eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
230 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
😎 امام محمدباقر (ع): دشمن خدا ۴ بار ناله سر داد: 1⃣ روزى که مورد لعن خدا واقع شد 2⃣ و روزى که به زمین هبوط کرد 3⃣ و روزى که پیامبر اکرم (ص) مبعوث شد ( ) 4⃣ و روز عید غدیر 🆔 @shohada_tmersad313
🕊🕊🕊 🌙 #شب_نشینی_با_شهدا 🌸وقتی #کار_فرهنگی را شروع می کنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم.. وقتیکه کارتان میگیرد تازه اول مبارزه است ، زیرا #شیطان به سراغتان می آید... 🌷شهید مصطفی صدرزاده🌷 #شبتون_شهدایی 🌙
‍ 🍃 دفاع واژه‌ای است از ترکیب و ، که دنیا و لذت هایش نمی‌تواند مفهوم آن را عوض کند، و مرد با غیرتی است که به عشق ارباب، برای دفاع از حریم راهی می‌شود. خوش تیپ BMW سوار، ثروت و رتبه ۷ را فدای ایمانش کرد. امام زمان شد و با دعای مادرش راهی سوریه... همه او را با نام «غریب طوس» می‌شناختند؛ این نشان از علاقه‌ی مدافع به بود. آرزوی قلــــبی اش بود که برآورده شد. اقتدا به کرد. (ع) شهید شد اما نگران خیمه‌ها بود و احمد شهید شد اما نگران مردم بود. نگران دخترانی که پیرو هستند، اما هایشان با حضرت مادر بر روی خوش رقصی می کند. نگران حجاب هایی که این روزها رنگ و بوی مدگرایی به خود گرفته اند. نگران دنیای این روزها که ممکن است اعتقاد به محرم و نامحرمی با سرگرمی هایشان فراموش شود. نگران اعتمادی که این روزها به واسطه برنامه های مجازی از دختران و پسران سلب شده است. مدافع شد تا (ع) نگران نگاه حرامی سوی نباشد. کاش ما هم مدافع ایمانمان باشیم تا او هم نگران تیرهای بر قلب هایمان نباشد. ✍ نویسنده : منتظر 🌿به مناسبت شهادت معروف به شهید Bmw سوار لبنانی 🗺محل تولد: نبطیه کشور لبنان 🗺محل شهادت: منطقه الصوامع إدلب سوریه 📆 تاریخ تـولد: ۱۳۷۴/۶/۵ 📆 تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۱۲ 💍وضعیت تأهل: مجرد 🗺محل دفن: گلزارشهدای نبطیه-لبنان 🆔 @shohada_tmersad313
✍️ 💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که "تو هدیه ، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. 💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه هستی که دوباره دردسر بشه!» از کنار صورتش نگاهم به تابلوی ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 💠 چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و بودنت کار رو خراب میکنه!» حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» 💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! 💠 اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. 💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه !» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» 💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به برگردیم و چه راحت می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» 💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»... ✍️نویسنده: 🆔 @shohada_tmersad313
💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» 💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...» اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» 💠 نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» 💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمی‌دونم تو چه هستی که هیچی از نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده مهاجرت کردن اینجا!» 💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟» 💠 از نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» 💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» سال‌ها بود نامی از ائمه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. 💠 انگار هنوز مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. 💠 با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. 💠 بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»... 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 ۱۴ 👈 این داستان ⇦ 🔳 بچه ها همه رفته بودن ... اما من پای رفتن نداشتم ... توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم ... نه می تونستم برم ... نه می تونستم ...😢 از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم ... که خدایا من رو ببخش ... از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد ...😔 - حالا مگه چی شده؟ ... همه اش 1/5 نمره بود ... تو که بالاخره قبول می شدی ... این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت ... بالاخره تصمیمم رو گرفتم ... - ... من می خواستم برای تو بشم ... قصدم مسیر تو بود ... اما حالا ... ...😭 عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر ... پشت در ایستادم... - ... خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده😞 ... به هر کی نخواد، نه ... ... من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم... تو، من رو همه جا عزیز کردی ... و این تاوان خیانت من به عزت توئه ...😔 و در زدم ... 👈رفتم داخل دفتر ... معلم ها دور هم نشسته بودن ... چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن ... با صدای در، سرشون رو آوردن بالا ...😐 - تو هنوز اینجایی فضلی؟ ... چرا نرفتی خونه؟ ...😳🤔 - آقای غیور ببخشید ... میشه یه لحظه بیاید دم در؟ ...☹️ سرش رو انداخت پایین ... - کار دارم فضلی ... اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا ... اگرم واجبه از همون جا بگو ... داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای تو ...☹️ بغض گلوم رو گرفت ...جلوی همه ...؟... به خودم گفتم ... - برو فردا بیا ... امروز با فردا چه فرقی می کنه ... جلوی همه بگی ... اون وقت ...😕 اما بعدش ترسیدم ... - اگر نزاره فردا بیای چی؟ ... ...🍃🍃 🆔 @shohada_tmersad313
•••♥️ ⇜وقتے روایتے از میشنویم ⇜وقتے روضه‌اے گوش میڪنیم 🔰متحول میشویم و اولین فرصت تصمیم به گناهان🔞 میگیریم اما آنقدر دست قویست ڪه دوباره فریب میخوریم و مرتڪب گناه میشویم😔 🔰وقتے وصیتنامه📜 شهدا را میخوانیم. نشان میدهد آنها پاے ایستادند. 👈وقتے به آسمان راه یافتند 💥بله، مسئله زدن ماست! ما باید قوے شویم! باید را به زانو در بیاوریم تا بتوانیم همچون رها شویم🕊 🆔 @shohada_tmersad313
‍ 🍃میگویند ها از جویبار خودسازی آب میخورند و اگر لاله ای نروید بهاری نمیاید و تو برای آمدن بهارِ هر روز هزار بار شدی، بارها و بارها بینی شیطان را به خاک مالیدی و را هر روز مایوس تر از روز قبل ساختی‌. 🍃آری درست است، به گمانم لاله ها از جویبار آب میخورند نه از آبراه و تو چه نیک مصداق بارزی برای این کلامی. لاله ای که میشود . آسمان شیشم آبان ۱۳۳۸ بود که چنین لاله ای شکوفا شد😍 🍃خوشا بحالت ای امروز که تولد چنین لاله ای را برای همیشه از آن خود ساختی، آن روز کسی چه میدانست کودکی که تازه متولده شده، روزی نامش لرزه بر جان می افکند و میشود وطنش😎 🍃اما وصف تو ای شهید، وصف آن نیکوسرشتیست که خود را جدا از خط و نمیدانست و ولایت مداری را سر مشق سِیر زندگیش کرد، ... آری، همین کلمه برای تعریف چنین لاله ای بس است، ولایتمداری عاشق پیشه که‌ آمدنش، چون شمعی بود که عاشقانه هایش را برای روشنایی به نمایان ‌گذاشت🌹 🍃ای شهید، اگرچه باید سالروز آسمانی شدنت را تبریک بگویم اما هرچه باشد امروز سالروز زمینی شدنت است، تولدت مبارک ای مردخدایی❤️ ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۶ آبان ۱۳۳۸ 📅تاریخ شهادت : ۲۱ آبان ۱۳۹۰. ملارد 🥀مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۲۴ 🆔️ @shohada_tmersad313
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
#بازنشر طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید احمد مشلب🥀 #رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق 🆔 @shohada_tmers
‍ 🍃 دفاع واژه‌ای است از ترکیب عشق و ، که دنیا و لذت هایش نمی‌تواند مفهوم آن را عوض کند، و مدافع مرد با غیرتی است که به عشق ارباب، برای دفاع از حریم راهی می‌شود. 🍃 جوان خوش تیپ BMW سوار، ثروت و رتبه ۷ دانشگاه را فدای ایمانش کرد. امام زمان شد و با دعای مادرش راهی سوریه❣ 🍃همه او را با نام «غریب طوس» می‌شناختند؛ این نشان از علاقه‌ی مدافع لبنانی به بود🌺 🍃شهادت آرزوی قلبی اش بود که برآورده شد. اقتدا به کرد. حسین(ع) شهید شد اما نگران خیمه‌ها بود و شهید شد اما نگران مردم دنیا بود. 🍃نگران دخترانی که پیرو هستند، اما عکس هایشان با چادر حضرت مادر بر روی خوش رقصی می کند. نگران حجاب هایی که این روزها رنگ و بوی مدگرایی به خود گرفته اند.😞 🍃نگران دنیای این روزها که ممکن است اعتقاد به محرم و نامحرمی با سرگرمی هایشان فراموش شود. نگران اعتمادی که این روزها به واسطه برنامه های مجازی از دختران و پسران سلب شده است😓 🍃شهید احمد مشلب مدافع شد تا (ع) نگران نگاه حرامی سوی حرم نباشد. کاش ما هم مدافع ایمانمان باشیم تا او هم نگران تیرهای بر قلب هایمان نباشد😔 ✍نویسنده : 🕊به مناسبت سالروز شهادت ( معروف به شهید BMW سوار لبنانی) 📅تاریخ تـولد : ۹ شهریور ۱۳۷۴.نبطیه. لبنان 📅تاریخ شهادت : ۱۰ اسفند ۱۳۹۴.منطقه الصوامع ادلب سوریه 📅تاریخ انتشار : ۱۰ اسفند ۱۳۹۹ 🥀مزار شهید : گلزارشهدای نبطیه-لبنان یاد شهدا با ذکر صلوات 🌸 🆔 @shohada_tmersad313
‍ ☆بسم رب الشهدا☆ 🍃می‌گویند باید از شما نوشت! نوشت تا در یادها بمانید...! اما مگر انسانهای زنده از یادها پاک می شوند؟ بعید می دانم کسی بتواند شما را فراموش کند! 🍃مگر کسی که قلب را می شکافد، بر بلند ترین نقطه آن می کند فراموش شد نیست؟! بعید می دانم... 🍃شُهرَتَت صیاد است؛ صیاد قلب هایی!! قلب هایی که در زمین برای فرزند آسمان می تپد!❤️ 🍃عادت داریم وقتی فردی عاقبت به می شود، می گوییم آسمانی شد...اما تو از همان ابتدا آسمانی بودی حتی جسمت هم روی زمین نبود! 🍃هر چه از شما شنیده ام ختم می شود به همراهی یاور آهنی ات در قلب آسمان، که برای آرامش مردم زمین می کردی و چه آرامشی بر قلبها حاکم بود آن زمانی که در آسمان می چرخید♡ 🍃آرامش آسمانی ات حوالی مزارت هم حس می شود! پر از امنیت و و حس غرور... 🍃صیاد قلب هایمان باش! صیاد دلهایی که گاهی به قلاب گیر می کند! دست دلمان را بگیر...زورمان به شیطان و سپاهش نمی رسد😔 🍃باید ابَرمردی چون تو پُشتمان باشد... در آسمانی اما در زمین گرمی حضورت را به جان می کشیم... 🍃فرزند آسمان؛ قلب واماندگان زمینی را دریاب... صیاد دلم باش؛ 🌹 ✍نویسنده: 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۳۲۳. مشهد 📅تاریخ شهادت : ۲۱ فروردین ۱۳۷۸ 🥀مزار : بهشت زهرا 🌷 🆔 @shohada_tmersad313
💫و سلامٌ لکَ منْ اَصحابِ الْیمین 🍃اصحابی که در دنیا حزب اللهی بودن را به معنای واقعیشان به تصویر کشاندند. و مصداق بارز اصحاب الیمین و اصحاب المیمنه شدند، همانانی که مقربانند و فی جنات نعیم، جاودان هستند✨ 🍃اصحابی که در دنیا به ریسمان الهی چنگ زدند و حزبشان، حق بود آنانی که هر کدام به نحوی راه حق را به زیبایی نقاشی کردند، و چه بسا اینکه خونشان را سرخابه ی این طریق کردند و نفَسشان را مایه زینت و جلای آن قرار دادند ♥️ 🍃؛ اهل میمنه‌ای بود که‌ در این وادی خاکی به ریسمان حزبِ الهی چنگ زد و زندگی خود را وار در دفتر روزگار به خط کشاند که اینگونه سابقون گون، در راه از حریم آل الله جان خود را فدا نمود 🕊 🍃یقینا درست است، اهل میمنه رهرویی مخبر و هوشیار چون امیر رضا ها میطلبد. همچون امیر رضا . مرد میدانی که الحق و الانصاف حتی میشود از وصیت نامه شان درس ها گرفت. 🍃و اینگونه میشود در ضمیر ناخودآگاهم این فراز از شهید حک میشود: "سعی کنید حزب الله باشید و باقی بمانید، نه حزب باد که در مواجهه با حزب دچار از هم گسیختگی روحی، روانی و فکری میشوند و در کلام و عمل همراه آنها میشوند." 🍃آری حتی میشود از وصیت نامه هایشان درسها گرفت، حقا که شما اصحاب المیمنه اید، گوارا باد منزلگاه ابدیتان. ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱٢ مهر ۱٣۵۴ 📅تاریخ شهادت : ۱۰ اردیبهشت ۱٣٩۲ 🕊محل شهادت : حلب_سوریه 🥀مزار شهید : رشت 🌷 🆔 @shohada_tmersad313