eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
1_379577280.mp3
8.4M
قرائتـــ زیارت عــاشـورا با نوای 🌷شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه 🦋💖🌹🌟🏴🏴🏴🏴
💔 ڪودڪ و پیر ندارد همه در وادی عشق نوڪر حلقه به گوش پسر فاطمه ایم... @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اكنون امام قلم و كاغذى برمى دارد و مشغول نوشتن مى شود. او وصيّت نامه خويش را مى نويسد، او مى داند كه دستگاه تبليغاتى يزيد، تلاش خواهند كرد كه تاريخ را منحرف كنند. امام مى خواهد در آغاز حركت، مطلبى بنويسد تا همه بشريّت در طول تاريخ، بدانند كه هدف امام حسين(ع) از اين قيام چه بوده است. ايشان مى نويسد: "من بر يگانگى خداى متعال شهادت مى دهم و بر نبوّت حضرت محمّد اعتقاد دارم و مى دانم كه روز قيامت حق است. آگاه باشيد! هدف من از اين قيام، فتنه و آشوب نيست، من مى خواهم امّت جدّم رسول خدا را اصلاح كنم، من مى روم تا امر به معروف و نهى از منكر بنمايم". آرى! تاريخ بايد بداند كه حسين(ع)، مسلمان است و از دين جدّ خود منحرف نشده است. امام برادرش، محمّد حنفيّه را نزد خود فرا مى خواند و اين وصيّت نامه را به او مى دهد و از او مى خواهد تا در مدينه بماند و برنامه هاى امام را در آنجا پيگيرى كند، همچنين خبرهاى آنجا را نيز، به او برساند. اكنون موقع حركت است، محمّد حنفيّه رو به برادر مى كند: ــ اى حسين! تو همچون روح و جان من هستى و اطاعت امر تو بر من واجب است، امّا من نگران جان تو هستم. پس از تو مى خواهم كه به سوى مكّه بروى كه آنجا حرم امن الهى است. ــ به خدا قسم! اگر هيچ پناهگاه امنى هم نداشته باشم، با يزيد بيعت نخواهم كرد. اشك در چشمان محمّد حنفيّه حلقه زده است. او گريه مى كند و امام هم با ديدن گريه او اشك مى ريزد. آيا اين دو برادر دوباره همديگر را خواهند ديد؟ همه جوانان بنى هاشم و ياران امام آماده حركت هستند. زمان به سرعت مى گذرد. امام بايد سفرش را در دل شب آغاز كند. كاروان، آرام آرام به راه مى افتد. نمى دانم چرا مدينه با خاندان پيامبر اين قدر نامهربان بود. تشييع پيكر مادرى پهلو شكسته در دل شب، اشك شبانه على(ع) كنار قبر همسر در دل شب، تيرباران پيكر امام حسن(ع). اكنون هم آغاز سفر حسين(ع) در دل شب! خداحافظ اى مدينه! خداحافظ اى كوچه بنى هاشم! <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
خسته هستى، در كوچه ها قدم مى زنى، به هر كسى كه مى رسى از او سؤال مى كنى: شما "استاد اشرف" را مى شناسى؟ از اين كوچه به آن كوچه مى روى، تصميم گرفته اى همه مغازه هاى آهنگرى شهر را سر زنى. من مى خواهم بدانم چرا اين گونه در جستجو هستى؟ شايد از او پولى مى خواهى؟ نزديك مى شوم، سلام مى كنم. حالا مى فهمم كه لباس سياه هم به تن كرده اى. نمى دانم چه بگويم، حتماً عزيزى را از دست داده اى. با تو سخن مى گويم: ــ برادر! لباس سياه به تن كرده اى؟ ــ آرى، يكى از نزديكان من از دنيا رفته است. ــ خدا رحمتش كند. آيا پولى از آن آهنگر طلب دارى، كه اين گونه در جستجوى او هستى يا امانتى در پيش او دارى؟ ــ نه. من از او پولى نمى خواهم، امانتى هم نزد او ندارم. بلكه مى خواهم از او يك سؤال بپرسم. ــ عجب! پس آن سؤال بايد خيلى مهم باشد كه تو از صبح تا حالا به دنبال جوابش در اين كوچه ها مى گردى؟ نكند نشانه گنجى را از او مى خواهى بپرسى؟ ــ اى برادر! آرى، من گنجى را مى خواهم از او بپرسم، اما گنج معنوى! ــ جريان چيست؟ برايم بگو. ــ يك ماه پيش، يكى از نزديكان من از دنيا رفت. او انسان خطاكارى بود، من ديشب او را خواب ديدم، او در باغى بزرگ بود، باغى زيبا. او در كمال آسايش و راحتى بود. من وقتى او را ديدم، خيلى تعجب كردم. به او گفتم: من تو را مى شناسم، جايگاه تو نبايد اينجا باشد، بگو بدانم چه شد؟ ــ يعنى آن رفيق تو، اهل معصيت و گناه بود؟ ــ آرى، متأسّفانه من هر چه او را نصيحت مى كردم، گوش نمى كرد، اما ديشب ديدم كه او در بهشت جاى دارد. براى همين از او سؤال كردم تا برايم از آن دنيا خبر بدهد كه چه شده است. ــ او در پاسخ چه گفت؟ ــ او گفت كه از لحظه اى كه مرا در قبر نهادند، در سخت ترين عذاب ها بودم و در آتش جهنّم مى سوختم، تا اين كه ديشب فرا رسيد. ديشب اتّفاق مهمّى روى داد. ديشب مرده اى را در اين قبرستان دفن كردند، ديشب تا صبح، سه بار، امام حسين(ع) به ديدار او آمدند. خدا به بركت آن امام، عذاب را از ما برداشت، شفاعت امام حسين نصيب ما شد. ــ عجب! آن مرده كه بوده است كه امام حسين، در يك شب سه بار به ديدن او رفته است؟ ــ من به دنبال همين هستم. اين را مى خواهم بدانم. از صبح تا حالا به دنبال جواب اين سؤال هستم. ــ آيا نشانه اى از آن مرده ندارى؟ ــ رفيق من فقط اين را گفت: "همسرِ استاد اشرف". 💐🏴💐🏴💐🏴💐🏴💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
ای-نگار-آشنا.mp3
714.9K
پادکستی از مداحی حاج منصور ارضی و حاج محمود کریمی و حاج میثم مطیعی التماس دعا داریم از همه بزرگواران فوروارد با لینک کانال @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🔻 همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت می‌ گفت‌ طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشد بی دلیل از کسی چیزی نخواه و عزت نفس داشته باش . می‌ گفت این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین بیشتر بخاطر اینه که کسی گذشت نداره بابا دنیا ارزش این همه اهمیت دادن را نداره آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داࢪه.... @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🤲بخوان دعای فرج🤲 🌹به یاد خیمه سبز🌹 ❤️که آخرین گل سرخ❤️ از همه خبر دارد... شبتون حسینی 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر دو تا مریض داریم برای شفاشون و شفای همیه ی بیماران ختم صلوات و ختم امن یجیب گرفتیم برای همه مخصوصا مریضهای ما صلوات و امن یجیب بخوانید❤️❤️❤️❤️
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ✨باغ ما پر گل و زیباست ولی غم دارد ✨همه گویند که این باغ گلی کم دارد ✨بوستانی که در آن نرگس زهرایی نیست ✨چو خزانی است که گویی غم عالم دارد #نوای_دلتنگی💔 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... نفسش را حبس کرد و لقمه را نجویده قورت داد و سرش را از من برگرداند و از تاسف تکان داد: _لعنتی ... بذار برو ...آخه احمق ... پای چی موندی تو ؟! خونم به جوش آمد و اولین فریاد بلندم را ، چشم در چشمش کشیدم : _چرا نمونم ؟... چرا باید برم ؟ ... اون زمانی که حالت خوش نبود و عصبی بودی ، صبر کردم ... حالا که خوب شدی بذارم برم تا آیدا خانم ، راحت بیاد جای منو بگیره ؟! تیک لبخندی نامحسوس گوشه ی لبش زده شد و صدایش برای اولین بار با لحنی که نمیدانستم به چی تعبیرش کنم ، برخاست : _هیچ کی جاتو نمیگیره لعنتی ... هیچ کی . باز فریاد زدم . اینبار با گریه . _پس چرا باید برم ؟ ... چرا حرصم میدی رادوین ... خسته شدم از اینکه مدام میخوای بهم ثابت کنی منو نمیخوای ... در عوض بوسه هات ، آغوشت ، حرفات ، بوی عشق میده ... این کارات یعنی چی خب ؟ چشم بست و سرش را از گردن به عقب خم کرد و زیر لب آهسته گفت : _ای خدا ... هنوز منتظر بودم برای جوابش که یکدفعه نعره کشید : _ لعنتی ... پای یه حرومزاده ی کثافت موندی که زندگی کنی؟! ... که دلت خوشه شوهر داری ؟ ... من یه روانی حرومزاده که بیشتر نیستم ... پدرم منو نخواست ...مادرم منو نخواست ... تو واسه چی منو میخوای ؟!! ... اگه واسه پولمه ، بگو چقدر بهت بدم تا بری ؟ ... ولی بهم نگو که دوستم داری که تو کتم نمیره .... یه آشغالی مثل منو کی میخواد که تو ادعای عشقش رو داری؟! قلبم چنان تند به کوبیدن افتاد که حس کردم ، تمام صورتم را از جوشش گرمای خونش سرخ کرده . _اینا رو ... کی بهت گفته؟ نیم تنه اش را کمی به جلو کشید و گفت : _کی باید بگه ؟... هیچ کی بهم نگفته ... مادرم که التماستو کرده بهم نگی ... پس خودشم بهم نمیگه . _ پس ... یک لحظه حلقه های نگاهش را به من دوخت و گفت : _توی دفتر خاطراتت خوندم ... پنج ساله بهم نگفتی ...چرا ؟؟؟ ...دلت به حال بدبختیام سوخت و گفتی این بیچاره روانی که هست ، منم بذارم برم دیگه چیزی ازش نمیمونه ...آره ؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>