#روشنی_مهتاب
#صفحه_چهل_سه
چشمان خود را باز مى كنى، سراغ على(ع) را مى گيرى، متوجه مى شوى كه على(ع)را به مسجد برده اند.
تو از جاى خود برمى خيزى و به سوى مسجد مى روى!
پهلوى تو را شكسته اند تا ديگر نتوانى على(ع) را يارى كنى، ولى تو به يارى امام خود مى روى! به مسجد كه مى رسى، كنار قبر پيامبر مى روى و فرياد برمى آورى: "پسرعمويم، على را رها كنيد! به خدا قسم، اگر او را رها نكنيد، نفرين خواهم كرد".
عُمَر و هواداران او تعجّب مى كنند، آن ها باور نمى كنند كه تو به اينجا آمده باشى، بار ديگر صداى تو بلند مى شود: "به خدا قسم، اگر على را رها نكنيد، شما را نفرين مى كنم".
لرزه بر ستون هاى مسجد مى افتد، زلزله اى سهمگين در راه است، گرد و غبار بلند مى شود، نفرين فاطمه اثر كرده است، همه نگران مى شوند، خليفه و هواداران او مى فهمند كه تو ديگر صبر نخواهى كرد، اگر آنان على(ع) را رها نكنند، با نفرين تو زمين و زمان در هم پيچيده خواهد شد!
ترس تمام وجود آنان را فرا مى گيرد، چشم هاى آنان به ستون هاى مسجد خيره مى ماند كه چگونه به لرزه در آمده اند! آرى، عذاب در راه است!
آن ها على را رها مى كنند، شمشير از سر او برمى دارند، ريسمان را هم از گردنش باز مى كنند. آرى! تا زمانى كه تو هستى، آن ها هرگز نمى توانند از على(ع)بيعت بگيرند.
اكنون على(ع) به سوى تو مى آيد و تو نگاهى به او مى كنى، دست هاى خود را به سوى آسمان مى گيرى و خدا را شكر مى كنى.
لبخندى به روى على(ع) مى زنى، همه هستىِ تو، على(ع) است، تا تو زنده هستى، چه كسى مى تواند هستىِ تو را از تو بگيرد؟
🌹🌹🍃🍃🏴🏴
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌹🌹🍃🍃
#روشنی_مهتاب
#صفحه_چهل_سه
اكنون ديگر وقت آن است كه فرزندان خود را در آغوش بگيرى، نگاه كن، آن ها چه حالى دارند! آن ها را در آغوش بگير و با آنان سخن بگو: مادر به فداى شما! چرا اين قدر رنگ شما پريده است؟ چرا گريه كرده ايد؟
لحظاتى مى گذرد، ديگر مى خواهى با قبر پدر تنها باشى، از على(ع)مى خواهى كه فرزندانت را به خانه ببرد.
تو مى خواهى با پدر سخن بگويى، تو نمى خواهى على(ع) اشك چشم تو را ببيند.
دلت سخت گرفته است، جاى تازيانه ها درد مى كند، پهلويت شكسته است، تو مى خواهى راز دل خويش را با پدر بگويى، صبر مى كنى تا على(ع)، فرزندانت را به خانه ببرد.
تو با پدر تنها شده اى، آهى مى كشى و مى گويى:
يا رسول الله! برخيز و حال دختر خود را تماشا كن!
بابا! تا تو زنده بودى، فاطمه تو عزيز بود، پيش همه احترام داشت، يادت هست چقدر مرا دوست داشتى، هميشه و هر وقت كه من نزد تو مى آمدم، تمام قد جلو پاى من مى ايستادى، مرا مى بوسيدى و مى گفتى: "فاطمه پاره تن من است".
بابا! ببين با من چه كردند، ببين ميخ در به سينه ام نشاندند، ببين چقدر به من تازيانه زده اند! بابا! تو هر روز صبح در خانه من ايستادى و بر ما سلام مى دادى، امّا آنان همان خانه را آتش زدند.
بابا! يادت هست صورت مرا مى بوسيدى!
نگاه كن!
جاى بوسه هاى تو، كبود شده است، اين جاى سيلى عُمَر است!
بابا! تو از كبودى بدن و پهلوى شكسته ام خبر دارى! جاى تو خالى بود، ببينى كه چگونه مرا لگد زدند و محسن مرا كشتند!
بابا! برخيز و ببين چگونه مزد و پاداش رسالت تو را دادند!
من براى دفاع از على(ع) به ميدان آمدم، وقتى ديدم كه او تنهاست، به يارى اش رفتم.
من همه اين سختى ها و مصيبت ها را تحمّل مى كنم و در راه امام خود، همه اين ها برايم آسان است، تو كه مى دانى هيچ چيز براى من سخت تر از غربت و مظلوميّت على(ع) نيست! تو خودت ديدى چگونه ريسمان به گردنش انداختند!
جلوى چشم من اين كار را كردند، شمشير بالاى سرش گرفتند و مانند اسير او را به مسجد بردند.
اين كارِ آن ها، دل مرا مى سوزاند.
تو كه مى دانى اين گريه هاى من، اشك من براى غربت على(ع) است. خوشا به حال تو كه رفتى و نگاه غريبانه على(ع)را نديدى!
باباى خوبم!
💕پایان
🌹🌹🍃🍃
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59