eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ای چاره ی درخواستگان ادرکنی ای مونس و یار بی کسان ادرکنی من بی‌کسم وخسته ومهجور وضعیف یا حضرت صاحب الزمان ادرکنی ... #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... ماشینش در جاده ی سنگفرش شده ی ورودی ویال پارک شده بود. صدای طبل وار قلبم در گوشم میپیچید و با هر تپش برای رویارویی با رادوینی که میترسیدم هنوز هم عصبی باشد ، سمت هانه رفتم. با کلید در خانه را باز کردم و وراد خانه شدم . تنها چراغ هالوژن های کم نور سالن روشن بود . سمت اتاق خواب رفتم و آرام و با احتیاط الی در اتاق را باز کردم . رادوین روی تخت اتاق خواب با نیم تنه ی برهنه ای که عادت قبل از خوابش بود ، به خواب رفته بود. لبخندی به لبم آمد و وارد اتاق شدم . چادر و مانتوام را در آوردم و با یه تاپ دو بنده ی نازک ، کنارش روی تخت دراز کشیدم . حتی با تکان های خفیف تخت هم متوجه ی من نشد و از خواب ، بیدار نگشت . از فاصله ی یک وجبی که با صورتش داشتم ، خیره اش شدم . غرق خواب بود. دلم نمیخواست بیدارش کنم اما همان چند ساعت دوری از او مرا هم برای آغوشش بی تاب کرده بود . خودم را جلوتر کشیدم و فاصله ی کم بینمان را به صفر رساندم و دستم را روی بازویش انداختم . نفس های گرمش توی صورتم میخورد که سرم را نزدیکتر کشیدم و گونه ام را به گونه اش چسباندم . تکانی خورد ولی چشم باز نکرد که آهسته گفتم : _دلم برات شور زد بی انصاف ... چرا نگفتی اینجایی ؟ ... البته نگفته دستت رو خوندم و اومدم ... تنها تنها میای شمال؟! شاید هنوز خواب بود و شاید هم بیدار . بوسه ای به روی لبان کشیده و نرمش زدم و باز نجوا کردم : _ رادیون چرا دِقِم میدی آخه ؟... تمام راه تا اینجا داشتم واسه تو صلوات میفرستادم که بالیی سرت نیومده باشه ... خب الاقل میگفتی اینجایی . حرکتی نداشت . یک لحظه دلم لرزید . فوری نشستم روی تخت و اولین حرکتی که کردم این بود که نبض روی گردنش را بگیرم . که میزد . پر تپش و پر قدرت . نفسم باال اومد که عصبی از این فکر وسوسه انگیز ، زیر لب آهسته غر زدم : _آخه ببین آدمو به چه کارهایی وا میداری ! یک دفعه دستش باال اومد و محکم مرا کشید سمت سینه اش . شوکه شدم . هنوز نمیخواستم باور کنم که بیدار است . محکم مرا در حصار تنگ دستانش محبوس کرد و در حالیکه سرم چسبیده به گودی گردنش بود گفت : _فقط بخواب ... این شب آخر رو بذار راحت بخوابم . _ شب آخر !! محکمتر گفت : _ بخواب ارغوان .َ " آخر " کش ندادم. و من بحث را بخاطر یه کلمه ی خسته تر از او من بودم شاید. صبح ، زودتر از رادوین از خواب بیدار شدم . اول به خودم رسیدم ، یک رژ نارنجی زدم و موهایم را باالی سرم جمع کردم. بعد سراغ میز صبحانه رفتم. از فریزر نان در آوردم و گرم کردم و چند تخم مرغ نیمرو کردم . هنوز مشغول چیدن میز بودم که صدای گرفته ی خواب آلود و جدیش از ورودی آشپزخانه برخاست: _کی اومدی؟ لیوانی چای ریختم برایش و جواب دادم : _دیشب ساعت یک نصفه شب. لیوان دیگری چای میریختم که صدایش را بلند کرد: _غلط کردی یک نصفه شب بلند شدی بیای دنبال من . یک لحظه نگاهم از لیوان رفت تا چشمانش . چقدر عصبی ! چرا هنوز آرام نشده بود؟ در همین فکر بودم که آبجوش از لیوان سرازیر شد روی دستم و نفهمیدم چرا از داغی آبجوش جیغ زدم و هم لیوان به زمین افتاد و شکست و هم دستم سوخت . اما از آن بدتر نگاه تند رادوین بود و گامهایی که سمتم برداشت و وارد آشپزخانه شد . _کوری مگه ؟ ....گمشو اونور . عقب رفتم و در حالیکه دستم را که بدجوری میسوخت ، فوت میکردم ، نگاهش کردم که شیر کتری را بست و نگاهش باز مرا توبیخ کرد : _ببینم دستت رو . از ترس عصبانیتش ، فقط دستم را سمتش دراز کردم و جلو نرفتم که فریاد زد: _واستادی فوت میکنی که چی بشه خب یه چیزی بزن روش. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋🌟 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
امان از دل زینب سلام الله علیها @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... و قبل از من خودش دست به کار شد و مقداری از عسل روی میز روی دستم زد. و باز برگشتیم سر نقطه ی اول: _همین امروز برمیگردی تهران . _با تو برمیگردم. _خفه شو ...میگم برمیگردی بگو چشم. بغضم گرفت . نشست پشت میز صبحانه و مشغول خوردن شد و من هم مقابلش نشستم .و زمزمه وار گفتم : _رادوین اگه خسته شدی از دست من ... اگه منو نمیخوای ...اگه ... سرش با اخم سمت من بالا آمد ولی فقط نگاهم کرد و من ادامه دادم : _من میدونم ... آیدا اومد بهم گفت ...گفت شما دوتا همو میخواید و من مزاحمم ... تو خودت وکالت طلاق بهم دادی رادوین ...خب اگه میخوای برم فقط بهم میگفتی . پوزخند چند ثانیه ای اش را دیدم و بعد صدای جدیش را شنیدم : _آره میخوام بری ... تصورش را هم نمیکردم که بخاطر عشق آیدا اینگونه با من حرف بزند . دیگه نشد که بغضم را پنهان کنم و در حالیکه زیر نگاه دقیقش میگریستم گفتم : _باشه ... باشه رادوین ... میرم ... ولی دوست داشتم لااقل خودت بهم بگی... نه اینکه آیدا رو بفرستی بیاد چشم تو چشم من ، توی خونه ی ، من جلوی منیر خانم ، بگه خیلی خنگی که هنوز نفهمیدی منو رادوین همو میخوایم و تو مزاحمی . از پشت میز برخاستم چون آتش نگاهش داشت هشدار میداد که طوفان خشمش در راه است . برگشتم به اتاق و لباس میپوشیدم و با حرص هق هق هایم را که میخواستم فریاد بزنم ، در گلو خفه میکردم که صدای پایش را شنیدم که سمت اتاق آمد و محکم با مشت به در اتاق کوبید: _آیدا غلط زیادی کرده ، زر مفت زده ... اینبار نوبت من بود پوزخند بزنم: _آره ... تو خودت الان تاییدش کردی ... خب اگه دوستم نداری به خودم میگفتی ...هیچ زنی دلش نمیخواد از رقیب عشقیش بشنوه که شوهرش دیگه دوستش نداره . باز خندید . البته عصبی . -چرت نگو ... دلیل من آیدا نیست ... تو هم خیلی خری که حرفاشو باور کردی. این حرفش چنان قلبم را آتش زد که بی توجه به عصبانیتش فریاد کشیدم : _آره خریت کردم که عاشق مردی شدم که هزار تا زن دور و برش بود ... به قول خودش هزار تا دختر روی تختش خوابیدن ... و هزار جور مدل و رنگ و عشوه بلدن. چادرم رو سرم میکردم که جلو اومد و با همون عصبانیت توی صورتم گفت : _مراقب باش دیگه خر نشی و پای زندگی باهاش نمونی . انگار در یک لحظه قلبم هزار تکه شد . دردش داشت نفسم را میگرفت . شش سال زندگی مشترک جلوی چشمم آمد و با چنگال حسرتش بیخ گلویم را محکم گرفت . اشکانم مثل گدازه های آتشفشانی بود که از داغ قلبم سرازیر شد . مقابلش ایستادم و با صدایی که بدجوری میلرزید از بغض گفتم : _آخ رادوین ... تو ... تو نمیدونی امروز چطوری نابودم کردی ...آرزوم این بود که حرفت دروغ باشه ... بگی نه ...بگی پای منو زندگیت هستی ...بگی آیدا از پیش خودش حرف زده ... به خدا اگه ، حتی به دروغم میگفتی ، کنارت میموندم ... بخاطر رادین. بخاطر زندگیمون ...ولی تو ...چشم تو چشم من میگی دوستش داری ؟!!! محکم بازوم رو چسبید: _من کی گفتم دوستش دارم هان ؟ ... در ضمن تو هم به زور پای کسی که دوستش نداری نمون ...ترحم مثل عشق نیست بالاخره دل آدمو میزنه. توی صورتش فریاد کشیدم : _ترحم ؟!!.... رادوین من بهت ترحم کردم ؟!!! ... واقعا واسه خودم متاسفم ... کاش میمردم و این حرفو بعد شش سال زندگی ازت نمیشنیدم ... من ترحم کردم ! خواستم از کنارش رد شوم که نگذاشت . خودش گفته بود برگردم ولی حالا نمیگذاشت . چرا ؟ ...حتما عذاب وجدانش مانع بود . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
دعا برای تعجیل فرج آن حضرت دعا برای امر فرج، علاوه بر تعجیل در فرج، بركات و نتایج زیادی دارد از جمله: ✅ گشایش كار خود دعا كنندگان. حضرت ولی عصر (عج) می‌فرماید: «اكثروا الدعاء به تعجیل الفرج فان ذلك فرجكم، برای تعجیل در فرج بسیار دعا كنید كه این فرج شماست». بحارالانوار، ج 52، ص 59، ح 7 ✅ زیاد شدن نعمت‌ها، ✅ دعای حضرت ولی عصر (عج) در حق دعا كننده و شفاعت وی در قیامت. (نویسنده محترم كتاب مكیال المكارم نود فایده را برای دعای بر تعجیل فرج ذكر و شرح می‌فرماید.) @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
مردم مدينه در خوابند، امّا در محلّه بنى هاشم خبرهايى است. امام حسين(ع) تا ساعتى ديگر، مدينه را ترك خواهد كرد. پس دوستان و ياران امام، پيش از روشن شدن آسمان، بايد بار سفر را ببندند. چرا صداى گريه مى آيد؟ عمّه هاى امام حسين(ع)، دور او جمع شده اند و آرام آرام گريه مى كنند. امام نزديك مى رود و مى فرمايد: "از شما مى خواهم كه لب به نوحه و زارى باز نكنيد". يكى از آنها در جواب مى گويد: "اى حسين جان! چگونه گريه نكنيم در حالى كه تو تنها يادگار پيامبر هستى و از پيش ما مى روى". امام، آنها را به صبر و بردبارى دعوت مى كند. نگاه كن، آيا آن خانم را مى شناسى كه به سوى امام مى آيد؟ او به امام مى گويد: "فرزندم! با اين سفر مرا اندوهناك نكن". امام با نگاهى محبّت آميز مى فرمايد: "مادرم! من از سرانجام راهى كه انتخاب نموده ام آگاهى دارم، امّا هر طور كه هست بايد به اين سفر بروم". اين كيست كه امام حسين(ع) را فرزند خود خطاب مى كند و آن حضرت هم، او را مادر صدا مى زند؟ او اُمّ سَلَمه، همسر پيامبر است. همان خانم كه عمر خود را با عشق به اهل بيت(عليهم السلام) سپرى كرده است. آيا مى دانى بعد از حضرت خديجه(س)، او بهترين همسر براى پيامبر بود؟ <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💢 صورت زیبایش برای امنیت داغون شد 🔹تابستان 94 وقتی به مرزبانی آذربایجان شرقی اعزام شدم، فتح الله باهام تماس گرفت گفت: قراره برای دوره کاروزی بیاد پیشم. منم خوشحال شدم چون چندین سال توی دانشگاه علوم انتظامی باهم بودیم. وقتی اومد اونجا باهم رفتیم حوزه استحفاظی رو نشونش بدم، وقت نماز شد گفت بریم به یکی مساجد روستاهای مرزی اونجا نماز بخونیم. 🔹بعد از نماز امام جماعت از صورت زیبا و بشاش بودن فتح الله خوشش اومد چند کلمه ای باهم صحبت کردند. اون دوره تموم شد و فتح الله برگشت دانشگاه و پس از اتمام دوره آموزشیش اعزام شد به مرزبانی آذربایجان غربی مرز سردشت. 🔹یه روز باهام تماس گرفت گفت خیلی احساس عجیبی دارم بهش توصیه کردم زیارت عاشورا رو بخونه. صبح روز بعد از دوستام شنیدم فتح الله در درگیری با قاچاقچیان شهید شده و از خدا بی خبرها با سنگ صورتش رو داغون کرده بودند ➥ @shohada_vamahdawiat
آرى! مهدى(ع) ذخيره تو در روى زمين است. تو پيامبران زيادى را براى هدايت بشر فرستادى. همه آنان تلاش زيادى براى هدايت بشر انجام دادند، ولى آنها نتوانستند كه عدالت را در همه دنيا برقرار كنند. مهدى(ع) ذخيره توست تا امروز عدالت واقعى را در همه جهان برپا كند. مدّتى مى گذرد، وقت آن فرا مى رسد كه لشكر مهدى(ع) به سوى مدينه حركت كند، هر لشكر و سپاهى براى خود، يك شعارى را انتخاب مى كند. وقتى لشكر امام مى خواهد حركت كند همه يك صدا فرياد مى زنند: يا لَثاراتِ الحُسَينِ اى خونخواهان حسين(ع)! مهدى(ع) مى داند كه صدها سال است شيعه براى حسين(ع) اشك ريخته است. آرى! اين نام حسين(ع) است كه دل ها را منقلب مى كند... خدايا! من دوست دارم كه آن روز در ميان آن لشكر باشم و همراه با آنان فرياد برآورم: "يا لَثاراتِ الحُسَينِ". آيا مرا به اين آرزويم مى رسانى. شنيده ام كه تو گروهى از بندگان خوبت را كه از دنيا رفته اند، زنده مى كنى تا به آرزويشان برسند. آنها زنده مى شوند و مهدى(ع) را يارى مى كنند. اگر در تقدير تو چنين است كه من قبل از ظهور مهدى(ع) از دنيا مى روم، از تو مى خواهم مرا زنده كنى تا امام خويش را يارى كنم... بار خدايا! اكنون من سجده مى روم و تو را شكر و سپاس مى گويم، از اين كه دل مرا به مصيبت حسين(ع) اندوهناك كردى و اشك مرا در مظلوميّت او جارى ساختى. از تو مى خواهم تا در روز قيامت شفاعت حسين(ع) را نصيبم گردانى و مرا در راه حسين(ع) و راه ياران او ثابت قدم قرار دهى تا همواره و هميشه، ادامه دهنده راه آنان باشم. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
استادپناهیان‌ میگفت: ↓🌱 چراخودت‌رورهانمیکنے؟ دادبزنی‌ازامام‌حسین‌بخوای؟ برو‌درخونہ‌اباعبدالله‌منتش‌روبڪش دورش‌بگرد.. مناجات‌‌ڪن‌باامام‌حسین! بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌کردم، ولم‌نکنی... دیگه‌نمیکشم‌ادامہ‌بدم متوقف‌شدم...💔!' امام‌حسین‌بازم‌دستت‌رومیگیره‌فقط بخواه‌ازش... @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
14000528-07.mp3
17.07M
شور تو با همه فرق داری مراسم شام غریبان محرم الحرام ۱۴۰۰ 🎙حاج مهدی اکبری @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 التماس دعای فرج @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ دردم به جز وصال تو درمان نمی شود بی تو عذابِ فاصله آسان نمی شود افسانه نیست آمدنت، لیک در عیان این قصه بی حضور تو امکان نمی شود. #السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا شروع سـخن نامِ توست وجودم به هر لحظه آرامِ توست دل از نام و یادت بگـیرد قـرار خوشم چون که باشی مرا در کنار سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 💖🌹🏴🏴🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... _ولم کن رادوین ... گفتی منو نمیخوای ... گفتی دیگه ...ترحم بوده پس ...عشق من ترحم بوده ... من شش سال عاشقت بودم ... تو هنوز مفهوم عشقو نمیدونی من مقصرم ؟ عصبی بود و انقباض عضالت دست و بازویش باعث ترسم هم شده بود ولی همچنان بازویم را گرفته بود که یکدفعه مرا کشید سمت سینه اش . توقع همچین عکس العملی را نداشتم که دستانش را آنقدر محکم دورم احاطه کند و بعد زیر گوشم با حرص بگوید : _لعنتی ... بذار ازت دل بکنم ... بذار فکر کنم ترحم بوده ... بذار . شاخ هایم سبز شد و نفسم حبس . اما او حتی مهلت نداد به تفکر و تحلیل عقلی . مرا حریصانه میبوسید . انگار این بوسه ها با همیشه فرق داشت .من برجستگی روی گلویش را که گاهی به سختی فرو میخورد میدیدم . این بغض از چی بود . چرا با بغض مرا هدف بوسه هایش کرد؟ و اصلا نفهمیدم چرا چادرم را کشید ، مانتویم را در آورد و با صدایی که در عین محزون بودن رگه های از عصبانیت داشت زمزمه کرد: _بهت قول میدم این آخرین باره ... و همراه با نفس های منقطع دلیل آورد: _هزار تا زنم دورم باشن ...هزار تا دخترم روی تختم خوابیدن ... هیچ کدوم تو نمیشی ارغوان ... خیلی خری که هنوز نفهمیدی دل شوهرت پیش کیه ... همینه که هر کی بلند شه بیاد ادعای عشقمو کنه باور میکنی. _حق دارم باور کنم ... حق ندارم ؟ ... من بلد نیستم مثل خیلی از اون هزار تا دلتو ببرم ...دلبری کنم... یا حتی اونطوری که اونا باهات بودن ، باهات باشم ... من همینم رادوین ... محکم توی صورتم فریاد کشید: _ بیشعور من عاشق همین سادگیت شدم ... بفهم خر جان. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... اصلا دلم با او نبود ولی انگار برای او اهمیتی نداشت . کاش توضیح میداد دلیل این بی ثباتی رفتارش را تا الاقل آرام میشدم ولی هیچ کدام از کارهای رادوین دلیل نداشت . نگاهم به صبحانه ی دست نخورده ی روی میز بود و دلم در آشوب این التهاب رفتاری رادوین . چای ها ، سرد شده بود . نیمرو از دهان افتاده بود و نان های گرم شده کمی خشک . رادوین از حمام آمد و به من که تنها پشت میز نشسته بودم نگاهی انداخت . نگاه من اما به روی لیوان چای سرد شده اش بود که گفتم : _نگو که حالت خوبه که باور نمیکنم . کلاه حوله ی لباسی اش را از روی سرش عقب کشید و با موهایی که فقط رطوبش را گرفته بود و هنوز خیس بود ، نشست پشت میز و با اخمی که دیگر بعد از آنهمه بوسه های عاشقانه ، دلیلی نداشت گفت: _صبحانتو بخور و برگرد تهران ... یه راست میری محضر و بی درد سر ازم جدا میشی. واقعا شوخیش گرفته بود انگار . آنقدر شوخی بامزه ای بود که خنده ام بگیرد و نگاه جدیش توبیخم کند: _به چی میخندی الان ؟! _به تو ... داشتم میرفتم ... منو گرفتی به ماچ و بوسه و نوازش و یه رابطه ی عاشقانه ، حالا میگی برم تهران با برگه ی وکالت طلاقم ، ازت جدا بشم ؟! چشمانش را برایم ریز کرد و لقمه ی کوچک نیمروی سرد شده اش را گوشه ی لپش نگه داشت و گفت: _هیچ شوخی باهات ندارم ... اصلا آره ... منو آیدا همو میخوایم ... تو مزاحمی . نباید این حرف را میگفت . حتی به شوخی . نگاه دلخورم توی چشمانش ماند که تاب نیاورد و گفت: _ارغوان حوصله ندارم باز باهات بحث کنما .... دلخور گفتم : _حوصله داری منو ببوسی ...حوصله ی حرف نداری!! ...همین الان ...همین ده دقیقه پیش نگفتی آیدا زر زده ؟ ... الان میگی آیدا رو میخوای ؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
1_379577280.mp3
8.4M
قرائتـــ زیارت عــاشـورا با نوای 🌷شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه 🦋💖🌹🌟🏴🏴🏴🏴
💔 ڪودڪ و پیر ندارد همه در وادی عشق نوڪر حلقه به گوش پسر فاطمه ایم... @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اكنون امام قلم و كاغذى برمى دارد و مشغول نوشتن مى شود. او وصيّت نامه خويش را مى نويسد، او مى داند كه دستگاه تبليغاتى يزيد، تلاش خواهند كرد كه تاريخ را منحرف كنند. امام مى خواهد در آغاز حركت، مطلبى بنويسد تا همه بشريّت در طول تاريخ، بدانند كه هدف امام حسين(ع) از اين قيام چه بوده است. ايشان مى نويسد: "من بر يگانگى خداى متعال شهادت مى دهم و بر نبوّت حضرت محمّد اعتقاد دارم و مى دانم كه روز قيامت حق است. آگاه باشيد! هدف من از اين قيام، فتنه و آشوب نيست، من مى خواهم امّت جدّم رسول خدا را اصلاح كنم، من مى روم تا امر به معروف و نهى از منكر بنمايم". آرى! تاريخ بايد بداند كه حسين(ع)، مسلمان است و از دين جدّ خود منحرف نشده است. امام برادرش، محمّد حنفيّه را نزد خود فرا مى خواند و اين وصيّت نامه را به او مى دهد و از او مى خواهد تا در مدينه بماند و برنامه هاى امام را در آنجا پيگيرى كند، همچنين خبرهاى آنجا را نيز، به او برساند. اكنون موقع حركت است، محمّد حنفيّه رو به برادر مى كند: ــ اى حسين! تو همچون روح و جان من هستى و اطاعت امر تو بر من واجب است، امّا من نگران جان تو هستم. پس از تو مى خواهم كه به سوى مكّه بروى كه آنجا حرم امن الهى است. ــ به خدا قسم! اگر هيچ پناهگاه امنى هم نداشته باشم، با يزيد بيعت نخواهم كرد. اشك در چشمان محمّد حنفيّه حلقه زده است. او گريه مى كند و امام هم با ديدن گريه او اشك مى ريزد. آيا اين دو برادر دوباره همديگر را خواهند ديد؟ همه جوانان بنى هاشم و ياران امام آماده حركت هستند. زمان به سرعت مى گذرد. امام بايد سفرش را در دل شب آغاز كند. كاروان، آرام آرام به راه مى افتد. نمى دانم چرا مدينه با خاندان پيامبر اين قدر نامهربان بود. تشييع پيكر مادرى پهلو شكسته در دل شب، اشك شبانه على(ع) كنار قبر همسر در دل شب، تيرباران پيكر امام حسن(ع). اكنون هم آغاز سفر حسين(ع) در دل شب! خداحافظ اى مدينه! خداحافظ اى كوچه بنى هاشم! <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
خسته هستى، در كوچه ها قدم مى زنى، به هر كسى كه مى رسى از او سؤال مى كنى: شما "استاد اشرف" را مى شناسى؟ از اين كوچه به آن كوچه مى روى، تصميم گرفته اى همه مغازه هاى آهنگرى شهر را سر زنى. من مى خواهم بدانم چرا اين گونه در جستجو هستى؟ شايد از او پولى مى خواهى؟ نزديك مى شوم، سلام مى كنم. حالا مى فهمم كه لباس سياه هم به تن كرده اى. نمى دانم چه بگويم، حتماً عزيزى را از دست داده اى. با تو سخن مى گويم: ــ برادر! لباس سياه به تن كرده اى؟ ــ آرى، يكى از نزديكان من از دنيا رفته است. ــ خدا رحمتش كند. آيا پولى از آن آهنگر طلب دارى، كه اين گونه در جستجوى او هستى يا امانتى در پيش او دارى؟ ــ نه. من از او پولى نمى خواهم، امانتى هم نزد او ندارم. بلكه مى خواهم از او يك سؤال بپرسم. ــ عجب! پس آن سؤال بايد خيلى مهم باشد كه تو از صبح تا حالا به دنبال جوابش در اين كوچه ها مى گردى؟ نكند نشانه گنجى را از او مى خواهى بپرسى؟ ــ اى برادر! آرى، من گنجى را مى خواهم از او بپرسم، اما گنج معنوى! ــ جريان چيست؟ برايم بگو. ــ يك ماه پيش، يكى از نزديكان من از دنيا رفت. او انسان خطاكارى بود، من ديشب او را خواب ديدم، او در باغى بزرگ بود، باغى زيبا. او در كمال آسايش و راحتى بود. من وقتى او را ديدم، خيلى تعجب كردم. به او گفتم: من تو را مى شناسم، جايگاه تو نبايد اينجا باشد، بگو بدانم چه شد؟ ــ يعنى آن رفيق تو، اهل معصيت و گناه بود؟ ــ آرى، متأسّفانه من هر چه او را نصيحت مى كردم، گوش نمى كرد، اما ديشب ديدم كه او در بهشت جاى دارد. براى همين از او سؤال كردم تا برايم از آن دنيا خبر بدهد كه چه شده است. ــ او در پاسخ چه گفت؟ ــ او گفت كه از لحظه اى كه مرا در قبر نهادند، در سخت ترين عذاب ها بودم و در آتش جهنّم مى سوختم، تا اين كه ديشب فرا رسيد. ديشب اتّفاق مهمّى روى داد. ديشب مرده اى را در اين قبرستان دفن كردند، ديشب تا صبح، سه بار، امام حسين(ع) به ديدار او آمدند. خدا به بركت آن امام، عذاب را از ما برداشت، شفاعت امام حسين نصيب ما شد. ــ عجب! آن مرده كه بوده است كه امام حسين، در يك شب سه بار به ديدن او رفته است؟ ــ من به دنبال همين هستم. اين را مى خواهم بدانم. از صبح تا حالا به دنبال جواب اين سؤال هستم. ــ آيا نشانه اى از آن مرده ندارى؟ ــ رفيق من فقط اين را گفت: "همسرِ استاد اشرف". 💐🏴💐🏴💐🏴💐🏴💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
ای-نگار-آشنا.mp3
714.9K
پادکستی از مداحی حاج منصور ارضی و حاج محمود کریمی و حاج میثم مطیعی التماس دعا داریم از همه بزرگواران فوروارد با لینک کانال @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🔻 همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت می‌ گفت‌ طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشد بی دلیل از کسی چیزی نخواه و عزت نفس داشته باش . می‌ گفت این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین بیشتر بخاطر اینه که کسی گذشت نداره بابا دنیا ارزش این همه اهمیت دادن را نداره آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داࢪه.... @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🤲بخوان دعای فرج🤲 🌹به یاد خیمه سبز🌹 ❤️که آخرین گل سرخ❤️ از همه خبر دارد... شبتون حسینی 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر دو تا مریض داریم برای شفاشون و شفای همیه ی بیماران ختم صلوات و ختم امن یجیب گرفتیم برای همه مخصوصا مریضهای ما صلوات و امن یجیب بخوانید❤️❤️❤️❤️
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ✨باغ ما پر گل و زیباست ولی غم دارد ✨همه گویند که این باغ گلی کم دارد ✨بوستانی که در آن نرگس زهرایی نیست ✨چو خزانی است که گویی غم عالم دارد #نوای_دلتنگی💔 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... نفسش را حبس کرد و لقمه را نجویده قورت داد و سرش را از من برگرداند و از تاسف تکان داد: _لعنتی ... بذار برو ...آخه احمق ... پای چی موندی تو ؟! خونم به جوش آمد و اولین فریاد بلندم را ، چشم در چشمش کشیدم : _چرا نمونم ؟... چرا باید برم ؟ ... اون زمانی که حالت خوش نبود و عصبی بودی ، صبر کردم ... حالا که خوب شدی بذارم برم تا آیدا خانم ، راحت بیاد جای منو بگیره ؟! تیک لبخندی نامحسوس گوشه ی لبش زده شد و صدایش برای اولین بار با لحنی که نمیدانستم به چی تعبیرش کنم ، برخاست : _هیچ کی جاتو نمیگیره لعنتی ... هیچ کی . باز فریاد زدم . اینبار با گریه . _پس چرا باید برم ؟ ... چرا حرصم میدی رادوین ... خسته شدم از اینکه مدام میخوای بهم ثابت کنی منو نمیخوای ... در عوض بوسه هات ، آغوشت ، حرفات ، بوی عشق میده ... این کارات یعنی چی خب ؟ چشم بست و سرش را از گردن به عقب خم کرد و زیر لب آهسته گفت : _ای خدا ... هنوز منتظر بودم برای جوابش که یکدفعه نعره کشید : _ لعنتی ... پای یه حرومزاده ی کثافت موندی که زندگی کنی؟! ... که دلت خوشه شوهر داری ؟ ... من یه روانی حرومزاده که بیشتر نیستم ... پدرم منو نخواست ...مادرم منو نخواست ... تو واسه چی منو میخوای ؟!! ... اگه واسه پولمه ، بگو چقدر بهت بدم تا بری ؟ ... ولی بهم نگو که دوستم داری که تو کتم نمیره .... یه آشغالی مثل منو کی میخواد که تو ادعای عشقش رو داری؟! قلبم چنان تند به کوبیدن افتاد که حس کردم ، تمام صورتم را از جوشش گرمای خونش سرخ کرده . _اینا رو ... کی بهت گفته؟ نیم تنه اش را کمی به جلو کشید و گفت : _کی باید بگه ؟... هیچ کی بهم نگفته ... مادرم که التماستو کرده بهم نگی ... پس خودشم بهم نمیگه . _ پس ... یک لحظه حلقه های نگاهش را به من دوخت و گفت : _توی دفتر خاطراتت خوندم ... پنج ساله بهم نگفتی ...چرا ؟؟؟ ...دلت به حال بدبختیام سوخت و گفتی این بیچاره روانی که هست ، منم بذارم برم دیگه چیزی ازش نمیمونه ...آره ؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... لبانم به سختی از هم جدا شد : _ رادوین !.... محکم روی میز زد و گفت : _رادوین بمیره بلکه راحت بشی ... چرا پای من موندی ؟ ... من گدای ترحمت نیستم لعنتی ... اشکهایم دست خودم نبود . حالم برای او بیشتر خراب بود تا خودم . _رادوین نگو ... این حرفا چیه میزنی ؟ ... من ... من واقعا دوستت دارم . صندلیش را محکم به عقب کشید و از روی صندلی برخاست و روی یه خط صاف فرضی رفت و برگشت . _دوستم داری ؟! .... منو کی دوست داشته که تو دومیش باشی ؟ ... نفسهایش انقدر تند بود که حتی مرا ، برای فشاری که ، برای هر نفس ، به قلبش میآمد ، نگران میکرد . _من از اون بچگی هیچ کی رو نداشتم ... کاش الاقل وقتی یه حرومزاده پس انداختن ، میذاشتنش پرورشگاه که با خودم بگم الاقل بی کس و کارم ... ولی نه ... بدبختیای من از اینم بیشتر بود ... هی اومدن سراغم ...با کتک با تحقیر یا شکنجه ... من از زندگی متنفرم ... از آدما متنفرم ... این دو روزه به همه چی دارم فکر میکنم ...به مُردن ... به خودکشی ...به اینکه یه جایی این زندگی کثافت من تموم بشه ... دیگه حالم از بوی تعفن اینمهه کثافتکاری ، که داره کم کم بوش بلند میشه بهم میخوره . از پشت میز برخاستم . به خدا که حال من کمتر از حال او نبود . دستانم میلرزید و حرفهایش ، مثل یه غده ی سرطانی ، که داشت در وجودم رشد میکرد و گوشت تنم را ، ذره ذره ، میبلعید ، قلبم را به درد آورده بود . مقابلش ایستادم و مچ دستش را گرفتم . هر قدر من سرد بودم او کوره ی اتش بود. داشت از تب داغ این همه بدبختی میسوخت . _رادوین جان ... نمیخواست مقابلم بایستد که با دو دست بازوهایش را نگه داشتم و مقابلش ایستادم و با نفسی که از فشار حرفهای پر درد او تنگ شده بود گفتم : _میبینی حالمو ... نفسام رو میبنی ؟ ... اینا از ترحمه ؟! ... چرا این حرفا رو میزنی؟ .... من که به خدایی که تقدیرم رو با تو رقم زده ، شاکرم ... که تو رو دارم ... که زندگیمو دوست دارم ... تو بهترین پدر برای رادینی ... چرا داری با حرفات منو میترسونی ... چرا ؟ نمیخواست گریه کند ولی کاش میگریست تا سبک شود . اما صدایش نگریسته داشت میلرزید : _ارغوان ... به چی این زندگی دلتو خوش کردی آخه ؟! ... به گذشته ی من ؟ ... به خانواده ی نداشته ام ؟ ... به روان خرابم ؟... به چی ؟ دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم تا صورتش را مقابل چشمان پر اشکم قاب بگیرم : _به تو ... به اینکه میدونم وقتی یه آدمی ، حسرت یه چیزی رو داشته باشه ، تموم تلاشش رو میکنه تا بقیه مثل خودش حسرت نخورن ... تو نمونه ی یه پدر دلسوزی برای رادین که میخوای حسرت های خودتو نداشته باشه . پوزخندش داشت به گریه ختم میشد . و من اشتباه کرده بودم که گفتم کاش گریه کند تا سبک شود ، گریه اش مرا نابود میکرد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>