💢سرباز سردار
🔹رفتارش باهمه خوب بود. احترام پدر و مادر را خیلی داشت و با مردم هم برخوردش خوب بود. خیلی خوب بود. بسیجی بود. امور فرهنگی مساجد و همین کارها را انجام میداد. وقتی هم ترک تحصیل کرد همراه خودم بود. به نظام خیلی علاقه داشت و وظیفه اش را خوب انجام میداد.
🔹من خودم دوسال در منطقه جنگی بودم ولی افتخار شهادت را من نداشتم، اولادم داشت. در فیلم تشییعش در گرمای تیر ماه و ماه مبارک رمضان، باران خدا نازل شد. همه پی بردند که خداوند چه مقامی به این شهید داده است.
➥ @shohada_vamahdawiat
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_24😍✋
_نخود نذری می خوری؟
تکون سختی خوردم و به خودم اومدم و به امیر علی که از هول کردنم تعجب کرده بود نگاه کردم
گیج نگاهش می کردم که اینبار دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری باالا آوردو جلو صورتم:
_چی شد می خوری؟
ضربان قلبم تحلیل می رفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمیدم
چطوری زبونم چرخیدو گفتم:
_نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت!
نگاه بهت زده اش چشمهام رو نشونه رفت ...
خیره شد توی چشمهام و باز من کم آوردم ونگاهم
رو دوختم به دستهام که باز از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم امیرعلی همدیگه رو بغل کرده
بودن و رنگشون به سفیدی میزد!
_کی بهت گفت؟
صداش ناراحت بودو گرفته و من سربه زیر گفتم:
_عطیه ...کاش خودت بهم میگفتی!
پوزخندی زد
_اون روز مهلت ندادی زود از پذیرایی خونتون فرار کردی وگرنه میگفتم که حاالا
مجبور نباشی مردد باشی!!!
چشمهای بیش از حد باز شدم رو به صورت درهمش دوختم...
نمیدونم ازحرفم چی برداشت کرد
که طعنه میزد
_حاالا کی گفته من مرددم فقط دوست داشتم خودت بهم بگی همین!
پوزخند پررنگ تری زدو دستش از جلوی صورتم جمع شدنمی فهمیدم دلخوریش رو...
ولی من
می خواستم از بین ببرم تردیدی رو که روی قلبم سایه انداخته بود!
_ فکر کنم اونا رو تعارف کردی به من!
نگاهش گیج وسوالی بود و توی سرش مطمئنا هزارتا فکر...
برای همین به دست مشت شده اش
اشاره کردم.
پر ازتردیدو دلخوری گفت:
_مطمئنی می خوای ؟
قیافه حق به جانبی گرفتم
_ یادم نمیاد گفته باشم نمی خوام!
کلافه نفس عمیقی کشید و باصدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت:
_اما من با همین دستهام مرده شستم شاید خوشت نیاد!
بازم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت ...
صدای عطیه هم توی گوشم پیچید نفیسه خونه
عمو چیزی نمی خوره چون بدش میاد...
سرم رو تکون دادم من دنبال این تردیدها نبودم ...
من
نمی خواستم غرق بشم توی خرافات فکریم!
لبخندی زدم بدون تردید! گرم
_آقا امیرعلی من می خوامشون االن این حرف شما چه ربطی
داشت؟!
نگاهش هنوزم پر از تردید بودو آهسته کف دستش رو باز کرد...
نمی خواستم این تردید
چشمهاش رو!
لبهام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم...
بی
تردید! قلبم به جای بیتابی آرامش گرفته بود با اینکه سربه هوایی کرده بودم !
نگاهش مثل برق گرفته ها شده بود مشخص بود حسابی از کارم شکه شده...
لبخند مهربونی به
صورتش پاشیدم و با یک چشمک گفتم:
_میدونستی اولین دفعه ای که به من چیزی تعارف می کنی؟
حاالا امروز یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی مگه میشه بگذرم ؟!
به شوخی طعنه زدم:
_خدا قبول کنه نذر هر کی که بود !
نفسش رو باصدای بلندی فوت کردو به خودش اومد و من باز گل کرده بود شیطنتم!
وقتی کنار
امیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم بدون سایه تردیدها مون!
یک تای ابروم رو باالافرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش
_بقیه اش رو همونجوری
بخورم یا میدیش به من؟!!
چشمهاش بازتر شدو ابروهاش باالا پریدکه بلند خندیدم و با شیطنت خم شدم که دستش رو
عقب کشید ...
اخم مصنوعی کردم
_لوس نشو دیگه امیرعلی خودت تعارفم کردی مال من بود دیگه!
معلوم بود کنترل میکنه خنده اش رو ...
چون چشمهاش برق میزد و من با خودم گفتم محیا فدای
اون نگاه خندونت!
مچ دستم رو گرفت و دستم رو باالا آورد دیگه نلرزیدم ...
بی قرار نشدم ...قلبم تند نزد ...
فقط با ضربان منظمش که پر از حس آرامش کنار امیر علی بودن بود گرمی میداد به همه وجودم...
گرمی شیرین تر از آب نباتهای چوبی کودکانه!
همه نخود هارو ریخت کف دستم توی سکوت ...
سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار امیرعلی!
نخودها رو توی دستم فشردم و بازم خندیدم آروم و بی دغدغه ...
با ناز گفتم:
_دستت دردنکنه آقا...
نگاه آرومش رو دوخت به چشمهام دیگه نمی خواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم...
حرف بزنه!
بی هوا پرسیدم
_امیرعلی تو نمیترسی از مرده ها؟
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️🌸 زیبایی نیایش
🍃💖🌸نجوای شبانه
🍃🌸🌻شبتون بخیر
✨🌙🌟✨🌙🌟✨🌙🌟
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_25😍✋
خنده گذرایی به خاطر سوال بچگونه ام صورتش رو پر کرد
_اولش چرا ...یعنی دفعه اول خیلی ترسیدم...حالمم خیلی بد شد
گردنم رو کج کردم
_پس چرا دوباره رفتی ...یعنی چی شدی که دوست داشتی این کار رو بکنی؟
نگاهش رو دوخت به پاش که روی فرش خطوط فرضی می کشید
_دوباره رفتم که ترسم بریزه
رفتم تا به خودم ثابت کنم این وظیفه همه ماست که عزیزانمون رو غسل بدیم برای سفراخرت و عزیزامون بدن ما رو و وقتی یکی دیگه به جای ما داره این کار رو انجام میده باید
ممنونش باشیم نه اینکه..
نزاشتم ادامه بده حس کردم توی صداش حرص و ناراحتی از چیزیه که حالاخوب میدونستم ...
کشیده گفتم: خوش به حالت ...من اگه جای تو بودم همون دفعه اول سکته ناقص رو زده بودم
نگاهش باز چرخید روی صورتم و اینبار لبخندش پررنگ تر بود!
تقه ای به در خوردو صدای عطیه بلند شد_ محیا ...امیر علی ! بیاین نهار بابا تلف شدیم از گشنگی
...خوبه امیرعلی فقط می خواست لباس عوض کنه!
صداش یواشتر شد_ محیا بیا کنفرانسهای دوستت دارم قربونت برم و بزار برای بعد... گفتم با
شوهرت خلوت کن نه اینکه مارو از گشنگی تلف کنی!
چشمهام گردشدو مطمئن بودم لپهام حسابی رنگ گرفته حواسم به صدام نبود و بلند با خودم
گفتم: خفه ات میکنم عطیه بی حیا
صدای خنده ریز امیر علی بهم فهموند که سوتی دادم اونم حسابی! بدون اینکه سرم رو بلند کنم
رفتم سمت در
_من میرم بیرون تو هم لباسات و عوض کن زود بیا فکر کنم این خواهر جونت حسابی گشنگی به
مغزش فشار آورده میرم ادبش کنم!
صدای بلندتر خنده امیرعلی بهم فهموند که بازم با حرص بی پروا حرف زدم و به جای درست
کردن بدتر خراب کرده بودم !
دستهای خیس و یخ زده ام رو گرفتم روی بخاری عمه خیره به پوست قرمز شده دست هام گفت: بهت گفتم ظرفها رو با آب سرد آبکشی نکن دختر
الان زمستونه
لبخند بچگونه ای زدم_آب سرد بیشتر دوست دارم کیف میده
عمو احمد به طرز صحبت کردن و جمله بندیم خندید و عمه سرش رو تکون داد_امان ازدست شما
دخترها اون یکی هم لنگه خودته
لبخند دندون نمایی زدم که عطیه هم سریع وارد هال شدو دستهاش رو کنار من گرفت روی
بخاری
عطیه _ یخ زدم
زیر لب و از بین دندون هام گفتم: بهتر نوش جونت
اخم مصنوعی کرد و آروم گفت: تو که کینه ای نبودی بی معرفت
مثل قبل گفتم:آبروم و بردی دختره دیوونه صبر کن تا تلافی کنم کارت رو
لبخند مسخره وریزی نشست روی صورتش_جون تو اصال قصد ازدواج ندارم می دونی که امسال
دوباره می خوام بشینم برای کنکور بخونم
لبهام رو متفکر جمع کردم و از بحث دلخوریم بیرون اومدم_دیوونگی کردی امسال انتخاب رشته
نکردی بیکاری یک سال دیگه بخونی؟
دستهاش رو پشت و رو کرد تا پوست قرمزش گرم بشه_ رتبه ام خوب نبود
_خب انتخاب رشته می کردی سال دیگه هم کنکور می دادی
دستهاش رو به هم کشید_ خب حالا ته دلم و خالی نکن عوض این حرفها بگو ایشالله رشته خوبی قبول بشی من چشمهام درآد
خنده ام گرفت
_خیلی بی ادبی عطیه
عمو احمد:
_دخترای بابا چی به هم میگین بیاین چایی یخ کرد
نگاهی به سینی پر از چایی انداختم رسم این خونه عوض شدنی نبود... بعد نهار حتما باید چایی
می خوردن به خصوص عمو احمد...عطیه زودتر از من کنار عمو نشست و لیوان چاییش رو
برداشت
عطیه_ سهم چایی محیاهم مال من... این دردونه که چایی نمی خوره بابا جون تعارفش می کنین
_واقعا چایی نمی خوری؟
همه نگاه ها چرخید روی امیر علی و عطیه باشیطنت گفت
_یعنی بعد یک ماه که خانومته و یک عمر
که دختر داییته و از قضا خیلی هم خونه ما بوده نمیدونی چایی نمی خوره؟
همه به عطیه خندیدیم و امیر علی چشم غره ریزی به عطیه رفت...
عمو احمد کوچیکترین لیوان چایی رو برداشت
_حالا بیا این یکی رو بخور ...چایی دارچین های عمه خانومتون خوردن داره
با تشکر لیوان رو از عمو گرفتم و پهلوی امیر علی روی زمین نشستم همون طور که نگاه ماتم به
رو به رو بود آروم گفتم:
_ زیاد چایی دوست ندارم مگر چی بشه یک فنجون اونم صبح می خورم
سرش چرخید و توی چشمهاش هزار تا حرف بود وبا صدای آرومی گفت:
دیشب فکر کردم چون
خونه عمو اکبره اینجوری گفتی یعنی میدونی...
پریدم وسط حرفش حاالا خوب می فهمیدم علت نگاه زیر چشمی دیشبش رو!
دلخور گفتم:
_امیرعلی فکرت اشتباه بوده من اگه قرار بود مثل فکر تو دیشب رفتار می کردم پس نه
باید شیرینی می خوردم و نه میوه... من فقط چایی نخوردم...فکرت اشتباه بوده مثل چند دقیقه
پیش توی اتاق... راجع به من چی فکر می کنی ؟ چرا زود قضاوتم می کنی؟
سرش رو پایین انداخت و انگشتش رو دایره وار لبه لیوان بخار گرفته از چایی می کشید
_درست می گی ببخشید !
لبخند گرمی همه صورتم رو پر کرد و باتخسی گفتم: بخشیدم!
بازم لبهاش خندید،امروز چه روز خوبی شده بودپراز خنده بدون اخم امیرعلی!
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
اگر چه روز من و روزگار می گذرد
دلم خوش است که با یاد یار می گذرد
چقدر خاطره انگیز و شاد و رویایی است
قطار عمر که در انتظار می گذرد
یابن الحسن کجایی؟ من آمدم گدایی...
من ماندم و لحظه های جاری بی تو
یک بغض عظیم بی قراری بی تو
بعد تو قفس جهنمی دلگیر است
ای وای به حال این قناری بی تو
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷مهدی شناسی ۱۸۸🌷
🔷زیارت آل یاسین🔷
🌹 أَنِّی أَشْهد أَنْ لَا إِلَه إِلَّا اللَّه وحده لَا شَرِیک لَه🌹
🌼از این فراز به بعد در واقع بیان یک دوره عقاید حقه شیعه از زبان حضرت بقیه االله الاعظـم اسـت کـه در قالب این زیارت شریف به محبین و ارادتمندان خود تعلیم فرموده اند .
🌼اولین و اساسی ترین عقیده برای مسلمان، آموزه ی یکتا پرستی و شهادت به یگانگی خداوند متعـال اسـت.
🌼" لَا إِلَه إِلَّا اللَّه" که به شکل ذکر جلیله و از آن به کلمه ی توحید، کلمه اخـلاص و یـا تهلیـل تعبیر می شود مقرون به عبارت "وحده لَا شَرِیک له" شده است.
🌼می توان گفت ایـن جملـه تاکید و یا تفسیر کلمه توحید است. در جمله اول شهادت می دهیم که حقیقتا هیچ معبـودی جـز ذات پـاک الله شایسته ی پرستش نیست و در عبارت بعدی تبیین می شود که هیچ موجود دیگری همتـا و شـریک او نیست و تنها اوست که شایستگی این عظمت و تقدیس را دارد .
⬅️ اهمیت کلمه توحید
🌼 این ذکر شریف اساس بندگی و مسلمانی است و از نظر آثار و برکات دنیوی و اخروی جایگاه خاصی دارد و شایسته است مومنین به رعایت حق آن توجه لازم را داشـته باشـند تـا انشـاء الله بـه عمـق معنای آن دست یابند.
🌼 پیامبر خاتم « : فرمودند هـر کـس از روی اخـلاص "لا اله الا الله" بگویـد وارد بهشـت می شود و اخلاصِ آن این است که این جمله او را بـاز دارد، از آنچـه خداونـد متعـال حـرام کرده است.
🌼 حضرت صادق علیه السلام فرمودند:"قلب بر اثر گناه و غفلت زنگار می گیرد و هرگاه او را به کلمـه "لا اله الا الله" یادآوری نمودی،شفاف و منجلی شده و زنگارش زدوده می شود.
⬅️حقیقت توحید، ولایت اهل بیت علیهم السلام
🌼 نکته اساسی، درک حقیقت این ذکر است و درک این حقیقت جز با محبت و ولایت اهل بیـت میسر نخواهد بود زیرا حقیقت آن، پذیرش ولایت الهیه در تمام شئون به نحو اتم و اکمـل اسـت و
ائمه معصومین جانشینان و صاحبان ولایت خدا در روی زمین هستند.
🌼 امام باقر علیه السلام فرمودند هرکس در مقابل امام تکبیر بگوید و سپس بگویـد:"لَـا إِلَـه إِلَّـا اللَّـه وحده لَا شَرِیک له" خداوند رضوان اکبرش را برای می نویسد و هر کـس خداونـد بـرای او
رضوان اکبرش را نوشت، واجب است او را همراه حضرت ابراهیم و حضـرت محمـد و سایر پیامبران در دار جلال جمع کند و یک جا قرار دهـد.
🌼 راوی گویـد پرسـیدم دار جـلال چیست؟ حضرت فرمودند ما اهل بیت دار جلال هستیم و این همان قـول خداونـد متعـال است که فرمود:" تلْک الدار الْآخرَۀُ نَجعلُها للَّـذینَ لا یرِیـدونَ علُـوا فی الْـأَرضِ ولا فَسـاداً و آن خانه برتر و والاى آخرت را برای کسانى قرار مى دهـیم کـه در روى زمین اراده ی برترى و تسلط و فسـاد و تبـاهى ندارنـد، و سـرانجامِ نیک از آنِ پرهیزگاران است."والعاقبه للمتقین"
💖💖💖💖💖🌹🌹🌹🌹
#مهدی_شناسی
#قسمت_188
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
4_6006047116714051610.mp3
4.97M
⏰ 3دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ «دیدار امام زمان»
🔺 کسی که این کار رو بکنه لایق دیدار امام زمان نیست.
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_امینیخواه
🔹 #نشر_دهید
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_26😍✋
_حاالا میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم...؟
از چایی تعارفی عمو احمد نمیشه گذشت!
بدون اینکه به من نگاه کنه از قندون دوتا نبات باطعم هل برداشت و گذاشت کف دست دراز
شده من ...
خواستم اعتراض کنم!
نبات دوست نداشتم ولی یک خاطره باز توی ذهنم تداعی شد!
مثل همه وقتهایی که کنارقند توی قندونها نبات میدیدم اونم باعطر هل!
بازم بچه بودیم...
اومده بودم دیدن عطیه ولی رفته بود بیرون با عمو ...
عمه برام چایی ریخته بود و
بازم قرار بود به خاطر اصرارش بخورم ...
کسی توی هال نبود و من با غر غر قندون پر از نبات رو
زیرورو می کردم
_دنبال چی میگردی تو قندون؟!
قیافه ناراحتم رو به سمت امیر علی گرفتم و لبهام رو جمع کردم
_قند می خوام نبات دوست ندارم!
نزدیکم اومد و یک نبات از قندون برداشت
_ولی با نبات هم چایی خوشمزه است!
شونه هام رو بالا انداختم که نبات دستش رو گرفت نزدیک دهنم و بادستهای خودش نبات رو به
خوردم داد ...
منتظر شد تانظرم رو بدونه و من گفتم:
_طعمش خوبه ولی وقتی قند باشه...
قند بهتره!
لبخندی به صورتم پاشیده بود که همه وجودم هنوز گرم میشد وقتی این خاطره یادم می اومد!
به
نباتهای کف دستم نگاه کردم و بهشون لبخند زدم ...
این دومین دفعه ای بود که از امیرعلی نبات
می گرفتم برای خوردن چایی ...
پس مطمئنا چایی بیشتر مزه میداد با این نبات ها به جای قند!
چه جمعه قشنگی بود برام ...
شب با خاطرات پر از حضور امیرعلی خوابم برد ...
پر از خاطره های
خوب در کنار بعضی فکرها که آزارم می دادو حاصل حرفهای عطیه بود!
امشب نوبت مامان بود دامادش رو پاگشا کنه دوشبی بود امیرعلی رو ندیده بودم و تلفن هامون هم
توی یک احوالپری ساده خلاصه میشد به خواسته ی امیرعلی که زود خداحافظی میکرد! ...
انگار
وقتی امیرعلی من رو نمیدید خیلی ازش دور میشدم و مثل یک غریبه!
باشونه موهام رو به داخل حالت دادم و با یک تل عروسکی روی سرم جمعشون کردم ..
موی
کوتاه به صورت گردم بیشتر میومد هرچند خیلی وقتها دوست داشتم و اراده می کردم بلندشون
کنم ولی آخر به یک نتیجه میرسیدم چون حوصله ندارم به موی بلند برسم موی کوتاه بیشتر بهم
میاد!
چند دونه ریز زیر ابروهام در اومده بود هنوز هم صورتم به موچین های تیز عادت نکرده بود...
همه
وجودم پر از خنده شد روز اول که ابروهای دخترونه ام پهن ومرتب شده بود نزدیک نیم ساعت
فقط به خودم توی آینه خیره شده بودم و چه لذتی برام داشت حالا که کسی شریک زندگیم میشد
و صاحب زیبایی های صورتم از حالت دخترانه دراومده ام و چهره ام خانومی شده بود!...
حالا که
می دونستم هر نگاه هرزی نمیتونه روی صورتم بشینه و این قشنگ شدنم فقط میشه برای
امیرعلی!
باصدای زنگ در دویدم از اتاق بیرون ولی قبل از رسیدن به آیفون محکم خوردم به محسن که
آخش بلند شد
محسن:
_چته تو شوهر ندیده!
خجالت کشیدم از این حرفش جلوی مامان بابای خندون و نیشگونی از بازوش گرفتم که دادش
هوارفت
محمد در رو باز کرد
_خب بابا بیا برو تو حیاط استقبال شوهرت کشتی داداش دوقلوم رو
حس می کردم صورتم سرخ شده و صدای خنده بابا بلندترشد.
قدمهام رو تند کردم سمت حیاط
وهمون طور که از کنار محمد رد میشدم گفتم:
_دارم براتون دوقلوهای خنگ
محمد به محسن روبه روش چشمکی زد و با تخسی گفت:
_خب حالابرو فقط مواظب باش این قدر هول کردی شصت پات نره تو چشمت!
دلم نیومد بدون نیشگون از کنارش بگذرم گاهی شورش رو در می آوردن این دوقلوها برای اذیت
کردن من.
با قدمهای تندم تقریبا پریدم جلوی امیر علی ...
چون سربه زیر بود با ترس یک قدم عقب رفت و
من نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم
_سلام...ترسوندمت ؟
نفس بلندی کشید _سلام
دستم رو جلو بردم _خوبی؟
به دستم نگاهی کردو سرش کالفه پایین افتاد _ممنون
بچگانه گفتم:
_امیرعلی دستم شکست
انگار کلافه تر شد!
_چیزه محیا!
ببین... من....
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج 💖
✨🌙🌟✨🌙🌟✨🌙🌟
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_27😍✋
آروم دستم مشت شدو کنارم افتاد
_بیخیال دوست نداری دست بدی نده
پوفی کرد و سرش بالااومد و دستهاش هم جلوی صورتم
_قصه نباف دستهام سیاه بود
میدونم که باید دستهام رو میشستم میدونم که
پریدم وسط حرفش
_خب حالا مگه چی شده چرا این قدر عصبی؟سیاه بودن دستهات طبیعیه چون شغلت این رو ایجاب میکنه
بازهم چشمهاش پر از سوال شدو تعجب
ولی زود نگاه ازم گرفت
_به هر حال میدونم اشتباه
اینجوری مهمونی رفتن ولی خب نشد.
کلافگی و عصبی بودنش من رو هم کلافه می کردو نمیفهمیدم چرا..
نمی خواستم ببینم امیر علی ام رو این قدر کلافه فقط به خاطر دستهای سیاهش!
لحنم رو شیطون کردم
_خب حالاانگار رفتی خونه غریبه.. بعدش هم با من که میتونی دست بدی بازم نگاهش تردید داشت که دستهام رو جلو بردم و دست هاش رو گرفتم و لبخند زدم باهمه
وجودم ناب از اون لبخندهایی که همیشه دوست داشتم بپاشم به صورتش
_خسته نباشی
نگاهمون چند لحظه گم شد توی هم و باز امیرعلی زود به خودش اومد
_محیا خانوم دستات روسیاه
کردی
بابی قیدی شونه هام رو بالا انداختم _مهم نیست میشورم
خواستم عقب بکشم که دستهام رو محکم گرفت و اینبار من پر از تعجب و پرسش خیره شده ام
به چشمهاش...بعید بود از امیرعلی!
چین ظریفی افتاد روی پیشونیش
_بدت نمیاد ؟
باپرسش خندیدم _ازچی؟
دستهای گره کرده امون رو بالا آورد
_ اینکه دستهام سیاهه و بوی روغن ماشین میده
با بهت خندیدم
_بیخیال امیرعلی داری سربه سرم میزاری؟
اخمش بیشترشد
_سوال پرسیدم محیا!
لبخندم جمع شدو نگاهم مات که دستهامون رو گرفت جلوی دماغم
_بوش اذیتت نمیکنه؟
از بوی تند روغن ماشین و بنزین متنفر بودم ولی نمیدونم چرا امشب اذیت نشدم!
تازه به نظرم دوست داشتنی هم اومد وقتی که قاطی شده بود باعطر دستهای خسته امیر علی!
آروم سرتکون دادم و نفس عمیقی کشیدم_نخیر اذیتم نمی کنه؟ به چی می خوای برسی ؟
نمیفهمم منظور حرفهاو طعنه هات رو!
نگاه آرومش که سر خورد توی چشمهام بازم لبخند نشست روی لبم و بی هوا شدم اون محیا
عاشق و خیال پردازیهاش ! هردودستش رو به هم نزدیک کردم و بوسه نرمی نشوندم روی
دستهاش و بازم نفس کشیدم عطر دستهاش رو که امشب عجیب گرم بود !
بازم شکه شدو یک قدم عقب رفت ولی دستهاش بین دست هام موند
مهربون گفتم: آب حیاط سرده بیا بریم روشویی توی راه رو دستهات رو بشور
چشمهاش رو روی هم فشرد محکم! این بار نفهمیدم عصبی بود یا کلافه! نفسش رو که باصدا
بیرون داد باهم رفتیم توی خونه
در دستشویی توی راهرو رو باز کردم و خودم رفتم سمت هال
_صبر کن کجا میری؟
نگاهم و چرخوندم روی امیرعلی که باز اخم ظریفی داشت
_میرم تو خونه دیگه ..توهم دستات و بشور و بیا
شیر آب رو باز کردو دستهاش رو صابون میزد _بیا اینجا
ابروهام بالا پرید و رفتم نزدیک!
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: بیا دستهات و بشور
شونه هام رو بالا انداختم و دستهام رو زیر شیر آب گرم با صابون شستم و نگاه خیره امیر علی هم
روی من بود
خواستم شیر آب رو ببندم
_صبر کن محیا
باپرسش به صورتش نگاه کردم که دستهاش رو خیس کرد _چشمهات رو ببند
از شدت تعجب خندیدم و چشمهام روبستم ...به ثانیه نرسید که دستهای خیس امیر علی نشست
روی صورتم و انگشتش رو محکم روی لبم و لپهام کشید ...دوبار این کار رو تکرار کردو من بدون
باز کردن چشمهام... لبریز شده بودم از حس خوب !
نرمی حوله رو روی صورتم حس کردم
_دیگه این کار و نکن صورتت سیاه شده بود
صورتم رو خشک کردم باز بی اختیار لبخند زدم و شیطنتم جوشید و تخس گفتم: قول نمیدم
صدای نفس آرومش رو شنیدم ...خدایا چه خوب که در این حوالی که من هستم و امیرعلی همیشه
تو هستی که برام لحظه هایی بسازی یادموندنی تر از خاطره های بچگی ام !
امیر علی با بابا حرف میزد و به شوخی های محمدو محسن می خندید ولی نمیدونم توی اون نی
نی چشمهاش چرا یک تردیدو کالفگی بود که از سرشب داشت اذیتم می کرد.. درست بعد از
وقتی که با مهربونی صورتم و شست ولی صدای گرفته و ناراحتش ازمن می خواست دیگه این کار
رو نکنم !
حسابی توی فکر بودم و پوست دور سیبم رو مارپیچ می گرفتم... با بلند شدن امیر علی بی حواس
و هول کرده گفتم: کجا میری؟
چشمهای امیرعلی گرد شدو بعد چند ثانیه صدای خنده همه رفت بالا و من خجالت زده لب پایینم
رو گزیدم...
محمد:نترس شوهرت نمیخوادفرارکنه!
محسن بالودگی گفت:هرچنداگه فرارهم کنه من یکی بهش حق میدم.
هنوزهم خنده ها ادامه داشت و من بیشترخجالت کشیدم.
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢انسانم آرزوست
🔹پدر بزرگ مسلم وضع مالی خوبی داشت . خیلی وقت ها فامیل را دعوت می کرد منزلش و مهمانی می داد . یک شب که با همسرم به آنجا رفته بودیم متوجه شدم کارگرِ مزرعه پدربزرگ ، به خاطر حضور مهمانان ، تمام وقت توی حیاط می ماند . وقتی سفره انداخته شد مسلم از اتاق پذیرایی بیرون رفت . چند لحظه بعد با آن کارگر برگشت و او را کنار خودش سر سفره نشاند . با این کار به ما نشان داد که نباید بین انسان ها تفاوت قائل شویم ...
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷 امام هادی(علیه السلام) :
🔸براستی که حرام افزایش نمی یابد
🔸و اگر افزایش یابد برکتی ندارد
🔸و اگر انفاق شود پاداشی ندارد
🔸و اگر بماند توشه ای به سوی آتش خواهد بود.
📚 کافی ، ج۵ ، ص۱۲۵
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
»
🌹عـــلامه طباطبایی(ره):
سهلانگاری در شتافتن بهسوی
#تــوبـه و امروز و فردا ڪردن،
خود #مـعصیتی است مستمـــر
ڪه هر لحــظه تڪرار مــےشود.
➮ @shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#رازحوشنودیخدا
#صفحههفدهم
زندگىِ امروز ما آميخته با انواع حوادث خطرناك مى باشد.
هر روز خبر تصادف هايى را مى شنويم كه جان عدّه اى از هموطنان را مى گيرد.
به هر حال رانندگى خطرات خاصّ خود را دارد و ما هم ناگزير از آن مى باشيم. از طرف ديگر بيمارى هاى عجيب و غريب هم به سراغ ما يا خانواده ما مى آيد.
براى همين بايد فكرى كنيم تا خود و خانواده خود را در مقابل خطرات و بيمارى ها بيمه كنيم.
آيا شما بيمه اى را مى شناسيد كه شما را در مقابل حوادث مختلف بيمه كند!
آيا بيمه ها مى توانند از وقوع حوادث جلوگيرى كنند؟
اگر موافق باشيد من بيمه اى را به شما معرّفى مى كنم كه مى تواند شما را در مقابل بروز حوادث مختلف بيمه كند.
البتّه خوب است ابتدا بدانيم اين شركت بيمه را خداوند راه اندازى كرده و همه بندگان خود را به سرمايه گذارى در اين شركت دعوت نموده است.
مى دانى نام اين بيمه چيست؟ "شركت بيمه شادمانى".
البتّه شما مى دانيد كه هر شركت بيمه اى نياز به يك نفر مدير عامل دارد كه كارهاى اجرايى آن را انجام دهد.
خوب است بدانيد كه مدير عامل اين شركت حضرت على(ع)مى باشد.
آيا اكنون آماده هستيد تا قرارداد را امضا كنيد؟
بيمه گر: خدا
بيمه گزار: انسان
تعهدات بيمه گر: نجات از بلاها
تعهّدات بيمه گزار: شاد كردن دل ها.
اكنون موقع آن است كه سخن مدير عامل اين شركت را بشنويد:
اى كميل! از طرف من به مردم بگو تا به ديگران كمك كنند.
اگر تو با كمك كردن، شادى را به دل بندگان مؤمن بنشانى، خداوند از اين شادى دل ها، سپرى براى تو خلق مى كند تا بلا را از تو دور كند.
آرى، كمك كردن به مردم مؤمن باعث مى شود كه انواع بلاها از شما و خانواده شما دور شود!
از امروز ديگر تصميم بگير در اين شركت بيمه شادمانى سرمايه گذارى كنى. با اين كار مى توانى بلاهايى را از خود دور كنى كه اگر خداى ناكرده به سراغ تو بيايند، بايد همه دارايى و ثروت خود را خرج كنى!
وقتى تو يك گوسفند را براى تأمين غذاى فقرا ذبح مى كنى و گوشت آن را بين فقرا تقسيم مى كنى در واقع دويست هزار تومان خرج نموده اى امّا با اين كار بيمه گر، تصادفى را از تو دور مى كند كه چه بسا هستى تو را از تو مى گيرد!
پس هر چه مى توانى در اين شركت سرمايه گذارى كن چرا كه از شما چه پنهان، اين تنها شركتى است كه به دنبال منافع شخصى خود نيست، بلكه صدها برابر به شما سود مى دهد!
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
#رازخشنودیخدا
#میخواهمخداراخشنودکنم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالشهداءومهدویت
#نویسندهمهدیخدامیان
#نشرحداکثری
#التماسدعا
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏪لزوم جنگ هنری در تقابل با دشمنان امام زمان (عجل الله فرجه)
#آیت_الله_حائری_شیرازی
#دشمن_شناسی
#مهدیاران
#آخرالزمان
#جنگ_هنری
#امام_زمان
#سخنرانی_کوتاه
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
خاطرات یک سرباز عراقی
یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.
آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.
بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟
سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »
بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ »
جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت:
« سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده.»
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️🌷🌼💝
#ماه_شعبان
#منتظر_می_مانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
•°💚✨🔗✿
"#تݪنگرانہ🔥⚠️
#شهیدانہ🥀✨
رفیـق سن شهادت
کم کم بہ دهه نود هم میرسد..؛
و تو هنوز درگیـر این هستے که
فلان قسمت سریال از دست ندی ..!
میدونـي کہ خیلی خجالت داره..!
حرف بی عمل..!
مرد و مردونه بیایید به جاے پروفایل هامون
توے شناسنامه با جوهر قرمز بنویسنـد
به شہادت رسید..(:
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🔰 لوح | امیر جهاد با نفس
🔺 رهبر انقلاب: از اوایل انقلاب تا وقت شهادت، حقّاً و انصافاً جز خیر از این مرد [شهید صیادشیرازی] چیزی ندیدیم. آنچه در میدانهای جهاد از او بروز کرد، کارهای بزرگی بود؛ هم در میدان جنگ و هم بیرون از میدان جنگ. چیزی که مهمّ است، این است که یک نفر علاوه بر جنگ با دشمنان، در #جهاد_با_نفس هم پیروز شود. ۷۸/۰۲/۱۹
➥ @shohada_vamahdawiat
#به_یاد_شهدا
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
پروردگارا! رفتن در دست توست. من نمی دانم چه موقع خواهم رفت، ولی می دانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار دهی و آن قدر با دشمنان قسم خورده دینت بجنگم تا به فیض شهادت برسم
#سالروز_شهادت
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_28😍✋
مامان سرزنشگر گفت: خجالت بکشین!
خب دخترم سوال پرسید
محسن هنوزم می خندید
_بی خیال مامان آقا امیرعلی حالا از خودمونه دیگه میشیم سه به یک
دلم میسوزه برای این یکی یدونتون!
چشم غره ای به محسن و محمد که خنده هاشون بیشتر هم شده بود رفتم امیرعلی هم هنوز بیصدا
میخندید و من خوشحال شدم از این سوتی بدی که دادم ولی امیرعلی رو خندوند!
نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت:
میرم به ماشین دایی نگاهی بندازم مثل اینکه ایرادی داره
همه صورتم پراز لبخند رضایت شدو خوشحالی از این توضیحی که امیرعلی به من داده بود.
_خوبی مادرجون،شوهرت کجاست؟
چادرم رو به جالباسی دم در آویز کردم و همونطور که گونه مامان بزرگ رو می بوسیدم گفتم:
حتما تعمیرگاه
راستش امروز باهاش صحبت نکردم با عمه میاد دیگه
مامان بزرگ هم صورتم رو بوسید
امان از شما جوون ها...الان تو باید بدونی شوهرت کجاست
دختر
لبخند مظلومی زدم و بحث رو عوض
_امشب عمه هدی و عمو مهدی هم میان؟
مامان بزرگ هم قدمم شد و مثل همیشه از درد دستش روی زانوش بود
_مهدی جایی دعوت بود ولی هدی گفت اگه آقا مصطفی زودتر بیاد خونه میان
لبخندی به صورت مامان بزرگ پاشیدم خوب بود که دیگه دنباله ماجرا رو نگرفت تا توبیخم کنه!
_چه خوب دلم تنگ شده برای همه
مامان بزرگ هم با خنده سرش رو تکون داد و من با دیدن بابابزرگ رفتم سمتش.
دستم روی شونه بابابزرگ گذاشتم که بلند نشه و گونه زبرش رو بوسیدم
_سلام بابابزرگ خوبین؟
دست بابابزرگ هم حلقه شد دور شونه ام و صورتم رو بوسید
_ سلام دختر بابا خوبی کم پیداشدی
لبم رو گزیدم
_ ببخشید!
بابابزرگ با همون لبخندی که همیشه روی صورتش بود نگاهم کرد
- پس پسرم کو اونم کم پیدا
شده
با گیجی گفتم _پسرتون؟
بابا چون حواسش به ما بود با خنده و بلند گفت: امیرعلی دیگه
ابروهام و بالا دادم و نگاه بابابزرگ خندون شد از آهان گفتن بامزه من!
خیلی دلم می خواست حداقل گله کنم پیش بابابزرگ از این نوه اش که حالا شوهر بودو همه توقع
داشتن من ازش خبر داشته باشم ولی خودش از من خبری نمی گرفت و منم همیشه بیخبر از
احوالش!
فقط تونستم جوابی رو که به مامان بزرگ دادم رو دوباره طوطی وار بگم
-با عمه میاد
مامان با سینی چایی وارد هال شدو من نفهمیدم مامان کی وقت کرد چادرمشکیش رو با رنگی
عوض کنه و چایی بریزه بیاره به هر حال من خوشحال شدم چون تونستم از زیر نگاهها و بقیه سوالها فرار کنم
طبق عادت همیشگی ام به آشپزخونه سرک کشیدم مهتابی بازم پر پر میزد یادش به خیر بچه که
بودم هروقت مهتابی اینجوری میشد فکر می کردم داره عکس میگیره و سعی می کردم خوشگل
باشم بیام تو آشپزخونه
بلند خندیدم با خودم از فکر دیوونه بازی بچگی هام.
مرغ های خوشمزه زعفرونی روی گاز بودو عطر برنج ایرانی که همیشه مامان بزرگ باهاش غذا درست می کردباعث میشد آدم حسابی احساس گشنگی بکنه
عاشق این دور همی
هایی بودم که همه خونه بابابزرگ جمع می شدیم چه قدر این شام های دسته جمعی و صدای
خنده های بلند و شلوغ بازی ما بچه ها لذت داشت
البته قدیم یک حال و هوای دیگه داشت همه
بچه بودیم و مجرد ولی حالا دوپسر و دودختر عمو مهدی عروس شده بودن وحنانه عمه هدی از
حالا برای کنکور می خوند وچیکار میشد که همه دور هم باشیم با جمعیتی که بیشتر شده بود.
اول از همه عطیه وارد هال شد مثل همیشه باهمه سلام و احوالپرسی کرد و آخر از همه اومد سمت
من و شال روی سرم رو که عقب رفته بود کشید جلو
عطیه_درست کن این شالتو امیرمحمد هم هست
تعجب کردم و همونطور که شالم رو مرتب می کردم که همه موهام رو بپوشونه گفتم: علیک سلام
لبخند دندون نمایی زد_بهت سلام نکردم؟ خب سلام
خندیدم و زیرلب زهرماری نثارش کردم
امیر محمد امیرسام رو که من برای بغل کردنش دستهام رو دراز کرده بودم ؛ توی بغلم گذاشت
عاشق این لپهای سفیدش بودم و چشمهای درشت میشی رنگش که از مامانش ارث برده بود
خوب بود غریبی نمی کرد من هم محکم تو بغلم چلوندمش و بعد جواب احوالپرسی امیر محمد رو
دادم
نفیسه با لبخند نزدیکم شد
_سلام محیا جون خوبی؟
صورتم رو از صورت یخ کرده ی امیرسام جدا کردم و با نفیسه دست دادم_سالم ممنون شماخوبین؟
لبخند پررنگتری به صورت پسر کوچلوش که توی بغل من بود زد _ممنون اذیتت نکنه؟
دوباره محکم به خودم فشردمش
_نه قربونش برم
نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بودگرم شدم از نگاهش که با یک لبخند آروم بود! قدم هام رو بلند برداشتم سمتش و با لبخندی به
گرمی لبخند خودش سلام کردم:_سلام
نگاه دزدید از چشمهام که داد میزد
عاشقتم
_سلام خوبی
بد نبود کمی طعنه زدن وقتی دلتنگ میشدم و اون بی خیال بود
_از احوالپرسی های شما
_طعنه میزنی؟
سکوت کردم
_هنوز با خودم کنارنیومدم محیاخانوم طعنه نزن!
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج 💖
✨🌙🌟✨🌙🌟✨🌙🌟
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_29 😍✋
هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده
باز سرم پرشد از سوال !نگاهم رو دوختم به چشمهایی که الیه ی غم گرفته بود از حرفش!
_آینده ترس داره ؟به چی شک داری امیرعلی
امیرعلی_ ترس داره خانومی ! وقتی صبرو تحملت لبریز بشه! وقتی حرف مردم بشه برات عذاب !
وقتی برسی به واقعیت زندگی!وقتی...
پریدم وسط حرفش... خانومی گفتنش آرامش پشت آرامش به قلبم سرازیر کرده بود! مگر مهم
بود این حرفهایی که می خواست از بین ببره این آرامش رو!
_ من نمیفهمم معنی این وقتی گفتن ها رو ...دلیل ترست رو از کدوم واقعیت! ولی یک چیزی یادت
باشه من از روی حرف مردم زندگی ام رو باال پایین نمی کنم ...من دوست دارم خودم باشم خود
خودم در کنارتو پر از حضورتو مگه مهم حرف مردمی که همیشه هست؟!!!
چشمهاش حرف داشت ولی برق عجیبی هم میزد و من رو خوشحال کرد از گفتن حرفی که از ته
قلبم بود!
امیرسام رو محکم بوسیدم و گذاشتمش توی بغل امیر علی_حاال هم شما این آقا خوشگله رو نگه
دار تا من برم یک سینی چایی بریزم بیارم خستگی آقامون دربره دیگه هر وقت من و ببینه ترس
برش نداره و شک کنه به دوست داشتن من!
لبخند محوی روی صورتش نشست و برق چشمهاش بیشتر شد و کال رفت اون الیه غمی که پرده
انداخته بود روی نگاهش...ولی من حسابی خجالت کشیدم از جمله هایی که بی پروا گفته بودم !
باز آشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه ...عطیه هم چایی می ریخت و رنگ چایی هر
فنجون رو چک می کرد بعد از آبجوش ریختن!
غرزدم _خوبه رفتی یک سینی چایی بریزی ها یک ساعته معطل کردی!
آخرین فنجون رو توی سینی گذاشت_چیه صحبتهاتون با آقاتون گل انداخته بود که ! بیچاره
داداشم و وایستاده گرفته بودی به صحبت! حاال چی شد یاد چایی افتادی نکنه گلو آقاتون خشک
شده؟!
مشتم رو آروم کوبیدم به بازوش_به تو چه بچه پرو!
سینی رو چرخوندم و از روی کابینت برداشتم
عطیه_آی آی خانوم کجا؟ سه ساعت دارم زحمت می کشم چایی خوشرنگ میریزم اونوقت تو
داری میری برای خودشیرینی!
چشم غره ظریفی بهش رفتم که مامان و نفیسه جون به ما خندیدن و عمه از من طرفداری کرد
عمه_ عطیه این چه حرفیه...(روبه من ادامه داد) بروعمه دستتم درد نکنه امیرعلی که حسابی
خسته است ظهرهم خونه نیومده بود بچه ام... خدا خیرش بده باباش رو باز نشسته کرده خودش
همه کارها رو انجام میده
توی دلم قربون صدقه امیرعلی رفتم که خسته بود ولی بازم باهمه سرحال و مهربون احوالپرسی
کرده بود... لبخندی بی اختیار روی صورتم و پر کرد که از نگاه نفیسه دور نموندو یک تای ابروش
باال پرید !
_فکر نمی کردم من و تو باهم جاری بشیم محیا جون!
با حرف نفیسه که کنار من نشسته بود نگاه از امیرعلی گرفتم که داشت با یک توپ نارنجی با
امیرسام بازی می کرد!
خنده کوتاهی کردم_حاال ناراحتین نفیسه خانوم
خندید_نه این چه حرفیه دختر ! فقط فکر نمی کردم جواب مثبت بدی!
بی اختیار یک تای ابروم باال رفت و نگاهم چرخید روی امیرعلی که به خاطر نزدیک بودن به ما
صدای نفیسه رو شنیده بود ...حس کردم توپ توی دستش مشت شد !
_چرا نباید جواب مثبت میدادم؟
ادامه دارد......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#به_یاد_شهدا
#شهید_مرتضی_آوینی
قرنهاست زمین انتظار مردانی اینچنین را میکشد تا بیایندوکربلای ایران را عاشقانه بسازند و زمینه ساز ظهور باشند...
آن مردان آمدندورفتند، فقط من وتو ماندیم واز جریان چیزی نفهمیدیم...
#سالروز_شهادت
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
شهید آیت الله دستغیب رضوان الله علیه از مرحوم جناب حاج سيد هاشم نقل شده كه:
🔰روزی در مسجدی پدرم می خواست نماز جماعت بخواند و من هم جزء جماعت بودم. ناگاه مردی در هيأت اهلِ دهات وارد شد و از صفوف جماعت عبور كرد تا صف اول پشت سرِ پدرم قرار گرفت.
مؤمنين از اين كه يك نفر دهاتی در محلی كه بايد جای اهلِ فضل باشد، آمده سخت ناراحت شدند. او اعتنايی نكرد.
در ركعتِ دوم در حالِ قنوت، قصدِ فرادا نمود. نمازش را تمام كرد. همان جا نشست و سفره ای كه همراه داشت باز نمود و شروع به خوردن نان كرد.
چون نماز تمام شد، مردم از هر طرف به او حمله كردند و اعتراض نمودند و او هيچ نمی گفت. پدرم متوجه مردم شد. گفت: چه خبر است؟ گفتند: امروز اين مرد دهاتی جاهل به مسأله آمده صف اول پشتِ سر شما اقتدا كرده، آن گاه وسط نماز قصد فرادا كرده و بعد نشسته چيز می خورد.
پدرم به آن شخص گفت: چرا چنين كردی؟ در جواب گفت: سببِ آن را آهسته به خودت بگويم يا در جمع بگويم؟ پدرم گفت: در حضور همه بگو.
گفت: من وارد اين مسجد شدم به اميد اين كه از فيض نماز جماعت با شما بهره ای ببرم.
چون اقتدا كردم، اواسطِ حمد ديدم شما از نماز بيرون رفتيد و در این عالم خيال واقع شديد كه من پير شده ام و از آمدن به مسجد عاجزم. الاغی لازم دارم كه سواره حركت كنم. پس به ميدان الاغ فروش ها رفتيد و خری را انتخاب كرديد و در ركعتِ دوم در خيالِ تداركِ خوراک الاغ و تعيين جای او بوديد كه من عاجز شدم و ديدم بيش از اين سزاوار نيست و نمی توانم با شما باشم. پس نماز خود را تمام كردم.
اين را گفت و سفره را پيچيد و حركت كرد. پدرم بر سرِ خود زد و ناله نمود و گفت: اين مرد بزرگی است. او را بياوريد كه مرا به او حاجتی است. مردم رفتند كه او را برگردانند، ناپديد گرديد و تا اين ساعت ديگر ديده نشد.
📚منبع: داستانهای شگفت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🔴متأسفانه بسیاری از جوانان ما برخورد و رفتار مناسبی با والدین خود ندارند.
🔴 عاق والدین فقط آن نیست که خدای نکرده سیلی به پدر و مادر بزند.
🔴 گاهی یک جواب نیمه تلخ به پدر و مادر کدورت و ظلمتی می آورد که صد تا نماز شب خواندن ، آن را جبران نمی کند.
♨️امام زمان هم به انسان توجه نمی کند!
#آیت_الله_فاطمی_نیا
#اخلاق_مهدوی
#تلنگر_مهدوی
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>