🌺🌺🍃🍃
#روشنی_مهتاب
#صفحه_نه.........
آيا كتاب "صحيح بخارى" را مى شناسى؟ آيا مى دانى اين كتاب چقدر مهم است؟
صحيح بخارى، بهترين كتاب اهل سنّت مى باشد. آن ها به اين كتاب، اعتقاد زيادى دارند و آن را برادرِ قرآن مى خوانند.
نويسنده اين كتاب، استاد بُخارى است، او در شهر "بخارا" به دنيا آمد، براى همين او را استاد بُخارى نام نهاده اند، او براى كسب علم و دانش، از شهر خود به عربستان و مصر و عراق سفر نمود. استاد بُخارى، به هر استادى اعتماد نمى كرد، همين ويژگى اوست كه باعث شده تا كتاب او، حرف اوّل را در ميان صدها كتاب بزند.
من خبردار شده ام كه استاد بُخارى در شهر كوفه است. من دوست دارم او را ببينم، براى همين از فرصت استفاده مى كنم و به شهر كوفه مى روم. يادت نرود ما قرن سوم هجرى هستيم. استاد بُخارى به كوفه آمده است تا نزد استاد ابن ابى شَيبه شاگردى كند.
به من مى گويى كه استاد ابن ابى شَيبه كيست؟ گويا بار اوّلى است كه نام او را شنيده اى!
استاد ابن ابى شَيبه از بزرگ ترين دانشمندان اين روزگار است، او درياى علم است، هر كس مى خواهد از علم و دانش بهره ببرد، نزد او مى آيد، بى جهت نيست كه استاد بُخارى اين روزها در كوفه است و در درس اين استاد حاضر مى شود.
بيا با هم به مسجد كوفه برويم، الآن درس استاد ابن ابى شَيبه شروع مى شود.
وارد مسجد كوفه مى شويم، اين مسجد چه حال و هوايى دارد! در اينجا معنويت موج مى زند. ابتدا دو ركعت نماز مى خوانيم.
آن طرف را نگاه كن! چه جمعيّت زيادى در آنجا جمع شده است، آن ها شاگردان استاد ابن ابى شَيبه هستند. آيا مى توانى آن ها را بشمارى؟ تعداد آن ها بسيار زياد است. من شنيده ام در سفرى كه استاد به بغداد داشت، سى هزار نفر در درس او شركت مى كردند.
گوش كن! استاد دارد سخن مى گويد: "عزيزان من! هرگاه خواستيد مطلبى را نقل كنيد، دقّت كنيد كه آن مطلب داراىِ سند و مدرك باشد. چند روز قبل، باخبر شدم كه يكى از بزرگان، حديثى را نقل كرده است. من نمى دانم او اين مطلب را از كجا نقل كرده است؟ من همه كتاب ها را مطالعه كردم، چنين حديثى نيافتم".
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#شهید_فوزی_شیردل
#صفحه_نه....
*: برخورد پدر و مادر شما هنگام شنیدن خبر شهادت شهید شیردل چگونه بود؟
خواهر شهید شیردل: زمانی که خواهرم شهید شد جنگ تحمیلی آغاز نشده بود و مردم با نام شهید و شهادت غریب بودند و با خمپاره و تفنگ آشنا نبودند. زمزمههایی از کارشکنیهایی دولت وقت در میان مردم وجود داشت اما تصور نمیکردیم که به این شدت باشد. و مطمئن بودیم اگر مشکلی هم به وجود میآمد فوزیه به دلیل صمیمیت با پدرم در میان میگذاشت.
در جنگ تحمیلی جوانان در پایگاههای بسیج ثبتنام میکردند، آموزش میدیدند و به مقابله با دشمن میرفتند، اما در مبارزه با ضدانقلاب و منافقان افرادی همزبان ما به کشور خیانت کرده و مردم عادی در برابر آنها بدون تشکیلات خاصی به مبارزه برخواسته بودند.
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#زیارت_مهتاب
#صفحه_نه
در اتاق باز شد، جوانى كه چپيه قرمزى بر سر داشت وارد شد، مأمور از جا برخاست و از او احترام گرفت و سپس درباره من سخنانى به او گفت. آن جوان نزديك من آمد و گفت: اسم هتل؟
من فهميدم كه مى خواهند مرا به دادگاه بفرستند، زيرا پرسيدن نام هتل، نشانه اين بود كه مى خواهند گذرنامه مرا از آنجا بگيرند و بعد مرا روانه دادگاه كنند، شنيده بودم كه اگر كسى در دادگاه به جرم اخلال در نظم محكوم شود حداقل سه ماه زندان در انتظار اوست.
در جواب گفتم: "انوار الزهراء" اين نام هتل ما بود. وقتى آن جوان اين سخن مرا شنيد گفت: "رَضِىَ اللهُ عن الزهراء". يعنى "خدا از زهرا خشنود باشد".
"رَضِىَ الله" را وقتى مى گويند كه مى خواهد از بزرگى كه از دنيا رفته است، احترام بگيرند.
وقتى من اين سخن را از او شنيدم بى اختيار سر خود را جلو آوردم و سينه او را بوسيدم. من اصلاً درباره اين كار، فكر نكردم، اين را ضميرناخودآگاه من انجام داد، وقتى ديدم او نام حضرت زهرا(س) را احترام كرد، او را بوسيدم، دقيقاً روى قلب او را بوسيدم.
آن جوان، مات و مبهوت شد. او اصلاً انتظار چنين رفتارى را از من نداشت، نزديك به سه ساعت مرا بازداشت كرده بودند، به پهلويم ضربه زده بودند، تشنگى ام داده بودند، هر كس جاى من بود، خشم و كينه را نثار او مى كرد، امّا من وقتى جمله "رَضِىَ اللهُ عن الزهراء" را از او شنيدم، او را بوسيدم.
او به خوبى فهميد كه اين بوسه از روى اختيار نبود، اين بوسه عشق بود، من ناخودآگاه كسى را بوسيده بودم كه به نام دختر پيامبر، احترام گذاشته بود، براى همين آن جوان، مات و مبهوت شده بود.
روشن است كه در ميان هزاران وهّابى، يكى مانند آن جوان پيدا نمى شود، وهّابى ها دشمنان شيعه هستند و شيعه را مشرك مى دانند، امّا او يك استثناء بود.
* * *
جوان رو به مأمورى كه همراه من بود كرد و از او خواست تا اتاق را ترك كند، مأمور از اتاق بيرون رفت، بعد از مدتى، آن جوان در اتاق را باز كرد و مرا از راهرويى باريك عبور داد، مقدارى راه رفتيم تا به درِ اصلى رسيديم، در را باز كرد، من بار ديگر نور آفتاب را ديدم.
او به من رو كرد و گفت: "چرا شما اين قدر فاطمه را دوست داريد؟". او ديگر چيزى نگفت، داخل رفت و در را بست و من آزاد و رها بودم. بار ديگر به سوى پنجره هاى بقيع رفتم و با صدايى آرام، شروع به خواندن زيارت نامه كردم: "يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللَّهُ...".
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59