eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
24 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
وحيد از دوستان بسيار نزديك من بود. يك روز با من تماس گرفت و گفت: مى خواهم شما را ببينم و در مورد موضوعى با شما سخن بگويم. قرار شد كه عصر به منزل من بيايد تا هم ديدارى تازه كنيم هم با يكديگر گفتگو كنيم. وحيد سر ساعت مقرّر به منزل آمد و بعد از احوال پرسى سر صحبت را اين گونه باز كرد: نمى دانم چرا خداوند اصلا گوش به حرف من نمى دهد؟! هر چه دعا مى كنم، هر چه با او تماس مى گيرم، اصلا جواب مرا نمى دهد! مدّت شش ماه است كه حاجتى دارم و مداوم از او مى خواهم كه حاجت مرا روا كند امّا گويى كه او با من قهر است! به هر درى زده ام و هر جا بگويى رفته ام، فايده اى نداشته است! اين حاجت من آن قدر مهم است كه فقط به دست خود او برآورده مى شود ولى حالا ديگر دارم نااميد مى شوم، يك فكرى به حال من بكنيد. من وحيد را مى شناختم و معلوم بود كه ديگر كارد به استخوانش رسيده كه اين طورى حرف مى زند. من سكوت كرده، به فكر فرو رفتم و پيش خودم گفتم: حالا من در جواب اين دوست خود چه بگويم؟ راستش را بخواهيد در اين جور مواقع از خودش مدد مى طللبم تا كمكم كند كه بتوانم گره اى از بندگانش باز كنم. يك دفعه مطلبى به ذهنم خطور كرد و براى همين از وحيد سؤال كردم: آيا در اين مدّت شش ماه تلاش كرده اى مشكلِ انسان گرفتارى را حل نمايى؟ وحيد نگاهى به من كرد و گفت: چه حرفها مى زنى! اين شرايطى كه براى من پيش آمده است، خواب را از من گرفته است، بيچاره ام كرده است! در اين شش ماه ديگر اصلا فرصتى برايم نمانده است كه به زن و بچّه خودم فكر كنم، حالا تو به من مى گويى به فكر مشكل مردم باشم. من در جواب گفتم: كافى است، فهميدم كه چه كار بايد بكنيم. او خيلى خوشحال شد و از من خواست تا راه حل را به او بگويم. و من در پاسخ او گفتم: ببين، تو شش ماه خودت به دنبال حلّ مشكلت بودى، بيا كارى كن كه از امروز خدا خودش به دنبال حلّ مشكل تو باشد. وحيد با تعجّب به حرف هاى من گوش مى كرد و من ادامه دادم: تو تصميم بگير از امروز به بعد اصلا به فكر مشكل خودت نباشى، بلكه يك نفر مؤمنى كه گرفتار مشكلى شده است را پيدا كن و جهت رفع مشكل او تلاش نما و سعى كن تا مشكل او را برطرف نمايى، باور كن كه خداوند وقتى مى بيند كه تو به فكر رفع مشكل مؤمنى هستى، خودش به فكر رفع مشكل تو مى افتد. اين كلام امام صادق(ع) است: "هر كس در راه برآوردن حاجت مؤمنى باشد، خداوند هم در راه برآوردن حاجت او خواهد بود". وحيد عزيز! تو آن قدر در فكر رفع مشكل خود فرو رفته اى كه از اطرافيان خود غافل شده اى، چه بسا نزديك ترين فاميل و همسايه تو مشكلى داشته اند و تو وظيفه داشتى به آنها كمك كنى ولى آنها را فراموش كرده اى و براى همين خدا هم حاجت تو را فراموش كرده است! خلاصه آنكه وحيد آن روز از خانه ما رفت ولى بعد از ده روز به خانه ما آمد ولى اين دفعه بسيار خوشحال بود و از رفع مشكل خويش خبر مى داد و مى گفت چگونه در زندگى او معجزه اى رخ داد و همه چيز حل و فصل شد و همه اين ها را به خاطر آن مى دانست كه براى رفع مشكل يكى از فاميل خود اقدام كرده بود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
3. در مورد دیگر آمده: علی بن ابی حمزه به امام رضا(ع) عرض کرد: «از این که امامت خود را آشکار نموده‌ای از دستگاه هارون نمی‌ترسی؟» آن حضرت در پاسخ فرمود: «اگر بترسم، آنها را یاری کرده‌ام.» ابولهب رسول خدا(ص) را تهدید کرد، رسول خدا(ص) به او فرمود: «اگر از ناحیه‌ی تو خراشی به من برسد، من دروغگو هستم.» ... من نیز به شما می‌گویم: «اگر از ناحیه‌ی هارون خراشی به من برسد من دروغگو هستم.» به این ترتیب حضرت رضا(ع) با کنایه‌ای رساتر از تصریح، هارون را ابوجهل و ابولهب عصر خود خواند، و این مطلب را آشکار ساخت که ماجرای من و هارون مثل ماجرای رسول خدا(ص) و ابوجهل و ابولهب است، ماجرای حق و باطل است که در هر عصری به شکلی آشکار می‌گردد. 4. اباصلت هروی می‌گوید: روزی حضرت رضا(ع) (در مدینه) در خانه‌اش بود، فرستاده‌ی هارون نزد آن حضرت آمد و گفت: «امیرمؤمنان هارون شما را می‌خواهد، هم اکنون دعوت او را اجابت کن.» حضرت رضا(ع) برخاست و به من فرمود: «هارون در چنین وقتی مرا نطلبیده مگر این که آسیبی به من برساند، ولی سوگند به خدا او نمی‌تواند به من آسیبی برساند، به خاطر کلماتی (دعاهایی) که جدّم رسول خدا(ص)، به من تعلیم نموده.» (که به وسیله‌ی آن خودم را از گزند او حفظ می‌کنم). اباصلت می‌گوید: همراه حضرت رضا(ع) نزد هارون رفتیم، ولی هنگامی که در روبروی هارون قرار گرفتیم، هارون گفت: «ای ابوالحسن، دستور داده‌ایم صد هزار درهم در اختیارت بگذارند، مبلغ نیازهای اهل خانه و بستگانت را برای ما بنویس، اکنون اگر می‌خواهی به سوی بستگانت بازگرد.» هنگامی ‌که امام رضا(ع) از نزد هارون به سوی خانه‌اش بازگشت، هارون به پشت سر امام رضا(ع) نگاه می‌کرد و گفت: «من تصمیمی داشتم ولی خداوند اراده‌ی دیگری داشت، و اراده‌ی خدا بهتر است.» 🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌷 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
نام من اُمّ سَلمه است، همسر پيامبر هستم، يك روز پيامبر به من گفت: "همسرم! از تو مى خواهم از اتاق بيرون بروى و هيچ كس را به اتاق راه ندهى". من فهميدم كه پيامبر مى خواهد تنها باشد، شايد فرشته وحى مى خواست بر او نازل شود، نمى دانم. هر چه بود پيامبر دوست داشت لحظاتى تنها باشد. من از اتاق بيرون رفتم و كنار در ايستادم. در اين هنگام ديدم حسين(ع) به اين سو مى آيد، او تقريباً شش سال دارد، حسين(ع) به سوى در اتاق مى رود. من در فكر بودم چه كنم، آيا مانع رفتن او بشوم؟ با خود گفتم كه پيامبر، نوه خود را خيلى دوست دارد و حتماً با ديدن نوه اش خوشحال مى شود. حسين(ع) نزد پيامبر مى رود. لحظاتى مى گذرد...يك وقت، صداى گريه پيامبر به گوشم مى رسد. خداى من! چه شده است؟ چرا پيامبر با صداى بلند گريه مى كند؟ من تا به حال، صداى گريه پيامبر را اين گونه نشنيده بودم. خدايا! چه كنم؟ آيا وارد اتاق بشوم؟ پيامبر به من گفت كسى وارد اتاق نشود. چه كنم؟ نگرانم. نكند اتّفاق بدى افتاده باشد؟ سرانجام نتوانستم طاقت بياورم. در را باز كردم، ديدم كه پيامبر نشسته است و حسين(ع) را روى زانوى خود نشانده است و دست به پيشانى(ع)او مى كشد و گريه مى كند. جبرئيل براى پيامبر ماجراى كربلا را گفته است، پيامبر براى غربت و مظلوميّت فرزندش اشك مى ريزد، امّا چه رازى در پيشانى حسين(ع) بود؟ چرا پيامبر دست به پيشانى او مى كشيد و گريه مى كرد؟ پيامبر از ميان ما مى رود، سال ها مى گذرد، آن قدر زنده مى مانم تا از اين راز باخبر شوم. نزديك سال 61 هجرى مى شود، كاروان حسين(ع) به سوى كربلا حركت مى كند، آن قدر پير شده ام كه نمى توانم همراه او بروم و در مدينه مى مانم. مدّتى مى گذرد، خبرهاى كربلا به من مى رسد، آن وقت مى فهمم كه چرا آن روز پيامبر دست به پيشانى حسين مى كشيد و گريه مى كرد. آرى! عصر عاشورا كه فرا رسيد، ديگر هيچ يار وياورى براى حسين نمانده بود، همه ياران او به خاك و خون افتاده بودند. آرى! حسين(ع) تنهاى تنها شده بود. او رو به مردم كوفه كرد و با آنان سخن گفت: اى مردم! من مهمان شما هستم. شما مرا به سوى شهر خود دعوت كرديد. من پسر دختر پيامبر شما هستم. چرا مى خواهيد خون مرا بريزيد؟ دستور رسيد تا بدن حسين(ع) را آماج تيرها كنند، يكى از كوفيان، به همراه خود تير و كمان نداشت، او خم شد، از روى زمين، سنگ بزرگى را برداشت و پيشانى حسين(ع) را نشانه گرفت... سنگ آمد و آمد تا به پيشانى حسين(ع)اصابت كرد و خون از پيشانى حسين(ع) جارى شد... 💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59