eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
26 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
💢همسر مهربانم 🔹وقتی که جنگ آغاز شد، ابراهیم بلافاصله برای رفتن به جبهه داوطلب شد، درصورتی ­که در راهنمایی و رانندگی خدمت می­کرد. من هیچ­گاه فکر این را هم نمی­کردم که ابراهیم بخواهد جبهه برود و ازما دور شود؛ چندسالی بیشتر نبود که زندگی مشترکمان را شروع کرده بودیم، دختر اولم چهارسال بیشتر نداشت و دومی هم در راه بود. به او اعتراض کردم حداقل در این بحبوبه جنگ نرود وهمین­جا خدمت کند، اما او برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، گفت: «نترس چیزیم نمی­شود، بادمجان بم آفت ندارد». 🔹اما وقتی که برای آخرین بار داشت خداحافظی می­کرد تا به جبهه اعزام شود، هرچند لحظه یکبار، برمی­گشت و با نگاه غریبی به من نگاه می­کرد؛ بااینکه بغض راه گلویم را گرفته بود، سعی می­کردم به او لبخند بزنم، اما همان موقع به دلم افتاد که این­بار رفتنش با دفعات قبل فرق می­کند. 🔹یک هفته بعد، خبر شهادتش همراه با نامه­ای به دست من رسید؛ دوستانش می­گفتند که نامه را شب قبل از شهادتش در آبادان نوشته است: «همسر مهربانم؛ اسم فرزندم را فاطمه بگذار تا رهروی بانوی عالمیان باشد، شما و دختران عزیزترازجانم را به­ خدا می­سپارم». ➥ @shohadanaja@shohada_vamahdawiat
ساعتى است كه آفتاب طلوع كرده است، اكنون على(ع) با دست پر به خانه مى رود، در دست او مقدارى جو است، فكر مى كنم با اين مقدار جو مى توان پنج قرص نان پخت. وقتى او به خانه مى رسد، فاطمه(س) به استقبال على(ع) مى آيد، وقتى على(ع)نگاهى به فاطمه(س) مى كند، همه خستگى او برطرف مى شود. ساعتى بعد فاطمه(س) كنار آسياب دستى مى نشيند و مشغول آسياب كردن مى شود تا با تهيّه آرد بتواند نان بپزد. نزديك اذان مغرب است، على(ع) به مسجد رفته است، بلال، اذان مغرب را مى گويد، همه پشت سر پيامبر نماز مى خوانند. على(ع) بعد از نماز به خانه مى آيد، فاطمه(س) سفره افطار را پهن كرده است، همه اهل خانه (على، فاطمه، حسن، حسين، فضّه) گرد سفره مى نشينند. به سفره على(ع) نگاه مى كنم، يك ظرف آب و پنج قرص نان!! همه منتظرند تا على(ع) دست به سفره ببرد، على(ع) دست دراز مى كند تا نان را بردارد كه ناگهان صدايى به گوش مى رسد: "سلام بر شما اى خاندان پيامبر! من فقيرى مسلمان هستم، از غذاى خود به من بدهيد كه من گرسنه ام". على(ع) نگاهى به فاطمه(س) مى كند، از فاطمه اش اجازه مى گيرد، فاطمه(س)لبخند رضايت مى زند، حسن و حسين(ع) و فضّه هم با لبخندى رضايت خود را اعلام مى كنند، على(ع) نان ها را برمى دارد و به سوى در خانه مى رود و نان ها را به فقير مى دهد. اهل اين خانه با آب خالى افطار مى كنند، آنان امشب گرسنه مى مانند. 🦋🦋🦋🦋🔹🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
نمیخونی‌نشرش‌بده😉 پروفایلتم‌عوض‌کن😍 همہ‌باهم‌درشب‌یلداساعت۲۲:۰۰ دعای‌فرج‌رامیخوانیم...🤲 🌙تاتونیایۍ‌همہ‌شبہایلداست... ❤️ ❤️ ❤️ 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
Part05_سلام بر ابراهیم ج1.mp3
11.24M
کتاب "سلام بر ابراهیم" حاوی زندگینامه و خاطرات پهلوان شهید بی مزار ابراهیم هادی است. <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 نسیم صبحگاهی که بین شاخ و برگهای درخت های بوستان می پیچید، باعث شده بود، کمی از گرمای تیر ماه گرفته بشه. روی نیمکت همیشگی نشستم و بی صبرانه منتظر امدن راحیل شدم، چند دقیقه ایی صبر کردم خبری نشد، بلند شدم و کمی قدم زدم و سرک کشیدم به مسیری که باید می‌آمد، ولی بازهم نبود.گوشی را برداشتم و تماس گرفتم، بوق اشغال میزد. راه افتادم، به دنبالش بروم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم از دور می‌آید. همانجا ایستادم و منتظر شدم. کلافه بودم، ولی سعی کردم خودم را آرام نشان بدهم و با لبخند چند قدم جلوتر رفتم. نزدیک که رسید عذر خواهی کردو گفت: –تلفنم زنگ زد مجبور بودم جواب بدم. از حرفش خنده ام گرفت. – چه جالب! دنیا چقدر کوچیکه! –چطور؟ ــ آخه، اگه یادت باشه دفعه ی پیشم که من حالم بد بودو تواینجا منتظرم بودی که با هم حرف بزنیم، دقیقا همین اتفاق افتادو باعث شد من دیرتر بیام. لبخندی زدو گفت: _پس درسته که میگن «این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید صداها را ندا" – یعنی تو هم اون روز اینقدر دق خوردی؟ با شرمندگی گفت: –چرا دق؟ چیز مهمی نیست خودتون رو ناراحت نکنید وبعدبه طرف نیمکت حرکت کردو نشست. با فاصله کنارش نشستم، چقدر از این فاصله ها خسته بودم، با خودم گفتم، چیزی نمانده باید چند روز دیگر صبر کنم. او با دخترهای دیگر فرق می کند، از روزی که گفته بود به خاطر ترس از خدا نماز می خواند، انگار من را هم یک جورایی ترسانده بود. نفس عمیقی کشیدم و سکوت بینمان را شکستم – نمی خواهی بگی چی شده؟ نگاهی به من انداخت و بعد سرش را چرخاند و به گل های رز رنگا رنگی که کمی جلوتر از ما، در باغچه ی مستطیلی که دور تا دورش را قرنیزهای آجری رنگ چیده بودند چشم دوخت و گفت: –راستش دیشب بعد از اینکه پیام دادید، برادرتون موافقت کردند، نمی دونم چرا، استرس گرفتم و مدام فکر این که کلا کارم درسته یا نه و خیلی فکرهای دیگه آزارم میداد، سعیده که پیشم بود گفت: – استخاره بگیرم. که کاش نمی گرفتم، اگه می خواستم باید همون اول استخاره می گرفتم، شاید واسه آرامشم حرفش رو قبول کردم و گرفتم. یا به خاطر این که کسی کارم رو تایید کنه و چه پشت گرمی بهتر از خدا؟ خلاصه این که... اینجای حرفش مکثی کردو زیر چشمی نگاهم کرد، وقتی دید چشم به دهانش دوخته‌ام و سرپا گوش هستم برای شنیدن بقیه ی حرف هایش، ادامه داد: –جوابش بد درامد. هر دو سکوت کردیم، با تمام نیرویی که در خودم سراغ داشتم تلاش کردم، تا داد نزنم، اگر یک لحظه دیگر آنجا می ماندم مممکن بود کنترلم را از دست بدهم، بنابر این از جایم بلند شدم و از او دور شدم. تا توانستم قدم زدم ونفس عمیق کشیدم. با خودم گفتم: «پس یعنی خودشم گریه کرده و ناراحته از جواب استخاره. از این فکر لبخندی به لبم نشست و برگشتم و نگاهش کردم، به طرفم می‌آمد، نفس عمیق دیگری کشیدم و با آرامش بیشتری به طرفش رفتم. وقتی به هم رسیدیم دست هایم را توی جیبم گذاشتم و گفتم: –قدم بزنیم؟ با هم، هم قدم شدیم و او در ادامه ی حرفش گفت: –عذاب وجدان پیدا کردم و چند ساعت از شب رو با خدا حرف زدم و بگذریم که چطور شبم صبح شدو بعد از نماز صبح خوابم برد. واسه همین صبح خواب موندم و تا بیام دیر شد، قبل از این که بیام اینجا، اون تلفنه هم مامان بود که در جواب سوالی که براش پیامکی فرستاده بودم زنگ زد که بگه عمل به استخاره واجب نیست. نفسم را عمیق بیرون دادم و همانطور که دستم دد جیب شلوارم بودبرگشتم طرفش وبا اخمی تصنعی گفتم: –نمیشد حالا از آخر می گفتی می رفتی اول، بعد دستم را روی قلبم گذاشتم و با لحن شوخی ادامه دادم: – آخر از کار میندازیش. اوهم اخم کرد. – اگه شما کنجکاوی نمی کردید من اصلا اینارو براتون نمی گفتم، شاید هیچ وقتم متوجه ی این اتفاقات نمی شدید. اصرار شماباعث شد هر دومون هم از کلاسمون بیوفتیم، هم... نگذاشتم حرفش را تمام کند و با دلخوری گفتم: –دله دیگه، طاقت ناراحتیت رو نداره. میگی چیکارش کنم. حرفی نزد. طبق معمول من سکوت را شکستم. – پنج شنبه مزاحمتون میشیم برای خواستگاری... حرفی نزد، و من ادامه دادم: –مامانم شاید به مادرتون زنگ بزنن تا همون روز بله برون هم انجام بشه. نگاه تیزش باعث شد بگم: – خب جواب شما که مثبته حرفهامون رو هم که قبلا زدیم، دیگه چرا اینقدر طولش بدیم... به دور دست خیره شد. – نمی دونم در مورد این چیزها مادرم باید تصمیم بگیره... سرم را به علامت تایید تکون دادم و ایستادم، او هم به تبعیت از من ایستاد، نگاهم را دوختم به آویزهای گیره ی روسری‌اش که یک قفس ریز با یک پرنده فلزی طلایی رنگ از آن آویزان بود، بی اراده دستم را دراز کردم و آویزهارا توی دستم گرفتم. –چقدر جالبه، حالا چرا قفس و پرنده؟ از خجالت سرخ شد و سرش را عقب کشید. آویزها از دستم سر خورد. عذر خواهی کردم و گفتم: 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج 🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ای کاش قلبهای همه ی ما بخاطر التهاب نیامدنت تندتر میزد، ای کاش چشم های همه ما به راه دوخته می شد، ای کاش جانهای همه ما ازبیقراری انتظار تو گُر میگرفت... آن وقت حتما می آمدی.. #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
www.sahebzaman.org پایگاه فرهنگی صاحب الزمان 2.mp3
1.27M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🍃🌸 – اینارو دیدم یاد یه شعری افتادم. ــ کدوم شعر؟ "افسوس که این کنج قفس راه ندارد اکنون که یک پنجره کوتاه ندارد. پرواز کنم تا که رها گردم از این غم آخر دل بیچاره که همراه ندارد ..." با خجالت گفت: – چقدر خوبه که اهل شعر هستید. از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: – اهل شعرنیستم، اهل تهرانم، روزگارم بد نيست‌. تكه ناني دارم ، خرده هوشي‌، سر سوزن ذوقي‌.. و دوباره با لبخند نگاهش کردم. او هم زمزمه وار ادامه داد: "مادري دارم ، بهتر از برگ درخت‌. دوستاني ، بهتر از آب روان‌. و خدايي كه در اين نزديكي است، لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند. روي آگاهي آب‌، روي قانون گياه‌. من مسلمانم‌." دست هایم را بالا بردم برایش کف زدم. سربه زیر گفت: – بریم دیگه آقا آرش. همانطور که به سمت دانشگاه می‌رفتیم گفتم: –راحیل. جواب نداد. دوباره گفتم: – راحیل خانم. ــ بله. نچ نچی کردم و گفتم: –الان تو دلت میگی دوباره من یه کم بهش خندیدم خودمونی شد. با لبخند فقط نگاهم کرد. ــ نذر کردم اگه تا آخر هفته با هم محرم شدیم، بعد مکثی کردم و گفتم: – ولش کن یه نذری کردم دیگه. نگاهی بهم انداخت و گفت: –الان بهتون اصرار کنم بگید یا خودتون میگید؟ ــ اصرارم کنید نمیگم. ــ صبر می کنم اگه محرم شدیم، خودتون می گید. ــ نمیگم. نگاه پیروز مندانه ایی بهم انداخت و گفت: –می گید، مطمئنم. بعد پا تند کرد و گفت: – من جلوتر میرم، شما لطفا آرومتر بیایید، خدا حافظ. بعد از این که رفت گوشی را برداشتم و پیام دادم: – امروز خودم می رسونمت. پیام داد: –نه آقا آرش، اجازه بدید محرم بشیم بعد. گاهی وقتها از این که برای با او بودن باید خیلی مسائل را رعایت کنم و حتی خیلی وقت ها هم مثل الان، برای اینکه برسونمش باید صبر کنم و مراعات، لجم می گیره. ولی وقتی فکر می‌کنم می‌بینم شاید جون من زود خودمونی میشم بیجاره جرات نمیکنه فعلا زیاد با من بیرون بره. احساس میکنم این راحت بودنم روی او هم تاثیر گذاشته است. به محض این که رسیدم شرکت، با مادر تماس گرفتم و گفتم، زنگ بزند و به مادر راحیل قضیه ی خواستگاری و بله برون را اطلاع بدهد. مادر زیاد سرحال نبود. صدایش گرفته بود. احساس کردم گریه هم کرده است. ولی چیزی نپرسیدم. بعد از یک ساعت دوباره با مادر تماس گرفتم، گفت: – مادر راحیل گفته: باید با خواهر و برادرش مشورت کنه، خودش خبر میده. پرسیدم: –مامان جان چرا ناراحتید؟ گریه اش گرفت و در همان حال گفت: –دکتر به مژگان گفته، قلب بچه تشکیل نشده، باید سقطش کنه. شوک زده شدم. بیچاره مادرم، چقدر ذوق داشت. به خانه که رسیدم. مژگان در را باز کرد. آثاری از ناراحتی نداشت. در عوض چشم‌های مادر قرمز بود. برای عوض کردن جو گفتم: –مژگان مگه خودت خونه زندگی نداری همش اینجایی؟ – خونه زندگیم همین جاست دیگه. مادر با همان ناراحتی گفت: – من خودم بهش زنگ زدم بیاد بریم واسه راحیل یه پارچه بخریم. گفتم: – مامان جان، آخه این چه ریسکیه که شما می کنید. با جاری جماعت آدم میره واسه عروس جدیدخرید کنه؟ بعد دستم رابه طرفین تکان دادم وادامه دادم: –اوه، اوه، چه شود. مژگان اعتراض آمیز گفت: –خیلی هم دلت بخواد که سلیقه ی من باشه. بعدشم، من عروس بزرگه ام ها... کمی خم شدم و دستم را به سینه ام گذاشتم. –منصب جدیدتون رو بهتون تبریک میگم. مادر با تشر گفت: –آرش. نمیخواد لباس عوض کنی، بیا مارو تا پاساژ پارچه فروشی سر چهار راه ببر، مژگان میگه اونجا پارچه هاش قشنگه. نگاهی به مژگان انداختم و گفتم: – عروس بزرگه افاضه فرمودند؟ مژگان بلند شدو مشتی حواله ی بازویم کردو گفت: –برو کنار می خوام رد شم و رفت به سمت در خروجی آپارتمان. – مگه قرار نشد دیگه از این حرکات... نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت: –هر وقت جنابعالی یاد گرفتی درست با من حرفی بزنی منم دیگه کتکت نمی زنم، کف دست هایم را به هم چسباندم و گفتم: –خانم، لطفا دیگه من رو کتک نزنید، منم دیگه باهاتون شوخی نمی کنم. مادردلگیر گفت: – آخه چیه این شوخیا، آخرشم دلخوری پیش میاد. راه بیفت بریم. با انگشت سبابه ضربدری روی کانتر کشیدم و نگاهی به مژگان انداختم وگفتم: – این خط، اینم نشون از این لحظه همه چی تموم شد. مژگان گفت: – ببینیم. در حال پوشیدن کفشم آرام از مژگان در مورد ناراحتی مادر پرسیدم. مژگان گفت: –حالا معلوم نیست، مامان زیادی شلوغش کرده. فردا هم میرم جای دیگه سونوگرافی. تا ببینیم چی میشه. –خب کاش فعلا چیزی بهش نمی‌گفتی. –باور کن آرش اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم مامان اینقدر براش مهم باشه. با تعجب پرسیدم: –برای تو مهم نیست؟ –چرا، ولی حالا که اتفاقی نیوفتاده، بعدشم اصلا الان بچه دار شدن برای ما زوده، وقت زیاد داریم. حرفهایش برایم عجیب بود، اصلا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. نمی توانستم بیشتر از این هم چیزی بپرسم. ولی اگر بلایی سر بچه ی کیارش می‌آمد، من هم @shohada_vamahdawiat
💢 میخوام اولین شهید روستامون باشم 🔹باورم نمی شد . سیل جمعیت از پلیس راه همدان تا روستای خودمان راه افتاده بود . داشتم تابوت پسر خاله ام ، شهید مجتبی یوسفی ،را تشییع می کردم . به یاد روزی افتادم که می خواستم بروم جبهه . 🔹موقع خداحافظی گفته بود : قبل از من رفتی جبهه برو ولی شهید نشی ها ! ... می خوام اولین شهید «دینار آباد» باشم.انگار امروز را دیده بود 🔹شهید مجتبی یوسفی هشتم آبان 1365 بر اثر بمباران هوایی رژیم بعث عراق در منطقه باختران کرمانشاه به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ➥ @shohadanaja@shohada_vamahdawiat
1⃣ دعوت نامه ای برای منتظران بی شک رفتار ما شیعیان را، به پیشوایان و رهبران دینی ما نسبت میدهند. اگر ما مدعی پیروی از آنان هستیم، باید بدانیم بی ادبی و بی اخلاقی ما، به شخصیت پیشوایانمان لطمه وارد میکند. کسی که پیرو امام زمان و منتظر اوست، باید الگوی خوبی، و ادب در گفتار و رفتار باشد؛ تا ادب او وسیله ای برای جذب دیگران به جمع هواداران و منتظران حضرت شود. مجموعه پیام های «اخلاق مهدوی»، تلاشی برای آشنایی منتظران امام زمان، با اخلاق حسنه مورد رضایت ایشان است. ان شاءالله با آموختن و عمل به اخلاق مهدوی، زینت و آبروی اهل بیت باشیم. <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه دستگیری شهید محسن حججی توسط داعش (لعنت الله) 😔😭😭 فیلمبرداری توسط داعش از تلویزیون داعش <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
فردا شب بار ديگر همه سر سفره نشسته اند، على(ع) امروز مقدارى جو به خانه آورده است و فاطمه(س) آن را آسياب كرده و با آن نان پخته است. به سفره فاطمه(س) نگاه كن باز يك ظرف آب و پنج قرص نان! على(ع) بسم الله مى گويد و دست مى برد تا نان را بردارد كه ناگهان صدايى به گوش مى رسد: "سلام بر شما اى خاندان پيامبر! من يتيم هستم، پدرم در راه اسلام شهيد شده است. به من غذايى بدهيد". بار ديگر على(ع) به همه نگاه مى كند، همه لبخند رضايتى بر لب دارند، على(ع)نان ها را برمى دارد و به در خانه مى رود و به آن يتيم مى دهد. امشب نيز اهل اين خانه با آب خالى افطار مى كنند. شب سوم است، همه سر سفره نشسته اند، على(ع) امروز نيز مقدارى جو به خانه آورده است و فاطمه با آن نان پخته است. همه سر سفره نشسته اند كه صدايى به گوش مى رسد: "سلام بر شما اى خاندان پيامبر! من اسير هستم! گرسنه ام، از غذاى خود به من بدهيد". در خانه ديگر هيچ چيزى يافت نمى شود، اهل اين خانه از صبح تاكنون هيچ نخورده اند، اين كه به در خانه آمده است، اسيرى است كه بت پرست است، به راستى على(ع) چه خواهد كرد؟ اهل اين خانه هرگز كسى را نااميد از در خانه خود بازنمى گردانند، آن ها همگى كريمند. على(ع) نان ها را در دست مى گيرد آن را به اسير مى دهد و به داخل خانه برمى گردد. امشب نيز اهل اين خانه گرسنه مى مانند. 💐💐💐💐🌷💐💐💐💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنرانی حاج آقا دانشمند ✍موضوع : ظهور امام زمان ‌‌‌‌ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
Dua-Tawassul-Samavati.mp3
13.58M
...... دل چه صفا گیرد از دعای توسل حالِ دعا گیرد از دعای توسل قلب همه عاشقانِ آل محمد (ص) نور خدا گیرد از دعای توسل 💐التماس دعا 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 مثل مادر واقعا ناراحت میشدم. بعد از کلی مشورت و نظر دادن بالاخره پارچه‌ی زیبایی خریدیم. مژگان گفت: –پس انگشتر نشون چی؟مادر نگاهی به من کردو گفت: – می خوای اونم همین امروز بخریم؟ نگاهی به مژگان انداختم و گفتم: –خودش نباید بپسنده؟ مژگان لبهایش را بیرون دادو گفت: – اگه مثل من حساس باشه، آره دیگه. من انگشتر نشونم رو خودم با کیارش رفتیم خریدیم. –شما که خیلی اپن مایند بودید. هنوز محرم نبودیدخونه ی همدیگه هم می رفتید. مامان اخمی کردو گفت: – آرش بزار خودمون بخریم، لابد باید زنگ بزنم از مادرش اجازه بگیرم که باهم برید خرید؟ –مامان! خوبه شما کلا دوتا عروس بیشتر نداری اینقدر بی اعصابی ها، مادر من یه ذره ذوق داشته باش. ــ حوصله ندارم آرش. نگاه بلا تکلیفی به مژگان انداختم. – مژگان خانم نظر شما چیه؟ مژگان از حرفم خنده اش گرفت. – مثل این که تصمیمت جدیه ها، بعد کلافه گفت: –آخه اینجوری خیلی خشکه، یعنی منم بابد بهت بگم آقا آرش؟ بالارو نگاه کردم و گفتم: –اگه بگی که منت سر ما گذاشتی. دستش را در هوا چرخاندو گفت: – وای آرش، دیگه سختش نکن. پوفی کردم و گفتم: –حالا نظرت رو بگو بعد. ــ من میگم بخریم اگه خوشش نیومد بعدا بیاد عوض کنه. مادر فوری گفت: – آره راست میگه، ولی سایز انگشتش رو نمی دونیم... دست مادر را گرفتم. –مامان جان، می خواهید الان بریم خونه، تا فردا که مامان راحیل زنگ زدو خبر داد، یه فکری می کنیم. مادر که کمی هم خسته شده بودو ناراحتی‌اش کاملا مشخص بود. موافقت کردو به خانه برگشتیم.دو روز بعد، که مادر راحیل هم خبر داده بود وموافقت خانواده اش را اعلام کرده بود. ما بیشتربه تکاپوافتادیم که همه چیز را برای آن روز آماده کنیم.تنها چیزی که خوشی‌مان را به هم ریخت بود خبری بود که مژگان داد. دکتر گفته بودمطمئن است که قلب جنین تشکیل نشده و باید سقط شود. به جز مژگان که خنثی بود همه ناراحت بودیم. وقتی برای خرید انگشتر به راحیل زنگ زدم، متوجه ی ناراحتی‌ام شد. من هم دلیلش را برایش توضیح دادم. چند لحظه سکوت کردو گفت: –میشه چند دقیقه گوشی رو نگه دارید، تا من از مادرم بپرسم. بعد از چند لحظه پشت خط آمدوگفت: –مامان میگن به مژگان خانم بگید فعلا چند هفته ایی صبر کنندو بچه رو سقط نکنن، انشاالله قلبشون تشکیل میشه. با خوشحالی گفتم:–واقعا؟ آخه چطور؟ –حالا بعدا براتون توضیح میدم. ذوق زده روبه مادر حرفهای راحیل را گفتم و مادرم را در حال بال درآوردن دیدم. با خوشحالی گوشی را از دستم گرفت و خواست خودش همه چیز را از مادر راحیل بپرسد. من هم این طرف بال بال میزدم که بین حرفهایش اجازه ی راحیل را هم برای خرید انگشتر از مادرش بگیرد. بعد از اتمام تلفن، مادر، مژگان را بغل کردوگفت: فقط چند هفته صبر کن مژگان، عجله نکن برای سقط. میگن قلبش تشکیل میشه. مادر راحیل میگه گاهی بعضی بچه ها اینجوری میشن هیچ مشکلی هم نداره، فقط باید صبر کرد. یک روز بیشتر به مراسم بله برون نمانده بود که من و راحیل رفتیم و انگشتر را خریدیم. کلی گشتیم تا بالاخره راحیل یک انگشتر ظریف را پسندید، خیلی خسته شده بودیم. در راه برگشت همانطور که رانندگی می کردم پرسیدم: – بریم رستوران ناهار بخوریم؟ سرش را به علامت تایید کج کردو به گوشی‌اش که صدای اذانش همه جا را برداشته بود، خیره شد. با لبخند گفتم: – نترس، الان درستش می کنم. بعد پیاده شدم و از یک مغازه سوپر مارکتی آدرس نزدیکترین مسجد را پرسیدم و راحیل را به آنجا رساندم. خودم داخل ماشین منتظر ماندم تا نمازش تمام شود. قرار بود بعداز ظهر در پارک نزدیک خانه ی راحیل با داییش حرف بزنیم، چون داییش پیغام داده بود که قبل از مراسم می‌خواهد با من اختلاط کند. برای همین عجله ایی برای خوردن ناهارو رفتن نداشتم. نمی‌دانستم چه می خواهد بگوید، برای همین کمی استرس داشتم. راحیل با خوشحالی نشست روی صندلی ماشین و گفت: – اول ببخشید که منتظرتون گذاشتم، دوم یک دنیا ممنون. با تعجب گفتم: –چه بشاش! با این خستگی و گرسنگی اصلا فهمیدی چی خوندی؟ –خدانگفته که خسته و گرسنه بودی نماز و بی خیال شو، یا نگفته، عزیزم هروقت حوصله داشتی و همه چی بر وفق مرادت بود بیا یه نمازی هم بزن به کمرت. از حرفش بلند خندیدم. –خب آخه اونجوری آدم همش فکر غذا خوردنه، نمیفهمه چی خونده. لبخند زد. – نماز یعنی ادب برای خدا...یعنی اگه ما حوصله نداشته باشیم یه آشنا بهمون سلام کنه، جوابش رو نمیدیم؟ بعد مکثی کردوادامه داد: – تو هر حالی باشیم به اون آشنا لبخند می زنیم و جواب میدیم که به بی ادبی متهم نشیم. داخل رستوران شدیم. میزی را انتخاب کردیم و نشستیم. ✍ ادامه دارد. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
میشه‌لات‌بالاشهر‌تهرون‌باشی ولی‌شهید‌هم‌بشی‌‌ کافیه‌خودت‌بخوای... 🔸طرح‌جدید ‌شهیدمجیدقربانخانی❤️ 🔉قرائت‌دعای‌فرج ''بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم'' اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک‏ الْمُشْتَکى‏، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ‏ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى‏ فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى‏ فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ‏ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ صبحی گره‌ از زمانه‌ وا خواهد شد راز شـب تـار بـر مـلا خـواهـد شـد در راه، عـزیـزی‌ ست که با آمدنش هر قطب‌ نما، قبله‌ نما خواهد شـد #السلام‌علیڪ‌یابقیة‌الله‌فی‌ارضه✋ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 بعد از انتخاب غذا موبایل راحیل زنگ خورد. از طرز حرف زدنش متوجه شدم مادرش است. بعد از آمار دادن که کجا هستیم. از حرفهایش فهمیدم که در مورد مژگان حرف میزنند. کنجکاو شدم. مادر راحیل سوالهایی می‌پرسید که راحیل جوابی برایشان نداشت و مدام می‌گفت: نمیدونم. باشه می‌پرسم. بعد از قطع تماس گفت: –آقا آرش، مامان در مورد مژگان سوالهایی می پرسیدن که من جوابشون رو نمی‌دونستم. مثلا این که بارداریشون تو چند هفتگی هست و این چیزها. گفتن مژگان خانم اگه بخوان می‌تونن سونوشون رو جایی که مامان معرفی می‌کنند، نشون بدن تا اونجا دکتر براشون توضیح بدن. در مورد تشکیل نشدن قلب بچه و این چیزا و این که چرا باید چند هفته صبر کنند. نمی دانستم چطور بگویم که وقتی کیارش شنید که مادر راحیل گفته کمی صبر کنید و بچه را سقط نکنید. چه قشقرقی به پا کرد. با فریاد می‌گفت، دکترها عقلشون نمیرسه این همه سال درس خوندن، یه زن عامی عقلش میرسه. به مامان می‌گفت، عقلت رو دادی دست اینا. اینهمه علم پیشرفت کرده، اونوقت شما اندر خم یک کوچه موندید. چطور به راحیل می‌گفتم، مژگان هم موافق حرفهای شوهرش بود. کمی مِن و مِن کردم و گفتم: –راستش منم مثل تو این چیزها رو نمیدونم. رفتم خونه به مامان میگم که خونتون زنگ بزنه و با مامانت صحبت کنه. فقط یه سوال داشتم. –بفرمایید. –مادرت از کجا این چیزها رو میدونن؟ چرا گفتن که مژگان چند هفته صبر کنه. –راستش من اطلاعات دقیقی ندارم. ولی بارها از مادرم شنیدم که خیلی ها بودن که دکترهاشون دقیقا همین حرف رو بهشون زدن و گفتن که قلب بچه تشکیل نشده و باید سقط کنند. ولی بعد از چند هفته که بعضی از اونها دلشون نیومده سقط کنند، قلب بچه تشکیل شده و وقتی دنیا امده، هیچ مشکلی نداشته و خیلی هم نسبت به بچه های دیگه باهوش بوده. حالا اگر مژگان خانم خواستن اطلاعات دقیق رو بدونن، می‌تونن به مادرم زنگ بزنن و بپرسن. سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم: –ممنون. فقط این برادر من یه کم دیر باوره، وقتی مامان بهش گفت که کمی صبر کنید، گفت، ممکنه برای مژگان خطر داشته باشه. البته مامانم سعی می‌کرد قانعش کنه. حالا دیگه نمی‌دونم چقدر موفق باشه. باتعجب گفت: –فکر نمی‌کنم خطری برای مژگان خانم داشته باشه. اگه ایشون واقعا میخوان سقط کنند، بعد از دو الی سه هفته این کار رو بکنند. مگه براشون فرقی داره، حداقل بعدا عذاب وجدان ندارن. –بله درسته. حالا منم باهاش صحبت میکنم. حرف منو قبول میکنه. بلند شدم، برای شستن دستهایم به طرف سرویس رفتم. وقتی برگشتم. راحیل راغرق فکر دیدم. نشستم و پرسیدم: – به چی فکر می کنی؟ لبخندزد. – به خودمون، به تقدیر، به کارهای خدا. ــ کدوم کارهاش. ــ نمی دونم قربونش برم چه نقشه ایی برامون چیده. با تعجب گفتم: – نقشه؟ ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
امشب على(ع) سر خود را پايين مى گيرد، كاش چيز ديگرى در اين خانه يافت مى شد، تنها چيزى كه در اين خانه پيدا مى شود، سفره خالى است. به خدا هيچ كس نمى تواند بزرگى اين خانه كوچك را به تصوير بكشد. فرشتگان مات و مبهوت اين صحنه اند، آن ها مى دانند كه هرگز ديگر شاهد چنين منظره اى نخواهند بود. اين اوج ايثار است. اوج مردانگى است. غذاى خود و خانواده ات را به بت پرست بدهى، زيرا او به تو پناه آورده است، اين اوج انسانيّت است! آرى، فرشتگان اكنون مى فهمند كه چرا خداوند از آنان خواست كه به آدم سجده كنند. آن ها امشب به سجده خود افتخار مى كنند! درست است كه در اين خانه غذايى يافت نمى شود; امّا فاطمه(س) با لبخندش براى على(ع) بهشتى ساخته است. بهشتى كه على(ع) آن را با بهشت خدا هم عوض نمى كند. فاطمه(س) بهشت على(ع) است. * * * صبح روز بيست و پنجم ذى الحجّه فرا مى رسد، صداى در خانه مى آيد، پيامبر به ديدار اهل اين خانه آمده است، فاطمه نماز مى خواند، پيامبر با يك نگاه همه چيز را مى فهمد، اثر گرسنگى را در آنان مى يابد. نگاهى به آسمان مى كند و دعا مى كند. جبرئيل نزد پيامبر مى آيد و به او مى گويد: اى محمّد! خدا در مقام خاندان تو، اين سوره (سوره هل أتى يا سوره انسان) را نازل كرده است: بِسْمِ الله الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ هَلْ أَتَى عَلَى الاِْنسَـنِ حِينٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شَيْـًا مَّذْكُورًا ...إِنَّ الاَْبْرَارَ يَشْرَبُونَ مِن كَأْس كَانَ مِزَاجُهَا كَافُورًا...وَ يُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِينًا وَ يَتِيمًا وَ أَسِيرًا .... آيا زمانى طولانى بر انسان نگذشت كه او هيچ چيزى نبود و از او هيچ ياد و نشانى به ميان نبود؟ ما انسان را آفريديم و او را بينا و شنوا قرار داديم و راه سعادت و گمراهى را به او نشان داديم. ما براى كسانى كه كفر ورزند غذابى دردناك آماده كرده ايم. در روز قيامت، مؤمنان از آب گوارا سيراب خواهند شد كه با عطر خوشى آميخته است، فقط آنان از آن چشمه مى نوشند، آنان كسانى هستند كه به نذر خود وفا مى كنند و از روز قيامت در هراس هستند و غذاى خود را به فقير و يتيم و اسير مى دهند در حالى كه خودشان به آن نيازمند هستند، آنان اين كار را به خاطر خدا انجام مى دهند و هرگز انتظار پاداش و سپاس از ديگران ندارند... و خدا هم به آنان بهشت خويش را ارزانى مى دارد... 🔶🔶🔶🔶💐🔶🔶🔶🔶 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سوالات مسابقه‌ی خطبه ی غدیر ⤵️ ۱ _ جبرئیل چند مرتبه برای اینکه پیامبر اسلام صلی الله علی را به جانشینی خود معرفی کند به زمین آمد؟؟🌷 ۲_ ترجمه ی آیه ای را که به پیامبر تهمت زود باوری زدند را بیان کنید؟؟🌹 ۳_ ادامه ی این فراز از خطبه ی غدیر را بیان بفرمائید 🔙 هان! بدانيد جبرئيل از سوي خداوند خبرم داد: «هر آن كه با علي بستيزد و بر ولايت او گردن نگذارد،.......🏵 ۴_ جای خالی را پر کنید🔚 هان مردمان! همانا او هم جوار و ......... خداوند است كه در نبشته ي عزيز خود او را ياد كرده و درباري ستيزندگان با او فرموده: «تا آنكه مبادا كسي در روز .......... بگويد: افسوس كه درباره‌ی همجوار .......... خدا كوتاهي كردم»💮 ۵_ خداوند چه کسانی را امانت داران خود و حاکمان خود در روی زمین قرار داده اس؟؟؟💐 ۶_ خداوند دین را با چه تکمیل کرده است؟؟؟🌳 ۷_ به گفته ی پیامبر اسلام صلی الله در خطبه‌ی غدیر کدام سوره در شان حضرت علی نازل شده است؟؟؟🌻 ۸_ جای خالی را پر کنید 🔚 هان مردمان! خدا را گواه گرفتم و پيام او را به شما رسانيدم. و بر فرستاده....... جز بيان و ابلاغ روشن نباشد! هان مردمان! ...... كنيد همان گونه كه بايسته است. و نميريد جز با.........🌻 ۹_ پیامبر در خطبه ی غدیر چه هشداری به مردم داد؟؟؟؟🌺 ۱۰_مردمان! سبقت جويان به بيعت و پيمان و سرپرستي او و سلام بر او با لقب اميرالمؤمنين در نزد خدا چه پاداشی دارند؟🌼 دوستان عزیزم چیزی به پایان مهلت ارسال جواب مسابقه نمونده 🚶‍♂️🚶‍♂️دوستان عجله کنید 🌻🌻 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸           @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
روز پرستار قرعه کشی مسابقه جا نمونید 💐💐💐