2️⃣
🌑 سیاهی شب بود و زوزه باد.
مادر خوابش نمیبرد.
بالای سر یوسف نشست.
چه آرام خوابیده بود.
📿مادر کنار سجاده نشسته بود که ناگهان چند مرد که صورتهایشان را پوشانده بودند، از روی دیوار به داخل خانه پریدند و با لگد در اتاق را باز کردند.
اسلحههایشان را سمت مادر گرفتند و گفتند: «برای خمینی نماز میخوانی؟»
و با قنداقهی تفنگ محکم به بازوی او کوبیدند.
🌱یوسف از جا پرید و جلوی تفنگداران ایستاد...
_دنبال من میگردید؟ بیایید من اینجام. به او چه کار دارید؟
آنها قنداقه را محکمتر به سینهی یوسف کوبیدند. آه از جگر مادرش بلند شد.
دستهای یوسف را بستند و بنا به خواستهی خود یوسف او را از پشت بام بردند.
مادر از جا پرید و پسرش را کشید و چند قدمی دنبال آنها دوید. یکی از تفنگداران با قنداقه او را هل داد. مادر محکم به دیوار خورد.
_کجا میبریدش نامردها؟
🌱یوسف سرش را به عقب برگرداند و لبخند زد.
🌑 هوا کاملا تاریک و شهر در خواب و سکوت بود
تنها چراغ روشن شهر، مقر دموکراتها آن طرف رودخانه بود.
😔 پدر و مادر کنار رختخواب خالی یوسف نشسته بودند و به جای خالی او نگاه میکردند.
📌هنوز سپیده نزده بود که یکی از دموکراتها خبر آورد که یوسف کشته شده، بیایید آن طرف رودخانه و تحویلش بگیرید.
😔پیرمرد در جا سنگکوب کرد.
مادر بر سرش کوبید. نمیدانست چه کار کند.
دوباره خودش را جمع کرد.
ملافهای روی شوهرش کشید و آماده شد تا خودش برود و پیکر یوسفش را تحویل بگیرد.
چادرش را به سر کرد و راهی شد.....
ادامه دارد......
#شهیدیوسف_داورپناه
https://eitaa.com/shogh_prvz
🤲خدایا
همین یوسف داور پناه برامون بسه
که اون دنیا بخواد جلومون وایسه.....
نیازی به میزان و قسیم النار و الجنة نیست
ما جواب یوسف داور پناه رو نمیتونیم بدیم.....
عاقبتمون رو به جبر به خیر کن...
شبتون شهدایی💫
یاعلی مدد
✍️شوق پرواز
3️⃣
😭صدای مادر مقر دموکراتها را قرق کرده بود.
🥀یوسف صد تکه بود، اما نباید فرو میریخت. باید داغ شکستن و خمیدن را به دل دموکراتها میگذاشت.
از هر طرف چشمها به او خیره بود.
🥀 کنار تکههای بدن پسرش زانو زد و چادرش را روی خود و یوسفش خیمه کرد تا هیچ نامحرمی آنها را نبیند.
دست روی خاک میکشید تا تکههای بدن یوسفش را در آغوش بکشند. هرکاری میکرد همهی یوسفش در آغوشش جمع نمیشد.
صدای پوتینهایی که به سمت او میآمد را میشنید.
صاحب پوتین به پهلوی مادر کوبید و در حالی که اسلحهاش را روی سر او فشار میداد گفت: «پر حرفی بسه، دفنش کن.»
مادر بلند شد و محکم گفت:
«کجاست بیل و کلنگتون؟ من آمادهام.»
سرباز دوباره ضربه به او زد و گفت:
«وسیلهای نیست. دفنش کن.»
ادامه دارد....
#شهیدیوسف_داورپناه
https://eitaa.com/shogh_prvz
🔸قسمت پایانی
با سر انگشتانش زمین را میکند
شعار میداد.
«الله اکبر_ خمینی رهبر»
وقتی گودال آماده شد. چادرش را پهن کرد و تکههای بدن یوسفش را بویید و بوسید و در چادرش گذاشت.
چند انگشت نداشت. پی انگشتها به هر سو نگاه کرد. یافت. درون چادر گذاشت. دوباره با دقت به اطراف نگاه کرد چیزی از بدن جا نمانده باشد.
مشت مشت خاک بر روی بدن یوسفش میریخت.
🌱آرام بگیر یوسفم، از این خاک، هزاران یوسف بر خواهد خواست.
من تو را کاشتم. من تو را دفن نکردم....
#شهیدیوسف_داورپناه
https://eitaa.com/shogh_prvz
بالاسرش خانمی با چادر سیاه ایستاده بود....
#شهیدیوسف_داورپناه
https://eitaa.com/shogh_prvz
یوسف
حجاب
را
همانند
خون
شهید
میدانست
#شهیدیوسف_داورپناه
https://eitaa.com/shogh_prvz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی رو انتخاب کنیم که
لبخند خدا
براش مهم باشه
نه
کد خدا
#انتخابات
#ویدئوخط
https://eitaa.com/shogh_prvz
با چندتا از خانوادههای سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم.
یه روز که حمید از منطقه اومد، به شوخی گفتم: دلم میخواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدن و من هم کشته شدم.
اونوقت برام بخونی؛ "فاطمه جان شهادتت مبارک!" بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم.
دیدم از حمید صدایی در نمیآد. نگاه کردم، دیدم داره گریه میکنه، جا خوردم!
گفتم: تو خیلی بیانصافی هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم، حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی؟
سرش رو بالا آورد و گفت: فاطمه جان به خدا قسم اگه تو نباشی من اصلاً از جبهه برنمیگردم.
#شهید_حمید_باکری
#رسم_زندگی_شهدا
https://eitaa.com/shogh_prvz