فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #فاطمیه
🌼 از حضرت زهرا کم نخواه !
🎙حجت الاسلام عالی
#شهداءومهدویت
<======🖤💐🖤======>
@shohada_vamahdawiat
<======🖤💐🖤======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #نماهنگ
☑️ #بیانات_رهبری درباره وداع حضرت علی (ع) با حضرت زهرا (س)
▪️در کنار بسترت مینالم ای یار...
#در_پناه_مادر
#دعای_مادر
#شهداءومهدویت
<======🖤💐🖤======>
@shohada_vamahdawiat
<======🖤💐🖤======>
#تسلیت_امام_زمانم🥀
بیا بیا گل زهرا، #عزاے مادر توست
صفاے #فاطمیه از، صفاےمادرتوست
بیا که با تن خونین هنوز منتظر است
که #انتقام تو تنها، دواے مادر توست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🏴
#شهادت_مادرم_زهرا_س_تسلیت🏴
<======🖤💐🖤======>
@shohada_vamahdawiat
مداحی آنلاین - گل امید آسمون - محمود کریمی.mp3
4.35M
🔳 #ایام_فاطمیه
گل امید آسمون
که شده قامتت کمون
🎤 #محمود_کریمی
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#شهداءومهدویت
<======🖤💐🖤======>
@shohada_vamahdawiat
<======🖤💐🖤======>
مداحی آنلاین - شبا که گریه میکنی گریم میگیره - محمود کریمی.mp3
8.11M
🔳 #ایام_فاطمیه
شبا که گریه میکنی گریم میگیره
نماز شب که میخونی گریم میگیره
🎤 #محمود_کریمی
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#شهداءومهدویت
<======🖤💐🖤======>
@shohada_vamahdawiat
<======🖤💐🖤======>
◾️ بی تو با شمع علی تا به سحر میسوزد
◾️ شمع می میرد و او بار دگر میسوزد
◾️ یک نفر مثل درختان سپیدار بلند
◾️ در خیالش همه شب بین دو در میسوزد
🏴 فرارسیدن شهادت بانوی دو عالم، حضرت فاطمهالزهرا سلاماللهعلیها تسلیت باد.
➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت189
بعد نگاه خشمگینش را حواله ی من کردورفت
آرش نشست پشت فرمان و ساعتش را نگاه کرد. دلم می خواست بپرسم چه شده ولی به خاطر وجود فاطمه نپرسیدم
˝یعنی به خاطر لباس مژگان بحثشان شده، آرش و این حرفها"
البته ناگفته نماند که لباس مژگان هم خیلی ضایع بود.
یک تونیک حریر سفیدیقه باز پوشیده بود که از روی سینه چین میخوردو تا روی باسنش میآمد. برجسته بودن شکمش کوتاه ترش هم کرده بود. شالش را با تونیکش ست کرده بود، با ساپورت مشگی.
بعد از ده دقیقه آرش دوباره ساعتش را نگاه کردو ماشین را روشن کرد. اخم هایش هنوز در هم بود.
همین که خواست حرکت کند مژگان سر رسید. با عصبانیت در ماشین را باز کرد. کنار فاطمه نشست و در را محکم کوبید. لباسش را عوض کرده بود. البته فرق آنچنانی نکرده بود فقط به جای تونیک سفیده، توسی رنگش را پوشیده بود که بلندیاش تا بالای زانویش میرسید.
"حالا آرش برای این یه کوچولو تغییر چرا دعوا راه انداخته بود من نمی دونم."
برگشتم طرفش و سلام کردم. با اخم جوری جواب داد که فقط حرف س را شنیدم. لب زدم خوبی؟ سرش را طرف شیشهی ماشین چرخاند.
فاطمه با اشاره به من فهماند که ولش کنم.
برگشتم و صاف نشستم، آرش غرق فکر بود.
تازه داخل خیابان اصلی افتاده بودیم که مژگان گفت:
–آرش اینجاست پاساژه.
آرش بدونه این که نگاهش را از خیابان بگیرد بی تفاوت گفت:
– الان دیگه دیره، نمیشه، بعدا خودت بیا خرید کن.
مژگان هم دیگر حرفی نزد.
هم زمان با رسیدن ما عموی آرش هم با زن و دوتا پسرهایش که یکی نوجوان بودو یکی تقریبا هم سن آرش بود، رسیدند.
بعد از سلام و احوال پرسی وارد خانه شدیم.
چند دقیقه بیشتر نگذشت که کیارش هم به جمع اضافه شد.
دیدن کیارش هم باعث باز شدن اخم های مژگان نشد.
هر از چندگاهی که نگاه من و مژگان به هم میافتاد با دلخوری نگاهش را از من می گرفت.
باید در فرصت مناسبی می پرسیدم که چرا از دست من ناراحت است.
زن دایی آرش با اشاره از من خواست که کنارش بنشینم. همین که کنارش نشستم، در مورد آشنایی من و آرش پرسید. برایش عجیب بود که چطور من عروس این خانواده شدهام.
بعد با کمی مِن و مِن گفت:
–راحیل جان، دوستی داری که ویژگیهای خودت رو داشته باشه و به ما معرفی کنی؟ آخه میخوام واسه پسرم زن بگیرم.
فکری کردم و گفتم:
–منظورتون رو دقیقا متوجه نمیشم.
–یعنی مثل خودت محجبه باشه دیگه. دنبال یه عروس کدبانو و مومن میگردم. میخوام دختری باشه که اهل زندگی باشه و مومنم باشه.
زن دایی آرش خودش محجبه نبود. برایم جالب بود که دنبال عروس محجبه میگشت.
وقتی سکوت و تعجبم را دید گفت:
–به تیپم نگاه نکن، برام خیلی مهمه که مادر نوه های آیندم مومن باشه و حلال و حرام سرش بشه. برای پسرمم مهمه. اصلا از این دخترای امروزی خوشش نمیاد. نگاهی به پسرش انداختم. تیپ او هم نشان نمیداد که دنبال همچین دختری باشد. یک لحظه یاد سعیده افتادم. به نظرم خیلی به این خانواده میآمد. بنابراین گفتم:
–یه نفر هست که نماز خونه، اهل حرام و حلال هم هست. فقط کمی موهاش رو میده بیرون. البته خیلی دختره خوبیه. بعد اشارهایی به موهای خودش کردم.
–تقریبا مثل خودتونه، در همین حد مو بیرون میزاره.
–نه راحیل جان. من میگم چادری باشه. اونوقت تو میگی موهاشو میده بیرون.
از حرفهایش حیران بودم. دیگر نتوانستم حرفی بزنم.
بعد از یک ساعتی مژگان گفت که کمرش درد گرفته و باید دراز بکشد. بعد به طرف اتاق آرش رفت.
بعد از چند دقیقه من هم به بهانهایی از کنار زن دایی بلند شدم و به اتاق آرش رفتم. مژگان نشسته بود روی تخت و سرش در گوشیاش بود. با دیدن من گوشی را کنار گذاشت و دراز کشید.
کنارش روی تخت نشستم و پرسیدم:
–از دست من ناراحتی؟
حرفی نزد. دوباره پرسیدم:
–آخه چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ من چیکار کردم که خودمم خبر ندارم؟
نیم خیز شد، انگار حرفهایم عصبانیاش کرده بود.
–میشه توی کار من دخالت نکنی و آرش رو بر علیه من پر نکنی. تو این مدتی که من عروس این خانواده هستم آرش همیشه بهم احترام گذاشته، ولی از وقتی سرو کله ی تو پیدا شده، اخلاقش عوض شده، هر روز یه مدل بهم گیر میده، امروزم که ...
دیگر حرفش را ادامه نداد.
تعجب زده گفتم:
–یعنی چی؟ منظورت رو نمیفهمم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#شهداءومهدویت
<======🖤💐🖤======>
@shohada_vamahdawiat
<======🖤💐🖤======>
▪صلی اللَّه عَلَيْك
▪ِ يافَاطِمَةَ الزَّهرَاء
🕯درمجد و شرف
🖤یکه و تنهاهستی
🕯در فخر تو بس
🖤ام ابیها هستی
🕯مریم (ع) که مقدس شده
🖤یک عیسی داشت
🕯تو مـــادر
🖤یازده مسیحاهستی
▪شهادت یاس نبی تسلیت
#شهداءومهدویت
<======🖤💐🖤======>
@shohada_vamahdawiat
<======🖤💐🖤======>
🌼رابطه فراگير شدن ظلم و ظهور
✍حاج آقا قرائتی: سؤال:مي گويند:امام زمان (ع) وقتي مي آيد كه دنيا پر از ظلم باشد. پس بياييد همه ظلم كنيم تا حضرت (ع) تشريف بياورد.پاسخ چيست؟
پاسخ:نفرموده:وقتي دنيا پر از ظالم باشد،بلکه پر از ظلم باشد.اگر مي فرمود: پر از ظالم باشد،پس همه ما بايد ظالم شويم تا آقا بيايد.مثال:يك وقت است مي گوييم:وقتي پنجره را باز كن،كه اينجا پر از دود شود،نه اينكه همه سيگاري شويم تا پر از دود شود،ممكن است خلافكاري چيزی را آتش بزند که اينجا پر از دود شود،يك نفر هم بيشتر نباشد،مثل صدام،يک نفر است ولی چند کشور را به هم می ريزد (ايران،عراق و كويت) فرموده: «بَعْدَ مَا مُلِئَتْ ظُلْماً» (بحارالانوار/ج30/ص80) نه: «بعد ما ملئت ظالما».ممكن است يک ابر قدرت با سوء استفاده از انرژي هسته اي، دنيا را به آتش بكشد،مردم صالح باشند، ميلياردها صالح داشته باشيم،اما چند جنايتكار.
📚 بخشی از برنامههای درسهایی از قرآن
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
#شهداءومهدویت
<======🖤💐🖤======>
@shohada_vamahdawiat
<======🖤💐🖤======>
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
سلام دوستان عزیزم شبتون بخیر
یکی از وصیت های حضرت زهرا سلام الله علیها به امیرالمومنین علیه السلام این بود که برام یس بخوان یهو به دلم افتاد امشب چهل یس هدیه کنیم به حضرت زهرا سلام الله علیها. هرکس موافق هست در پی وی زیر اعلام کنه چند تا می خونه یاعلی🌹🌹🌹
@Yare_mahdii313
التماس دعای فرج
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
سلام دوستان عزیزم شبتون بخیر
ما چهل سوره مبارکه یس رو نیت کردیم به لطف خدا ۱۴۶ سوره تلاوت شد 🌹🌹اجر همه ی دوستان با حضرت زهرا سلام الله علیها ممنونم از همکاری تک تک تون ان شاءالله قبرستان بقیع رو زیارت کنید 🌹🌹🌹
@Yare_mahdii313
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
🌙پـــرودگـــارا
✨امشب از تو میخواهم
🌙دلهایمان راچون آب روشن
✨زندگیمان را چون
🌙گرمای آتش دلچسب
✨وجودمان را چون
🌙ماه آسمان آرام و روزگارمان را
✨چون نگاهت زیبا کن
🌙شبتون پر از نگاه خـدا ✨
🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟
1_324271782.mp3
1.78M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#قاسم_سلیمانی
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت190
–نمیفهمی، یا خودت رو زدی به اون راه؟
–به کدوم راه؟
کامل نشست و تکیه داد به تاج کوتاه و اسپرت تخت و گفت:
–به من میگه اگه نری لباست روعوض کنی نمی برمت. مثل بچه ها باهام رفتار می کنه، فکر میکنه همه باید مثل تو باشن.
اونقدر که تو از این حرفها کردی توی مخش...اصلا آرش اینجوری نبود.
وقتی تعجب مرا دید ادامه داد:
– اون چیکار به پوشش من داره، خود کیارش اون تونیک سفیده رو برام از ترکیه خریده، خب اگه دلش نمی خواست بپوشم که نمی خرید.
نگاهم را پایین انداختم و حرفی نزدم. بینمان کمی به سکوت گذشت.
–از وقتی تو امدی زندگی من به هم ریخته، رفتار همه تغییر کرده، هی میری پیش مامان توی آشپز خونه، خود شیرینی می کنی، اون روز عمه نشسته من رو نصیحت می کنه، که مثل راحیل به مادر شوهرت کمک کن، اون که خدمتکارت نیست که هی بزاره برداره واست. زیادی استراحت کنی چاق میشی زایمانت سخت میشه.
بعد با حرص بیشتری ادامه داد:
–تو که اینقدر ادعای مریم مقدسیت میشه، این رو نمی دونی که نباید زیرآب کسی رو بزنی؟
الانم که با فاطمه جیک تو جیک شدید، می شینید پشت من حرف می زنیدکه چی بشه؟ فکر می کنید شماها بنده های خالص خدا هستید بقیه کافرن.
با هر جمله ایی که می گفت قلبم فشرده میشد، من چهکار کردهام که مژگان در موردم اینطور فکر می کند. بغض داشتم ولی سعی کردم قورتش بدهم.
–باور کن ما اصلا در مورد تو حرفی نزدیم.
نگاهش را به تندی از من گرفت و گفت:
–پس چرا هر کی به تو می رسه رفتارش با من تغییر می کنه؟ همین آرش، قبل از تو، روزی نبود که باهم شوخی و خنده نداشته باشیم. با هم خیلی راحت بودیم. ولی الان تا باهاش شوخی می کنم میگه راحیل حساسه ها ملاحظه کن.
اصلا انگار از تو می ترسه، زندگی اینجوری به چه دردی می خوره، عشق و عاشقی که از سرش بپره اون روش رو خواهی دید، الان داغه حرف حرف توئه.
همان لحظه فاطمه داخل اتاق شد. وقتی جو را دید آرام گفت:
–راحیل جان یه دقیقه بیا.
با تردید بلند شدم ورو به مژگان گفتم:
–الان برمی گردم.
فاطمه به طرف اتاق مادر آرش رفت، من هم به دنبالش رفتم.
–چی میگه اونجا؟ قیافت چرا اینقدر داغونه؟
–هیچی بابا، دردو دل میکرد.
–راحیل ما دو سه ساعت دیگه میریم. حالا نمیشه بعدا دردو دل کنید. این جاریت که همش ور دلته، تقریبا هر روز هم رو می بینید دیگه. بیا این آخریه پیش ما دیگه، زن دایی هم سراغت رو می گرفت.
–باشه چند دقیقه دیگه میام.
همین که خواستم پیش مژگان برگردم، دیدم از اتاق بیرون امد و به طرف آشپزخانه رفت.
چون میز غذا خوری هشت نفره بود همه جا نمی شدیم، برای همین سفره انداختند.
سر سفره نشسته بودیم. کیارش مدام از سفرش تعریف می کرد، از این که چقدر در آن کشور آزادی هست و مردم آنجا مدام در حال شادی و خوش گذرانی هستند و مردم ما چقدر افسردهاند. بعد نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و رو به عمو رسول گفت:
–دنیا داره به سرعت پیشرفت می کنه و هنوز خیلی ها دنبال خرافات هستن.
«چی میگه این، امشب زن و شوهر یه چیزیشون میشه ها، بابا حالا یه ترکیه رفتیا»
به روی خودم نیاوردم. فاطمه که دست راستم نشسته بود زیرگوشم گفت:
–چرا اینجوری نگاهت کرد؟
به آرامی گفتم:
–آخه نگذاشتم تو ایرانم مثل تر کیه آزادی باشه، الان ازم شاکیه.
فاطمه پوزخندی زد و گفت:
–واقعا که، دیگه آزادی از این بیشتر؟ والا اون اروپاییشم غلط بکنه مثل بعضی از خانمهای ایرانی آزاد بیرون بیاد. بعد از سکوت کوتاهی کیارش حرفش را از سر گرفت. اسم یک سیاست مدار را آورد و گفت:
–با یه مَن ریش اونجا بود و میخواست اقامت بگیره. بعد دوباره نگاهی به من کردو ادامه داد:
–اینجارو جمع می کنه ببره اونجا خرج کنه. کاری هم به تورم و این چیزها نداره.
مژگان که تا آن موقع خیلی با دقت به حرف های شوهرش گوش می کرد رو به من گفت:
–ظاهرشون مذهبیه، خدا میدونه زیر زیرکی چه کارها که نمی کنن اینا...باید از این جور آدمها ترسید.
آرش تیز نگاهش کرد و مژگان سعی کرد به روی خودش نیاورد.
دوباره فاطمه زیر گوشم گفت:
–منظورش به ما بود؟
–نه بابا، داعشیها رو میگه.
فاطمه خندید و گفت:
–حالا اون چرا مثل این بچه سوسولا رفته اقامت ترکیه رو بگیره، یه اروپایی، آمریکایی، جایی می رفت.
کی؟
–همون یارو که ریش داشته دیگه.
–لابد کم ملت رو چاپیده، پولش تا ترکیه می رسیده ...
فاطمه اشارهایی به کیارش و مژگان کردو گفت:
اینا فکر کنم تازه فهمیدن با اون رای که دادن، چه فاجعهایی به بار آوردن، با این حرفهاشون دنبال مقصرن. خب اگه تورم داره میشه خودتون کردید دیگه.
جملهی آخرش را کمی بلند گفت.
سکوتی جمع را فرا گرفت.
آرش که طرف چپم نشسته بود زیر گوشم گفت:
–حالا ما یه غلطی کردیم رای دادیم. شما هی بکوبید ها.
زمزمهوار پرسیدم:
–توام؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
نفسم را بیرون دادم.
–باید خوش بین ب
ود. انشالله که همه چی درست میشه.
@shohada_vamahdawiat
مداحی آنلاین - گل نو بهارم جات توی بهشته - سیب سرخی.mp3
11.96M
🥀گل نو بهارم جات توی بهشته
بی تو بیقرارم با یه دلنوشته
🥀طبیبم رفتی و بیمارم کردی
تو دام غمها گرفتارم کردی
علمدار بودم یتیم دارم کردی...
#حاج_حسین_سیب_سرخی
#نوای_شهادت
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#جملات ناب
🔰 آیت الله مجتهدی تهرانی:
🌺سعی کنید بعد از نماز مقداری تعقیب بخوانید
و زود بلند نشوید و بروید🌺
حضرت آیت الله حاج میرزا علی هسته ای(ره) با همان لهجه شیرین اصفهانی خود می فرمود:
بادبادک، بی دنباله بالا نمیره، نماز هم بدون تعقیب بالا نمی رود
✍🏻برخی تعقیبات مشترکه بعد از نماز
🍃👌دعا کردن
🍃👌ذکر تسبیحات حضرت زهرا
🍃👌خواندن سوره حمد و آیت الکرسی
🍃👌سه مرتبه: استغفرالله الله الذی لا اله الا هو الحی القیوم، ذوالجلال والاکرام و اتوب الیه
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷مهدی شناسی ۱۷۱🌷
🔷زیارت آل یاسین 🔷
🌹و العلم المصبوب🌹
◀️قسمت دوم
💠مصبوب💠
🌱مصبوب: اسم مفعول از مادّۀ صَبّ ، به معنی ریخته شده است که در اینجا علم به شیء روانی تشبیه گردیده که آن را یک جا در ظرفی بریزید ، - در مقابل مسکوب که ریزش پیوسته را گویند.
🌱 ترکیبهای دیگری نیز همچون: معدن علم ، خُزّان علم ، عیبۀ علم و ... در احادیث و زیارات آمده است و حاکی از آن است که ائمه اطهار (علیهم السّلام) کانون های علم و گنجوران و محل حفظ و نگهداری دانش می باشند.
🌱 امّا دو واژه ی : « العِلم » و« المَصبُوب»، ویژگیهای علم امام (علیه السّلام) را به طور خلاصه و دقیق بیان نموده است که بخشی از نکات آن را یادآور می شویم:
🔸ریخته شدن علم ، اشاره و تأکید بر ریزندۀ علم یعنی خداوند متعال است.
🔸کلمۀ «العِلم» نشانگر این است که تمام علم به امام عصر- عجّل الله فرجه الشریف – داده شده است.
🔸علم امام (علیه السّلام) از طریق تحصیل و فراگیری از استاد نیست.
🔸 همۀ حقایق و اسرار علمی یک جا برای امام (علیه السّلام) بیان شده است.
🔸با علم عادّی که سایر مردم تحصیل می کنند و از کتاب و استاد و تجربه فرا می گیرند ، قابل مقایسه نیست.
🌱در این رابطه به نقل بعضی از آیات و احادیث تبرّک می جوییم: در آیات کریمۀ قرآن ، علم به خداوند نسبت داده شده است از جمله :
🔹 1- (وَ زادَهُ بَسطَةً فِی العِلمِ وَ الجِسمِ )؛ و او (=طالوت) را درعلم و [ قدرت] جسم فزونی داده است.
🔹 2- فرشتگان گفتند: ( لا عِلمَ لَنا إِلّا ما عَلَّمتَنا )10،هیچ علمی برای ما نیست مگر آنچه تو به ما تعلیم فرموده ای .
🔹 3- ( الرَّحمنُ * عَلَّمَ القُرآنَ * خَلَقَ الإِنَسانَ * عَلَّمَهُ البَیانَ خداوند رحمان ) قرآن را تعلیم فرمود، انسان را آفرید ، به او بیان را آموخت.
🔹 4- ( یَرفَعِ اللهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنکُم وَ الَّذِینَ أُتُوا العِلمَ دَرَجاتٍ)؛ خداوند کسانی از شما که ایمان آورده اند و کسانی که علم به آنان داده شده را به درجات [ بلندی] رفعت می بخشد.
🔹5- (اِقرَا وَ رَبُّکَ الأَکرَمُ * الَّذِی عَلَّمَ بِالقَلَمِ * عَلَّمَ الإِنسانَ مَا لَم یَعلَم)بخوان که پروردگارت گرامی ترین است ، آنکه به وسیلۀ قلم تعلیم فرموده ، انسان را آنچه نمی دانست ، بیاموخت.
🌱بنابراین علوم پیامبران و امامان و فرشتگان از خداوند است ، و به مردم دستور داده شده که علم را از ایشان تحصیل کنند و از مطالبی که دیگران به حدس و گمان اظهار می دارند و نام علم بر آن می نهند ، کاملاً بپرهیزند.
🔻🔻🔻🔻🌻🔻🔻🔻🔻
#مهدی_شناسی
#قسمت_171
#زیارت_آل_یاسین
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💢 رفیق فابریک پلیس
🔹اگر نیازمندی را میدید، نمیتوانست ساده از کنارش عبور کند. فقیری را در شهر میشناخت که وضع زندگی بدی داشت. معلول بود و روی ویلچر مینشست. شغلی نداشت و به سختی گذر عمر میکرد. فردین خودش به تنهایی مسئولیتش را به عهده گرفت. منتظر نبود که خیّر یا ارگانی پیدا شود تا آن معلول را تحت پوشش قرار بدهد.خودش برای آن مرد غذا میبرد. کارهایش را انجام میداد. برایش سرویس شخصی گرفته بود که برای جابهجایی در شهر راحت باشد و کارهایش را انجام بدهد.
🔹اگر به چیزی احتیاج داشت خود فردین برایش حل میکرد. لاستیک ویلچرهایش را عوض کرد. گاهی اوقات حتی او را سوار ماشین خودش میکرد و در شهر میچرخاند. نمیخواست آن شخص به خاطر معلولیت و وضعیتش، زندگی سختی داشته باشد. گاهی اوقات با خودم فکر میکردم بعضی آدمها چطور میتوانند تا این اندازه مهربان و سخاوتمند باشند. فردین واقعیترین خدمتگذار مردم بود.
➥ @shohada_vamahdawiat
#یا_حسن_مجتبی💚
حُسن ما از حسنی بودن ما مشهودست
نوکری بر در این خانه تماماً سودست
هرچه دارم همه ازلطف امامِ حسن َست
هرکسی خواست بیایدسندش موجودست
#من_امام_حسنےام❤️
#دوشنبه_های_امام_حسنی💚
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت191
موقع جمع کردن سفره مژگان هم به آشپزخانه آمد و کمک کرد. این برای من وفاطمه عجیب بود.
کارها که تمام شد، فاطمه گفت؛
–بیابریم توی اتاق.
همین که خواستیم برویم باشنیدن صدای عمه مکث کردیم.
–فاطمه، مادر حاضرشوکمکم بریم.
–چشم.
فاطمه زیپ چمدان را بست و روی تخت نشست. چادر تا شده اش را روی پاهایش گذاشت و با اکراه نگاهش کرد.
–چیه؟ چراعین طلبکارها نگاش می کنی. مستاصل نگاهم کرد.
–نمی دونم چیکار کنم.
فهمیدم با چادرش درگیر است.
–با نامزدت درموردش صحبت کردی؟
–اهوم، میگه حجاب برام مهمه، ولی حتما نباید چادر باشه. الان مشکل من مامانمه.
–یعنی به زور مامانت چادر سر میکنی؟
–نمیشه گفت به زور، ولی اگه سر نکنم ناراحت میشه. یه مدت کوتاهی که حجاب نداشتم خیلی زجرش دادم. نمی خوام از دستم ناراحت بشه، اون زحمت من رو زیاد کشیده، همیشه احترامش رو داشتم. اون فکر می کنه اگه چادر سرم نکنم براش ارزش قائل نشدم.
–خب باهاش صحبت کن، عمه، زن باتجربه و فهمیدهاییه، من مطمئنم اگه باهاش منطقی صحبت کنی قبول می کنه.
چادر را روی تخت پرت کرد.
– باید بهش عادت کنم. چارهایی ندارم.
–نه فاطمه جان این کار رو نکن.
–پس چیکار کنم؟
– به نظر من اگه نمی خوای دوباره اشتباه قبلت تکرار بشه بزارش کنار، اگه تو چادر بخوای باید خودت قبولش کنی باید حس کنی بخشی از وجودته، تا چیزی برات ارزش نشه ازش لذت نمیبری، اگه یه روز فقط به خاطر خدا دوسش داشتی سرت کن. اون وقته که توی گرمای چهل درجهی شهرتونم راحت باهاش کنار میای. اینجوری زورکی سر کردن ممکنه باعث بشه از همه طلبکار بشی. یا شاید از بقیه که حجاب ندارن متنفر بشی. چون با خودت میگی من به خودم اینقدر سختی میدم ولی بقیه خوشن. عین خیالشونم نیست.
–ولی اگه الان بدون چادر برم بیرون که مامانم جلوی دیگران احساس حقارت می کنه.
–خب الان بپوش که اون بنده خدا هم شوکه نشه، بعد که رفتید شهرتون کمکم باهاش صحبت کن بهش آمادگی بده. خلاصه دل مادرتم به دست بیار دیگه...
با صدای آرش بلند شدم و رفتم جلوی در اتاق.
–می خوام عمه اینارو ببرم راه آهن، میای باهم بریم؟
–آره، فقط چند دقیقه صبرکن آماده بشم.
همه ایستاده بودند. عمه یکی یکی از همه خداحافظی میکرد. من هم از همه خداحافظی کلی کردم که بروم. زن عموی آرش به طرفم امد و گفت:
–راحیل جان تا شما برگردید ما رفتیم صبر کن ببوسمت و خداحافظی کنیم بعدبرو. زن عمو تیپش شبیهه مادر شوهرم بود. موهای یخی رنگش را از کنار شال مشگیاش بیرون گذاشته بود و این تضاد رنگ، و آرایش ملایمش زیبایی خاصی به صورتش داده بود. زن با شخصیت و دوست داشتنی بود.
مشتاقانه بغلم کرد و همانطور که می بوسیدم گفت:
–دعا کن خدا به منم دوتا عروس، خانم مثل خودت بده.
از حرفش خجالت کشیدم. گفتن این حرف بین این جمع، فقط آتش حسادت را شعله ور تر میکرد.
بدون این که سرم را بالا بیاورم دوباره خداحافظی کردم و به طرف در رفتم.
در سالن راه آهن موقع خداحافظی عمه رو به آرش کرد و گفت:
–عمه جان، به ما سر بزنید، توام مثل اون داداش از دماغ فیل افتادت نباشیا، چند وقت دیگه مادر و نامزدتم بردار بیایید پیش ما.
نگاهی به آرش کردم، از حرف عمه لبخند به لبش امد.
–چشم عمه، مزاحم می شیم.
آرش امروز برعکس روزهای قبل موهایش را بالا داده بود و شلوار و تیشرت جذب پوشیده بود. خیلی خوش تیپ شده بود. ولی من همان لباس پوشیدنهای ساده و مردانه اش را
بیشتر می پسندیدم.
بالاخره عمه و فاطمه راهی شدند و ما به طرف در خروجی راه افتادیم.
احساس تشنگی کردم. چشم چرخاندم که ببینم آب سرد کن میتوانم پیدا کنم.
–دنبال چی می گردی؟
تشنمه، میخوام ببینم اینجا آب سرد کن هست.
آرش هم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
–ولش کن بریم آب معدنی بگیریم.
در مسیر چشمم به یک آب سرد کنی افتاد.
–ایناهاش، توام میخوری؟
–حالا تو بخور.
لیوان مسی که همیشه توی کیفم داشتم را درآوردم و همانطور که از آب پرش می کردم فکر شیطنت باری از ذهنم گذشت. به اصرار زیاد من، اول آرش آب خورد و بعد من خوردم.
دوباره لیوان را پر از آب کردم و گفتم بریم.
آرش مشکوک به لیوان پر از آب نگاه کرد.
–چرا نمی خوری؟
–از سالن بریم بیرون می خورم.
زیر چشمی کنترلم میکرد.
از سالن که خارج شدیم گفت:
–بخور دیگه.
نگاهی به لیوان انداختم و مکث کردم.
–راحیل چه فکری تو سرته؟
جلو جلو رفتم که جای مناسب پیدا کنم و آب را روی سرش بریزم و فرار کنم.
از پشت صدایم کرد.
–راحیل ماشین اینوره کجا میری؟ چرا نزدیکم نمیآمد، نکند فکرم را خوانده.
ترجیح دادم خودم را به نشنیدن بزنم تا مجبور شود نزدیکتر بیاید.
صدای قدمهای بلندش میآمد، همین که نزدیکم شد برگشتم و لیوان آب را روی صورتش پاشیدم.
ولی بادیدن مرد پشت سرم شوکه شدم وخنده ام محوشدو هین بلندی کشیدم.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاسخ به شبهات فاطمیه
✅ مردان عرب اجازه نمیدادند که همسرشان برای بازکردن در برود پس چگونه حضرت زهرا به پشت در رفتند؟!
#پیشنهاد_دانلود
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#احادیث_فاطمی
✨حضرت زهرا سلاماللهعلیها فرمودند:
افرادى كه عهد خدا و پیامبر خدا را درباره امیرالمؤمنین على علیه السلام شكستند، و در حقّ من ظلم كرده و ارثیّهام را گرفتند و نامه پدرم را نسبت به فدك پاره كردند، نباید بر جنازه من نماز بگذارند.✨
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#به_یاد_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضایی
سردوراهی گناه وثواب
به حب شهادت فکرکن...
به نگاه امام زمانت فکرکن...
ببین میتونی ازگناه بگذری...؟!
ازگناه که گذشتی ..ازجونت هم
میگذری...
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>