eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰روز پنجشنبه روز زیارتی 🥀امام حسن عسکری علیه السلام دعا 🤲 🎤مهدی_صدقی 🏴 به نیت همه ی رفتگان مخصوصا اموات اعضای کانال صلوات🏴🏴🏴🏴🏴
السلام علیک یا ابا عبدالله قصه ما به سر 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام روز عاشورا و فرا رسیدن مصیبت بزرگ ابی عبدالله الحسین علیه السلام رو تسلیت عرض می کنم 🖤🖤🖤🖤 خادمای خودتون رو امروز و امشب دعا کنید 🖤🖤🖤🖤 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
Shab10Moharram1400[09].mp3
3.07M
🎙وعده‌ اهل ولا، اربعین و کربلا (شور) 🔺بانوای: سید مهدی سرخان 🏴 شب عاشورا ١۴٠٠ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
@sticker_mazhhabi -.mp3
6.38M
▪️خواندن زیارت امام حسین علیه السلام معروف به « زیارت عاشورا » از می باشد که خواندنش در این روز ثواب فراوانی دارد.▪️ 🎧 با صدای 💢 حجم: ۶ مگابایت ⏰ زمان: ۱۰:۴۶ نهایتا ۱۰ دقیقه وقتمون رو بگیره 👌 بسم الله... 💔             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🏴🏴🔹🔶🔸
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 التماس دعای فرج @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من قدمی ‌رنجه‌کن،‌ای‌ دوست ‌به ‌مهمانی ‌من عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت غیبتت ‌سخت ‌شد،ازدست‌ِ مسلمانی‌ من فرج مولا صلواتـــــــ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... جمله ای که حتی از پدرم هم نشنیدم . دلم هوای همان پدری را کرد که پدر لفظی ام بود . و چقدر پدر دلسوزی بود . نمیدانستم بعد از اینهمه سال مرا میشناسد یا نه. حتی برای پیدا کردن مغازه اش هم کمی چرخیدم و در آخر پیدایش کردم. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم . نگاهم به سردر مغازه افتاد . تا آنروز نخوانده بودم . " پارچه فروشی حیدر بابا " بغض گلویم را گرفت . بی دلیل . در مغازه را باز کردم . چند خانمی مشغول خرید بودند . تامل کردم تا خرید کنند و مغازه خالی شود . که شد . _جانم بابا ...چیزی میخوای پسرم ؟ بغضم به انفجار نزدیک شد. چرا گفت " جانم بابا ؟ " میدانست من عطش نداشتن پدری مهربان رو دارم ؟! " آخر جمله اش که بی تابم کرد. چرخیدم پسرم و آن " مقابلش . چند قدمی تا من فاصله داشت که با آن بغض حسرت وار گفتم : _ حیدر بابا ... منو یادته ؟ زل زد به چشمانم تا جستجو کند در خاطرات گمشده ی گذشته اش . _نه بابا جان ... پیرمردا آلزایمر میگیرن ... ولی قیافت رو انگار یه جایی دیدم . قدمی جلو رفتم و ایستادم .. _همون پسر عصبانی پنج شش سال پیش که یه روز توی همین خیابون دعواش شد ، شما آوردیش داخل مغازه ات و بعد من از روی عصبانیت .... لبخندش واضح شد و پرسید: _همونی که تموم پارچه هامو ریخت کف مغازه ؟! سری تکون دادم که با آن پاهای الغر و کم جونش سمتم آمد و دستانش را گشود: _ سالم پسرم ... چقدر خوب کردی از بابای پیرت سر زدی در آغوشش جای گرفتم و چه حس خوبی بود این دایره ی تنگ پدرانه ای که بوی محبت میداد برای منی که هیچ وقت اینگونه پدری نداشتم . اشکی از چشمم بارید . خودم را عقب کشیدم که گفت: _ خوش اومدی بابا ...بیا بشین واست یه چایی بریزم ... خوبی ؟ نشستم روی چهار پایه ی چوبی کنج مغازه اش که آه غلیظی کشید و گفت : _ ای باباجان ... دم و معرفت شما گرم ...یکی مثل شما میاد دیدن من پیرمردی که پنج سال پیش فقط از روی دلسوزی یه نصیحتش کردم و یکی هم مثل پسرای من ارث رو نَمُرده تقسیم کردن و خوردن و من شدم مستاجرشون ... ای داد بیداد... ای روزگار . با اخمی از شدت تعجب پرسیدم: _ چی ؟! .... شما مستاجر پسرتونید ؟ یه استکان کوچک باریک چای ، برایم از فالکس رنگ و رو رفته اش ریخت و صندلی پالستیکی گوشه ی مغازه اش را آورد و مقابلم نشست و با آهی که جگر مرا هم سوزاند گفت: 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... _وضع مالیم بد نبود . یه مغازه داشتم که همین باشه و کلی کارم گرفت و با نسیه و دفتر قسطی و فروش پارچه... کارم رو رونق که دادم ، مغازمو بزرگتر کردم . بچه هامو بزرگ کردم و سرو سامون دادم .تازه از قسط و وام در اومده بودم این آخر عمری که پسرام نشستن زیر پام که ما نداریمو تو اون مغازه رو گذاشتی وقتی مُردی بدی به ما و ما اونوقت میخوایم چکار .... الان دستمون تنگه و کلی عجز و ناله ...خالصه سرتو درد نیارم که توی همین پنج سالی که منو شما همو ندیدیم اینا تو سرم ورد خوندن که آخرش راضی شدم نَمُرده ، ارثشونو تقسیم کنم . هر چی داشتمو و نداشتمو بهشون دادم ...خونه رو به نامشون زدم .مغازه رو سه دنگ سه دنگ به اسمشون کردم و خودم شدم مستاجر خونه و مغازه شون . االن هرماه با دادو بیداد ازم اجاره ی خونه و مغازه میگیرن و من موندم این آخر عمری با دست تنگی و هزار جور درد و مرض که حتی پول درمانشو بهم نمیدن و میگن ، از پیریه ... عصبی شدم . حق مهربانی این پیرمرد این نبود که بچه هاش باهاش اینگونه تا کنند . _آدرسشون رو بده من برم باهاشون حرف بزنم. مچ دستمو گرفت و با نفس بلندی گفت : _نه پسرم ...کار من از حرف و دعوا گذشته ...زیاد بخوام بهشون گیر بدم همین یه ذره حرمت پدر و فرزندی هم میره و میترسم این آخر عمری جنازمم از روی زمین برندارن و خرج کفن و دفنمم ندن ...اینا رو ولش کن ...نیومدی بعد اینهمه سال که من از غصه هام برات بگم ...تو از خودت بگو پسرم ...خوبی؟ رسید به حال خراب من . _حیدر بابا ... درد من نه مثل درد شماست نه گفتن داره ... فقط حاال که اینا رو بهم گفتی ازت یه خواهشی دارم ... بدون تعارف میگم ... از روی دلسوزی هم نیست ...حقیقت تلخ زندگیمه ... تمام آرزو هامه ... _چی پسرم ...بگو . چشمانم را به نگاه مهربانش دوختم . _ حیدر بابای من باش ... و بغض گرفت گلومو و حرفم موند. _ چی شده ؟ ... نبینم یه جوون رعنایی مثل تو اینجوری بغض کنه ...چیه بابا ؟ ... بگو . سرم رو به دو طرف تکون دادم و با بغضم جنگیدم برای شکسته نشدن. _ من تموم عمرم غرق نعمت بودم ... ولی چه فایده که تنها چیزی که نمیشه با پول خرید محبت و حمایت پدرانه است. فشاری به دستم ، که میون دست چین و پرچروکش بود ، داد . _من که گفتم منو مثل پدرت بدون . _دور از جون ...شما کجا و پدر من کجا ... حیف اسم پدر که خرج اون عوضی بشه . _نگو پسرم بهرحال پدرته . _ دردم همینه که نمیتونم بگم چه عوضی بود ... ولش کن حالا ... میگم بیشتر اعصابم بهم میریزه . _ خب نگو بابا ...چاییتو بخور ... راست میگی ...منم نباید میگفتم . الان با گفتن چه دردی دوا میشه ...ولی من که از خدامه یه پسر شاخ شمشادی مثل تو پسرم باشه ...بخور چاییتو بابا. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
بهش گفتم :چند وقتیه به خاطر اعتقاداتم، مسخرم میکنن! بهم گفت: برای اونایی که اعتقاداتتون رو مسخره میکنن دعا کنید خدا به عشق دچارشون کنه.... التماس دعا 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💢حسینی تر از بقیه بود 🔹هنوز ده روز به محرم مانده در فكر تهيه لباس مشكی بود و وقتی هم محرم فرا می رسيد با دستان كوچكش علم می‌گرفت و بر سر و سينه ميزد.هر سال در شبهای نوزدهم، بيست و يكم و بيست و سوم رمضان در مساجد شب زنده داری مي كرد. 🔹شهید حسین زارع از سربازان ژاندارمری کردستان سی ام خرداد 1362 توسط ضدانقلاب به شهادت رسید ➥ @shohada_vamahdawiat