هدایت شده از شهید حسین ولایتی فر
#فروش_ویژه
مجموعه ۱۲ تایی قاب عکس شهدا
این مجموعه شامل ۱۲ قاب عکس در سایزهای (۱۳×۱۸) به قیمت ۳۵ هزارتومان میباشد.
قابلیت چاپ عکسهای دلخواه شما وجود دارد.
🔸قیمت کامل مجموعه با تخفیف - ۳۹۵ هزار تومان
🔻ارسال به سراسر کشور
آیدی سفارش و پاسخ به سوالات شما:
@shahidvelayati_shop
#رفیق_شهیدم
#بسته_های_فرهنگی
#شهید_حسین_ولایتی
@shahidvelayati
هدایت شده از شهید حسین ولایتی فر
دم همه کسانی که پای کار یادواره شهید هستند گرم.
شاید باورتون نشه ولی تا حالا چند با دعوتنامه مراسم برام ارسال شده😍
امروز اکثر خبرگزاریها و کانال و گروههای مرتبط با دزفول تو ایتا هم پیام مراسم شهید ولایتیفر رو کار کردن که در نوع خودش جالبه. کم پیش اومده که توان همه ماها + کنارهم تو یه موضوع خاصی صرف بشه.
با این حال چندجایی رفتم و یه بازخوردی گرفتم از عموم مردم تو کوچه و خیابون، خیلیا از همچین برنامهای اطلاع نداشتن. بنظرم اگه بخواهیم کار اثرگذار کنیم باید عموم مردم متوجه بشن، بفهمن ما قراره یه همچین برنامهای برگزار کنیم، مخلص کلام اینکه نشون بدیم با تمام توان پای کار شهدا ایستادیم . . .👏
حالا بنظرتون چکار میشه کرد ؟ 😕
بنظر خودم تو اینستا و واتساپ مخاطبینی هستند که هنوز پیام ما بهشون نرسیده. اگه بتونید عکس و متنی بزارید، استوری کنید. تاثیر کار بیشتر میشه. اگه میتونید تولید محتوا انجام بدید که خیلی عالیه. ولی اصلن نیاز نیست کارو سخت کنیم. نمیخواد تولید محتوا خیلی خاص و ویژه باشه. یه عکس و یه متن کوتاه. چند ثانیه فیلم.. از همین مطالب کانال شهید هم میتونید استفاده کنید.
هدف ما اینه مخاطبینمون متوجه بشن یه مناسبتی هست و یه برنامهای قراره برگزار بشه. دست بزارید روی مخاطبینی که فکر میکنید پیام ما بهشون نرسیده.
بزارید دعوتنامه شهید با دست شما بهشون برسه!
مخلصیم. التماس دعای فرج💚
#رفیق_شهیدم
#شهید_حسین_ولایتی
@shahidvelayati
هدایت شده از شهید حسین ولایتی فر
رفاقت تا بهشت
روایت نوجوونهایی که شهید ولایتیفر رو ندیدن، ولی طعم شیرین رفاقت باهاش رو تجربه کردند. از لینک زیر مشاهده کنید:
https://www.aparat.com/v/cj72z
#شهید_حسین_ولایتی
@shahidvelayati
چرا صبر نکردید تا اونا بیان ؟؟
...
توی یه مغازه یا فروشگاه بودم. کارم که تموم شد، همین که میخواستم از اونجا خارج شم، دیدم جلوی در کفشهام نیست!
(نمیدونم چرا، ولی جلوی این فروشگاه باید کفشهاتو درمیآوردی.)
من داشتم بین کفشها دنبال کفشهای خودم میگشتم. همین که جلوتر رفتم، تعداد خیلی زیادی کفش اونجا دیدم. مثل زمانی که مجالس بزرگ برپا بشه و کلی کفش جلوی در باشه. اما کفشهای خودمو پیدا نکردم.
جلوتر که رفتم، رسیدم به یه مکان خیلی بزرگ؛ مکانی شبیه به حرم یه امامزاده یا شاید یه مسجد بزرگ.
شب بود. وارد صحن اون مکان شدم. خیلی بزرگ بود و جمعیت زیادی اونجا بودن. متوجه شدم که اینجا یه مراسم یا برنامهای بوده و الان آخرایشه.
توی صحن، موکت پهن شده بود. سفرهی طعام پهن شده بود و جمعیت، بعد از صرف شام، درحال ترک مجلس بودن. یه عده سرپا و یه عده نشسته بودن.
چون جمعیت خیلی زیاد بود و مراسم هم تموم شده بود و مردم درحال خروج بودن، کمی همهمه بود.
من بین اون همه آدم یکی از خادمهای مجلس رو پیدا کردم. بهش گفتم:
"کفشهای من نیست!"
گفت: "کفشهات چه رنگیه؟"
رنگ کفشهامو بهش گفتم، همون رنگ کفشهای این دنیا.
گفت: "کفشهات پیش منه!"
من خیلی متعجب شدم که بین جمعیتی به اون زیادی، چطور کفشهای من پیش اون خادم بود؟
به نظرم ازم پرسید که از کجا اومدین؟ و من گفتم فلان شهر. چون اون برنامه توی دزفول بود.
بعد دیدم که برای همون خادم روی گوشیش پیغام اومده. من پیامها رو میدیدم. پیامها از طرف کسی بود که برای من خیلی آشنا بود؛ خیلی آشنا.
پیامها از طرف حسین ولایتیفر بود!
خودش توی اون مکان نبود. توی پیامها با ناراحتی و تشر به خادمها و مسئولین مجلس، یه همچین چیزی میگفت:
"این مجلس برای کسانی بود که بیماری یا حاجتی دارن. چرا صبر نکردین تا اونها بیان و بعد مراسم رو شروع کنین؟"
من توی همون عالم خواب، از اینکه شهید داره ما رو میبینه و به قول خودش، حواسش به لحظهلحظههامون هست، از شدت تحیر و تعجب از حال رفتم.
وقتی به هوش اومدم، دیدم کنار یه جادهام و کنار اون جاده یه چیزی شبیه حسینیه یا شاید یه مسجد بود. حس میکردم اونجا برای آدمهایی هست که شاید عمل خاصی رو انجام میدن، مثل حج یا یه چیز اینطوری.
بعضی مغازهها هستن که توی خیابونهای اصلی و جادهها هستن. این مکان هم دقیقاً درب ورودیش مثل مغازهها کنار خیابون بود. اینجا هم باید کفشهامونو درمیآوردیم.
وارد اون مکان که شدم، یه چیزی شبیه به یه سکو یا پلهی بلند قسمت ورودی بود و از اونجا که پایین میرفتی، وارد حسینیه میشدی که فرش شده بود. یه مکانی شبیه حسینیهی امام خمینی، اما اونقدرها بزرگ نبود.
کسانی که اونجا بودن، درحال عبادت بودن.
من اونجا هم خانم دیدم، هم آقا. برام سوال بود چرا قسمت خواهران و برادران جدا نیست؟
دیوارها و نردههای حسینیه کامل سفید بود. وارد حسینیه شدم و همونجا نشستم.
یه صف بود که آقایون نشسته بودن. یه دفعه خشکم زد. بین اون همه آقا فقط صورت یه نفر رو دیدم. خودش بود، حسین ولایتیفر!
به نظر یکم چهرهش با چهرهی این دنیاش فرق داشت، اما خودش بود.
دیدم داره به من نگاه میکنه. نمیخندید، اخم هم نمیکرد، اما با جدیت به من نگاه میکرد. انگار میخواست من از این نگاه جدیش چیزی رو بفهمم.
دو سه بار، در حد یک لحظه نگاه میکردم به شهید و میدیدم هنوز داره نگاهم میکنه.
از اونجا بلند شدم و رفتم قسمت دیگهای از حسینیه نشستم. به محض اینکه نشستم، چند نفر اومدن و برای ما سفره انداختن. غذاهای خوشمزهای به نظر میرسید. شاید حسین میخواست جبران کنه یا از دلم دربیاره؛ اون دفعهی قبل که غذا به من نرسیده بود...
در جای دیگهای هم متوجه شدم که شهید هنوز درحال کمک و باز کردن گرههای مردم توی این دنیاست. (اون ماجرا رو بنا به دلایلی ترجیح میدم باز نکنم.)
پن: من مدتی بود که به دلیل ماجراهای پیچیدهای فکر میکردم شهید نگاهش رو از من برداشته و خیلی ناراحت بودم. ولی توی خواب بهم فهموند که: "ما حواسمون به شما هست، اگه شما حواستون از ما (شهدا) پرت نشه!"
#شهید_حسین_ولایتی
#قدمگاه_شهدا
@shohada_mohebandez