eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
25 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 تعدادی ازمهمانها هم با ما به خانه امدند. من وفاطمه هم بساط چایی رامهیا کردیم. چندساعتی طول کشیدتا تک تکشان خداحافظی کردند ورفتند، حتی خواهر مادرشوهرم. فاطمه هم به خواست نامزدش بعداز رفتن خاله‌ی آرش خداحافظی کرد و رفت. آرش برای بدرقه ی مهمانها رفته بود. همین که واردسالن شد مادرش نگران پرسید: – مادر، مژگان چرا رفت خونه‌ی پدرش؟ آرش اخم هایش غلیظ تر شد و جواب داد: –چه می دونم مامان جان، شما یه کم استراحت کن، یه امروز رو مژگان رو ول کن. استکانها را جمع کردم و داخل سینک گذاشتم تا بشویم. –راحیل جان، اونارو ول کن توام برویه کم استراحت کن، بعدا خودم پامیشم می شورم. –چیزی نیست مامان جان، الان تموم میشه، میرم. مادر آرش روی کاناپه دراز کشیدوچشم دوخت به سقف. آرش هم برای دوش گرفتن به طرف حمام رفت. هنوز چنددقیقه ایی نگذشته بودکه مادرآرش ناگهان مثل برق گرفته ها از جایش بلندشد و گوشی تلفن را برداشت وشماره‌ایی را گرفت. –الومژگان. سلام عزیزم، چرا نیومدی اینجا عزیزم، نگرانت شدم. نگاهی به مادر‌شوهرم انداختم. گوش سپرده بود به حرفهای مژگان و هر لحظه چشم هایش گردتر میشد و فقط گاهی سوالی می پرسید: –چی؟ کجا بری؟وَ گاهی هم زیرچشمی مرا نگاه می کرد و در آخر هم زد زیر گریه وگفت: –اون بچه یادگارکیارشمه مژگان. همانطور که گریه می کرد گوشی به گوشش بود و به حرفهای مژگان گوش می کرد و گاهی می گفت، باشه، باشه... باصدای آرش که صدایم کرد از آشپزخانه بیرون امدم. –راحیل جان، حوله ام رو از کمد میدی؟ فوری حوله را به دستش دادم و به آشپزخانه برگشتم. مادر آرش گوشی را قطع کرده بود و اشک می ریخت و زیر لب سر خدا غر می زد. برایش لیوان آبی بردم. –مامان جان قرصی چیزی دارید که براتون بیارم؟ بادیدنم گریه‌اش شدت بیشتری گرفت. دستش را گرفتم وچندجرعه آب در حلقش ریختم وکنارش نشستم. دستهایش می‌لرزیدند. ترسیدم. –مامان جان. چتون شد؟ آرش لباس پوشیده بود و در حال خشک کردن موهایش وارد سالن شد. –مادرشوهرم با دیدنش بلندشد و به طرفش پاتندکرد و دستش را گرفت وکشیدش به طرف اتاق ودر را بست. خیلی دلم می خواست ببینم چه می خواهد به آرش بگوید، ولی پاهایم برای استراق سمع کردن نمی‌رفت. دوباره به آشپزخانه رفتم و بقیه‌ی کارم را انجام دادم. بالاخره کارم تمام شد و آشپزخانه حسابی مرتب شد. کمرم دردگرفته بود. روی کاناپه درازکشیدم وبه این فکرکردم که چقدرحرفهایشان طولانی شد. گاهی صدای گریه‌ی مادرشوهرم از توی اتاق می‌آمد. از بین ناله ها وگریه هایش فقط یک جمله را که خیلی بلند وتقریبا بافریادگفت شنیدم. "بهش بگوبه خاطر خدا"که یهو دیدم آرش هراسون و با رنگ پریده بیرون امد و گفت؛ – راحیل زنگ بزن اورژانس. بعدخودش به سمت کابینت قرصها دوید. –چی شده آرش. –توروخدافقط سریع زنگ بزن. فوری گوشی را برداشتم وهمانطور که زنگ میزدم به طرف اتاق دویدم. مادر آرش قلبش را گرفته بود و روی زمین افتاده بود. دکتر اورژانس بعدازمعاینه، سفارش کرد که نباید هیچ فشارعصبی داشته باشد. گفت شانس آوردیم که خطررفع شده، ولی برای بررسی دقیق تر دراولین فرصت باید به بیمارستان برود. دکتر موقع رفتن آرش را صداکرد تابا او حرف بزند. بعدازرفتن آنها مادرشوهرم به من چشم دوخت. روی زمین کنار تخت نشستم. –خوبین مامان؟ چیزی می خواهید براتون بیارم؟ شروع کردبه گریه کردن. –مامان جان باید مواظب خودتون باشید، دیدید که دکتر چی گفتن. –راحیل، می خوان یادگارکیارشم روباخودشون ببرن اون سردنیا...دیگه اگه بچه‌ی کیارش هم نباشه من به چه امیدی زنده بمونم، بمیرم بهتره. –مژگان می خواد بره خارج؟ –خودش نمی خواد، به زور میبرنش. –نه، مامان مگه میشه؟ حالا اون یه چیزی گفته... حرفم را برید و با صدای بلندی، آنقدر بلند که ترسیدم دوباره حالش بد بشود گفت: –آره میشه، این برادرش آدم خطرناکیه، چیزهایی ازش شنیدم که آدم بایدازش بترسه، شرط وشروط گذاشته برای آرش... –شرط؟ هرچه التماس بود در چشم‌هایش ریخت. –همه چی به توبستگی داره راحیل، توروخدا کمکمون کن. راحیل یه خانواده رواز بدبختی نجات بده. اون بچه رونجات بده. هاج و واج به او نگاه می کردم. از تخت پایین آمد و به حالت سجده سرش را روی پاهایم گذاشت. –التماست می کنم راحیل، تا ابد دعات می کنم، التماس یه مادر دل شکسته رو ندید نگیر، هرکاری بگی می کنم فقط... از کارهایش گریه‌ام گرفت. بلندش کردم. –این کارها چیه مامان، تو رو خدا اینجوری نکنید، من هرکاری بتونم انجام میدم اصلا نیاز به این کارها نیست. آخه چی شده؟ همان لحظه آرش داخل اتاق شد و با خشم به مادرش نگاه کرد و دستش را گرفت. –پاشید ببرمتون توی اتاق خودتون. –مادرش با عصبانیت دستش را کشید. –نه، خودم می خوام باهاش حرف بزنم، صبح تاشب التماسش می کنم تاراضی بشه. آرش گره‌ی ابروهایش بیشتر شد وگفت: –شمامهلت بده من خودم باهاش حرف میزنم.
☃️شب بخیر یعنی 💫سپردن خود به خدا ❄️و آرامش در نگاه خدا ☃️یعنی سیراب شدن در 💫دستان و آغـوش پُرمهر خُـدا ☃️شب بخیر یعنی 💫شڪوفایی روزت سرشار ❄️از عشـق به خُـدا ☃️با آرزوی شبی آرام و 💫دوست داشتنی برای شما خوبان 🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ #ان_شاء_الله_بزودی ڪسے آرام مےآید، نگاهش خیس عرفان اسٺ قدمهایش پراز معنا،دلش ازجنس باران اسٺ ڪسے فانوس بر دستش،بسان نور مےآید امید قلب ما روزے،ز راه دور می اید... #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 –اگه تو می خواستی بهش بگی تاحالاگفته بودی، مژگان می گفت فریدون از همون روز اول بهت گفته. آرش رنگِ صورتش قرمز شد و صدایش را بلندتر کرد و گفت: –دیگه چیا گفته ازجنایتهای برادرنامردش، اونقدر بی عاطفس که هنوز از بیمارستان پام روخونه نذاشته بودم جلوی در بهم گفت، من یه چشمم اشک، یه چشمم خون، اون درموردبردن خواهرش برام گفت. اون اصلا... فوری بلندشدم ودستش را گرفتم و از اتاق کشیدمش بیرون ونگذاشتم ادامه بدهد. –آرش به خاطر خدا هیچی نگو، دوباره حالش بدمیشه ها، چرابامادرت اینجوری حرف می زنی؟ چی شده که تو بهم نمیگی؟ سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت و رفت روی کاناپه نشست. رفتم برایش یک لیوان آب خنک ریختم و کمی هم گلاب اضافه کردم و به دستش دادم. –بخور، اعصابت روآروم می کنه. من میرم به مامان سربزنم. –نه راحیل، تونرو، اشاره کرد به مبل وگفت: –لطفا بشین اینجا تابیام. بعدچندجرعه از آب را خورد و رفت. دراتاق باز بود و زمزمه وار صدایشان را می‌شنیدم. لحن آرش التماس آمیز و ملایم بود. مادرش هم آرام حرف میزد و به نظرمجاب شده بود. بعدازچند دقیقه آرش مادرش را به اتاق خودش برد تااستراحت کند و بعدامد کنارم نشست. لیوان آب را که گذاشته بود روی عسلی برداشت وسرکشید. –حالم بده راحیل سرگیجه دارم. دل شوره داشتم. می خواستم زودتر بگوید چه شده ولی دندان سر جگر گذاشتم. –برو دراز بکش من برم برات شربت عسل درست کنم. –میام کمکت، یه پارچ درست کنیم واسه هممون، خودتم رنگ توی صورتت نیست. –توبرو، من خوبم، درست می کنم. بلندشد و نگاه قدرشناسانه ایی به من انداخت. –ممنونم. کلی کابینت ها را گشتم تاعسل را پیداکردم. نصف پارچ شربت درست کردم. سینی آوردم وسه لیوان داخلش گذاشتم، همین که اولین لیوان را پرکردم دست آرش را دیدم که برش داشت وباصدایی که بغض داشت گفت: –این روبرای مامان می برم. توام بقیه اش روببر توی اتاق. وقتی چشم هایم به پلکهای خیسش افتاد فهمیدم پس سرگیجه بهانه بوده رفته بود بغضش را خالی کند. سینی را داخل اتاق بردم، ازکناراتاق مادرآرش که رد می شدم. شنیدم که آرش به مادرش می گفت: –به من و راحیلم فکرکن مامان، دلتون برای ما نمی سوزه؟... ردشدم و وارد اتاق آرش شدم. اینجا احساس آرامش می کردم، چنددقیقه روی تخت نشستم ولی آرش نیامد. احساس گرما کردم بلند شدم و مانتو‌ام را که هنوز تنم بود را درآوردم و موهایم را برس کشیدم و به خودم عطرزدم، نمی خواستم به هیچ چیز فکرکنم. کنار پنجره ی تراس ایستادم وپرده را کنارزدم و به بیرون چشم دوختم. یادآوری چشم های اشکی آرش دلم را بیتاب کرد. پیش خودم فکرکردم شاید فریدون به آرش گفته است تا نامزدت از من عذرخواهی نکند بابت توهینهایی که به من کرده نمیگذارم خواهرم بیاید. یعنی به خاطر موضوع به این مسخرگی اینقدر دل این مادر را می لرزاند؟ "نه بابا فکرنکنم واسه این باشه..." دوباره توی ذهنم می گشتم تا دلیل التماسهای مادرآرش را پیداکنم، ولی به نتیجه ی منطقی نرسیدم. باپیچیده شدن دستهای آرش دورم وگذاشتن صورتش روی سرم به طرفش برگشتم. آرش دوباره مهربان شده بود؛ ولی لبخندی روی لبهایش نبود. دلم برایش تنگ شده بود. دستهایم را روی دوطرف صورتش گذاشتم. ته ریشش بلندترشده بودو کف دستم فرومی رفت؛ وَاین برایم خوش آیند بود. –آرش چرا اینقدرغصه می خوری؟ چرابهم نمیگی چی شده؟ هرچی باشه باهم حلش می کنیم. آرش، باتوکه باشم هیچی به چشمم نمیاد، اگه قراره برم از کسی عذرخواهی کنم بگو، من مشکلی ندارم. چرا اینقدرخودتون روعذاب می دید. باحرفم دوباره نی‌نی چشم هایش رقصید. من را در آغوشش کشید و صورتش را گذاشت روی سرم وگفت: –باهم؟ بعدمکثی کرد. –ازکی عذرخواهی کنی قربونت برم، همه باید بیان از توعذرخواهی کنن. صورتم رابا دستهایش قاب کرد. –این روزها خدا روالتماس می کنم که معجزه کنه...توام دعا کن راحیل، میگن وقتی دونفرهمدیگه رودوست داشته باشن، دعاشون گیراتره... –دعا؟ دستم را گرفت و نشستیم روی تخت، دوتا لیوان شربت ریخت ویکی را به من داد. –بخورراحیل، هرچی دیرتربدونی بهتره... بعد شربتش را سرکشید. من باتعجب فقط نگاهش کردم. –بخوردیگه، ببین دستهات چقدرسرده. رویم را برگرداندم وگفتم: –می خوای زجرکُشم کنی؟ –نگو راحیل، خدا نکنه... –مگه قرار نبود هرچی شد درموردش حرف بزنیم؟ چیزی نگفت. اگه نگی میرم ازمامان می پرسم. برای چندثانیه سکوت کرد. –می خواستم حداقل چندروز بگذره خودم حالم بهتر بشه، از شوک بیرون بیام بعد بهت بگم. ولی انگار قراره همه چی باهم قاطی بشه. لیوان را به لبهایم نزدیک کرد. –همه اش روبخور میگم، ولی باید قول بدی عکس العملی از خودت نشون ندی. نمی دانم چرا بین این همه غم یاد حرف خودش افتادم.مگه من گاو دریاییم؟ حرفهای خودم رو به خودم میگی؟ کوتاه خندید و دستم را گرفت و به لبهایش چسباند. <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat
امام علی النقی مشهور به امام هادی (ع) امام دهم شیعیان جهان است که در نیمه ذی حجه سال ۲۱۲ هجری قمری در شهر صریا (حومه مدینه) به دنیا آمد. پدرشان امام جواد (ع) و مادرشان سمانه نام دارد. [۱] حضرت هادی (ع) در ۸ سالگی، پس از شهادت پدر بزرگوارشان عهده دار مقام امامت شدند و پس از ۳۳ سال امامت، در سن ۴۱ سالگی در سامرا در زمان خلافت معتز به شهادت رسیدند. [۲] امامت امام هادی (ع) همزمان با خلافت ۶ خلیفه عباسی بود و با ۷ سال باقیمانده از خلافت معتصم برادر مأمون، مقارن شد. واثق پسر معتصم به مدت ۵ سال، متوکل برادر واثق ۱۶ سال، منتصر پسر متوکل به مدت ۶ ماه، مستعین پسر عموی منتصر ۴ سال و معتز پسر دیگر متوکل که سه سال در آن دوران خلافت کردند. امام هادی (ع) پس از گذشت یکسال از خلافت معتز در سامرا مسموم شده و به شهادت رسیدند و جسم پاک حضرت (ع)، در سامرا در خانه مسکونی حضرت مدفون شد. [۳] نکته مهم در شهادت امام هادی (ع) این است که حضرت در سامراء به سبب کنترل بسیار شدید و خفقان حاکم و منع دوستان و شیعیان از دیدار با حضرت و عقوبت سخت متخلفین، حتی نزدیکترین یاران امام نیز از حال و وضع امام (ع) بی خبر یا بسیار کم اطلاع بودند. [۴] و به همین دلیل است که منابع اشاره دقیقی به نحوه شهادت امام (ع) ندارد. ادامه داره 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸           @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
هم‌نوا با صاحب‌غم، دیده‌ها راتر کنید نـالـه از داغ عـزیـز آل‌ پیغـمـبـر کنـیـد شیعیان‌وقت‌ عزای حضرت‌ هادی شده جامه‌ی‌‌مشکی‌‌به‌‌تن‌ خاک‌عزابر سر کنید <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
برخيز! اى كه عبا به خود پيچيده اى! برخيز! برخيز و مردم را آگاه كن! خداى خود را به بزرگى ياد كن! اين صداى جبرئيل است كه به گوش محمّد(ص) مى رسد. ناگهان از جابرمى خيزد، ديگر از آن تب و لرز هيچ خبرى نيست. خداوند در وجود او ظرفيت زيادى قرار داده است، او ديگر آماده است تا وظيفه خود را انجام داده و مردم را از خواب غفلت بيدار كند. محمّد(ص) نگاهى به اطراف مى كند، خديجه(س) و على(ع) را كنار خود مى بيند، به آنها سلام مى كند و مى گويد: جبرئيل بر من نازل شد و قرآن را براى من خواند. اكنون من پيامبر خدا هستم. بگوييد: لا إله إلاّ الله، محمّد رسول الله! على(ع) و خديجه بار ديگر ايمان خود را به نبوّت محمّد(ص) آشكار مى كنند. آرى، على(ع) اوّلين مرد مسلمان و خديجه(س) اوّلين زن مسلمان است. خديجه رو به محمّد(ص) مى كند و مى گويد: من از خيلى وقت پيش اين را مى دانستم و هميشه منتظر چنين روزى بودم. پيامبر همراه با خديجه(س) و على(ع) به طواف كعبه مى آيند و با بى اعتنايى از مقابل بت ها عبور مى كنند. در روزگارى كه همه مردم در مقابل بت ها سجده مى كنند، اين سه نفر با خشم به بت ها نگاه مى كنند و فقط خداى يگانه را مى پرستند. گوش كن! دو تن از بزرگان مكّه دارند با هم سخن مى گويند: ــ آيا آنها را مى شناسيد؟ ــ محمّد و على و خديجه هستند. ــ آنها كنار كعبه چه مى كنند؟ ــ محمّد خود را پيامبر خدا مى داند و دين تازه اى را آورده است و آنها دارند نماز مى خوانند. به راستى كه اين سه نفر چه كار زيبايى انجام مى دهند، نماز خود را كنار كعبه مى خوانند. مردم نماز آنها را مى بينند و براى آنها سؤال ايجاد مى شود. آنها در مقابل چه كسى سجده مى كنند؟ هر چه نگاه مى كنى در مقابل آنها هيچ بتى نيست. آنها در مقابل خدايى سجده كرده اند كه با چشم ديده نمى شود. 🔶🔶🔶🔶🔷🔶🔶🔶🔶 @shohada_vamahdawiat @hedye110
dcp_7986a6d2f9412b85dae102d034833e56.mp3
12.48M
🔊 🎼 پادڪست بســیار زیـبا 🎤اســـــتاد دارســـتانی ✅ ⏱ ۱۲ دقـــیقه و ۳۵ ثانـــیه <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌🌷مهدی شناسی ۱۷۶🌷 🔹زیارت آل یاسین🔹 🌹السلام علیك حین تقوم،السلام علیك حین تقعد🌹 ◀️قسمت سوم 🔸سلام بر تو آن گاه كه به پا می خیزی ، سلام بر تو آن هنگام كه می نشینی🔸 🌼شاید بتوانیم این دو جمله سلام از این بخش هشت سلام زیارت را به دو گونه معنا كنیم . 🌼یكی همان معنای ظاهری كه ابتدا به نظر می آید كه مقصود از قیام و قعود ، ایستادن و نشستن باشد ، زیرا انسان می خواهد عرض ادب و محبت خود را در همه حالات به كسی كه محبوب و مورد علاقه است اظهار دارد . چه محبوبی از امام زمان«عجل الله تعالی فرجه الشریف» محبوبتر و چه سیّدی و سروری از آن وجود مقدس آقاتر؟ 🌼 وظیفه عبدی و غلامی و جوهره مِهر و دوستی ایجاب می كند كه در همه حالات به حضرتش عرض بندگی و اظهار محبت داشته باشیم. 🌼سلام بر تو در حال قیام و قعودت و درود بر تو چه آن گاه كه ایستاده ای و چه هنگامی كه نشسته ای. 🌼قیام و قعود تو طوری است كه من می توانم سلام كنم. چون سلام به معنی تقدس و رفاه است. یعنی تو در این لحظه از جانب من در رفاه و آسایش هستی و من در این لحظه به تو درود و سلام می فرستم. درود را معمولاً به افراد می گویند در آن لحظاتی از زندگی كه جنبه تقدس داشته باشد . 🌼ما امام را معصوم می دانیم و اعتقاد داریم امام معصوم حركاتش و نماز و روزه اش به جاست و اسوه حركات است . همه اعمال امام امامت و پیشوایی دارد . 🌼همه حركات امام عصر«عجل الله تعالی فرجه» حركاتی است كه جنبه امامت دارد . قیام امام زمان« عجل الله تعالی فرجه الشریف» ، امام قیام هاست . 🌼قعود امام زمان «عجل الله تعالی فرجه الشریف» امام قعود هاست . جسم امام زمان«عجل الله تعالی فرجه الشریف» امام جسم هاست‌. 🌼تمام اعمال،كمالش به وسیله امام است . امام یعنی پیشوا و الگو. نشستن و بر خاستن امام، امام نشستن و بر خاستن هاست. 🌼نشستن های امام زمان«عجل الله تعالی فرجه» را در یك كفه ترازو می گذارند و نشستن های ما را در طرف دیگر كه ببینند كدام حق است. روح نشستن ما چه بوده؟ كجا و چرا نشستیم. 🌼سلام بر تو در حین اینكه می ایستی چرا كه ایستادنت به خاطر انجام وظیفه الهی است و ایستادنت روح ایستادن هاست و ایستادن تو امام و پیشوا و قالب و الگوی بقیه ایستادن هاست . 🌼این عبارت یعنی فدای همه لحظات تو كه اُسوه و الگوی همه حركات است . 🌼جسم تو روح جسم هاست. نگاه تو روح نگاه هاست و ایستادن تو روح ایستادن هاست‌.یعنی اگر ما عمل داریم باید در عمل الگوی حق داشته باشیم و ما همه چیز را باید روی الگو و قالب انجام دهیم . 🌼ممكن است مقصود قعود معنای كنایی آن باشد. یعنی سلام می كنیم بر امام هنگام نشستن.یعنی موقعی كه ظهور نكرده ای و زمانی كه در دوره غیبت هستی. یعنی دوره انتظار و پنهان بودن و پرده نشینی. 🌼امام زمان«عجل الله تعالی فرجه الشریف» در این دوران در زحمت و سختی و مصیبت هستند به عنوان وظیفه ی امامت و عبودیت. 🌼امام زمان«عجل الله تعالی فرجه الشریف» چند اسم دارند كه یكی از این اسم ها طرید است یعنی طرد شده ، یعنی فراموش شده یعنی مردم ایشان را فراموش كرده اند. 🌼صاحب الامر«عجل الله تعالی فرجه الشریف» طرد شده از مردم است. كسی او را نمی شناسد. از اهل و خانواده دور است. ما سلام می كنیم به ایشان و می گوییم امام زمان«عجل الله تعالی فرجه الشریف» حالا كه شما تنها هستید من آمدم سراغ شما و تمام قدرت در دست شماست اما چون خدا اجازه نداده فعلاً دست شما بسته است. 🌼پس موقعی كه سلام می كنیم امام ما از تنهایی در می آید و چون سلام های ما ایشان را از تنهایی در می آورد حضرت جایی كه ما سلام می كنیم حضور پیدا می كنند پس ما باید با ادب و احترام سلام كنیم. 🌷🌷🌷🌷💕🌷🌷🌷🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
منابع فقط شهادت حضرت در زمان معتز را آوردند و بدون ذکر زمان دستور خلیفه به مسموم کردن و اینکه چه کسانی مأمور این جنایت شدند و چه زمانی این عمل پلید از آنان سر زد. حتی در روز شهادت حضرت هم اتفاق نظر نیست. [۵] امام هادی (ع) در طول دوران امامت خود از سرکشان و حاکمان فاسد بنی عباس رنج‌ها و محنت‎های زیادی کشید. در این میان متوکل در ظلم و ستم به حضرت و سنگدلی گوی سبقت را از دیگران ربود. متوکل وجود امام هادی (ع) را خطر بزرگی برای حکومت خویش احساس می‎کرد، از این رو، تصمیم گرفت تا با دو روش همزمان در یک اقدام، از بحرانی‌تر شدن اوضاع جلوگیری کند. یکی حمله به یاران امام و نابود کردن آثار شیعیان به گونه­ای که قبر مطهر امام حسین (ع) را نیز تخریب کرد و دوم دور کردن امام از مدینه که پایگاه سازمان تشیع بود. [۶] عبد الله بن محمد فرماندار مدینه از دشمنان اهل بیت (ع) بود و از امام نزد متوکل سعایت می‎کرد و پیوسته قصد آزار آن جناب را داشت. امام هادی (ع) در نامه‎ای به متوکل، سعایت و دروغگویی او را یاد آوری کرد، ولی متوکل که زمینه را برای تبعید امام (ع) از مدینه و تحت نظر گرفتن مناسب می‎دید در نامه‎ای ظاهرا محترمانه از حضرت خواست به سامرا بیاید. [۷] نامه متوکل رسید و حضرت آماده رفتن به سامرا شد، وقتی آن حضرت به سامرا رسید، متوکل (با آن همه وعده و احترام که در نامه‎اش بود) یک روز خود را پنهان کرد و آن حضرت را در کاروانسرایی که به کاروانسرای گدا‌ها معروف بود فرود آورد. [۸] سپس متوکل دستور داد حضرت (ع) را کاملا تحت نظر گیرند و خانه‎شان را محاصره کرده و مانع دیدار شیعیان با ایشان و استفاده دانش پژوهان از آن سرچشمه علم و معرفت کرد و حتی ایشان را در تنگنا و محاصره اقتصادی قرار داد و رساندن حقوق شرعیه و هدایا را از داخل و خارج بر حضرت ممنوع کرد و متخلفان را عقوبتی سخت نمود. [۹] این وضعیت جز در حکومت شش ماهه منتصر تا زمان شهادت امام  ادامه داشت و در زمان معتز شدت گرفت.🌹🌹🌹🌹 ادامه داره 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸           @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
–راحیل تو روچیکارت کنم؟ چندلحظه نگاهم کرد و بعد نگاهش روی لیوانم سُر خورد. اخم مصنوعی کرد. –تاسه می شمارم باید سربکشی و لیوانت خالی بشه وگرنه اصلا نمی گم. شوخی هم ندارم... بعد شروع کرد به شمردن. –یک...دو... هنوز نصف لیوان را هم نخورده بودم، همین که خواست بگوید سه، بقیه‌ی شربت را داخل پارچ ریختم و لیوان خالی را جلوی چشم هایش گرفتم. لبخندپهنی زد و هر دو دستم را گرفت وبوسه بارانشان کرد. –حالادیگه من رو دور می‌زنی؟ وقتی نگاه منتظرم را دید، لبخندش محوشد. –توباختی خانم، ولی بهت می گم فقط به خاطر کلکی که زدی. اصلا توکه اینقدر زرنگی شایدراهی برای دور زدن پیداکردی. –مگه تحریمه که باید دورش بزنیم؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. –اونوقت آمریکا کیه؟ کمی مِن ومِن کرد. –همون برادرعوضی مژگان، گفته، می خواد خواهرش روببره خارج باخودشون، یعنی کلا همگی میخوان برن با خانواده. مامان هم که دیگه می بینیش، جونش به بچه ی کیارش بستس، از وقتی شنیده داره پس میوفته. –خب، این روکه مامانت گفت. دلیل رفتنش چیه؟ اون که شماها رو بیشتر ازخانواده ی خودش دوست داشت، چرا حالا می خواد بره؟ نفس عمیقی کشید. –الانم همینه، فقط برادرش داره زورش می کنه. خانواده‌اش هم پشتش هستن. تعجب زده گفتم: –چرا؟ پوفی کرد. –میگن اینجا کسی رو دیگه نداره واسه خاطر کی بمونه، آشنا ماشنا هم زیاد اونجا دارن. کارهای مژگان رو می تونن زود ردیف کنن که بره. –خب خود مژگان چی میگه؟ –من که یه بار بیشتر باهاش حرف نزدم اونم خیلی کوتاه...فقط ازم خواست که نزارم بره. –اگه کاری از دستت برمیاد خب براش انجام بده. سکوت کرد. پرسیدم: –الان این چیزایی که گفتی به من چه ربطی داشت؟ چرا مامان به من التماس می کرد؟ پیشانی‌اش عرق کرده بود سرش را پایین انداخت و جواب نداد. باصدای درهر دو برگشتیم، آرش بلندشد و در را باز کرد. مادرش بود. از صدای لرزانش فهمیدم حالش خوب نیست. بلندشدم و من هم جلوی در رفتم. رنگش حسابی پریده بود و صورتش عرق کرده بودونفس‌هایش نظم نداشت. سریع رفتم زیر بغلش را گرفتم وبا کمک آرش به اتاقش بردیمش. آرش گفت: –مامان باید بریم بیمارستان. –نه، فقط بگو، گفتی بهش یانه؟ آرش با صدای کنترل شده ایی گفت: –مامان جان، چرا اینقدرعجله دارید، اونا که الان پای پرواز نیستن، حالا تا برای مژگان دعوت نامه بفرستن یک ماه طول می کشه. شماها چتونه؟ هنوز کفن برادر بدبخت من خشک نشده به فکر شوهر دادن زنش هستید. –می ترسم آرش، از اون برادرش اونجور که من شنیدم هرکاری برمیاد، می خوام مژگان اینجا جلوی چشمم باشه، یه وقت از سر لج بازی با کیارش بلایی سربچش نیارن. آخه این آخریا با هم شکرآب بودن. نکنه انتقام بگیره. اون دیونس. من بیمارستان نیاز ندارم، مژگان بیادحالم خوب میشه. اون باید عده‌اش تموم بشه بعدشوهر کنه، فقط باید الان رضایت بدید. از حرفهایشان سردرنمی‌‌آوردم، آرش که حرف نمیزد باید دنبال نخودسیاه می فرستادمش. کمک کردم تا مادرش دراز بکشد وبعد روبه آرش گفتم: –سیب دارید؟ –چطور؟ اگه می خوای حالش بهتر بشه یدونه رنده کن با گلاب براش بیار. مشکوک نگاهم کرد. –من که نمی تونم خودت بیا. –میام، تو برو منم لباسهای مامان روعوض کنم میام، خیسه عرقه. با اکراه از اتاق بیرون رفت. در را بستم و فوری لبه‌ی تخت نشستم. –مامان، آرش به من چیزی نمیگه، شما بگیدچی شده؟ چرا شما بهم التماس می کردید؟ او هم بی مقدمه گفت: –خانواده مژگان گفتن تنها شرط موندن مژگان اینه که عقد آرش بشه. البته همه‌ی اینا ازگور اون برادرش بلندمیشه‌ها، خاک توی سرش اصلا هیچی حالیش نیست. تو قبول کن راحیل من سرتا پات روطلا می گیرم، یه زمین توی شهری که عمه‌ی آرش زندگی می کنه دارم خیلی بزرگه، می فروشمش برات خونه و ماشین می خرم، بقیه اش هم میزارم توی حسابت توفقط... مادرآرش مدام حرف میزد، ولی من دیگر گوشهایم یاری نمی کرد برای شنیدن... دهانم خشک شد. بیابان بود و من می دویدم گرمم بود خیلی گرم، ولی باز هم می دویدم، صدای مادرآرش زمزمه وار در گوشم اکو میشد ولی نمی فهمیدم چه می‌گوید. می‌خواستم دور بشوم؛ تاصدایش قطع شود؛ ولی هرچه می رفتم فقط خستگی وعرق وگرما نصیبم میشد، صدایش مثل زنبور در گوشم بود. ناگهان وسط بیابان آرش را دیدم که باوحشت مقابلم زانو زد و صدایم کرد. انگار می خواستم آنقدر بدوم تا به آرش برسم. پیدایش کردم و ایستادم. لبهایش تکان می خورد، به نظرم امد صدایم می‌کرد. لیوان آبی آورد. صورتم خنک شد. –راحیل. توچت شده، مامان چی بهش گفتی؟ دستش را گرفتم دیگر گرمم نبود، خنک شده بودم. –من خوبم آرش. بلندم کرد تا مرا به اتاق خودش ببرد؛ ولی پاهایم جانی برای راه رفتن نداشتند. دستهایش را زیرپاهایم انداخت و بلندم کرد و روی تخت خودش درازم کرد. –سردمه آرش. فوری یک پتو آورد. –گرم که شدی میریم دکتر، حتما فشارت افتاده، باید سرم وصل کنی. –آرش. بابغض جواب داد. –جانم.
شـهادت عسل ‌است، ‌و از‌ عسل‌شیرین ‌تراین‌را‌استادمان‌امام‌حسـین «علیه السلام» در کربلا‌به مـا آموخت وچه ‌زیبا‌ نوشت:کربلا‌ رفتن‌ خـــون ‌می خواد. شادی روح پاک همه شهدا <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️🎼📸 زیباترین لحظاتِ زندگی رو براتون آرزو میکنیم 🍃💙شبتون سرشار از امید و شکر و مهربانی 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغاز صبح سه شنبه ای پُر برکت و با شکوه👌 با صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ 💖 و خاندان مطهرش💖 💖اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 💖وَ آلِ مُحَمَّدٍ 💖وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌻❤️🌻❤️🌻❤️🌻❤️🌻❤️🌻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💢شروع کرد به بوسیدن پای بچه ها ! 🔹مربی پرورشی بود و خیلی امام رضایی. حرم که میرفتیم از توی صحن پابرهنه می شد و حرکت می کرد سمت ضریح. 🔹یک بار پیش از رفتن به حرم،دمِ در حسینیه بچه هارو به صف کرد و گفت : (من یه نذر دارم و باید امشب اداش کنم. قول بدید مانع من نشید.) به صحن امام رضا که رسیدیم،رو کرد به بچه ها و گفت: کفشاتون رو دربیارید، نشست روی زانوهاش و شروع کرد به بوسیدن کف پاهای بچه ها! ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 با کمی مکث گفتم: –مژگان خودشم راضیه؟ یا دارن مجبورش می‌کنن؟ آرش عمیق نگاهم کرد. سیب گلویش بالا و پایین شد و گفت: –اگه دیگه سردت نیست بریم درمانگاه. –ارش جوابم رو بده. –فعلا استراحت کن بعدا با هم حرف میزنیم. بعد از اتاق بیرون رفت. این حاشیه رفتنها یعنی پس مژگانم... مادر آرش وارد اتاق شد وگفت: –الهی من بمیرم که باعث شدم اینجوری بشی. بلندشدم ونشستم وتکیه دادم به تاج تخت وگفتم: –من خوبم مامان، نگران نباشید. –راحیل می بینی توچه بدبختی گیرافتادیم. لبهای مادرشوهرم کبود بود و حالش هنوز جانیامده بود. بایادآوری حرفهایش پرده‌ی اشک جلوی دیدم را گرفت. –مامان نمیشه بچه رو بعداز دنیاامدن بده به شما خودش بره هرجا که دوست داره؟ –میگه من ازبچم جدانمیشم، خب مادره دیگه... آرش با لیوان آبی که چند قند داخلش ریخته بود وارد اتاق شد و با دیدن مادرش دستش را گرفت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد و گفت: –مامان جان شماحالتون بده، بریداستراحت کنید بزارید راحیل هم یه کم بخوابه، تاروح داداش بدبختم کمتر با این حرفها تو قبر بلرزه. بعداز رفتن مادرشوهرم، که انگار از کار آرش ناراحت هم شده بود. آرش کنارم نشست و لیوان را به طرفم گرفت. رویم را برگرداندم. لیوان را روی میز کنار تخت گذاشت و به گلهای پتو چشم دوخت. –اگه واست قسم نخورده بودم هیچ وقت به خاطر تو، مامان رو ناراحت نکنم، الان یه چیزی بهش می گفتم. لبم را به دندان گرفتم. –الانم همچین باهاش خوب حرف نزدی. –اگه بدونی وقتی تواون حال دیدمت چی بهم گذشت. مامان فقط می خواد به خواسته ی خودش برسه، یه کم به ما فکرنمی‌کنه. سرم را پایین انداختم وآرام گفتم: –پس اون بداخلاقیها وبی محلیها واسه خاطر این بود؟ سرش را به علامت تایید تکان داد. نگاهش کردم سرش پایین بود، جز، جز، صورتش را از نظر گذراندم، چهره‌اش عوض شده بود. به نظرم این به هم ریختگی‌اش جذابتر ومردانه‌ترش کرده بود. حالا دیگر برای به دست آوردنش باید می جنگیدم، ولی باکی؟ بامادرشوهرم که یک زن دل شکسته بود وتمام زندگی و امیدش در نوه اش خلاصه می‌شد؟ یا با مژگان که اصلا خودش هم نمی‌داند از دنیا چه می خواهد. شاید هم باید با خودم بجنگم...برای از دست دادن آرش باید با خودم می‌جنگیدم. آرش دستم را گرفت وپرسید: –چیزی میخوای برات بیارم؟ با خودم گفتم: "تورو میخوام آرش، اونقدر حل شدم باتو، مثل یه چای شیرین، مگه میشه شکر رو از چای جدا کرد؟ تنهایک راه داره اونم تبخیره...تبخیرشدن خیلی دردناکه..." نمی دانم اشک‌هایم خیلی گرم بودند یا گونه هایم خیلی سرد، احساس کردم صورتم سوخت. آرش اشک‌هایم را پاک کرد و گفت: –تا تو نخوای هیچ اتفاقی نمیوفته...اینقدرخودت رواذیت نکن. حالا که پرده‌ی اشکم پاره شده بود اشکهایم به هم دیگر فرصت نمی دادند. آرش رفت و جعبه ی دستمال کاغذی را آورد و برگی از داخلش بیرون کشید. نزدیکم نشست و اشکهایم را پاک کرد. بعد دستهایش دور کمرم تنیده شدند. –طاقت دیدن گریه‌هات روندارم راحیل، اگه تو بخوای از اینجا میریم، میریم یه جایی که کسی پیدامون نکنه... با بُهت گفتم: –پس مادرت چی؟ بااون قلبش. اون که به جز توکسی رو نداره. –توگریه نکن، بیا حرف بزنیم، بیا نقشه بکشیم، توبگو چیکار کنیم. تو زرنگی راحیل، همیشه یه راهی پیدا می کنی. مایوسانه نگاهش کردم. –وقتی پای مادرت وسطه هیچ کاری نمیشه کرد... اون فقط میخواد بچه‌ی کیارش رو داشته باشه. خب حقم داره. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهی بمیرم برای آن سفره‌های خاکی و نان خشک و اندکی ماست و خرما که جان می‌گرفتید برای نابودی دشمن غارت‌گر و به خون می‌غلطیدین تا سفرهٔ ملت غارت نشود؛ اما عزیزان سخت شرمنده ایم... <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
پيامبر در ميان مردم مى گردد و هر كس را كه مناسب ببيند به اسلام دعوت مى كند. افرادى كه زمينه هدايت دارند وقتى سخن خدا و قرآن را مى شنوند مسلمان مى شوند. حدود چهل نفر مسلمان مى شوند كه در ميان آنها ابوذر، ياسر، سُميّه، عمّار و عبدالله بن مسعود و... به چشم مى آيند. اكنون، بعد از گذشت سه سال، ديگر وقت آن فرا رسيده است تا پيامبر به صورت رسمى و آشكارا، مردم را به اسلام دعوت كند. جبرئيل بر پيامبر نازل مى شود و اين آيه را براى او مى خواند: (وَ أَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الاَْقْرَبِينَ) ; خاندان خويش را از عذاب خدا بترسان. اينجا خانه خديجه است و چند نفر مشغول پختن غذا هستند: ــ شما چه كار مى كنيد؟ ــ بانو دستور داده است تا ناهار تهيّه كنيم. امروز پيامبر مهمانان زيادى دارد. ــ مهمانان او كيستند؟ ــ پيامبر اقوام و خويشان خود را دعوت كرده است و ما براى آنها ناهار تهيّه مى كنيم. ساعتى مى گذرد، ديگر وقت ظهر است، ولى از مهمانان هيچ خبرى نيست. من رو به خديجه مى كنم و مى گويم: ــ پس چرا از پيامبر و مهمانان خبرى نيست؟ ــ مهمانى كه اينجا نيست. ما فقط غذا را در اينجا مى پزيم. ــ پس مهمانى كجاست؟ ــ بايد به خانه ابوطالب بروى. با عجله حركت مى كنيم تا به مراسم برسيم. خانه ابوطالب آنجاست. اتاق پذيرايى پر از جمعيّت است، همه مهمانان آمده اند. پيامبر نزديكِ در نشسته است، على(ع) هم كنار او. على (ع)با اين كه بيش از پانزده سال ندارد، ولى همچون جوان رشيدى به نظر مى آيد. پيامبر رو به على(ع) مى كند و از او مى خواهد تا غذا را بياورد. سپس سفره پهن مى شود و همه غذا مى خورند. چه غذاى خوشمزه و با بركتى!! 🌷🌷🌷🌷🌹🌷🌷🌷🌷 @shohada_vamahdawiat @hedye110
🔴 عجایب دنیای ظهــــــــــــور... ⭕️ سوزاندن لات و عزّى... 🌕 رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله فرمودند: «چون مرا به آسمان بردند... انوار على، فاطمه، حسن و حسين و دیگر امامان بعد از ایشان علیهم‌السلام را دیدم... و قائم عجل‌الله فرجه، در وسط‍‌ آنها مانند ستاره‌ای درخشنده بود؛ عرض كردم پروردگارا! اينها كيانند؟ فرمود: امامان! و اين است قائم علیه‌السلام! آنكه حلال مرا حلال كند، و حرام مرا حرام كند؛ و به وسيلهٔ او از دشمنانم انتقام خواهم گرفت؛ و او راحتِ دلِ دوستان من است. و او کسی است كه دل شيعيانت را از ظالمان، منکران و كافران شفا می‌دهد، و دوبت لات و عزّى را تر و تازه از قبر بيرون مى‌آورد و آنها را آتش می‌زند، و مردم در آن روز به آنها فريفته شوند و در آزمايش قرار گيرند و فتنۀ مردم به آنها در آن روز از فتنۀ گوساله و سامرى سخت‌تر است.» «قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ... لَمَّا أُسْرِيَ بِي إِلَى اَلسَّمَاءِ أَوْحَى إِلَيَّ رَبِّي جَلَّ جَلاَلُهُ...وَ محمد بْنِ اَلْحَسَنِ اَلْقَائِمِ فِي وَسْطِهِمْ كَأَنَّهُ كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ قُلْتُ يَا رَبِّ وَ مَنْ هَؤُلاَءِ قَالَ هَؤُلاَءِ اَلْأَئِمَّةُ وَ هَذَا اَلْقَائِمُ اَلَّذِي يُحَلِّلُ حَلاَلِي وَ يُحَرِّمُ حَرَامِي وَ بِهِ أَنْتَقِمُ مِنْ أَعْدَائِي وَ هُوَ رَاحَةٌ لِأَوْلِيَائِي وَ هُوَ اَلَّذِي يَشْفِي قُلُوبَ شِيعَتِكَ مِنَ اَلظَّالِمِينَ وَ اَلْجَاحِدِينَ وَ اَلْكَافِرِينَ فَيُخْرِجُ اَللاَّتَ وَ اَلْعُزَّى طَرِيَّيْنِ فَيُحْرِقُهُمَا فَلَفِتْنَةُ اَلنَّاسِ يَوْمَئِذٍ بِهِمَا أَشَدُّ مِنْ فِتْنَةِ اَلْعِجْلِ وَ اَلسَّامِرِيِّ» 📗تفسير نورالثقلين، ج ۵، ص۱۵۹ 📗تفسير کنزالدقائق، ج ۱۲، ص ۴۹۴ 📗عيون أخبار الرضا، ج ۱، ص ۵۸ 📗کمال‌الدين، ج ۱، ص ۲۵۲ 📗إثبات الهداة، ج ۲، ص ۴۸ 📗بحارالأنوار، ج ۳۶، ص ۲۴۵ 📗کلیات حدیث قدسی، ج۱، ص۵۵۶ 📗الإنصاف، ج ۱، ص ۴۲۲ 📗کفاية الأثر، ج ۱، ص ۱۵۲ ------------------------------------------- → @sheikh_kafi | شیخ احمد ڪـافی
🔴 حاضــــرِ غایب از نظـــــــر... 🌕 امیرالمومنین علی علیه‌السلام فرمودند: «به پروردگار علی سوگند! که حجّت بر آنان در راه‌هایشان بگذرد؛ به خانه‌ها و کاخ‌هایشان داخل شود؛ و شرق و غرب زمین را بسیار در نوردد؛ سخن مردم را می‌شنود، و بر مردم سلام می‌کند، او آنها را می‌بیند، ولی دیده نمی‌شود؛ تا زمان و وعده‌اش فرا رسد و منادى از آسمان آواز دهد كه «هان! امروز روز شادى فرزندان على علیه‌السلام و شيعيان اوست» «…فَوَ رَبِّ عَلِيٍّ إِنَّ حُجَّتَهَا عَلَيْهَا قَائِمَةٌ مَاشِيَةٌ فِي طُرُقِهَا دَاخِلَةٌ فِي دُورِهَا وَ قُصُورِهَا جَوَّالَةٌ فِي شَرْقِ هَذِهِ اَلْأَرْضِ وَ غَرْبِهَا تَسْمَعُ اَلْكَلاَمَ وَ تُسَلِّمَ عَلَى اَلْجَمَاعَةِ تَرَى وَ لاَ تُرَى إِلَى اَلْوَقْتِ وَ اَلْوَعْدِ وَ نِدَاءِ اَلْمُنَادِي مِنَ اَلسَّمَاءِ أَلاَ ذَلِكَ يَوْمٌ فِيهِ سُرُورُ وُلْدِ عَلِيٍّ وَ شِيعَتِهِ» 📗الغيبة (للنعمانی)، ج ۱، ص ۱۴۲ 📗فضائل أمیرالمؤمنین، ج ۱، ص۶۷ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شهـدا اصــــحاب آخرالزمانی سیدالشهدا علیه‌السلام هستند پــیام‌آنــها عشـق اطاعـت وفــاداری است. شادی روح پاک همه شهدا <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آنشب تا دم صبح خوابمان نبرد و با آرش هر راهی را برای خلاص شدن از این شرایط مرور کردیم ولی فایده‌ایی نداشت. آخرش می‌رسیدیم به مادر ارش که با وجودش نمی‌شد کاری کرد. چند روز گذشت. من به خانواده‌ام حرفی نزده بودم. جرات گفتنش را نداشتم. ولی از حالِ بدم و اشکهای پنهانی که در خانه می ریختم ومکالمات تلفنی که با آرش داشتم کم‌کم همه متوجه‌ی قضیه شدند. البته می خواستم بعدازمراسم هفتم کیارش موضوع را بگویم اما خودشان زودتر فهمیدند. به اصرار مادر آرش برای مراسم هفت برادرشوهرم قرارشد مثل روز سوم مراسم بگیرند. آرش وقتی از برنامه ی مادرش باخبرشد.اخم هایش در هم رفت و گفت: –مامان جان هزینه اش زیادمیشه، همه ی پس اندازمن تا روز سوم کیارش خرج شدو تموم شد، دیگه ندارم. مادرش کارتی از کیفش درآورد و به آرش داد و گفت: –هرچقدرهزینه کردی ازش بردار، واسه روز هفتم هم از همین کارت خرج کن. آرش باچشمهای گردشده به کارت نگاه کرد. –ازکجا اوردی مامان؟ شما که با این حقوق به زورتاسربرج می رسونی... مادرش بغض کرد. –بچم کیارش از وقتی بابات فوت شد هر ماه به اندازه همون حقوقی که می گیرم می ریخت توی کارت به عنوان خرجی، که یه وقت کم نیارم. منم بهش دست نزدم برای روز مبادا، بعد گریه کرد وادامه داد: –الهی بمیرم نمی دونست این پولها خرج مراسم خودش میشه. تا روز هفتم مادر آرش خیلی بال بال زدکه مژگان را به خانه بکشاند، ولی برادرش زرنگتر از این حرفها بود. آخرش هم مادرشوهرم طاقت نیاورد و به دیدن مژگان رفت. نمی دانم آنجا چه گفته بودند یا چطور تحت فشار قرارش داده بودند که مادر آرش گفته بود؛ آرش با عقد کردن مژگان موافق است. فقط بایدصبرکنیم که عده ی مژگان تمام شود. وقتی مادر شوهرم این حرفها را از طریق تلفن برای عموی آرش تعریف می کرد شنیدم... چون می خواست برای مراسم دعوتشان کند و او هم چیزهایی شنیده بود و می خواست معتبربودن شایعاتی را که دهن به دهن می چرخید را از خودمادرشوهرم بشنود. من داخل اتاق آرش در حال کتاب خواندن بودم و مادرآرش هم بلندبلند درحالی که راه می رفت برای برادرشوهرش بدون جا انداختن یک واو تعریف می کرد. از حرفهای نصفه ونیمه ایی که می شنیدم فهمیدم عموی آرش هم این کار را تایید کرده و می‌گوید جمع کردن خانواده برادرش بهترین کاری است که می تواند بکند. چشم دوختم به کتاب، حروف و کلمات از روی صفحه‌ی کتاب بالا و پایین می پریدند، بعدکم کم راه افتادند. کتاب را بستم وسرم را در دستهایم گرفتم. اینبار مادر آرش شماره‌ی دیگری را گرفت وهمان حرفهای قبلی را تحویلش داد. آرش سرکار بود. بایداز آنجا بیرون میزدم. به خاطر این که مادر آرش در خانه تنها نباشد، گاهی من پیشش می‌ماندم، ولی حالا دیگر تحمل کردن آن فضا برایم سخت بود. لباس پوشیدم وقبل از رفتن گفتم: –مامان من می خوام برم بیرون، اگه یه وقت حالتون بدشد... حرفم را برید و گفت: –برو مادر، من خوبم، قرصمم اینجا دم دسته، نگران نباش. در مترو به آرش پیام دادم که مادرش در خانه تنهاست. دختری حدودا سه ساله زل زده بود به من وهر بار نگاهش می کردم لبخند میزد، یاد ریحانه افتادم مدتی بود ندیده بودمش، گوشی را از کیفم برداشتم تا به زهراخانم زنگ بزنم وحالش را بپرسم. –الو، سلام زهراخانم، خوبید؟ –سلام عزیزم، ممنون، توچطوری؟ نامزدت چطوره؟ اون روز به کمیل می‌گفتم می‌خوام یه روز با نامزدت دعوتتون کنم خونمون. –با حرفش بغضم گرفت وگفتم: –ممنون، خواستم حال ریحانه روبپرسم. –خوبه، خداروشکر، چند روز پیش فکرکردم میای. دلیل نرفتنم را برایش توضیح دادم. کلی آه و افسوس خورد و تسلیت گفت. بعد روز و ساعت مراسم هفت را پرسید و گفت همراه کمیل برای مراسم بهشت زهرا می‌آیند. بعداز تمام شدن حرفهایمان به سوگند زنگ زدم تا به خانه‌شان بروم و سرم را با خیاطی گرم کنم. سوگند گفت که بانامزدش بیرون است. تماس را زودتر قطع کردم تا مزاحمشان نباشم. باید فکر می کردم چکار کنم، به فکرم رسید که برای مراسم فردا یک روسری مجلسی شیک بخرم، برای همین به پاساژی که نزدیک خانمان بود، رفتم. روسری ساتن که حاشیه ی حریر داشت و روی قسمت حریرش پروانه های مشگی گیپور کارشده بود را خریدم. ✍ ... ..🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شبتون بخیر التماس دعای فرج.. 🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨