☑️ #داستان_عاشقانه_مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمتبیستوهفتم
لباس طلبگی برازندش بود ابهت خاصی بهش میداد ارام و باوقارقدم برمی داشت وقتی که مقابلم ایستاد سرش روپایین انداخت وآهسته گفت:_سلام،شمااینجاچی کارمی کنید؟.محو هیبتش شده بودم تمام تلاشم برای فراموش کردنش بی فایده بود گفتم:_علیک سلام بنظرتون مردم برای چی میان؟منم اومدم زیارت ._پس چرا بی خبر اومدید ؟همه رونگران کردید مادرتون بامن تماس گرفت احتمال میدادبیاییداینجا.!
چون توحال وهوای خودم بودم یادم رفت خبربدم گوشیش که زنگ خورد منم فاصله ای گرفتم وبه ماشین تکیه دادم.
گوشی روبه سمتم گرفت _مادرتون می خوادباشماحرف بزنه.
حالاچه جوابی میدادم؟.صداش خیلی گرفته بود:_ماشین روبرداشتی وبی خبررفتی نمیگی دق می کنم! موبایلت هم که خاموشه چندتامسکن خوردم تااین دردلعنتی اروم بشه.
_ببخشیدنمی خواستم ناراحتت کنم یکدفعه به سرم زد، دارم برمی گردم تاچندساعت دیگه میرسم.
_ این وقت شب خطرناکه به سیدهم سپردم، میری خونشون!. دیگه این یکی رونمی تونستم هضم کنم _مامان حالت خوبه؟!سیدهمونیه که ازش بدتون میاد! بعدمیگی برم خونشون!!.
_ایناچه ربطی به هم داره؟ من فقط نمی خوام شب راه بیوفتی چون تابرسی ازاسترس مردم!.
_دورازجون، باشه هرچی توبگی صبح میام....
قبل ازسوارشدن به ماشین گفتم:
_راستش من یه عذرخواهی به شمابدهکارم.
_برای چی؟
_اون روزکه تماس گرفتم خیلی بدحرف زدم. بی انصافی کردم.شما همه تلاشتون روکردیداماانگارقسمت نبود.
_احتیاجی به عذرخواهی نیست من ازتون دلخور نیستم. تلاشی که به نتیجه نرسه هیچ فایده ای نداره کلی باپدرتون حرف زدم حتی شرکتش هم رفتم.نمی دونم چراازمن خوشش نمیاد.پیش شماهم شرمنده شدم نتونستم خودم روثابت کنم.بابغض گفتم:_ من قبولتون دارم،پس دیگه احساس شرمندگی نکنید.خدا صلاح ماروبهترمیدونه دیگه جای گلگی نیست!.......برق تحسین روتوچشماش دیدم...
تا زنگ در رو زد لیلا سراسیمه اومدبیرون.منودراغوش کشید.گفتم:_امروزحسابی همه رونگران کردم.دستم روبه گرمی فشردوبالبخندگفت:_پس بایدتنبیه بشی!.سیدصداش کرد_جانم داداش؟
_ساک ورزشیم رواز اتاق بیار میرم خونه عموسعید. شایدفرداباهم رفتیم باشگاه!.بیچاره روازخواب وخوراک انداختم:_منم بی موقع مزاحم شدم._این چه حرفیه شمامراحمید!😍.درروکه بست لیلاباشیطنت گفت:خوب عروس ماچطوره؟.ازخجالت سرم روپایین انداختم!......
ادامه دارد....
↘️💖🌻🌷
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام وقت تون بخیر
ممنونم از لطف تون و حضور تون
🌹🌹🌹🌹
خوشحال میشم نظرات و پیشنهادات تون رو راجع به کانال با ما درمیون بگذارید
و به ما بگین عضو کدوم کانال ما هستید 🌹🌹🌹🌹👇👇
@Yare_mahdii313
آیتالله بهجت(رض):
چقدر بین افراد تفاوت وجود دارد! همین امور ساده و آشکار مثل #نماز، بعضی را به سماوات میرساند و برای عدهای هیچ خبری نیست، برای بعضی اعلیعلیین است، و برای بعضی هیچ معلوم نیست که آیا این معجون شور است و یا شیرین؟!
📚 در محضر بهجت، ج1، ص282
#درس_اخلاق
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
❣سلام مولاجان❣
بشنو صدای مرا وقتی از کرانه های ناپیدا صدایت می کنم ونامت را می خوانم.
بشنو صدای مرا وقتی از کوچه های مبهم زندگی فریاد می زنم.
بشنو صدای مرا تا پاسخی باشی بر زمزمه های تنهایی قلبم.
خورشید پنهانم!
چه هنگام از لا به لای ابرهای دلتنگ طلوع خواهی کرد؟
ای امام مهربانم!
بیا که دلتنگ توام وجهان در انتظار رویت توست.
بعد از هرنمازم برای ظهورت دعا می کنم واز خدا می خواهم که هر چه زودتر بیایی وجهان را غرق نور سازی🤲
ای گل خوشبوی هستی
مهدی جان!
دل کوچکم دیگر تاب وتوان این انتظار بزرگ را ندارد
کی میایی؟!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
☑️ #داستان_عاشقانه_مذهبی
#سجده_عشق
نوشته عذراخوئینی
#قسمت_بیستوهشتم
باصدای لیلابه خودم اومدم نگاهی بهم انداخت وگفت:_چرا اینقدرتوخودتی؟ ازدفعه قبلی که دیدمت لاغرترشدی.بغض سنگینی گلوم روفشردولی لبخندی چاشنی چهرم کردم نمی خواستم ازخودم ضعف نشون بدم اما اشکام لوم دادکوه غروری که سعی درحفظش داشتم ازبین رفت!خودش هم به گریه افتاد_اون ازحال وروز محسن،اینم ازتو.حالاهم بارفتنش....!بقیه حرفش روخورد رنگش پرید دستموروشقیقه هام گذاشتم که ضرب گونه میزد.احساس می کردم خونه دور سرم می چرخه این بغض لعنتی هم رهام نمی کرد باهمون حال گفتم:_پس بلاخره رفتنی شدامیدوارم بتونه همه چیزروفراموش کنه.خواست چیزی بگه امامنصرف شد_من ناراحت نیستم فقط یکم شوکه شدم سیدازاول هم موندنی نبود، تمام تلاشش روکردتارضایت خانوادم روجلب کنه نبایددلخورمیشدم به حرمت پدرم پارودلش گذاشت.این برام باارزشه...
تاخودصبح پلک روهم نذاشتم یعنی بدون خداحافظی میرفت؟البته اینطوری برای من بهتربود چون هیچ وقت ازخداحافظی خوشم نمی اومد این همه بی تابی وبی قراریم بی موردبود بایدتسلیم خواسته خدامی شدم حتماقسمت هم نبودیم وشایدحکمتی داشت که من ازدرکش عاجزبودم ولی ته دلم خوشحال بودم که خداهمچین عشق پاکی نصیبم کرد دلبسته مردی شدم که پرازخوبی ومهربونی بود غیرتش قبول نمی کرد حرم حضرت زینب توخطرباشه همین عشق باعث شدراه درست روپیداکنم ونوری توقلبم ایجادشدکه همه تاریکی هاروازبین برد...
بعدازنمازصبح یاداشتی برای لیلاگذاشتم واومدم بیرون.همیشه فکرمی کردم اگه یه روزی این خبر رو بشنوم حتما می میرم اماحالازنده بودم !بادخنک به صورتم خوردوروحم روجلاداد خداروشکرکردم بابت صبروطاقتی که بهم داد..
مامانم رومبل خوابش برده بود ازدردزیاد هم دستمال به سرش بسته بود نمی دونم چطورشدکه یهوبیدارشد ازقرمزی چشماش می شدحدس زدکه مثل من تاصبح بیداربوده کنارش نشستم دستموگرفت وگفت:_همش تقصیرمن وباباته باخودخواهیمون نابودت کردیم ،دیشب کلی فکرکردم بعدش ازخداخواستم اگه صحیح وسلامت برگردی دیگه بااین ازدواج مخالفت نکنم،بااینکه سیدوصله مانیست اماقبول دارم مردزندگیه وصاف وصادقه.
اشک چشمام روپاک کردم وبادلخوری بلندشدم _خیلی دیربه این نتیجه رسیدی فایده ای نداره. به قدری خسته بودم که توان ایستادن نداشتم
_چرا؟مگه چی شده؟
بدون اینکه به عقب برگردم گفتم:_سید میره سوریه می خوادمدافع حرم بشه شایدهم هیچ وقت برنگرده😔.ازسکوتش متوجه شدم که حیرت کرده!......
عاشق ترینم من کجاوحضرت زینب؟
حق داشتی اینقدرراحت بگذری ازمن😔
ادامه دارد...
💖💖💖💖☘☘
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خورشیدایران
#صفحهسوم
#هفتمینمسابقه
5. هنگامی که هارون از رقّه عازم مکّه شد، یکی از همراهانش عیسیبن جعفر به او گفت: «به یاد بیاور که سوگند یاد نمودهای اگر کسی بعد از موسی بن جعفر(ع) ادعای امامت کند، گردنش را بزنی، اینک این علی (حضرت رضا) پسر موسی بن جعفر است که ادعای امامت میکند، و شیعیانش همان اعتقاد را که در مورد موسی بن جعفر(ع) دربارهی او دارند؟!»
هارون در حالیکه خشمگین بود به او گفت: «این چه سخنی است که میگویی آیا میخواهی همهی آنها را بکشم؟»
پاسخ به یک سؤال
در اینجا این سؤال مطرح میشود که چرا هارون نسبت به امام کاظم(ع) آنگونه برخورد خشن داشت، ولی نسبت به امام رضا(ع) چنان برخوردی نداشت.
پاسخ این که: شهادت امام کاظم(ع) در زندان هارون، برای هارون بسیار گران تمام شد، گرچه هارون در مورد کتمان شهادت امام کاظم(ع) بسیار کوشید، و حتی در پیامی به سلیمان بن ابی جعفر گفت: «خداوند سندی بن شاهک را لعنت کند او این کار را کرد.» ولی حقیقت موضوع برای بسیاری کشف شد، از این رو هارون از پشت کردن مردم به او، نگران بود و نمیخواست دستش را به خون پاک حضرت رضا(ع) بیالاید.
بر همین اساس، وقتی که یحیی بن خالد برمکی برای تحریک هارون بر ضد حضرت رضا(ع)، به هارون گفت: «این علی (حضرت رضا) پسر او (امام کاظم) است که بر مسند نشسته، و ادعای امامت برای خود میکند.» هارون در پاسخ گفت:
«ما یَکفِینا ما صَنَعنا بِاَبِیهِ؟ تُرِیدُ اَن نَقتُلَهُم جَمِیعاً:
آیا آنچه با پدرش کردیم کافی نیست؟ میخواهی همهی علویان را بکشیم؟»
🌹💖🌟🌹💖🌟🌹💖🌟
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💢مگه قرضی ام می شه ؟
🔹از روزی که دوستش ، بهرام ، شهید شد خلق و خوی او هم تغییر کرد . بعد از هر نماز به سجده می رفت و در حالی که کف دست هایش را رو به آسمان گرفته بود زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد . یک بار کنجکاو شدم و پرسیدم : چی کار می کنی؟ دعا می کنم منم مثل بهرام شهید بشم.
➥ @shohada_vamahdawiat
چشمانم را باز میکنم و به اسمان مینگرم
اسمان هم رنگ خون را به خود گرفته است
اسمان نیز با زبان بیزبانی میگوید
شهداشرمنده ایم
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
42.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ پست ویژه
💚 قـــرن جـــدید به سوی مـهـدی
👌 حتما ببینید و نشر دهید
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
☑️ #داستانعاشقانهمذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمتبیستونهم.
پای کامپیوترنشسته بودم که مامانم اومدکنارم،لیوان آب پرتغال روروی میزگذاشت_حسابی مشغولی ماروفراموش کردیا!. _برای پایگاه سایت درست کردم اینطوری سرگرم میشم وکمترفکروخیال می کنم.
_آخرش که چی؟فرارازواقعیت چیزی رودرست می کنه؟برات آینده میشه؟.این همه درد رو ریختی توخودت !خوب یه کلمه بگوکه ازمادلخوری!مثل گذشته دادوفریادکن فقط ساکت نباش نمی خوام مثل من خسته ازکارروزندگی بشی! سربلندکردم وباحیرت نگاهش کردم لبخندتلخی رولبش بود.
_عشق وعاشقی برای سالهای اول زندگیه بعدیه مدت عادی میشه همه چیزیادت میره وزندگیت سردویکنواخت میشه درست مثل من وبابات! هرکدوم باکارروسفرسرگرم شدیم خوبیش اینه وقت نمی کنیم زیادسرهم غربزنیم!تموم حرف من این بودکه تواین اشتباه روتکرارنکنی وعاقلانه شریک زندگیت روانتخاب کنی..
_مامان توکه باعشق ازدواج کردی چرااینومیگی! مشکلات توزندگی همه هست بلاخره یکی بایدکوتاه بیاد والاتاابدحل نمیشه. اگه به من اعتمادداشتید متوجه می شدید که انتخابم اشتباه نبود هرچنددیگه همه چیزتموم شدگفتنش دردی رودوانمی کنه......
بعدازجلسه سخنرانی رفتیم خونه مادرشهید.سالگردپسرش بود هرکدوم گوشه ای ازکارروگرفتیم تامجلس خوب وآبرومندانه برگزاربشه
مسئول پذیرایی ازمهمون هابودم مادرشهیدهمش دعامون می کرد بااینکه خونشون کوچیک بود اماخیلی هااومده بودند .
خانم عباسی سینی چایی روازم گرفت وگفت:_من انجام میدم. برای مداحمون کاری پیش اومده نمی تونه بیاد توبجاش می خونی؟! خیلی ثواب داره!.توعمل انجام شده قرارگرفتم نمی دونستم چی کارکنم هول کرده بودم امابه حرمت مادرشهیدقبول کردم
پایین مجلس جایی برای نشستن پیداکردم نگاهم به عکس شهیدافتاد خانومی که کنارم نشسته بود گفت:_ تازه دکتراش روگرفته بودکه راهی سوریه شد!بهترین دوستش که شهیدشد دیگه نمی تونست بمونه. تنهابچه حاج خانم بود موقعی که جنازش برگشت گفت:خداازت راضی باشه من روپیش جدم روسفیدکردی..
باچندبیت شعرشروع کردم ازخداخواستم تااخرمجلس کمکم کنه کارسختی بود
ای جبرئیلم تا خدایت پرکشیدی
از مادر چشم انتظارت دل بریدی
جز ام لیلا کس نمی فهمد غمم را
من پیر گشتم تا چنین تو قد کشیدی
تنها نه دل گرمی مادر بوده ای تو
بر خاندان فاطمه روح امیدی
بر گردنم انداختی با دستهایت
زیبا مدال عزت اُمّ الشهیدی
زینب کنار گوش من آهسته می گفت
هرگز مپرس از دخترت از چه خمیدی
از خواری بعد از تو گفت و گفت دیگر
بر پیکر ما نیست جایی از سپیدی
این تکه مشک پاره را تا داد دستم
فهمیدم ای بالا بلند من چه دیدی
از مشک معلوم است با جسمت چه کردند
وای از زمین افتادن، وای از نا امیدی
باور نخواهم کرد تا روز قیامت
بی دست افتادی به خاک و خون تپیدی
در سینه پنهان می کنم یک عمر رازم
پس شکل قبرت را دگر کوچک بسازم
شاعر : قاسم نعمتی
ادامه دارد....
↘️💖🌻🌷
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
1_406839174.mp3
7.47M
🍃🌴🌼🎼 آوای بیکلام شبانه
🍃🌺 زیبا و آرامبخش
🍃🌷تقدیم همه شما همراهان همیشگی؛
شبتون بخیر
🌟🌙✨🌟🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
🌟🌙✨🌟🌙✨🌟
☑️ #داستانعاشقانهمذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمتسی ام
صبحانه مختصری خوردم ومدارک لازم روبرداشتم هنوزبه مامانم نگفته بودم کارپیداکردم هرچنداگه می دونست دوباره حرفش روتکرارمی کردکه خودم روخسته نکنم. به پولش احتیاجی نداشتم فقط می خواستم ازفکروغصه دورباشم...
به طرف مهدکودک رفتم یکی ازدوستام اینجاروبهم معرفی کرد.دنیای بچه هارودوست داشتم وقتی که واردحیاط شدم عموزنجیرباف بازی می کردند صدای خنده هاشون دلم روآروم می کرد
داخل دفترکه شدم مسئول مهدبه گرمی ازم استقبال کردخانم خوش برخوردومهربونی بود.قرارشدبه صورت آزمایشی وباکمک یکی ازمربیان باسابقه کارم روشروع کنم....
سرراه شیرینی خریدم احساس خوبی داشتم اولین قدم برای ورودبه دنیای کار برام لذت بخش بود.مامانم باتلفن حرف میزدوقتی شیرینی روتودستم دیدسریع قطع کرد.صورتش روبوسیدم وگفتم:_ازامروز مربی شدم.تبریک نمیگی؟چندثانیه ای نگام کردوبالبخندگفت:_مبارکت باشه.راستی امشب مهمون داریم یکم به خودت برس.برات لباس خریدم خیالت راحت باشه سنگین وپوشیده اس.
_الان چه وقت مهمونیه من که خیلی خسته ام حتی ناهارهم نخوردم. چشم غره ای بهم رفت که یعنی حرف اضافه نزنم!!
هفته ای یک بارشب نشینی داشتیم.بیشترشون دوستای مامانم بودند.چندروزبعدش هم اونادعوت می کردند! مامانم هیچ وقت اصرارنمی کردتوجمعشون باشم اما امروز رفتارش یکم عجیب بود!
یک لحظه چشمام گرم شد داشت خوابم می برد که دراتاق بازشد_توکه هنوزآماده نشدی مهمونارسیدند.زودباش دیگه.
خمیازه ای کشیدم،بی حوصله بلندشدم ولباس هام روعوض کردم واردپذیرایی که شدم خشکم زد! سیدوخانوادش اینجاچی کارمی کردند!!
ادامه دارد....
💖💖💖💖💖💖💖💖
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢پلیس پیشونی سفید
🔹هر وقت میخواستیم دیدهبوسی کنیم، سریع پیشانیاش را جلو میآورد و میگفت: «مامان، پیشونیم رو بوس کنید!» وابستگی زیادی به من داشت. هر صبح که میخواست به سر کار برود، حتی اگر خواب بودم بیدارم میکرد و دست میگذاشت به روی پیشانیاش.
🔹میگفت: «اینجا رو ببوس تا برم!» تمام خانواده دیگر عادتش را میدانستند. هیچوقت نمیگذاشت صورتش را ببوسیم. از سرکار که بر میگشت خسته بود و پیشانیاش خیس از عرق بود. با آن حال پیشانیاش را میبوسیدم. تمام سالهایی را که در نیروی انتظامی خدمت میکرد، به همین عادت گذشت. انگار میدانست که تنها همان نقطه ارزش بوسیدن دارد!
🔹روزی که به شهادت رسید و پیکرش را به شهرمان آوردند، کفن را که کنار زدم، دیدم تنها یک جای بدنش تیر خورده است. تیری درست بر روی پیشانی...!
➥ @shohada_vamahdawiat
❣السلام علیک یابن رسول الله❣
زیاد خون به دلت کرده ام حلالم کن
تو خوب بوده ایی و من بدم حلالم کن
چقدر قدر تو مخفی است بین ما مردم
درآسمان و زمین محترم،حلالم کن
همه امید من این چشم های دریایی است
میان گریه،شبی باز هم حلالم کن
تو از سلاله زهرای مهربان هستی
به حق فاطمه بی حرم حلالم کن
مرا به خیل گناهم نگیر آقاجان
تورا به چادر زهرا قسم،حلالم کن
آقاجان
حلالم کن......
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
💐💐💐💐💐
➥ @shohada_vamahdawiat
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
📌خاطرات شهید
#حبیب_الله_جوانمردے
سن شهادت: 16 سال
اهل شهرستان بهبهان
#قسمت ۱۸
حجاب
🍃هر وقت شوهر خاله ام می آمد خانه مان، حبیب الله به مادرم می گفت: مادر چادر بپوش. مادرم می گفت: حبیب الله، این شوهر خواهرمه. منم که روسری و این طور چیزها تنمه. اما حبیب الله می گفت: شوهر خواهر و آدم غریبه هیچ فرقی نمی کنه. نامحرم نامحرمه. چه اونی که از اقوامه؛ چه اونی که نمی شناسیش. باید به بهترین حجاب در برابر نامحرم حاضر شد.
📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 88
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷مهدی شناسی ۲۰۷🌷
🌹...و موضع الرسالة...🌹
🔹 زیارت جامعه کبیره🔹
🔶ﯾﮏ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﻪ ﺻﺪﻫﺎ،ﻧﻪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ،بلکه ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻤﻊﻫﺎﯼ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﮑﻨﺪ.ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ.
🔶 ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﭼﻮﻥ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺳﺎﻟﺖ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﻮﺿﻊ ﺍﻟﺮﺳﺎﻟة.
🔶ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺷﺎﻥ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩ.
ﺁﻥ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪﯼ ﺩﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽ ﺭﻫﻨﻤﻮﻥ ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ.
🔶ﺩﯾﻦ ﻫﻨﺮﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﮑﯽ ﺍﺵ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ﺑﺮﺧﻼﻑ ﻋﻠﻢ.
🔶ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺠﺮﺑﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺴﻠﻂ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺴﻠﻂ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﻧﺒﺎﺷﺪ.
🔶ﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽﺭﻭﯾم ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﯾﮏ ﻣﺪﺭﮐﯽ ﻣﯽﮔﯿﺮﯾم.ﺟﺎﯾﮕﺎﻫﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﯿم.ﻣﻨﺼﺒﯽ ﺑﻪ ﻤﺎ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩمان ﺑﺮ ﺧﻮﺩمان ﻣﺴﻠﻂ ﻧﺒﺎﺷیم ﺑﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺴﻠﻂ ﺷدیم.
🔶یک ﺯﯾﺮ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭیم.ﭼﻮﻥ ﺑﺮ ﺧﻮﺩمان ﻣﺴﻠﻂ ﻧﯿﺴﺘیم،ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﺯﯾﺮ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻤﺎ ﻗﺎﻣﺖ ﺧﻢ ﻧﮑﻨﺪ ﻭ ﺗﻤﻠﻘﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﯾﮏ ﺷﺒﻪ ﺳﺎﻗﻂ ﻣﯽﮐﻨیم.
🔶ﺑﯽ ﺟﻬﺖ ﻗﻠﻤمان ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﻣﯽﭼﺮﺧﺪ.
ﺑﯽ ﺟﻬﺖ ﮔﻮﺷﯽ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﯽﺩﺍﺭیم و ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨیم.
🔶ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩمان ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﻣﺴﻠﻂ ﻧﯿﺴﺘیم. ﻫﻨﺮ ﺩﯾﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﻮﺩمان ﻣﺴﻠﻂ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
🔶 ﺍﻭ ﺧﺪﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻋﻠﯽ علیه السلام ﻭﻟﯽ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪ ﭼﻮﻥ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﺍﺳﺖ...
💖🌹🌻🦋☘🌷💖
#مهدی_شناسی
#قسمت_207
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبل از #ظهور
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی استاد قرائتی
🎥موضوع: اثبات اینکه امام زمان عج الله فرجه ناظر بر اعمال ما هستند...
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
☑️ #داستانعاشقانهمذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمتسیویکم
واردپذیرایی که شدم خشکم زد سیدوخانوادش اینجاچی کارمی کردند؟! باچشمانی گردودهانی بازخیره شده بودم یک لحظه نگاهش به من افتادلبخندی گوشه لبش نشست.مدام بادستمال عرق پیشانیش روپاک می کرد، تک تک چهره هاروازنظرگذروندم.بابام با قیافه عبوس وگرفته کنارمامانم نشسته بود.دایی وزن دایی سیدهم اومده بودند.کبری خانم باسینی چایی اومدداخل!مات ومبهوت موندم.فاطمه خانم تک سرفه ای کردوگفت:_اگه اجازه بدیدقبل ازاینکه صیغه محرمیت خونده بشه این دوتاجوون حرف هاشون روبزنند!.نگاه هاسمت بابام چرخید فضای عجیبی بودانگارخواب می دیدم بالحن سردی گفت:_اشکالی نداره!!.تعجبم دوبرابرشد داشتم پس می افتادم...
تودلم صلوات فرستادم تابتونم به استرسم غلبه کنم.دستی به محاسنش کشید مثل من فکرش درگیربود اماآرامش خاصی داشت.
_من کاملاگیج شدم اصلافکرنمی کردم شمارواینجاببینم!باورم نمیشه خانوادم راضی شده باشند! علتش رومی دونید؟.حالت چهره اش جدی بوداماچشماش می خندید!
_ مادرتون صبح زنگ زدوبرای شب دعوتمون کرد!.منم نمی دونم چطوری راضی شدند.
_پس سفرتون چی میشه؟._تاچندروزدیگه میرم.جداازاین حرف ها می خواستم بگم شایدرفتن من برگشتی نداشته باشه بازهم قبول می کنید؟یاشایدهم طول بکشه اگه مجروح شدم چی؟.
آب دهنم روقورت دادم اشک ازچشمام جاری شد._توزندگیم هیچ وقت مثل الان اینقدرمطمئن نبودم انتظارخیلی سخته اماامیدبه وصال شیرینش می کنه.این بارنگاهش روازم نگرفت.نفسی تازه کردوگفت:_ان شاالله اگه برگشتم بهترین زندگی روبراتون درست می کنم.....
لیلا رو سرمون گل ونقل می پاشید فاطمه خانم صورتم روبوسیدوالنگوی قشنگی تودستم انداخت.همه هدیه هاشون رودادند.بابام این بارنقاب لبخندبه چهره اش زده بود برام آرزوی خوشبختی کرد .ولی مامانم خوشحال بود این روازنگاهش می فهمیدم .هرچندهنوزکلی سوال توذهنم بودبایدسرفرصت ازشون می پرسیدم.
سیدبرای اولین باربامحبت اسمم روصداکرد._گلاره جان. اروم زیرلب گفتم:_جانم.نگاهمون درهم گره خورد قلبم توسینه بی قرای می کرد.دستم روکه گرفت نمی تونستم لرزشش رومهارکنم انگشترظریف وزیبایی تودستم خودنمایی می کرد....
چنددقیقه ای ازرفتنشون می گذشت اماهنوزبه درخیره شده بودم گوشیم که زنگ خوردبه خودم اومدم.چه زوددلش تنگ شد._سلام چیزی جاگذاشتی؟!.
_علیک سلام خانم. اره بخاطرهمین زنگ زدم.اخمام رفت توهم_یعنی اینقدرمهمه؟!.
_بله که مهمه می خواستم بگم مواظبش باشی!._یعنی چی؟.
صدای خندش تو گوشم پیچید:_بابامنظورم قلبمه، جاگذاشتم!.منم به خنده افتادم اصلابااون ادم سابق قابل مقایسه نبود .خدایا من تحمل دوریش روندارم😔
ادامه دارد..
↘️💖🌻🌷
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمتسیودوم
باصدای گوشیم ازخواب بیدارشدم پیغامش روکه گوش کردم اشک توچشمام حلقه زد"_سلام صبحت بخیر.خداصدامون می کنه بیدارنمیشی؟ برای منم دعاکن."
آبی به صورتم زدم خنکیش بهم چسبید!حرف هاش توگوشم تکرارمی شدصداش مثل لالایی دلنشین بود
نمازم روشمرده وآرام خوندم بااینکه دوساعت بیشترنخوابیده بودم اماسرحال بودم.خداخیلی دوستم داشت که اینطوری برای نمازبیدارم کرد دونه های تسبیح بالاوپایین می اومد صلوات های که نذرکرده بودم رومی فرستادم.چندبارسجده شکربه جااوردم تازه تسلیم خواسته اش شده بودم که حاجتم براورده شد حالامعنی صبوری رومی فهمیدم...
صدای جیلینگ جیلینگ برخوردقاشق به فنجان برام حکم موسیقی زیباروداشت!ولی صدای مامانم رودراورد_چقدرهم میزنی بخورسردشد!.دستموزیرچونم گذاشتم وخیره نگاهش کردم.
_حالت خوبه؟!.
_اره خیلی خوبم این احساسم رومدیونتم.راستی چی شدکه نظرت عوض شد؟باباروچطوری راضی کردی؟.
_سرفرصت میگم بایدبرم کلی کاردارم.باالتماس گفتم:_من الان می خوام بدونم ،خیلی کنجکاوم!.
_قدتموم این سالها حرف نگفته داشتیم ازدواج توبهونه ای شدیادی ازگذشتمون کنیم بحث توروکه پیش کشیدم اولش عصبانی شدامابلاخره کوتاه اومد.
باچشمای پرازاشک نگام کرد _بااینکه بهت گفته بودم دیگه مخالفتی باازدواجت ندارم اماته دلم نمی خواستم این اتفاق بیوفته! تااینکه چندشب پیش..یه خوابی دیدم... کسی ضمانت سیدروکردکه جای هیچ مخالفتی نبود!مطمئن شدم حتی یک روز کنارش زندگی کنی معنی خوشبختی رومی فهمی!...
توحیاط منتظرم بود به ساعتش اشاره کرد که یعنی زیاد معطل شده! قیافه مظلومی به خودم گرفتم _شرمنده!.نزدیکتراومد شاخه گلی که پشت سرش قایم کرده بودرومقابلم گرفت.ازاین فاصله هرم نفس هاش صورتم رومی سوزوند!.گل روبوکشیدم وگفتم:_غافلگیرم کردی ممنون. نگاه پرمحبتش تاعمق روحم نفوذکرد.قلبم داشت ازجاکنده می شد...
حضرت معصومه من روطلبیده بودامااین زیارت فرق داشت باکسی همسفربودم که عاشقانه دوستش داشتم.خداروشکرمامانم اجازه داد این چندروز روخونه فاطمه خانم بمونم.به مدیرمهد هم زنگ زدم هنوزسرکارنرفته مرخصی گرفتم!!.
به بازوش تکیه دادم نگاهمون به گنبدافتاد نزدیک اذان بودوچه نمازی میشد که به عشقت اقتداکنی من وتوباشیم وخداودرجوارملکوتی بهترین بنده اش.این یعنی اوج سعادت
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مُبهم تو را دوست دارم
قیصرامین پور
ادامه دارد....
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
خوشا به حال شما جوانها... - @akhlagh_elahi.mp3
2.53M
🔸 خوشا به حال شما جوانها...
🎙 آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌹سلام مولا جان🌹
❣باز حسرت به دلم ماند و نیامد یارم
❣اوچه کرده است ندانم همه شب بیمارم
❣گر بود صفحه روشن به کتاب عمرم
❣لحظاتی ست که خرج تو شده،ای یارم
❣بس که از وصف تو گفتم همه مشتاق تواند
❣لیک پرسند چگونه است رخ دلدارم
❣کاش تصویر گناهم به دوچشم تو نبود
❣تو به رویم نزده،من خجل از کردارم
❣گر نشانی زتوام بود همه رفت از دست
❣کاروان رفته و من گمشده دیدارم
❣از تو دلگیر شوم گر به سرایم آیی
❣خواب باشم بروی و نکنی بیدارم
❣آرزویم همه این است که در خیمه تو
❣بنگرم از کرمت بنده خدمتکارم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
بِسمِ اللَّهِ الرَّحمَـنِ الرَّحِيمِ
شب از نيمه گذشته بود، در گوشه اى با خداى خويش خلوت كرده بودم و دعاى كميل مى خواندم. در حال و هواى خودم بودم كه تو به سوى من آمدى.
چپيه اى به سر خود انداخته بودى، دست بردى و كتاب دعاى مرا گرفتى. كتاب از دست من افتاد، تو آن را برداشتى و با عصبانيّت شروع به ورق زدن آن نمودى و من در تعجّب از كارِ تو نگاهت مى كردم.
اوّلين بارى بود كه به مدينه آمده بودم و اين اوّلين شب جمعه اى بود كه من مهمان پيامبر بودم و در كنار حرم او نشسته بودم تا با خداى مهربان مناجات نمايم.
تو كتاب دعاى مرا ورق زدى، كتاب "مفاتيح الجنان" را مى گويم، كتابى كوچك كه يكى از دوستانم به من هديه داده بود.
ناگهان ديدم تو صفحاتى از كتاب را گرفتى و آن را پاره نمودى و رو به من كردى و گفتى: تو زيارت عاشورا مى خوانى؟! تو بايد همراه من بيايى!
من چه بايد مى كردم، نگاهى به زيارت عاشورايى نمودم كه تو آن را پاره كرده و بر روى زمين ريخته بودى.
مرا به مكانى كه به قول خودت، مركز "أمر به معروف" بود بردى و ساعتى مرا آنجا نگه داشتى، به من حرف هايى زدى و ناسزا گفتى و با مشت به پهلوى من زدى...
من آن شب سكوت كردم، امّا سكوت من، هزاران حرف داشت. آيا مى خواهى بدانى معناى سكوت آن شب من چه بود؟
به جانِ خودت، آن شب اصلاً زيارت عاشورا نمى خواندم، آن وقت ها، فقط در ماه محرّم، زيارت عاشورا مى خواندم و بس!
من آن شب تصميم گرفتم با زيارت عاشورا بيشتر آشنا شوم، در مورد آن تحقيق كنم و آن را بيشتر بخوانم.
اگر تو آن شب اين كار را نمى كردى، الآن اين كتاب بر روى دست مهربانِ دوستان من نبود.
من ممنون تو هستم، زيرا تو باعث شدى تا نگاهم به زيارت عاشورا تغيير كند.
🌷هر روز باهم صفحه ای از این کتاب رو باهم ورق میزنیم 👇🌷
🌷🌻💝❣
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59