eitaa logo
شهداءومهدویت
7.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اى پدرِ بندگان خدا! يا أَبا عَبدِ اللهِ اگر تو نبودى، اگر قيام تو نبود، ديگر از بندگى خدا هم خبرى نبود، اگر تو نبودى، دشمنان اسلام، اين دين را از بين برده بودند. تو پدر معنوى همه كسانى هستى كه مسلمان هستند. همه آنها وامدار تو هستند، تو مايه زنده ماندن دين خدا شدى. اى پدر بندگان خدا! به نزد تو آمده ام تا آيين بندگى بياموزم. شنيده ام كه اوّلين بار، پيامبر تو را به اين نام ناميد، روزى كه تو را در آغوش گرفت و براى تو گريه كرد. چقدر دوست دارم كه آن خاطره را بازگو كنم، بايد به تاريخ سفر كنم، به سال ها قبل، به مدينه بروم: اينجا مدينه است . به پيامبر خبر رسيده است كه تو به دنيا آمده اى. او خيلى خوشحال است و خدا را شكر مى كند. پيامبر دوست دارد تا هر چه زودتر تو را ببيند، براى همين به سوى خانه مادرت فاطمه(ع) حركت مى كند. وقتى پيامبر به خانه مادرت مى رسد، وارد خانه مى شود، او دستور مى دهد تا تو را به نزد او بياورند. پيامبر تو را در آغوش مى گيرد، روى تو را مى بوسد و تو را مى بويد و نامت را حسين مى گذارد. هفت روز مى گذرد، ديگر وقت آن است كه پيامبر براى تو "عَقيقه" نمايد. "عقيقه" رسمى است كه مستحب است براى هر نوزاد در روز هفتم تولد او انجام شود. اين رسم چنين است: گوسفندى خريدارى مى كنى و به نيّت سلامتى نوزاد خود، آن را ذبح مى كنى و با گوشت آن، غذايى آماده كنى تا مردم و فقيران از آن غذا استفاده كنند. پيامبر براى تو گوسفندى عقيقه مى كند و براى سلامتى تو صدقه مى دهد. اكنون ديگر وقت آن است كه پيامبر تو را در آغوش گيرد. تو حسين او هستى، او تو را خيلى دوست دارد. همين كه پيامبر تو را در آغوش مى گيرد، اشك از چشمانش جارى مى شود. خداى من! چه شده است؟ چرا پيامبر گريه مى كند؟ لحظاتى مى گذرد، قطرات اشك از چشمان پيامبر جارى مى شود، او رو به تو مى كند و مى گويد: اى ابا عبد الله! مصيبت تو خيلى سخت است!! هيچ كس نمى داند پيامبر از چه سخن مى گويد، بايد سال ها بگذرد تا كربلا پيش بيايد و راز اين سخن پيامبر آشكار شود. فقط هفت روز از زندگى تو گذشته بود كه پيامبر تو را به اين نام خواند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
رو از دست ندید
نمی‌دانم چه شدکه سرنوشت مرا به این راه پر عشـق رساند!بدون شک شیــرحلال مادرم لقـــمه‌حــلال پــدرم و انتخاب همســـرم در آن‌اثر داشته‌است شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 برق نگاه پدر متعجبم کرد . نیم تنه اش چرخید سمت من ، و دستی با تامل روی گونه های صاف و بی ریشش کشید : -پس خوشگله و وضع خوبی ندارن ... مذهبین ؟ -خیلی ...وقتی پدرش توی سازمان حج کار می کرده دیگه شما تا آخرشو بخون . انحنای نیمه ی لبان پدر از چه بود ؟ همان سه ویژگی این نیمچه لبخند را به لبش آورد؟ درگیرجواب همین سئوال بودم که گفت : _بایدخودم ببینمش ...می تونی بیاریش اینجا ؟ -اینجا؟! نمی دونم ، باباش خیلی سخت گیره ، بهش اجازه نمیده هر جایی بره ...خب آخه البته حقم داره ، دخترش مثل قرص ماه میمونه . نیشخند پدر لحظه ای ته دلم را خالی کرد که گفت : _من یه کار می کنم که رادوین همینو بگیره ...تو فقط یه بار بیارش اینجا ... باید ببینمش ...نمیشه که ندیده و نپسندیده بریم خواستگاری . -باید باهاش حرف بزنم . _نمی دونم قبول می کنه یا نه . پدر تکانی خورد و باز چرخید و اینبار کامل مقابل من : _هروقت که توی این هفته تونست اشکالی نداره ...فردا نشه پس فردا ... -باشه . پدر گوشی موبایلش راسمتم گرفت و گفت : -بهش زنگ بزن . -الان ؟! -آره دیگه .... چشمانم در برق نگاه پدر مات شده بود که گوشی را مقابلم در هوا تکان داد: -بگیر دیگه . گوشی را گرفتم و زنگ زدم : _الو ... صدای ارغوان را شنیدم که جدی جوابم را داد: _بله . -منم رامش . -رامش ! تویی! باز با یه خط جدید زنگ زدی که ! نگفتم وقتی خواستی به من زنگ بزنی فقط از یه خطتت زنگ بزن . -باشه ... ببخشید حالا ....میگم ارغوان ...میشه فردا بیای خونه ی ما؟ چنان بلند گفت : _من!! که همان لحظه گفتم محاله بتونم راضیش کنم : _آره دیگه تنهام ، می خوام باهم باشیم . -خب تو بیا خونه ی ما . دنبال بهانه ای گشتم که چند ثانیه ای سکوت بین حرفمان فاصله انداخت : _نه ... من بیام باز یه شیطنتی میکنم ، داداشت قاطی میکنه باز . خندید : _خوبه اینو میدونی و باز شیطنت میکنی . باز خواهش کردم : _بیا دیگه ...مامان و رادوین نیستن ، میگم تنهام ، بابا پنج ساله دارم من میآم خونتون ، خب یه بارم تو بیا . باز خندید : _واسه تو که بد نمیشه بیای ...ایندفعه رو هم بیا . -نه به جون تو دیگه نمی آم ...خسته شدم ، یه بار تو بیا ، اتاقم رو ببین ، خونمون رو ببین ، بیا دیگه . -می دونی که آقا جانم اجازه نمیده . کلافه گفتم : _یکباره بابا . مکثی کرد. نگاه پدر با یه لبخند مرموز روی لبش به من بود : _ارغوان ....بیا دیگه . -واقعا کسی نیست ؟ و این بزرگترین دروغی بود که میخواستم بگویم و شاید بزرگترین اشتباه زندگیم که گفتم : _نه . -باشه ولی به مامانم نگی اومدم خونتون . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
تنها شما نویسندۀ کتاب زندگی خود هستید، پس زیباترین سرنوشت را برای خویشتن به قلم بیاورید. ✨✨✨✨✨ 💖🌹🌟🌙✨🌹💖
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ آقا جان، فرزند مولایم علی (ع) مولایِ ما هر چه زودتر بیا ... جهان در انتظارِ عدالتِ توست 😔 بعد از #علی (ع) دنیا دیگر رنگِ عدالت به خود ندید ... منتظر توست ... #یا_علی_ذکر_قیام_قائم_است💚 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ ❣پروردگارا 🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح 🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم 🔸کوله بارتمنایم خالی وموج 🔶سخاوت توجاری الهی به امید تو💚 🌹💖🌷🌻🦋💐☘
🍀 ﷽ 🍀 🍁 حتی خودم هم نفهمیدم چطور ارغوان را راضی کردم . یا او بیشتر از خودم به من اعتماد داشت یا من زیادی التماس کرده بودم . قاعدتا باید بعد از راضی کردن ارغوان خوشحال می شدم ولی نشدم . عذاب وجدان دروغی که گفتم ، نگاه مرموز پدر و آن لبخندی که به جای حس شادی ، اضطراب در وجودم میریخت ، حالم را بد کرد . از آن بدتر صبح روز بعد بود .سرمیز صبحانه وقتی من و مادر و رادوین در سکوت بینمان ، میان صدای قاشق و ظرف شیشه ای مربا و برخورد تنگاتنگ لیوان با سطح میز ، پدر گفت : _امروز یه کار مهم دارم ، یه قرار کاری با یکی از دوستانم ، میخوام هیچ کدومتون دور و برم نباشید . اولین نفری که جا خورد من بودم . لقمه ی نان و پنیر ، همراه دستی که تا کنار دهان بالا آمده بود روی میز فرود آمد : _ولی شما که ... پدر فوری گفت : _می دونم ...شما خودتم با مادرت میری یه سرخونه ی خاله ات . -ولی بابا .. محکم و عصبی گفت : _نشنیدی چی گفتم . نگاه مادر و رادوین روی صورتم آمد. سرم را پایین گرفتم و اجازه دادم تا دلشوره هایم اوج بگیرند. مادر اما حتی به جای من هم دلخور شد . از چی معلوم نبود . بعد از حرف پدر از جا برخاست و گفت : _بلند شید کلی کار دارم ...شیرین خانم میز روجمع کن . همه رفتند جز من که قانع نشده بودم هنوز ، چرخیدم سمت پدر و تا آمدم حرفی بزنم ،پدرگفت : -می خوام تنها باهاش حرف بزنم ...حالا هم تو بلند میشی همراه مادرت میری . -اما... عصبی و بلندگفت : _نشنیدی چی میگم ؟ اجبار شد .اجباری که ضربان قلبم را تند کرد و اضطرابم را بیشتر .حقیقتا نمیخواستم ازغوان تنها به خانه ی ما بیاید و تنهایی با پدرم رو به رو شود ولی نشد . پدر با اصرار و غر و فریادش همه ی ما را ، حتی شیرین خانم را هم رد کرد رفت . اما هیچ کس حالش به اندازه ی من بد نبود. از حساسیت های ارغوان با خبر بودم و این را خوب می دانستم که اگر متوجه ی نقشه ام شود ، حتما قید دوستی ام را میزند .ناچارا به رادوین گفتم . درست وقتی که ما را به خانه ی خاله توران رساند . مادر پیاده شده بود که گفتم : _رادوین ... -چیه ؟ -من دلشوره دارم . -دلشوره واسه چی ؟ سرم را از صندلی عقب تا کنار صندلی راننده جلو کشیدم وگفتم : _دیشب از ارغوان با پدر حرف زدم ،گفتم که خیلی خوشگله و خواستم برای تو یه کاری کرده باشم . -من ! -آره دیگه ، کجا دختر به این ماهی گیرت میآد . رادوین اخمی کرد و کنجکاو پرسید : _خب . -هیچی پدر گفت باید خودش ارغوان رو ببینه ... تو که میدونی اون چقدر حساسه ، اون با داداش غیرتیش ،حالا پدر همه رو از خونه بیرون کرده که ارغوان رو ببینه ، من ... من ، دلشوره دارم . -دلشوره نداشته باش ... مشکلی نیست . -هست ...اگه ارغوان بفهمه بهش دروغ گفتم همه چی بینمون تموم میشه . رادوین کلافه صدایش را روی سرش انداخت : _خب حالا تو هم ارغوان ارغوان نکن اینقدر ... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
❣سلام ای مونس تنهاییم در وقت پریشانی قطعه ای ازپرپرواز کم است یازده بارشمردیم ولی باز کم است این همه اب نه اقیانوس است عرق شرم زمین است که سرباز کم است @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
موضع‌گیری امام رضا(ع) در برابر برمکیان برمکیان خاندانی هستند که جدشان به نام «جعفر برمک» از مجوسیان بلخ بود، و مسلمان شد و در عصر خلافت سلیمان‌بن عبدالملک (هفتمین خلیفه اموی) توسط معرفی یکی از اندیشمندان دربار او، به دمشق دعوت شد و سرانجام به عنوان وزیر، به دربار سلیمان‌بن عبدالملک وارد گردید، و پس از انقراض امویان، و روی کار آمدن عباسیان، خالد پسر جعفر، وزیر عبدالله سفّاح (نخستین خلیفه عباسی) شد، و به این ترتیب برمکیان به عنوان کارگزار و کارمند به درون دولت بنی‌عباس رخنه کرده و وارد شدند و در عصر خلافت هارون، کار به جایی رسید که برمکیان پست‌های حساس را به دست گرفتند و رگ و ریشه کشور اسلامی به دستشان افتاد، یحیی‌بن خالدبن جعفر، وزیر هارون گردید، سپس دو پسرش فضل و جعفر، مدتی وزیر هارون شدند. خوشگذرانی و بریز و بپاش برمکیان و بخشش‌های بی‌حد آنها از کیسه‌ی خلیفه به مردم، آنها را معروف و مشهور به سخاوت نموده و در دل آنها جای داده بود، و احتمال می‌رفت که در آینده آنها زمام کشور اسلامی را به دست خود گیرند. برمکیان برای حفظ موقعیت خود با امامان(ع) و علویان مخالف و دشمنی می‌کردند، زیرا امامان(ع) و پیروانشان هرگز حاضر نبودند که کشور اسلامی در تیول برمکیان هوسباز باشد. یحیی‌بن خالد برمکی به طور مرموزی، هارون را بر ضد امام کاظم(ع) تحریک کرد، و با دادن پول گزاف، علی‌بن اسماعیل (برادرزاده‌ی امام کاظم(ع)) را وسیله‌ی تحریک هارون قرار داد، و باعث شهادت امام کاظم(ع) گردید. همین یحیی برمکی، در مورد حضرت رضا(ع) نیز، هارون را بر ضد آن حضرت بدبین و تحریک می‌کرد که به هدف شوم خود نرسید (چنانکه قبلا ذکر شد). حتی مطابق بعضی از روایات، حضرت رضا(ع) فرمود: «یحیی برمکی پدرم را با سی عدد خرمای زهرآلود، مسموم کرد.» 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef