eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
نود مرد جنگجو! اشك در چشم همسرانشان حلقه زده است. كاش ما هم مى توانستيم بياييم و زينب(س) را يارى كنيم. در دل شب، ناگهان سوارى ديده مى شود كه به سوى بيابان مى تازد. خداى من او كيست؟ واى، او جاسوس عمرسعد است كه از كربلا تا اين جا همراه حبيب آمده و اكنون مى رود تا خبر آمدن طايفه بنى اَسَد را به عمرسعد بدهد و با تأسف او به موقع خود را به عمرسعد مى رساند. عمرسعد به يكى از فرماندهان خود به نام اَزْرَق دستور مى دهد تا همراه چهارصد نفر به سوى قبيله بنى اسد حركت كند. حَبيب بى خبر از وجود يك جاسوس، خيلى خوشحال است كه نود سرباز به نيروهاى امام اضافه مى شود. وقتى بچّه هاى امام حسين(ع) اين نيروها را ببينند خيلى شاد مى شوند. او به شادى دل زينب(س) نيز مى انديشد. ديگر راهى تا كربلا نمانده است. ناگهان در اين تاريكى شب، راه بر آنها بسته مى شود. لشكر كوفه به جنگ بنى اسد مى آيد. صداى برخورد شمشيرها به گوش مى رسد. مقاومت ديگر فايده اى ندارد. نيروهاى كمكى هم در راه است. بنى اسد مى دانند كه اگر مقاومت كنند، همه آنها بدون آنكه بتوانند براى امام حسين(ع) كارى انجام دهند، در همين جا كشته خواهند شد. بنابراين، تصميم مى گيرند كه برگردند. آنها با چشمان گريان با حبيب خداحافظى مى كنند و به سوى منزل خود برمى گردند. آنها بايد همين امشب دست زن و بچه خود را بگيرند و به سوى بيابان بروند. چرا كه عمرسعد گروهى را به دنبال آنها خواهد فرستاد تا به جرم يارى امام حسين()مجازات شوند. حبيب به سوى خيمه امام مى رود. او تنها رفته است و اكنون تنها برمى گردد. غم و غصّه را در چهره حبيب مى توان ديد، ولى امام با روى باز از او استقبال مى كند و در جواب او خداوند را حمد و ستايش مى نمايد. امام به حبيب مى گويد كه بايد خدا را شكر كنى كه قبيله ات به وظيفه خود عمل كرده اند. آنها دعوت ما را اجابت كردند و هر آنچه از دستشان برمى آمد، انجام دادند و اين جاى شكر دارد. اكنون كه به وظيفه ات عمل كردى راضى باش و شكرگزار. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43e
روزھا مےگذرد و همچنان مردِ میدان شما هستید براۍِ ما . . ꔷ͜ꔷ!' @shohada_vamahdawiat
تیک‌تاک تنهایی ⏱ ساعت را که می‌بینم، صدای تیک‌تاک عقربه‌ها را که می‌شنوم بی‌تاب می‌شوم… نکند قبل از رفتنم تو را نبینم! نکند امسال تمام شود، من تمام شوم، تو از راه نرسی… کاش زمان رنگ تو را بگیرد… 🔅 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🌸دلنوشته_مهدوی🌸 @shohada_vamahdawiat
پناهیان : زِندگیاتونو وقفِ امام‌زمان کنین وقفِ جبهه‌ی فرهنگی وقفِ ظهور... وقتے زندگیاتون این شِکلی بشه، مجبور میشین نکنین! وَ وقتی که گناه‌هاتون کمُ کمتر شد؛ دریچه‌ای از حقایق به روتون باز میشه💚 اونوقته که میشین شبیهِ ... اول بشین، بعد بشین.🕊️♥️ ‌‌ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ بردیا جون مامان اون ضبط رو کم کن...بابا کل سحر آخه کی اِبی گوش میده؟ ترانه: اِ؟ باران چقدر میخوابی؟ از موقعی که راه افتادیم همش خواب بودی....بردیا نگه نمی دارین یه جا یه چیزی بخوریم؟ یاشار _ بابا منم دارم از گشنگی می میرم. دیشب موقع شامم این کیان جلوم نشسته بود روم نمی شد غذا بخورم؟ چشمانم را باز کردم و با لحن طلب کاری گفتم: بله بله؟ چشمم روشن؟! مگه کیان بدبخت لقمه های تورو داشت میشمرد که نمی تونستی درست بخوری؟ همین مونده بود منو بخوری...تازه درست و حسابی غذا نخوردی؟ همه با دهان نیمه باز از تعجب نگاهم می کردند. اما خودم هم از این دفاع کردنم تعجب کرده بودم. کم پیش می آمد که از کسی به این صراحت دفاع کنم...اما حالا ؟ از کیان؟ اما چرا باید از او آن هم در یک مورد بی ارزشی چون این موضوع دفاع می کردم؟ ( برو بابا...خب دارم نقش بازی می کنم دیگه. بالاخره باید همه حس کنن که من عاشقشم دیگه؟!...مگه نه؟...نه....اونی که باید این حسو بکنه تیامه که الانم توی این ماشین نیست...پس این نشون میده که واقعا هنرمند خوبیم. جدی جدی رفتم تو نقش...)_ الهی قربونت برم...چقدر دلم تنگ شده بود برات مااااااادر. _ اَه ...مامان حالم به هم خورد انقدر از موقعی که اومدیم قربون صدقه اش رفتی! بردیا_ چیه؟ حسودیت میشه؟ تو هر هفته تهرانی مگه من چیزی میگم؟ حالا یه ذره هم که مامان مارو تحویل گرفته لوس بازیت گل کنه... بابا_ بابا بیا اینجا بینم...ولشون کن این مادرو پسرو...خودتو عشق است... ( خدایا...چرا این بابا اینجوریه؟ وقتی محبت هم میکنه باید صداشو بندازه تو گلوشو محبت کنه.... آخه چرا؟ ...) کنار بابا نشستم و بابا هم شروع کرد ازم در مورد دانشگاه سوال کردن....در حین صحبت کردن با بابا بودم که صدای گوشیم را شنیدم. از بابا عذر خواهی کردم و به اتاقم رفتم. گوشیم هنوز زنگ می خورد . بدون اینکه به شماره نگاهی بیندازم پاسخ گو شدم: بله؟ _ سلام .... می تونی صحبت کنی؟ _ شما؟ _ای بی معرفت! _ وای آقا کیان شمایی؟ ببخشید...شمار رو ندیدم! شه خفلا ؟ _رفتی پیش مامان بابات لوس شدی؟ _ بی مزه؟!...! _ باشه حالا...خبری نیس...کی رسیدین؟ _ یه چهار ساعتی هست... _ خب از دیشب بگو...از امروز بگو...کلا بگو دیگه؟! _ از کی بگم؟ از چی بگم؟ _ اول از تیام بگو ... ( ایول...بالاخره یکی فضول تر از خودمو الهه رو پیدا کردم. این دیگه چه فضولیه!) : وقتی از تو جدا شدم و رفتم تو تیام و دیدم...چند تا کنایه زد که چرا رفت؟ خب می موند و از این حرفا... بعدشم بی خیال شد. امروزم اصلا محلم نذاشته...یعنی...عادی بوده دیگه. کاری به هم نداشتیم... _ اوهوم...حالا کی مراسم داداشته؟ _ جمعه... _ ای بابا...پس کی بر می گردی؟ _ مگه کاری داری؟ چیزی شده؟ کمی هول به نظر می رسید گفت: نه نه...همین جوری گفتم! من چه کاری می تونم باهات داشته باشم؟! فقط خواستم بدونم کی میای؟! _ شنبه بر می گردم دیگه. البته شاید بقیه بخوان فرداشب برگردن! _ باشه مزاحمت نمیشم...کاری نداری؟ _ نه! سلام برسون... _ بزرگیتو می رسونم. مراقب خودت باش... تو ام سلام برسون... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ از نسل گل و بهار و آيينه تويی منظومه‌ی انتظارِ ديرينه تويی ما منتظرانِ وعده‌ی ديداريم خورشيدِ زلالِ روزِ آدينه تويی @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ از هم خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم. کیان پسر خیلی خوبی بود...واقعا مثل . همین که حاضر شده بود کمکم کند خوب بودنش را نشان میداد. از جایم بلند شدم و سراغ کمدم رفتم. ( ایش...چی می شد پسر بودم. خداییش لباس پوشیدن این پسرا خیلی توی این مجالس راحته...یه کت شلوار می پوشن و والسلام نامه تمام. حالا ما...ایش. آخه من فردا چی بپوشم؟!) به محض اینکه در کمدم را باز کردم چشمم به یک کت شلوار افتاد. ( این دیگه از کجا؟؟؟؟) کت شلوار سفید مشکی زیبایی بود. با یقه ی انگلیسی که من عاشقش بودم. کت شلوار را از کاور خاج کردم.چشمم به کراواتی سفید مشکی افتاد که همان طرح کت روی آن بود. واقعا لباس فوق العاده ای بود. به آینه نگاهی انداختم...( بابا کت شلوار خوشگل نیس که...خودمم که اونو خوشگل کردم). اما چیزی کم داشتم. دستم را به زیر گل سرم انداختم و موهایم را به دورم ریختم...! همان لحظه در اتاقم باز شد. بردیا _ wo0o0ow! ...دختر چی شدی...چه لباس خوشگلی...چه کراوات نازی هم داره؟...خودت گرشو زدی؟...از کجا اونوقت؟ _ خودمم نمی دونم. رفتم سر کمدم برای فردام یه فکری کنم که اینو دیدم...گرش هم خودم زدم. مامان _ چی شد بردیا؟ اومدی بارانو صدا کنی خودتم موندگار شدی؟ نگاه مامان از بردیا به سمتم چرخید و لبخند تحسین آمیزی زد و گفت: پوشیدیش؟ باور کن انقدر با ساناز گشتیم تا اینو برات پیدا کردیم...البته پیشنهاد ساناز بود که اینو بخریم. من پیشنهاد پیراهن و دادم ولی ساناز می گفت که چون مجلس یکم سنگینه تو با این لباسا راحت تری... مامان را بوسیدم و بعد از شام هم با ساناز تماس گرفتم و ازش تشکر کردم. کمی گرفته به نظر می رسید ولی هرچه گفتم حاضر نشد برایم توضیح دهد. برای بله برون خانواده ی ما و دایی می رفتیم و اینطور که بردیا می گفت از طرف ترانه هم خانواده ی خودش و مادربزرگ و پدر بزرگش به اضافه ی خانواده ی عمه ی ترانه بودند. تازه پلک هایم رنگ خواب را دیده بودند که احساس کردم زیر سرم می لرزد. گوشی ام را از زیر بالشتم در آوردم و اس ام اسی که آمده بود را باز کردم...: shab bekheyr ( خدایا اینی که میگن بعضی آدما دیوونه ان راسته ها...) همان شمار ی قدیمی...! دوسال بود که از آن شماره گه گاهی اسی برایم می آمد. بیشتر هم کلماتی مثل شب بخیر...صبح بخیر...عیدت مبارک و... بود. هر موقع که حوصله اش سر می رفت یاد من می افتاد و اسی برایم می فرستاد ولی هنوز بعد از این همه مدت نفهمیدم واقعا کیست؟! البته خیلی وقت بود که جوابش را نمی دادم ولی هنوز حس کنجکاویم بر سر جایش باقی مانده بود. *** _ باران آماده ای؟...؟ _ آره...منکه کاری ندارم مامان. ... باز دوباره نشستی به اس ام اس بازی؟ پاشو! زیر چشمی نگاهی به مادرم که کت دامن مشکی ای به تن داشت کردم. مثل همیشه با ابهت بود...و البته زیبا.گفتم: مامان جان نمی بینی؟ لباسمم تنم کردم. صورتمم خوبه دیگه...یه ته آرایشی کردم. مامان که از پس من بر نمی آمد پوفی کرد و از اتاق خارج شد. هنوز مامان نرفته بود که بردیا در را باز کرد و پا به اتاقم گذاشت: باران کاراتو کردی که نشستی به اس بازی؟ _ ای بابا، یکی دیگه قراره عروس بشه به من هی گیر میدن! تو چی کار به من داری؟ بــــــله. بنده آماده ام. _ عیبی نداره خواهر عزیزم... ایشالله یکی هم میاد خر میشه تورو می گیره ما هم از این بویی که توی خونه پیچیده راحت میشیم...حالا واقعا کاراتو کردی؟ _ ای وای....بردیا برو به کارات برس ، مثل مجسمه ابوالهل هم بالا سر من وای نیستا _ بارانی.... _ چیه دوباره چی میخوای بارانی بارانیت گل کرده؟ _ باران میشه بری توی این فاصله که همه دارن آماده میشن دسته گل و شیرینی رو بگیری؟ _ من برم دست گل و شیرینی بگیرم؟ _ دست گل رو سفارش دادم. فقط باید بری بگیریش...شیرینی رو هم هرچی گرفتی فرق نداره. برو دیگه... _ خب نمیشه سر راهمون بگیریم؟ _ آخه تا دایی اینا بیان همین جوری دیر میشه...وای به حال اینکه دوساعت هم بریم دنبال این چیزا. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
💢 ‏+یہ‌اسـتاد‌داشتیم،مۍ‌گفت: _اگہ‌‌درس‌مۍ‌خونید‌بگین‌برا‌ امام‌زمان‌(؏ــج) اگہ‌مہارٺ‌ڪسب‌مۍ‌ڪنید‌نیتـتوݩ باشہ‌براۍ‌مفیـد‌بودن‌تـ‌و‌دولـت‌ "امام‌زماݩ‌(عج)" اگہ‌ورزش‌مۍڪنید‌آمادگـے‌براۍ دوییـدݩ‌توحڪومت‌‌ڪریمہ‌آقابآشہ... اینجورۍ‌میـشـیـم‌‌ ↴ ســ‌رباز‌قبل‌از‌ظہور‌💚 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 @shohada_vamahdawiat
🌟🌟🌟🌟🌟🌟 ❣یابن طه 💐 کاش می شد که منم لایق دیدار شوم 💐از همه دل کنم از غیر تو بیزار شوم 💐کاش می شد که نقاب از رخ خود بر داری 💐روی تو بینم و آنگه به سر دار شوم . . @shohada_vamahdawiat
💌 🌹شهـــید ابراهیم هادی: برای گرفتاریها با دقت تسبیحات حضرت زهرا (سلام الله علیها) را بگویید. @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
روز سه شنبه، هفتم محرّم است و آفتاب داغ كربلا بيداد مى كند. اسب سوارى از راه كوفه مى آيد و نزد عمرسعد مى رود. او با خود نامه اى دارد. عمرسعد نامه را مى گيرد و آن را مى خواند: "اى عمرسعد! بين حسين و آب فرات جدايى بينداز و اجازه نده تا او از آب فرات قطره اى بنوشد. من مى خواهم حسين با لب تشنه جان بدهد".215 عمرسعد بى درنگ يكى از فرماندهان خود به نام عَمْرو بن حَجّاج را مأمور مى كند كه به همراه هفتصد نفر كنار فرات مستقر شوند تا از دسترسى امام حسين(ع) و يارانش به آب ممانعت كنند. از امروز بايد خود را براى شنيدن صداى گريه كودكانى كه از تشنگى بى تابى مى كنند، آماده كنى. صحراى كربلا سراسر گرما و سوز و عطش است. آرى! اين عطش است كه در صحرا طلوع مى كند و جان كودكان را مى سوزاند. من و تو چه كارى مى توانيم براى تشنگى بچّه هاى امام حسين(ع) انجام بدهيم؟ من ديگر نمى توانم طاقت بياورم. رو به سوى لشكر كوفه مى كنم. مى روم تا با عمرسعد سخن بگويم، شايد دل او به رحم بيايد. اى عمرسعد! تو با امام حسين(ع) جنگ دارى، پس اين كودكان چه گناهى كرده اند؟ او مى خندد و مى گويد: "مگر همين حسين و پدرش نبودند كه آب را بر روى عثمان، خليفه سوم بستند تا به شهادت رسيد؟ مگر زن و بچه عثمان تشنه نبودند؟ ما امروز مى خواهيم انتقام عثمان را بگيريم". از شنيدن اين سخن متحير شدم، زيرا تا به حال چنين مطلبى را نشنيده ام كه حضرت على(ع) و فرزندان او، آب را بر عثمان بسته باشند، امّا با كمال تعجّب مى بينم كه تمام سپاه كوفه اين سخن را مى گويند كه اين تشنگى در عوض همان تشنگى است كه به عثمان روا داشته اند. عمرسعد نامه ابن زياد را به من مى دهد تا بخوانم. در اين نامه چنين آمده است: "امروز، روزى است كه من مى خواهم انتقام لب هاى تشنه عثمان را بگيرم. آب را بر كسانى ببنديد كه عثمان را با لب تشنه شهيد كردند". مات و مبهوت به سوى فرات مى روم. آب موج مى زند. مأموران، ساحل فرات را محاصره كرده اند. عبدالله اَزْدى را مى بينم. او فرياد برمى آورد: "اى حسين! اين آب را ببين كه چه رنگ صاف و درخشنده اى دارد، به خدا قسم نمى گذاريم قطره اى از آن را بنوشى تا اينكه از تشنگى جان بدهى". حالا مى فهمم كه عمرسعد روى اين موضوع تشنگى تبليغات زيادى انجام داده است. خيلى علاقه مند مى شوم تا از قصه كشته شدن عثمان و تشنگى او با خبر شوم. آيا كسى هست كه در اين زمينه مرا راهنمايى كند؟ به راستى، چه ارتباطى بين تشنگى عثمان و تشنگى امام حسين(ع) وجود دارد؟ <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef