eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
230 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
حرفـــ ــ دل❤️ ✍خدایا می‌دانم فرصت‌ها را از دست دادم. #خدایا می‌دانم کم کاری از من است. خدایا می‌دانم که من بی همتم. خدایا می‌دانم قلب #امام_زمان را رنجانده ام. اما تو خود می‌گویی به سمت من باز آی من آمده ام به سویت تا مرا از فکرهای دنیوی و مادیات آن نجات و به من هم مثل #شهدا شیوه گذراندن این دیار فانی را بیاموزی. خدایا کمک کن همه وجودم و اعضای بدنم در مسیر و راه تو باشد. #شهیدــرسولــخلیلی #شبتون_شهدایی🌷 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🆔 @shohada_tmersad313
🌿🌼🌿🌼 عجب از آدمی، که نشانه هایت را می بیند و انکارت می کند و عجب از تو که انکارش را میبینی و مهربانی میکنی ... 🌸اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸 بسم_الله_الرحمن_الرحیم الهی به امید تو 🌱 🌾 🌾 🌾 سلام علیکم! بزرگواران!صبحتون قشنگ و پر از عطر شکوفه های بهاری🌺 لبخند خدا،روزیتون.
۶ ✍این داستان ← 👇 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⌚️نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ... - فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ...😠 با شرمندگی سرم رو انداختم پایین😔. چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ...👌 چند دقیقه بهم نگاه کرد ... - هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ...😢 برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ...📃 - دیگه تاخیر نکنی ها ...☺️ - چشم آقا 😊... و دویدم سمت راه پله ها ... اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ...🔶 🏠مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من... وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ...😣 - تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ...☹️ نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ...😓 - ... اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - ... خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره 🍲... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ... - کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ...😢 - ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای رو داشته باش ... . ....🍃 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 ۱۴ 👈 این داستان ⇦ 🔳 بچه ها همه رفته بودن ... اما من پای رفتن نداشتم ... توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم ... نه می تونستم برم ... نه می تونستم ...😢 از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم ... که خدایا من رو ببخش ... از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد ...😔 - حالا مگه چی شده؟ ... همه اش 1/5 نمره بود ... تو که بالاخره قبول می شدی ... این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت ... بالاخره تصمیمم رو گرفتم ... - ... من می خواستم برای تو بشم ... قصدم مسیر تو بود ... اما حالا ... ...😭 عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر ... پشت در ایستادم... - ... خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده😞 ... به هر کی نخواد، نه ... ... من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم... تو، من رو همه جا عزیز کردی ... و این تاوان خیانت من به عزت توئه ...😔 و در زدم ... 👈رفتم داخل دفتر ... معلم ها دور هم نشسته بودن ... چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن ... با صدای در، سرشون رو آوردن بالا ...😐 - تو هنوز اینجایی فضلی؟ ... چرا نرفتی خونه؟ ...😳🤔 - آقای غیور ببخشید ... میشه یه لحظه بیاید دم در؟ ...☹️ سرش رو انداخت پایین ... - کار دارم فضلی ... اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا ... اگرم واجبه از همون جا بگو ... داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای تو ...☹️ بغض گلوم رو گرفت ...جلوی همه ...؟... به خودم گفتم ... - برو فردا بیا ... امروز با فردا چه فرقی می کنه ... جلوی همه بگی ... اون وقت ...😕 اما بعدش ترسیدم ... - اگر نزاره فردا بیای چی؟ ... ...🍃🍃 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 ۲۰ 👈این داستان⇦ ‌《تو شاهد باش》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💠🌼یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم👌 ... حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ...👌 ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود ... اون روز سحر ... نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون ... تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم ... حتی جواب سلامم رو هم نداد ...😔 سریع براش چای ریختم ... دستم رو آوردم جلو که ... با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ... 🌸به والدین خوداحسان میکنید؟🌸... جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد ...😳 - لازم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش ...⚡️ بدجور دلم شکست ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ...😢 - من چه شری به کسی رسونده بودم؟😏 ... غیر از این بود که حتی بدی رو ... با خوبی جواب می دادم؟ ... غیر از این بود که ...😞 چشم هام پر از اشک شده بود 😭... یه نگاه بهم انداخت ... نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود... - اصلا لازم نکرده روزه بگیری😡 ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ...😳 - ...😟 صدام بغض داشت و می لرزید ... - به تو واجب نشده ... من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری ...☹️ توی سینه ام حبس شده بود ... و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد ... همون جا خشکم زده بود ... مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ...🙂 - ...🌙 و بدون مکث رفتم توی اتاق ... پام به اتاق نرسیده ... اشکم سرازیر شد😭 ... تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم... در رو بستم و همون جا پشت در نشستم ... سعید و الهام خواب بودن ... جلوی دهنم رو گرفتم ... صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه ...😰☹️ - ... تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم ... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟🙁 ... من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت ... تو شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم ... اما خیلی دلم سوخته ... خیلی ... گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم ...☺️ صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد❣ ... پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه... برم بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ... اجازه اون رو هم ازم صلب کنه ... که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده ... تا صدای در اتاق شون اومد ... آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم ... از توی آشپزخونه صدا می اومد ... دویدم سمت دستشویی که یهو ...😨 اونی که توی آشپزخونه بود ... پدرم بود ...😨 ـ ـ ✨🍃 🆔 @shohada_tmersad313
.دنباله.دار.نسل.سوخته🔻 👈قسمت⇦بیستوچهارم۲۴ 👈این داستان⇦ ـ~~~~~~~~~~~~~~ 💠⚡️توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...😳 - خسته شدی؟ ... سرم رو آوردم بالا ... - نه ... چطور؟ ... - آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...😐 - مامان ... آدم ها چطور می تونن بشن؟😊 ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ... چند لحظه ایستاد ...😢 - چه سوال های سختی می پرسی⁉️ مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ...👌 ⭕️این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...😊 - ... می خوام باهات بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...😊🌸 ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ... - چی شد ایستادی؟ ...😳❓ و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...😍 هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم🌹 ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...😢 👈هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...☹️  ....🌸🌼🌸 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦ 《دعوتنامه》 ــ≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤ 🌼اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم😭 ... تا اذان صبح خوابم نبرد 😕... همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم... ✨اول ... جملاتی که کنار تصویر اون بود ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ... من 4 سال ... با وجود بچگی ... توی بدترین شرایط ... خدا رو طلب کرده بودم ... و حالا ...❗️❕ و حالا ... خدا خودش رو بهم نشون داد👌 ... خودش و مسیرش... و از زبان اون شخص بهم گفت ... این مسیر، مسیر عشق و درده ... اگر مرد راهی ... قدم بردار ... و الا باید مورچه ای جلو بری ... تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی... به ساعت نگاه کردم⌚️ ... هنوز نیم ساعت تا باقی مونده بود ... از جا بلند شدم و رفتم گرفتم ... جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم🍃 ... ساکت ... بی حرکت ... غرق در یک سکوت بی پایان ...💫 - ... من مرد راهم ... نه از درد می ترسم ... نه از هیچ چیز دیگه ای ... تا تو کنار منی ... تا شیرینی زیبای دیدنت ... پیدا کردنت ... و شیرینی امشب با منه ... من از سوختن نمی ترسم ... تنها ترس من ... از دست دادن توئه ... رهام کنی و از چشمت بیوفتم ... پس دستم رو بگیر ... و من رو تعلیم بده ... استادم باش برای ❤️... که من هیچ چیز از این راه نمی دونم ... می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم ... می خوام عاشقت باشم ... می خوام عاشقم بشی ...❣ دست هام رو بالا آوردم ... نیت کردم ... و ... هر چند فقط برای فرصت بود ... اما اون شب ... اون اولین بود ...✨ 🌸نمازی که تا قبل ... فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم ... اون شب ... پاسخ من شده بود ... پاسخ من به ... ‌‌⇦چهل روز ... توی دعای دست هر نمازم ... بی تردید ... اون حدیث قدسی رو خوندم ... و از خدا ... خودش رو خواستم ... فقط خودش رو ... تا جایی که بی واسطه بشیم ... من و خودش ... و فقط ...❤️ و این شروع داستان جدید من و خدا شد ...👌 ... یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن ... هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند ... تا جایی که قلبم آرام گرفت ... حتی رهگذرهای خیابان ... هادی های لحظه ای می شدند ... واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن ... و هر بار ... در اوج فشار و درد زندگی ... لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد ... خدا ... بین پاسخ تک تک اون هادی ها ... خودش رو ... محبتش رو ... توجهش رو ... بهم نشون می داد ... معلم و استاد من شد ...🌸 من سوختم ... اما پای تصویر اون شهید ... تصویری که با دیدنش ... من رو در مسیری قرار داد که ... به هزاران سوختن می ارزید ... و این ... آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود ...🌼 ــ* ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ ....💠💫💠 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 ۲۹ 👈این داستان⇦ ‌《 هادی های خدا 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ◀️- خداوند می فرمایند : بنده من ... تو یه قدم به سمت من بیا... من ده قدم به سمت تو میام ... ✨اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه ... و 2 قدم حرکت می کنه ... میگه کو خدا؟ .. چرا من نمی بینمش؟ ...😳 🔸فاصله تو تا خدا ... فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه ...☄ پیامبر خدا ... که شب معراج ... اون همه بالا رفت ... تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد ... هم فقط تا حدود و جایی رفت ... 🌼حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن ... یکی نیست بگه ... برادر من ... خواهر من ... چند تا قدم مورچه ای برداشتی ... تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی ... فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که ...😏 تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟ ... چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟ ... از مالت گذشتی؟ ... از آبروت گذشتی؟ ... از جانت گذشتی ... 🌸آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه و فال به نام من دیوانه زدند ... 🌷اما با همه اون اوصاف .. عشق ... این راه چند میلیون سال نوری رو ... یک شبه هم می تونه بره ... اما این عشق ... درد داره ... سوختن داره ... ماجرای شمع و پروانه است ...✨ لیلی و مجنونه ... اگر مرد راهی ... و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری ... بایست بگو ... ... خودم و خودت ... و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو ... این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ... ره صد ساله رو میره ... یکی توی دایره محدود خودش ... دور خودش می چرخه ...💫 واکمن به دست ... محو صحبت های سخنران شده بودم ... و اونها رو ضبط می کردم ... نماز رو که خوندن ... تا فاصله بین رو رفت بالای منبر ... خیلی از خودم خجالت کشیدم ... هنوز هیچ کار نکرده ... از خدا چه طلبکار بودم ... سرم رو انداختم پایین ... و توی راه برگشت ... تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد...😔 اون شب ... توی رختخواب ... داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو ... چیزی درون من جرقه زد ... و مثل فنر از جا پریدم ...⚡️ - مهران ... حواست بود سخنرانی امشب ... ماجرای و بود ... حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب ها ... بابا گفت دیر میاد ... و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل ... همه چیز و همه اتفاقات ... درسته ... خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده ... و اونجا ... و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ... اسم شون رو گذاشتم ... نزدیک ترین فردی... که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه ... واسطه فیض ... و من چقدر کور بودم ... اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم ...🍁 دوباره دراز کشیدم ... در حالی که اشک چشمم6 بند نمی اومد ... همیشه نگران بودم ... نگران غلط رفتن ... نگران خارج شدن از خط ... شاگرد بی استاد بودم ... اما اون شب ... خدا دستم رو گرفت 😊و برد ... و بهم نشون داد... خودش رو ... راهش رو ... طریقش رو ... و تشویق ... اینکه تا اینجا رو درست اومدی ... اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم ... با اون قدم های مورچه ای ... تلاش بی وقفه 4 ساله من ... ـ ـ ✨🍃✨ 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنقدر‌ به ماقدر‌ت‌وتحمل‌ده که اگر از زمین‌و‌آسمـٰان رگبارِدشمنی وبـٰاران‌تهمت‌ببارد درایمـٰان‌خالصانه مـا به تو خللےوارد‌نشود.🌱 🍃 🆔 @shohada_tmersad313
🌹بخشی از وصیت نامه شهیدمظلوم سید حسین علم الهدی ✍️🌷من در . دراین خانه محقّر. در این خانه فریاد و سکوت، فریاد عشق و سکوت، در این سرد و گرم، سردی زمستان و گرمای خون، در این خانه ساکن و پرجوش و خروش. سکون در کنار و هیجان قلب و شور شهادت، خانه نمناک و شیرین، کوچکی قبر و عظمت آسمان. امشب پاس دارم. ساعت 1:39 چه شب ! چه شب با شکوهی است! من به یاد انس علی ابن ابیطالب با تاریکی شب و تنهایی او می افتم. او با این آسمان پرستاره سخن می گفت. سر در چاه می کرد و می گریست. در همین تاریکی شب علی برمی خاست و به نخلستان می رفت. فاطمه وضو میگرفت، پیامبر به سجده می رفت و حسن و حسین به عبادت میپرداختند. این خانه کوچک است،این سنگر، این گودی در دل زمین، این گونی های بر هم تکیه داده شده پر از حرف است، فریاد است، غوغاست. .. پر محبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانی منصور؛ بغض گلویم را گرفته، قطرات اشکم هدیه تان باد. تنهایی عمیق ترین لحظات زندگی یک انسان است. 🕌🌷 این خانه کوچک را برای من مبارک گردان؛ در این چند روز با خاک انس گرفتهام، بوی خاک گرفته ام. حال می فهمم که علی ابن ابیطالب چگونه میفرماید: سجده های نماز، حرکت اوّل خم شدن روی مهر، این معنا را میدهد که خاک بودهایم، حرکت دوّم این معنا را دارد که از خاک برخاسته ایم، شدیم. حرکت سوّم رفتن دوباره به خاک به این معناست که دوباره به خاک برمیگردیم مرگ. و حرکت چهارم به این معناست که دوباره زنده می شویم. حیات قیامت 🔹امّا در این در کنار این خاکیم و خاک است. درون سنگر با خود سخن می گویم. راستی چه خوب است از این فرصت استفاده کنم و با قرآن آشنا شوم. ایات خدا را بخوانم و بعد حفظ کنم و سپس زمزمه کنم و بعد شعار زندگی کنم. باشد تا این دل پر هیجان و طپش را آرامش دهد. و بعد با این برای خود توشه سازم و توشه را راهی سفرم گردانم و در انتظار شهادت بمانم و بمانم. 🔹آیات جهاد را، ، تقوی، ایمان، ایثار، اخلاص، عمل صالح. ..همه را پیدا کنم و سنگر کلاس درسم باشد و ملاقتم با خدا شود. سنگرم محرابم گردد. سنگرم خانه امیدم شود و قبله دوّمم گردد. از فردا حتما بیشتر قرآن خواهم خواند. 🔹در این خانه کوچک که انتخاب کردم، روزها لحظات به گونه ای می گذرد و شب ها به گونه ای دیگر، روزها در تنهایی با خود سخن می گویم و با دوستانم، در جمع در لحظاتی که را بر دوش دارم به فکر می افتم؛ به فکر دست ابوذر می افتم و دست پر توان او. ... خدایا این اسلحه را در دست من به سرنوشت آن نزدیک بگردان. گاهی این تصوّر غلط به ذهنم میاید که در یک تکرار به سر میبرم. یکنواختی و عادت را احساس میکنم. 🌺امّا زندگی در این خانه کوچک که یک قلب است؛ یک دل خاکی است در زمین خدا، در متن پاکی نمیتواند تکرار پذیر باشد؛ زیراکه لحظاتی با خدا سخن می گویم و ساعاتی را با شهدا و زمانی به خود می اندیشم و زمانی به خمینی روح خدا و به فضای پر غوغای راهپیمایی ها و زمانی لحظهای هم.. . آری. .. تنهایی است الهی و در تنهایی می توان به خدا رسید. روزها به فکر سربازان و حماسه های آنها می افتم: جنگ بدر، غزوه احد، غزوه خندق، خیبر،تبوک و....آنها چگونه کردند و ما چگونه می توانیم به آنها نزدیک شویم. در این اندیشه ام که درباره یاران پیامبر سخن می گوید: مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ وَ الَّذینَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلیَ الْکُفّارِ.. ❤️شهید علم الهدی به قلم مجاهد حسینی❤️ 🌷 🆔 @shohada_tmersad313