#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتسیسوم
﷽
هشتمین روز مهرماه با بچه های معاونت عملیات سپاه راهی منطقه شدیم. در
.راه در مقر سپاه همدان توقف کوتاهی کردیم
موقع اذان ظهر بود. برادر بروجردی،که به همراه نیروهای سپاه راهی منطقه
.بود را در همان مکان ماقات کردیم
ابراهیم مشــغول گفتــن اذان بود. بچه ها برای نماز آماده می شــدند. حالت
معنــوی عجیبی در بچه ها ایجاد شــد. محمد بروجردی گفــت: امیرآقا، این
!ابراهیم بچه کجاست؟
.گفتم: بچه محل خودمونه، سمت هفده شهریور و میدان خراسان
بــرادر بروجردی ادامــه داد: عجب صدایــی داره. یکی دو بــار تو منطقه
.دیدمش، جوان پر دل وجرأتیه
.بعد ادامه داد: اگه تونستی بیارش پیش خودمون کرمانشاه
نماز جماعت برگزار شد و حرکت کردیم. بار دوم بود که به سرپل ذهاب
.می آمدیم
اصغــر وصالی نیروها را آرایش داده بود. بعــد از آن منطقه به یک ثبات و
.پایداری رسید
.اصغر از فرماندهان بسیار شجاع و دلاور بود. ابراهیم بسیار به او عاقه داشت
:او همیشه می گفت
چریکی بــه شــجاعت و دلاوری ومدیریــت اصغر ندیــده ام. اصغر حتی
همسرش را به جبهه آورده و با اتومبیل پیکان خودش که شبیه انبار مهماته، به
.همه جبهه ها سر می زنه
.اصغر هم، چنین حالتی نسبت به ابراهیم داشت
یکبار که قصد شناسایی و انجام عملیات داشت به ابراهیم گفت: آماده باش
.برویم شناسایی
.اصغر وقتی از شناسایی برگشت. گفت: من قبل از انقاب در لبنان جنگیده ام
کل درگیری های سال۵۸ کردســتان را در منطقه بودم، اما این جوان با اینکه
هیچکدام از دوره های نظامی را ندیده، هم بســیار ورزیده اســت هم مســائل
.نظامی را خیلی خوب می فهمد
.برای همین در طراحی عملیات ها از ابراهیم کمک می گرفت
آن ها در یکی از حمات، بدون دادن تلفات هشت دستگاه تانک دشمن را
.منهدم کردند و تعدادی از نیروهای دشمن را اسیر گرفتند
اصغر وصالی یکی از ساختمان های پادگان ابوذر را برای نیروهای داوطلب
و رزمنده آماده کرد و با ثبت نام و مشخصات افراد و تقسیم آن ها، نظم خاصی
.در شهر ایجاد کرد
وقتی شهر کمی آرامش پیدا کرد، ابراهیم به همراه دیگر رزمنده ها ورزش
.باستانی را بر پا کرد
هر روز صبح ابراهیم با یک قابلمه ضرب می گرفت و با صدای گرمِ خودش
.می خواند
اصغر هم میاندار ورزش شده بود، اسلحه ژ۳ هم شده بود میل! با پوکه توپ
.وتعدادی دیگر از ساح ها ، وسایل ورزشی را درست کرده بودند
یکــی از فرماندهــان می گفت: آن روزها خیلی از مردم که در شــهر مانده
بودند و پرستاران بیمارستان و بچه های رزمنده، صبح ها به محل ورزش باستانی
می آمدند
.ابراهیم با آن صدای رسا می خواند و اصغر هم میاندار ورزش بود
به ایــن ترتیب آن ها روح زندگــی و امید را ایجاد می کردند. راســتی که
.ابراهیم انسان عجیبی بود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیسوم🪴
🌿﷽🌿
ابن ملجم به سوى كوفه پيش مى تازد، او راه زيادى تا كوفه ندارد، او مى آيد تا به كام خود برسد، او سكّه هاى طلاى زيادى همراه خود آورده است تا مهريّه قُطام را بدهد و به عهد خود وفا كند.
نزديك ظهر او به كوفه مى رسد، او مى داند كه الان وقت مناسبى براى رفتن به خانه قُطام نيست. او بايد تا شب صبر كند. او با خود مى گويد كه خوب است به مسجد كوفه بروم و كمى استراحت كنم.
او به سوى مسجد مى آيد و وارد مسجد مى شود. اتّفاقاً على(ع)با چند نفر از ياران خود كنار در مسجد نشسته است. ابن ملجم سلام نمى كند، راه خود را مى گيرد و به سوى بالاى مسجد مى رود.
همه تعجّب مى كنند، اين همان كسى است كه وقتى اوّلين بار به كوفه آمد اين گونه به على(ع) سلام داد: "سلام بر شما! اى امام عادل! سلام بر شما! اى كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد...".
چه شده است كه او حالا حاضر نيست يك سلام خشك و خالى بكند؟
على(ع) وقتى اين منظره را مى بيند سر خود را پايين مى گيرد و مى گويد: "اِنّا لله و اِنّا اِليهِ راجِعُون".
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#یادت_باشد
#قسمتسیسوم
🌿﷽🌿
🌺هفت عروس ودامادقبل ماعقدشان خوانده شد، محضر زیبایی بودباپرده های کرم قهوه ای که دوطرف عروس ودامادصندلی چیده شده بود،
بالای سرسفره عقدهم حجله ای با پارچه های نباتی درست شده بود.
💐نوبت ما که شد داخل رفتیم وکنار سفره عقدنشستیم.عاقدپرسید:
عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت روفسخ کنیم؟
هرهفت عروسی که قبل ما داخل رفته بودندمهریه عقد موقت رابخشیده بودند.
❤️به حمیدنگاه نکردم وگفتم:"نه من نمیبخشم!"
نگاه همه باتعجب به سمت من برگشت، ماتشان برده بود،پدرم پرسید:
دخترم مهریه رومی گیری؟
رک و راست گفتم: بله میگیرم.
🌷حمیدخندیدوگفت:چشم مهریه رومیدم، همین الان هم حاضرم نقداً پرداخت کنم.
عاقدلبخندی زد وگفت:
پس مهریه طلب عروس خانوم، حتما باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه.
بعدازفسخ صیغه مقدمات راخواند
میخواستم قرآن را با استخاره بازکنم ولی حمیدپیشنهاد داد سوره ی یاسین رابیاورم.
لحظه ای که خطبه خوانده میشدگفت:"فرزانه دعا کن، ازخدا بخواه دعایی که من دارم مستجاب بشه."
🍀نگاهی به چهره حمیدانداختم،نمیدانستم دعایش چیست،دوست داشتم بدانم درچنین لحظه ای به چه دعایی فکرمیکند.
🍎ازته دل خواستم هرچیزی که ازخدا خواسته اگربه صلاح وخیراست همان طوربشود.
حاج آقا سه بار اجازه خواست که وکیل عقد ما باشد،گل راچیدم گلاب را آوردم.بعدگفتم:
اعوذبالله من الشیطان الرجیم،بسم الله الرحمن الرحیم،با اجازه ی امام زمان (عج) و پدر و مادرم و بزرگترها بله.
🌸حمیدهم دقیقا همین جمله راگفت.
عاقدخیلی خوشش آمده بود،
گفت:"خیلی ها اومدن اینجا عقد کردن ولی نه بسم الله گفتن،نه از امام زمان(عج)اجازه گرفتن."
لحظه عقد این بارهم تا بله را گفتم اذان مغرب شد.
🌹حمیدخندید،دست من راگرفت وگفت:
دیدی حکمت داشته،قسمت این بوده تو بله ها رو به من موقع اذان بگی.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat