eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ یک قدم محضِ رضایِ تو نشد بردارم اصلاً انگار فقط دردسرم آقاجان در بساط غمتان مدعی‌ام ، اما حیف غافل از ناله و اشکِ سحرم آقاجان پر و بالم شده زخمی ، تو بلندم کردی کمکی کن که به سویت بپرم آقاجان غیر این خانه پناهِ دگری نیست مرا باز کن دربه رویم، پشتِ درم آقاجان #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 مادر لبخند تلخی زد و گفت: –خب اولش ممکنه یه کم تنش به وجود بیاد، ولی وقتی آرش میگه مشکلی نداره، خب، دیگرانم کم کم باید عادت کنن. مادر راحیل گفت: –مهم خانواده اس، من منظورم خود شما هستید، وقتی شما به عنوان مادر شوهر موافق عروستون باشید و ازش حمایت کنید، حرف های دیگران برای راحیل قابل تحمله. اگر این وصلت سر بگیره شما میشید مادر راحیل، اگر شما این قول رو به من میدید که مثل پسرتون پشت دخترم باشید و حمایتش کنید، من می تونم رضایت بدم به این ازدواج. از زیرکی مادر زن آینده ام خوشمامد، مادر مانده بود چه بگوید. نگاهی به من انداخت. من هم با نگاهم التماسش کردم. لبخند زورکی زد و گفت: –والا یه وقتهایی از دست منم کاری پیش نمیره، بیشتر تصمیمات زندگی ما رو پسر بزرگم می گیره، امروزم می خواستم بگم بیاد. ولی آرش نذاشت. اما چشم، اگه واقعا کاری از دستم برمیومد و کاری به اختیار من بود، حتما. من خوشبختی بچه هام رو می خوام. اگه حمایت من کمکی می کنه، من که حرفی ندارم. مادر راحیل تکیه داد به پشتی مبل و گفت: –گاهی حتی یه حمایت کلامی از بزرگ تر خانواده برای آدم دل گرمیه، بخصوص توی خانواده شوهر، اگرمادر شوهر هوای عروس رو داشته باشه، تو اون خونه تشنج کمتره. به هر حال شرط من اینه، بعد نگاهی به من انداخت و گفت: –اکه برادرتون تصمیم گیرنده بودن، خب باید اجازه می دادید میومدند تا با ایشون هم آشنا می شدیم و صحبت می کردیم. احساس کردم کمی با دلخوری حرف میزند، برای همین برای جبران حرف مادرم گفتم: –منظور مامان اینه که در مورد مسائل خونه و مسائلی که به مامان مربوط میشه و این چیزا تصمیم می گیرند. وگرنه در مورد زندگی من خودم تصمیم می گیرم. بعد نگاه پر ازعجزم را به مادر دادم. مادر دست هایش را در هم گره زد و گفت: –بله، درسته، حالا با پسر بزرگمم آشنا میشید. بعد لبخند محوی زد و ادامه داد: من حیرون این شرطتون موندم. معمولا شرط خانواده‌ی دختر، مهریه‌ی بالاست یا سند باغ و ویلایی چیزی، اونوقت شرط شما حمایت مادر شوهره. به نظر من که آسونترین شرطه... و بعدش لبهایش به لبخند کش امد. مادر راحیل هم لبخندی زد و گفت: –مهریه، مهر هر مردی نسبت به همسرش هست. پس زوجی که می خوان باهم زندگی کنند باید خودشون مهر روتعیین کنن. این مهربونی دل پاک شمارو می رسونه که میگید شرط من آسونه. به نظرم امد مادر راحیل زن سیاست مداریه، حرفهایش من رو به فکر می برد...آرام به مادرم گفتم که اجازه بگیرد تا دوباره با راحیل حرف بزنم. مادر هم زیر لبی گفت: 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
به دیدار خانواده شهید رفته بودند خانواده با اصرار از رهبری میخواستند قیامت آنها را شفاعت کند نگاهی به حاج قاسم کرد و گفت: این از آنهایی است که شفاعت میکند،از ایشان قول بگیرید بشرطی که زیر قولشان نزنند! همه خندیدن،بجز سردار خجالت زده سر به زیر داشت... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
بيشتر قبيله هاى عرب مسلمان شده اند، شهر مكّه هم فتح شده است، اكنون پيامبر دستور مى دهد تا نامه اى به مسيحيان منطقه نجران نوشته شود. نجران، منطقه اى خوش آب و هواست كه در جنوب غربى مدينه - در نزديكى "يمن" - واقع شده است. در آنجا مسيحيان زندگى مى كنند. در اين نامه پيامبر آنان را به اسلام دعوت مى كند. وقتى نامه پيامبر به دست مسيحيان مى رسد، بزرگان آنان دور هم جمع مى شوند تا درباره اين نامه با هم مشورت كنند. سرانجام تصميم مى گيرند تا چهل نفر را به مدينه بفرستند تا آن ها با پيامبر ديدار كنند. مسيحيان در مدينه به مسجد پيامبر رفتند، هديه هايى را تقديم پيامبر نمودند، پيامبر به آنان سه روز فرصت داد تا به راحتى بتوانند درباره دين اسلام تحقيق كنند و با آيين اسلام آشنا شوند. آنان نشانه هاى آخرين پيامبر خدا را در كتاب انجيل خوانده بودند و اگر به نداى فطرت خود گوش مى دادند مى توانستند حقّانيت پيامبر را تشخيص دهند. در اين مدّت آنان در مسجد پيامبر ناقوس زدند و به انجام مراسم خود پرداختند. بعد از سه روز پيامبر آنان را به حضور طلبيد تا سخن آنان را بشنود. اسقف كه بزرگ مسيحيان بود رو به پيامبر كرد و گفت: ــ اى محمّد! موسى(ع) پيامبر خدا بود، نام پدر او چه بود؟ ــ عمران. ــ پدرِ يوسف(ع) كه بود؟ ــ يعقوب(ع). ــ پدر تو كيست؟ ــ عبد الله. ــ پدر عيسى(ع) كيست؟ پيامبر در جواب سكوت كرد. اينجا بود كه جبرئيل نازل شد و آيه 59 سوره آل عمران را بر پيامبر نازل كرد. پيامبر رو به اسقف كرد و آيه قرآن را براى آنان خواند: (إِنَّ مَثَلَ عِيسَى عِندَ الله كَمَثَلِ ءَادَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَاب...) عيسى(ع) مانند آدم(ع)است كه خدا او را از خاك آفريد. آرى، خدا عيسى(ع) را بدون آن كه پدر داشته باشد آفريد، امّا اين دليل نمى شود كه مسيحيان بگويند عيسى(ع)، خداست، زيرا آدم هم بدون پدر آفريده شده است، آدم و عيسى(ع) هر دو آفريده خداوند هستند. اسقف رو به پيامبر كرد و گفت: "تو مى گويى عيسى از خاك آفريده شده است. چنين چيزى هرگز در كتب آسمانى نيامده است". سپس با صداى بلند گفت: "عيسى همان خداست".157 پيامبر در جواب او سكوت كرد، او منتظر وحى خدا بود، بعد از لحظاتى جبرئيل نازل شد و آيه مباهله رابراى پيامبر آورد. پيامبر آن آيه را براى مسيحيان خواند: . ..فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ الله عَلَى الْكَـذِبِينَ . به آنان بگو بياييد با يكديگر مباهله كنيم، ما پسران، زنان و نفْس هاى خود را مى آوريم، شما هم پسران، زنان و اَنْفس خود را بياوريد و آنگاه مباهله كنيم و بگوييم كه لعنت خدا بر كسى باشد كه دروغ مى گويد. اسقف وقتى اين آيه را شنيد گفت: ــ سخن تو از روى انصاف است. ما با تو مباهله مى كنيم تا هر كس كه دين او باطل است، عذاب بر او نازل شود. اى محمّد! وعده ما كى؟ ــ فردا، صبح زود. 💐💐💐💐🔶💐💐💐💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
Part01_سلام بر ابراهیم ج1.mp3
12.9M
کتاب "سلام بر ابراهیم" حاوی زندگینامه و خاطرات پهلوان شهید بی مزار ابراهیم هادی است. ¹ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ شب جمعہ است بیا حال مرا بهتر کن فکر دلواپسیِ قلب من مضطر کن این شب جمعہ اگر مقصد تو کرببلاست نزد ارباب دعایی به من نوکر کن... 🕌 💚 🌙 ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 –شما که هر روز هم رو می بینید دیگه چه صحبتی؟ – لازمه، شما بگو، من بعدا براتون توضیح میدم مامان جان. مادر نگاهی به من انداخت که یعنی چقدر درد سرداری... بعد نگاهش را از من گرفت و به مادر راحیل دوخت و لبخند زد و گفت: –اگه اجازه بدید بچه ها با هم یه صحبتی بکنن. مادر راحیل لبخندی زد و گفت: –خواهش می کنم. بعد رو کرد به راحیل و گفت: –دخترم آقا آرش رو راهنمایی کن برید توی اتاق صحبت کنید. راحیل هم با همان وقار همیشگی گفت: –چشم. بعدبلند شد و راه افتاد. نزدیک من که رسید زیر لبی گفت: –بفرمایید. همانجور که بلند می شدم یک دستمال کاغذی برداشتم تا عرق پیشانی‌ام را پاک کنم. ناغافل چشمم خورد به مادر، همچین محو راحیل شده بود که دهنش باز بود. لبخندی زدم و در دلم گفتم، مادر جان مطمئنم عاشقش میشی، صبر کن عروست بشه. وقتی وارد اتاق دونفره خودش و خواهرش شدم از دیدن تابلو شعرهایی که به دیوار بود تعجب کردم، بخصوص یکی از آنها که قاب خیلی قشنگی داشت. محو تابلوها بودم که صدای راحیل مرا به خودم آورد. –لطفا بفرمایید بنشینید. لبه ی یکی از تختها نشستم و گفتم: –شما هم شعر دوست دارید؟ ــ بله خیلی. با اشاره به تابلوها گفتم: –خط خودتونه؟ ــ نه. ــ پس کی نوشته؟ ــ یه آشنا. نگاهم را از تابلوها برداشتم و روی جز جز اتاقش چرخاندم. کاملا معلوم بود اینجا اتاق دختره. آنقدرکه همه چی با سلیقه و مرتب بود. دلم می خواست هدیه‌ایی که به او داده بودم را هم یک جایی در اتاقش می دیدم، ولی نبود. نگاهش را روی خودم احساس کردم، نگاهم را سر دادم در چشم هایش، حسابی غافلگیر شد و نگاهش را دزدید. ولی من دلم می خواست نگاهش کنم. همانطور که نگاهش به پایین بود گفت: –چی می خواستید بگید؟ سکوت کردم. وقتی سکوتم کمی طولانی شد سرش را بالا آورد و با تعجب نگاهم کرد و گفت: – خوبید؟ همانطور که با لبخند نگاهش می کردم گفتم: –پیش شما همیشه خوبم. این بارسوالی نگاهم می کرد، کمی فکر کردم و گفتم: – چیزی شده؟ نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: –چیزی نشده فقط منتظرم ببینم چی می خواهید بگید. فکر کنم یادتون رفته واسه چی اینجا امدیم. خنده ایی کردم و گفتم: –آهان، راست می گید، نمی دونم چرا شما رو می بینم همه چی یادم میره. سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. من هم آرام گفتم: –می خواستم ازتون یه سوالی بپرسم. جوابش هم برام مهمه. آرام گفت: –بپرسید. ــ شما برای چی نظرتون عوض شد. آخه جوابتون منفی بود قبلا. یعنی به خاطر اصرارهای من نظرتون عوض شده، یا دلتون برام سوخته، یا کم آوردید و حوصله ی... حرفم را برید و گفت: –این چه حرفیه، مگه یه عمر زندگی شوخی برداره که دلم بسوزه. –پس برای چی موافقت کردید؟ من که نه مثل شما بچه مذهبیم نه به اندازه شما به خدا نزدیکم... بعد نگاهم را پایین انداختم. گاهی فکر می کنم نکنه به خاطر همین مسائل نتونم خوشبختتون کنم و... نگذاشت ادامه بدم و گفت: – خب یکی از دلایلش همینه دیگه. همین که منیت ندارید. ــ اونوقت یعنی چی؟ ــ یعنی این که خود خواهی ندارید، در این زمینه خیلی فرو‌تن هستید. در برابر خدا خیلی خودتون رو کوچیک می کنید، غروری ندارید، یا به قولی براش کلاس نمیزارید. بین آدم ها غرورتون زیاده ولی پیش خدا...به نظرم این مهم ترین اصل هست برای پاک بودن، که شما دارید. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌹 ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود: 🌹محب اهلبیت سرباز امام زمان🌹 🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃 امشب هدیه میکنیم ده صلوات به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🥀 ❤️شهید حاج سیدمحمودمیرسجادی(مداح اهلبیت عصمت و طهارت )❤️ 💚💚💚💚💚💚💚💚💚 نام : سیدمحمود💞✨ نام خانوادگی : 💞میرسجادی✨ نام پدر : سیدابوطالب💗 تاریخ تولد :1335/12/1💐😍 محل تولد:قزوین تاریخ شهادت:1362/12/7🍃🍃 محل شهادت:جزیره مجنون (منطقه عملیاتی خیبر) مزار:گلزارشهدای قزوین🌺🌺 💞💞ان شاءالله شهید میرسجادی عزیز دعاگویی تک تک ما❤️ اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
💫در این شب زیبا🌸 🕊آرزو می کنم 💫همه خوبی های دنیا 🍃🌸 🕊مال شما باشه 💫دلتون شاد باشه🍃🌸 🕊غمی توی دلتون نشینه 💫خنده از لب قشنگتون پاک نشه🍃🌸 🕊شبتون زیبـا و در پناه خدا✨💫 ‌‌‌ 🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ عالمی منتظر دیدن روی تو شده جمعه ها ندبه نشین برسرکوی تو شده مات و مبهوت ازِ این دورِ و زمان چشم امّید همه غرق به سوی تو شده لشکر دون ، ز پی کشتن یاران تواند غافل از عدل و عدالت ز خوی تو شده شیعیانت ز فراق تو همه حیرانند سیل اشکی که روان از سر جوی تو شده نادم از کرده ی خود شرم کند زیرا که سال ها او سبب پریشانی موی تو شده محمود حاجی محمدی (نادم) #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 همین باعث میشه شاید از کسی که یه عمر فکر می کنه بنده مخلص خداست جلو بزنید. فقط باید بخواهید. حدیثی هم از حضرت علی (ع)داریم که می فرمایند: خود پسندی دشمن عقل است. ببخشید که رک می گم، وقتی با این همه غروری که دارید، اینقدر خودتون رو پیش خدا کوچیک می کنید، یعنی شما خیلی خوبید، یعنی من به گرد پای شما هم نمی رسم. یعنی این منم، که باید از شما خیلی چیزها رو یاد بگیرم. از حرف هایی که میزد متعجب شدم و فقط توانستم بگویم: –ممنون از تعریفتون. خب اگه اینجوریه چرا بار اول جوابتون منفی بود. ــ خب چند تا دلیل داره، یکیشم اینه که تو این مدت بهتر شناختمتون. لبخند کجی زدم و گفتم: –خب چند تا از اون یکی دلیلاتونم بگید دیگه... سرش را پایین انداخت و گفت: –نمی تونم بگم، شخصین. سکوت کردم و به حرف هایش فکر می کردم که پرسید: – از حرفم ناراحت شدید؟ با محبت نگاهش کردم و گفتم: –نه، ولی مطمئنم بعدا دلیل شخصیا تونم بهم می گید. لبخندی زد و گفت: – تا تقدیر چی باشه. بلند شدم و رفتم روبروی تابلو شعری که به دیوار بود، ایستادم. نوشته بود: من غلام قمرم غیرقمر هیچ مگو... چرخیدم طرفش وچشم هایش را شکار کردم. آنقدر ناگهانی بود که برای چند لحظه نتوانستم گره‌ی نگاهمان را از هم باز کنم، قلبم ضربان گرفت، راحیل واقعا دوست داشتنی بود. سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم تا معذب نباشد. برای همین گفتم: – شعر قشنگیه...من خیلی این شعر رو دوست دارم. باسر تایید کرد و من ادامه دادم: –واقعاگاهی آدم به جز عشق نمی خواد حرف دیگه ایی بشنوه. اینبار چیزی نگفت، سعی کردم موضوع را عوض کنم، سر جایم نشستم و گفتم: –راستی نظرتون در مورد مهریه چیه؟ نگاهش را از دستهایش گرفت و به یقه ی لباسم دوخت و گفت: –حالا زوده در مورد مهریه حرف زدن. ــ با اصرار گفتم: – می خوام نظرتون رو بدونم... آخه مادرتون گفتن ما خودمون باید تایینش کنیم. حتما چیزی تو ذهنتون هست، یا مادرتون تو جریانن که گفتن دیگه، درسته؟ ــ بله، ولی آخه هنوز که چیزی معلوم نیست. ــ نفوس بد نزنید. انشاالله که حله. من دلم روشنه. لبخند محوی زد و گفت: – نظرخودتون چیه؟ شانه ایی بالا انداختم و گفتم: –هر چی شما بگید و من در توانم باشه قبول می‌کنم. راستش من فقط همین ماشین زیر پام رو دارم که مال خودمه با پس اندازی که تو بانکه. پس اندازم رو که گذاشتم برای خرج عروسیم واجاره یه خونه. ماشین رو می تونم برای مهریه به اسمتون کنم. البته یه سرمایه خیلی کوچیک هم تو شرکتی که کارمی کنم دارم که... با تعجب نگاهم کرد و نگذاشت ادامه بدهم و گفت: –واقعا همه ی دارییتون همینیه که گفتید؟ یک لحظه رنگم پرید، احساس کردم فکر می کرده من خیلی پولدار هستم و حالا توی ذوقش خورده است. –بله. ولی سرمایه ایی که تو شرکت دارم سودش خوبه، اگه افزایشش بدم تا سال دیگه می تونم یه شرکت بزنم و وضعم بهتر میشه. شما نگران نباشید، من می تونم در حدهمین زندگی که تو خونه مادرتون دارید رو براتون مهیا کنم. مظلومانه نگاهم کرد و گفت: – اینم یه دلیل دیگه برای خوب بودن شما. با تعجب گفتم: – چی؟ ــ صداقت. به آرامی گفتم: – خب الانم نگم بعدا که می فهمید. اینجوری حداقل متوجه میشید که در چه حدی باید ازم توقع داشته باشید. با سر حرفم را تایید کرد و گفت: – حرفتون درسته. ولی هستن آدم هایی که موقع خواستگاری یا آشنایی جوری حرف می زنند که فقط اون موقع کارشون راه بیفته دیگه به فکر بعدش نیستن. ــ درسته، به نظر من کسایی این کارو می کنن که اختلاف طبقاتی خیلی فاحشی با خانواده دختر دارن و میخوان با دروغ و ظاهر سازی نشون بدن که سطح مالی بالایی دارن، تا نظر دختر رو جلب کنن. که البته کارشون اشتباهه. بعد لبخندی زدم و گفتم: – با این حرفها و رد گم کردن نمی تونید از زیر سوالم فرار کنید. نگاهش را به دیوار پشت سرم داد و گفت: – نمی خواستم الان بگم ولی حالا که دارم فکر می کنم می بینم الان بگم بهتره، که شما هم در موردش فکر کنید و ببینید می تونید قبول کنید. البته منظورم مهریه نیست. شروط ضمن عقد رو می‌خوام بگم. البته اینایی که میخوام بگم حرفهای مامانمه. در حقیقت شرط های ایشونه. اول این که حق طلاق با من باشه. دوم این که اگه خدایی نکرده طلاقی اتفاق افتاد. هر چی اموال توی مدتی که ازدواج کردیم به دست آوردید. به طور مساوی بینمون تقسیم بشه. و اگه بچه ایی وسط بود حضانتش با من باشه. سوم این که: اگه اختلافی بینمون پیش امد که نتونستیم خودمون حلش کنیم، به خانواده هامون نگیم، به کسی بگیم که هر دومون قبولش داشته باشیم. #✍به‌قلم‌لیلافتحی‌پور ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
aramesham.mp3
13.44M
عاشق شهادتم...💔 🚩{بانوای‌سیدرضانریمانی} <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
شب مسيحيان دور هم جمع شده اند و درباره فردا با يكديگر سخن مى گويند، يكى از آنان رو به بقيّه مى كند و مى گويد: ــ اگر فردا محمّد با ياران و لشكريانش آمد، بدانيد كه او بر باطل است و پيامبر خدا نيست. ــ چطور مگر؟ ــ اگر او همه يارانش را با خود بياورد، در واقع اين گونه مى خواهد ما را بترساند و مانند پادشاهان عمل كند، ما در اين صورت با او مباهله خواهيم كرد. فقط در يك صورت ما نبايد با او مباهله كنيم. ــ در چه صورتى؟ ــ اگر محمّد با خاندان خودش براى مباهله بيايد. ــ براى چه؟ ــ كسى كه خانواده خود را براى مباهله مى آورد، به حقّانيت خود يقين دارد و او همان پيامبرى است كه در انجيل به آمدن او وعده داده شده است. ما بايد از نفرين او بترسيم. ــ آرى، اگر محمد(صلى الله عليه وآله) پيامبر خدا باشد، نفرين او اثر مى كند و عذاب بر ما نازل خواهد شد. ــ درست است، ما داستان مباهله پيامبران را شنيده ايم، همه مى دانيم اگر پيامبرى براى مباهله دست به سوى آسمان گيرد، خدا دعاى او را مستجاب مى كند و دشمن او نابود خواهد شد. نزديك طلوع آفتاب است، همه منتظر هستند ببينند پيامبر چه كسانى را همراه خود براى مباهله خواهد برد، خدا به پيامبر دستور داده پسران، زنان و نفْس هاى خود را براى مباهله با مسيحيان ببرد. همه نگاه مى كنند، پيامبر به سوى خانه على(ع) مى رود، وارد خانه مى شود، بعد از لحظاتى، پيامبر از در خانه بيرون مى آيد در حالى كه دست حسن(ع) را در دست گرفته و حسين(ع) را در آغوش خود گرفته است، بعد از آن فاطمه و على(ع) مى آيند. پنج تن به سوى وعده گاه حركت مى كنند. مردم هم همراه آنان مى آيند، وقتى پيامبر به آنجا مى رسد با عباى سياه خود، سايبانى درست مى كند. اكنون پيامبر آنجا زير آن سايه بان مى نشيند، حسن(ع) را طرف راست خود، حسين(ع) را سمت چپ خود مى نشاند، از على(ع) مى خواهد جلو او بنشيند و فاطمه(س) هم پشت سر پدر مى نشيند. اكنون پيامبر آيه تطهير را مى خواند. آيا تو مى دانى آيه تطهير كدام است؟ (إِنّمَا يُرِيدُ الله لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ). 🌺🌺🌺🌺🌻🌺🌺🌺🌺 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
خداوند اراده كرده كه خاندان پيامبر را از هر پليدى پاك نمايد و آنان را پاكيزه گرداند . دوست خوبم! من بايد درباره اين آيه براى تو سخن بگويم، اندكى صبر كن تا ماجراى مباهله را تمام كنم، سپس درباره آيه تطهير برايت بيان خواهم كرد. سپس پيامبر رو به على، فاطمه، حسن و حسين(عليهم السلام) مى كند و مى گويد: "عزيزانم! هر وقت من بر اين مسيحيان نفرين كردم، شما آمين بگوييد. پيامبر دو دست خود را بالاى سرش مى برد در حاليكه انگشتان دست خود را به يكديگر گره زده است. او آماده است تا مراسم مباهله را آغاز كند. مسيحيان همه به اينجا آمده اند، آن ها اين منظره را نگاه مى كنند، بزرگان آنها جلو مى آيند و مى گويند: ــ اى محمّد! اينان چه كسانى هستند كه همراه خود به براى مباهله آورده اى؟ ــ امروز بهترين بندگان خدا را به اينجا آورده ام، خدا هيچ كس را به اندازه اينان دوست ندارد. ــ اى محمّد! چرا ياران خود را نياوردى؟ چرا لشكر خود را نياوردى؟ چرا زن و يك مرد و دو بچّه را آورده اى؟ ــ خدا به من چنين دستور داده است. من با اين چهار نفر با شما مباهله مى كنم. اينان اهل و خاندان من هستند. اكنون همه مى فهمند كه اهل پيامبر چه كسانى هستند. رنگ از چهره مسيحيان مى پرد، يكى از آنان مى گويد: "به خدا قسم اگر امروز محمّد بر ما نفرين كند، همه ما نابود خواهيم شد". آنان نزد پيامبر مى آيند و روى زمين مى نشينند و چنين مى گويند: "اى محمد! ما از مباهله كردن پشيمان شده ايم، ما مى خواهيم با تو پيمان صلح ببنديم". پيامبر سخن آنان را قبول مى كند و تصميم بر آن مى شود كه پيمان نامه صلح نوشته مى شود، قرار مى شود آنان بر دين خود باقى بمانند ولى حكومت پيامبر خود را بپذيرند و ساليانه دو هزار حُلّه (كه نوعى پارچه بسيار قيمتى است) پرداخت كنند. 🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
دوستان عزیزم سلام عصرتون بخیر دو قسمت از رو چون مربوط به مباهله می شد پشت سر هم گذاشتم......🌹🌹🌹ممنونم از لطف تون و حضور تون 🌹🌹🌹
🔹هر سال روزهای تاسوعا و عاشورا به هیات عزاداری محله مان غذا می داد . یک بار وضعیت مالی اش خراب شد . مقداری کیک و چای خشک خرید و از عزاداران حسینی پذیرایی کرد. 🔹شهید کریم گودرزی از کارکنان شهربانی بیست و سوم خرداد 1364 در حمله هوایی نیروهای بعثی عراق به بروجرد به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ➥ @shohadanaja@shohada_vamahdawiat
❤️ در گوشہ چشم اشڪ نم نم دارم عمرے سٺ ها غم دارم تو نيستے و جاے نگاهٺ خالےسٺ ڪه من تو را ڪم دارم 💔😔 ➥ @shohada_vamahdawiat
😔😔😔: 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 *راحیل* بلافاصله بعد از رفتنشان، صدای زنگ آیفن بلند شد. سعیده انگار پشت در منتظر ایستاده بود که بعد از رفتن مهمانها بیاید. وقتی وارد شد با خنده گفت: – خب چه خبر؟ شانه ایی بالا انداختم وگفتم: –همون حرف هایی که قرار بود زده بشه، گفته شد.اگه بخوان زنگ میزنند دیگه. دستم را گرفت و آرام گفت: – فراریشون که ندادید؟ دستم را آرام از دستش بیرون کشیدم و گفتم: – بیا بریم آشپز خونه، هم اینارو بشورم (اشاره به پیش دستیها و فنجون ها کردم) هم برات تعریف کنم. وقتی از کنار کانتر آشپزخانه رد میشد، چشمش به سبد گل افتاد و گفت: –خوش سلیقه ام هستا. لبخندم را که دید، دنباله ی حرفش را گرفت. –البته با انتخاب تو قبلا اینو ثابت کرده. اسرا همون موقع وارد آشپزخانه شدوگفت: –وای سعیده، چه مادر باحالی داشت. از اون تیتیشا...کاش بودی می دیدی چه تیپی زده بود. مثل دخترای چهارده ساله... اگه بدونی چقدر باهم خندیدیم. اون قضیه که شما خرما گذاشته بودید جلوی خواستگار...اونو براش تعریف کردم، خیلی خوشش امد. کلی خندید. سعیده با چشم های از حدقه درآمده گفت: –واقعا میگه راحیل؟ تو صورت اسرا براق شدم و گفتم: – نه بابا، اغراق می کنه. سعیده مشتی حواله ی بازوی اسرا کردو گفت: –حالا بایدحتما از من مایه می‌ذاشتی؟ اسرا دستش را گذاشت روی بازویش وباخنده گفت: –تازه بعدشم خودم براشون دم نوش و خرما بردم. سعیده کنارم ایستاد و پشت چشمی برای اسرا نازک کرد و شروع کرد به آب کشیدن فنجون ها و پرسید: –تعجب نکرد وقتی حرف هات رو شنید؟ فنجان را از دستش گرفتم و گفتم: حداقل برو مانتوت رو دربیار بعد...چرا خیلی تعجب کرد. در حال باز کردن دکمه های مانتواش گفت: –خب نظرت در مورد مامانش چیه؟ بی تفاوت گفتم: –مامان دیگه... با یه جلسه که نمیشه نظر داد. ولی کاملا معلوم بود از دیدن ما جا خورده، تعجبش رو نمی تونست نشون نده. انگار انتظار دیگه‌ایی داشت. کلا احساس کردم مثل مادر شوهرای دیگه نیست که با دیدن عروس آینده شون، ذوق می کنندو قربون صدقشون میرن... البته خدا می دونه، شاید اخلاقش همین جوریه و اهل قربون صدقه و ذوق نیست. ولی وقتی از عروس بزرگش تعریف می کرد چشم هاش برق میزد، معلومه که رابطشون با هم خوبه و اونجور که می خواسته عروس گیرش امده. –عه، پس کارت یه کم سخت شد با این مادر شوهر، البته مهم آرشه. بعد روسری اش را هم از سرش کشیدو انداخت روی دستش و با اشاره به مانتو و روسری اش گفت: – میرم این ها رو بزارم تو اتاق. نمی توانستم نظر سعیده را قبول کنم، به نظرم مادر شوهر نقش مهمی در زندگی عروس دارد. وقتی کارم تمام شد. درحال خشک کردن دست هایم مامان را دیدم که هنوز در فکر است و همانطور برای شام چیزی را تفت می‌دهد. کنارش ایستادم و گفتم: –مامان جان کمک نمی خواهید؟ سرش را آرام بالا آوردو بی حس گفت: – نه. ــ به چی فکر می کنید؟ دوباره نگاهم کردو گفت: –به امتحانی که خدا برام قرارداده. خوب می دونستم منظورش وصلت با خانواده آرشه. ــ با بی خیالی گفتم: – اگه بشه قسمته، اگرم نشه قسمت نبوده. اگر قسمت بشه خدا خودشم فکرای بقیه مسائلش رو کرده. اگرم قسمت نشه که نشده دیگه...چرا خودتون رو اذیت می کنید؟ لبخندی زدو گفت: –حالا دیگه حرف های خودم رو به خودم تحویل میدی؟ از لبخندش خوشحال شدم و گفتم: – شاگرد خوبی هستم؟ آهی کشیدوبا سر تایید کردو گفت: – واقعا بعضی حرف ها وقتی پای عمل میاد سخته، گاهی خوب موندن سخت تر از خوب بودنه. به کابینت تکیه دادم و گفتم: – می دونید مامان، به نظرم یه وقت هایی زندگی یه رویی بهت نشون میده که اونجا اگه بتونی درست رفتار کنی میشه خوب موندن. وگرنه تو شرایطی که همه چی سرجاشه که خوب بودن کار زیاد شاقی نیست. ــ منظورت شرایط خودته؟ ــ نه، من که هنوز شرایط بدی ندارم. مثلا اون عالمه که زنش بداخلاق بودو مدام بهش بدو بیراه می گفت، با همین ناسازگاری ها باعث رشد شوهرش شده... عالمه با تحمل کردن و خوب رفتار کردن شده عالمی که باید بشه... شاید اگر همچین همسر بد عنقی نداشت هیچ وقت به اون مقام نمی رسید. مامان همانجور که چند تا کدو سبز را پوست می‌کند تا به غذا اضافه کند سرش را تکان داد و گفت: –توکل به خدا. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
خــــُوش بِحٰـــال دل مــَن مثل تو آقـــا دارد بر سَــرش سایه آرامش طوبی دارد با شما آبرویی قدر دو دنیا دارد پای این عشق اگر جان بدهم جا دار‌د 【السلام علیک یا امام رضا(ع)】 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
حتی تاریکترین شب نیز پایان خواهد یافت و خورشید خواهد درخشید  روزهای خوب خواهند آمد به امید فردایی روشن که به آرزوهای امروزمان برسیم شبتون بخیر 🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ بوی تو را گرفته دل و این دهان من از بس صدات کرده، گرفته زبان من صبح و مساء نه، که فقط چند لحظه ای اینجا برای گریه بشو میهمان من جانم فدای گریه ی روز و شبت شود جانم فدای اشک تو صاحب زمان من چشم تو زخم می شود آقای خوب من آخر چقدر گریه کنی مهربان من؟ اذنم بده، به جای تو خون گریه میکنم میبارم آنقدر که بگیرند جان من #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
Part02_سلام بر ابراهیم ج1.mp3
13.16M
کتاب "سلام بر ابراهیم" حاوی زندگینامه و خاطرات پهلوان شهید بی مزار ابراهیم هادی است. ² <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
اكنون پيامبر به سوى مسجد مى رود، وارد مسجد مى شود، جبرئيل بر او نازل مى شود و به او چنين مى گويد: "اى محمّد! خدا به تو سلام مى رساند و مى گويد: موسى از من خواست تا بر قارون عذاب نازل كنم و من اين كار را كردم، به عزّت و جلالم سوگند، اگر امروز با على، فاطمه، حسن و حسين بر مسيحيان نفرين مى كردى، عذاب سختى را بر آنان نازل مى كردم". پيامبر دستان خود را به سوى آسمان مى گيرد و سه مرتبه شكر خدا را به جا مى آورد و سپس به سجده مى رود. روز مباهله، مانند آفتابى است كه در روز بيست و چهارم ذى الحجّه طلوع كرد و براى هميشه روشنى بخش حقّ و حقيقت است. درست است كه آن روز مباهله اى انجام نشد، امّا يك اعتقاد بلند به يادگار ماند كه صاحبان آن اهل بيت پيامبر بودند. بيا يك بار ديگر ترجمه آيه مباهله را با هم بخوانيم: "به آنان بگو بياييد با يكديگر مباهله كنيم، ما پسران، زنان و نفْس هاى خود را مى آوريم، شما هم پسران و زنان و نفْس هاى خود را بياوريد و آنگاه مباهله كنيم و بگوييم كه لعنت خدا بر كسى باشد كه دروغ مى گويد". خدا از پيامبر خواست تا سه گروه را همراه خود ببرد: اول: گروه پسران. دوم: گروه زنان. سوم: گروه اَنْفُس (نفْس ها) اين يك حقيقت قطعى است كه پيامبر آن روز فقط على، فاطمه، حسن و حسين(عليهم السلام) را براى مباهله برد. در كتب اهل سنّت اين مطلب بارها و بارها ذكر شده است و آن ها نمى توانند اين حقيقت را انكار كنند. پيامبر بايد اين مباهله را انجام دهد، يعنى خدا از پيامبر مى خواهد تا با مسيحيان اين گونه سخن گويد و آنان را به مباهله دعوت كند، پيامبر به آنان مى گويد بياييد اين گونه مباهله كنيم، هر كدام از ما اين سه گروه را همراه خود بياوريم و مباهله كنيم. پس معلوم مى شود كه پيامبر جزء اين سه گروه نيست، زيرا خود پيامبر كسى است كه قرار است مباهله را انجام دهد، پيامبر بايد "پسران"، "زنان" و "نفوس" را همراه خود به مباهله ببرد، پس اين سه گروه غير از پيامبر مى باشند. اكنون بايد آيه را با اين 3 گروه تطبيق دهيم: * اول: گروه پسران: پيامبر، حسن و حسين(ع) را همراه خود برد. پس معلوم مى شود كه حسن و حسين(ع)، پسران پيامبر هستند. اين كه ما عادت داريم حسن و حسين(ع) را پسران پيامبر مى ناميم، دليل قرآنى دارد، آرى، تو وقتى در زيارت عاشورا مى گويى: "السَّلاَمُ عَلَيكَ يَابنَ رَسُولِ اللهِ: سلام بر تو اى پسر رسول خدا" بايد بدانى كه سخن تو، يك مفهوم قرآنى است و قرآن آن را تأييد مى كند. * دوم: گروه زنان: پيامبر از گروه زنان، فقط فاطمه(س) را همراه خود برد و اين نشانه برترى مقام فاطمه(س) نسبت به همه زنان است. * سوم: گروه اَنْفُس (نفْس ها) اين قسمت كليدى ترين قسمت آيه است: أَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ براى بيان معنى اين قسمت بايد مقدّمه اى ذكر كنم: وقتى نگاه به آسمان مى كنى و مى گويى: "آن ماه است"، منظور تو مشخّص است، تو ماه آسمان را ديده اى و به آن اشاره مى كنى، امّا گاهى به زيبارويى اشاره مى كنى و مى گويى: "او ماه است"، در اينجا تو از "مجاز" استفاده كرده اى، يعنى كلمه "ماه" را در معناى غير حقيقى آن به كار برده اى، تو مى خواستى زيبايى آن شخص را بيان كنى براى همين از واژه "ماه" استفاده كرده اى. خدا از پيامبر مى خواهد كه جان و روح خود را براى مباهله ببرد، اين يك مجازى است كه خدا استفاده كرده است. در زبان فارسى وقتى ما كسى را خيلى دوست داريم به او مى گوييم: "روح منى! جان منى". معلوم است كه كلمه "روح" در اينجا يك مجاز است. در واقع ما مى خواهيم بگوييم ما آن فرد را خيلى دوست داريم، او پيش ما خيلى عزيز است. خدا از پيامبر مى خواهد تا "نفْس خود" را براى مباهله ببرد. اگر بخواهيم كلمه "نفْس" را به فارسى ترجمه كنيم، بايد واژه "روح و جان" را استفاده كنيم. به راستى پيامبر چه كسى را مانند روح و جان خودش مى دانست؟ پيامبر على(ع) را بسيار دوست مى داشت و او را همچون جان خود مى دانست. وقتى او را به سوى طائف فرستاد به مردم آنجا چنين نوشت: "من كسى را كه مانند نفْس و جان من است به سوى شما مى فرستم". آرى، آيه مباهله ثابت مى كند كه على(ع)، همچون روح و جان پيامبر است. 💖💖💖💖🌻💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
32.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آه از دوری 💔💔🥀🥀🥀 التماس دعا🙏🙏 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
💢 یک سوپرمارکتی و کلی ماجرا 🔹مدتی از شهادت برادرم گذشته بود . عده زیادی آمدند منزل و بدهکاری شان را به سوپر مارکتی کاظم پرداخت کردند . در میان آن ها یک آقای غریبه هم بود . خودش اقرار کرد که اهل آن محله نبوده و به صورت اتفاقی مغازه کاظم را دیده بود : مقداری خرید کردم اما متوجه شدم کارت بانکی ام را نیاورده ام. 🔹آقا کاظم اجازه داد بدون پرداخت پول جنس ها را به منزل ببرم و جلوی خانواده ام شرمنده نشوم. البته فردایش بدهی ام را پرداخت کردم ولی این جوانمردی او در ذهن ام باقی ماند. 🔹شهید کاظم عابدی از سربازان انتظامی کردستان سیزدهم فروردین 90 در مریوان بر اثر درگیری با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید. ➥ @shohadanaja@shohada_vamahdawiat