصبانیتش کار دستش بده، یه نفس عمیق بکشه و به خودش بگه: "صبر کن پسر، عجله نکن!"
حضرت علی (ع) میفرمایند: "هر کس خشم خود را کنترل کند، عقلش را حفظ کرده است." علی هم یاد گرفت با کنترل خشمش، هم خودش رو از دردسر نجات بده، هم روابطش رو بهتر کنه.
خلاصه اینکه بچهها، وقتی عصبانی میشین:
۱. یه نفس عمیق بکشین
۲. تا ده بشمرین
۳. وضو بگیرین و نماز بخونین
۴. یاد خدا و آیات قرآن بیفتین
۵. سعی کنین خودتون رو جای طرف مقابل بذارین
اینجوری هم خودتون آروم میشین، هم از پشیمونی بعدش در امان میمونین. یادتون باشه، کنترل احساسات منفی مثل عصبانیت، کلید موفقیت تو زندگی و کاره!
✍سعید سپاهی
@shobhe73
پاسخ به شبهات|سعید سپاهی
#داستان قسمت یازده علی جوون بیست و چند سالهای بود که تو یه شرکت کار میکرد. یه روز رئیسش بهش گیر
این #داستان رو پیشنهاد میکنم
دنبال کنید
مربی ها و والدین عزیز
به کارتون میاد.
🚨چنانچه عزیزی قابلیت و ظرفیت داره که این ها رو به صورت کتاب چاپ کنه
خبر بده
یکم مفصل تر مینویسم تا چاپ کنه.
هدایت شده از پاسخ به شبهات|سعید سپاهی
هشتک های کانال رو دنبال کنید
🚨ارسال شبهه به شناسه زیر
@tadbir73
https://tadbirrr.blogfa.com/
تعدادی از رفقا پیام دادند که ویس بذارم و شبهات رو به صورت ویس پاسخ بدم.
بنده محدودیتی ندارم.
اما اشکال مهم این امر اینه که بعد مدتی به خاطر مشکلی که پیام رسان اینا داره صوت ها باز نمیشه.
از این جهت برای هر شبهه ویس و متن با هم قرار میدم ان شاالله
#سوال
#ویس
#سوالات_شما
#درس
#جزوه
#جهاد_تبیین
#داستان
#روش_شناسی
#حجاب
#پرسش_و_پاسخ
#حضرتآقا
#انقلاب_اسلامی
#سواد_رسانه
#جنگ_شناختی
#جنگ_روایتها
#انتخابات
#شورای_نگهبان
#شبهه
#مسیحت
#شهید_مطهری
#زنان
#اعتقادی
#سیاسی
#تفسیر
#مناظره
#کلیپ
#نکات_ناب
#تحلیل