﷽
─═ 🌸روایت یک دیدار🌸═─
واماامروز دعوت نامه شهدایی ما رو به سمت وسوی محله ی قدیمی نمره یک برد،مامهمان مادر شهید نام اشنا اما غریب این محله شدیم
#شهید_محمد_جمالپور،،شهیدی که وقتی وارد خانه ی باصفای قدیمی اش شدیم به وضوح عطر حضورش را میتوانستیم احساس کنیم ،،نگاهم به باغچه ی پر ازگل محمدی ونخل سربه فلک کشیده اش،وحوضچه ی پرازاب زلالش افتاد،،ارامش عجیبی درعمق وجودم رخنه کرده ناگهان به خود امدم و صدای دلنشین این مادر سالخورده اما،مهربان، باصلابت درگوشم طنین انداز شد که مارابه داخل خانه ی باصفایش دعوت کرد
به نقل از این مادر عزیز قلم بر صفحه ی کاغذ جاری میکنم تا شاید،،بتوانیم کمی از غربت این #شهیدان والا مقام بکاهیم
شهیدانی ،که چقدر غریب مانده اند ،وشاید رسالت ماست که با قلم خود اندکی از این غربت بکاهیم..بعداز گپ وگفت خودمانی ویک پذیرایی، دلنشین رفتیم سر وقت اشنایی با شهیدمان....وقتی گفتیم
مادر جان ازفرزندت برایمان بگو بغض درگلویش را فروخورد اشک حلقه زده درچشمانشکه حکایت از دلتنگی دیرینه بود را پس زد وبا همان لحن مادرانه اما با صلابت،این چنین نقل از فرزندش برایمان می سرود:
چی بگم از نجابتش،،وایمانش و#غیرت،،یا مهربانی اش که همه را مجذوب خود کرده بود،میگفت پسرم قبل شهادت خواب شهید شدن خودشو دیده بود،، نوحه خوان تشیع پیکر شهیدان بود حتی دوست دیرینه اش #شهید_فخارزاده رو هم خودش بدرقه کرد،،انقدر صدای جذابی داشت که زنان محل می امدند ازمن قول می گرفتند که وقتی محمد برگشت حتما برایش اسپندی دود کن
وقتی این کارو کردم ،باتعجب گفت مادر مگر من از بقیه بهتر هستم، اری همین قدر متواضع درگفتار وکردار بود مادر میگفت: زمانی که بسته های موادغذایی را از سپاه تحویل میگرفت درپستوی خانه بادوستانش،تقسیم بندی میکرد وشبانه،بین فقرا توزیع میکرد روزی،به اوگفتم پسرم (یک،تاید وشامپو امانت بده حداقل،لباساتو بشورم ناراحت شد وگفت نه مادرمن اصلا لباسام مشکلی ندارن تمیزن اینا مال مردم هستند بدهم ب تو که چه بشود"این بودند رمز نوشیدن شهد شیرین،#شهادت
وقتی توی کوچه های نمره یک به سمت خانه می امد،اگر پیرزن یا پیرمردسالخورده ای رو میدید که ،وسیله ای رو حمل میکردند،خودش پیش قدم میشد و اون وسیله رو تا درخانه اش می رساند،خلاصه دلش درپی نیازمندان وفقرا می،تپید، وقتی راز تربیت این چنین فرزندی رو از این مادر عزیز پرسیدیم ،جمله ی قابل تامل گفت
محمد راخدا تربیت کرد ولقمه ی حلال پدرش،
مادرمیگفت من از همون زمان #انقلاب مجالس اهل بیت در خانه ام برپا بود ،وخیلی متاثر بودند که ب دلیل کرونا دوسال از برپایی این مجالس محروم بود،واین بود راز دیگر تربیت محمدکه مادرشکسته نفسی کرد ازبیانش،محمد درخانواده ای رشد کرد که اهالیش دل به وصل معبود سپردند، پدر
ازسرکار می آمد به گفته ی مادر غذا میخورد"جایش در#مسجد محل "جامع"بود"البته عکس روی دیوار این پدر وان کلاه معنوی روی سرش هم گویای این حقیقت بود،محمد یک پایش درمسجد درکنار حاج اقای ربانی،وپای دیگرش در#جبهه_انقلاب ویا درکنار فقرا بود...او علاقه ی وافری ب امامش داشت،وقتی پرسیدم مادر یک خاطره ازمحمد نقل کن
علی رغم غم های بزرگی که در طی این مدت دیده خاطرات زیادی درذهنش نبوداما خاطره ای بیان کرد که گفتن ان خالی از لطف نیست
"یه روز سرسفره مهمان داشتیم ،ناگهان محمد بلند شد،خم شد ودست روی سینه اش گذاشت ،همه متعجب از این کارش شدند پرسیدم مادر چرا چنین میکنی گفت مادرمگر ندیدی رادیو ،اسم #امام_خمینی_ره رو اورد،به احترام امامم بلند شدم
دربهت فرورفتم،که این #شهید تا کجا سیر کرده ،بر اینجا بود که فهمیدم بایدشهید زندگی کنی تابرگزیده #شهادت شوی وبراستی #شهدا زنده اند وما مرده دلانیم....
#روایت_یک_دیدار
─═ 🌿🌼🌿═─
🌐گروه فرهنگی #شهیدحسن_باقری
#مسجدسلیمان
🆔 @shohada_masjedsoleiman
https://eitaa.com/shohada_masjedsoleiman
1_11004093926.pdf
11.08M
📚 شهدای امام رضایی
✏️ نویسنده: ناصر کاوه
📄 تعداد صفحات: ۱۱۸
📣 زبان: فارسی
#️⃣ #شهدا #شهیدان #امام_رضا #ناصر_کاوه #تسنیم #کتابخانه_مجازی #کتابخانه_دیجیتال
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
برای دیدن کتابهای بیشتر و دانلود رایگان 👈 عضو شوید
🆔 @tasnim_pdf