eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ از علمائــی که ابراهیم به او ارادت خاصی داشــت مرحوم حاج آقا هرندی .بود .این عالم بزرگوار غیر از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشی بود اواخر تابســتان ۱۳۶۱ بود. به همراه ابراهیم خدمت حاج آقا رفتیم. مقداری .پارچه به اندازه دو دست پیراهن گرفت .هفته بعد موقع نماز دیدم که ابراهیم آمده مسجد و رفت پیش حاج آقا من هم رفتم ببینم چی شــده. ابراهیم مشــغول حســاب ســال بود و خمس !اموالش را حساب می کرد خنده ام گرفت! او برای خودش چیزی نگه نمی داشت. هر چه داشت خرج .دیگران می کرد !پس می خواهد خمس چه چیزی را حساب کند؟ .حاج آقا حساب ســال را انجام داد. گفت ۴۰۰ تومان خمس شما می شود :بعد ادامه داد من با اجازه ای که از آقایان مراجع دارم و با شناختی که از شما دارم آن را .می بخشم امــا ابراهیم اصرار داشــت که این واجب دینــی را پرداخت کند. بالاخره .خمس را پرداخت کار ابراهیــم مرا به یاد حدیثی از امام صــادق انداخت که می فرماید کســی که حق خداوند)مانند خمس(را نپردازد دو برابــر آن را در راه باطل« صرف خواهد کرد بعــد از نماز با ابراهیم به مغازه حاج آقا رفتیم. به حاجی گفت: دو تا پارچه .پیراهنی مثل دفعه قبل می خوام .حاجی با تعجب نگاهی کرد وگفت: پســرم، تــو تازه از من پارچه گرفتی .این ها پارچه دولتیه، ما اجازه نداریم بیش از اندازه به کسی پارچه بدهیم ابراهیم چیزی نگفت. ولی من قضیه را می دانستم وگفتم: حاج آقا، این آقا !ابراهیم پیراهن های قبلی را انفاق کرده بعضی از بچه های زورخانه هستند که لباس آستین کوتاه می پوشند یا وضع !مالیشان خوب نیست. ابراهیم برای همین پیراهن را به آن ها می بخشد حاجی در حالی که با تعجب به حرف های من گوش می کرد، نگاه عمیقی :به صورت ابراهیم انداخت وگفت این دفعه برای خودت پارچه را می بُرم، حق نداری به کسی ببخشی. هرکسی .که خواست بفرستش اینجا 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
﷽ پائیز سال ۱۳۶۱ بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم این بار نَقل همه مجالس توســل های ابراهیم به حضرت زهرا سلام الله علیها بود. هر جا !می رفتیم حرف از او بود خیلی از بچه ها داستان ها و حماســه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف .می کردند. همه آن ها با توسل به حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها انجام شده بود به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر می زدیم از ابراهیم می خواستند که .برای آن ها مداحی کند و از حضرت زهرا سلام الله علیها بخواند .شــب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی ازگردان ها شروع به مداحی کرد !صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود بعد از تمام شــدن مراســم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شــوخی کردند و .صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهائی گفتند که او خیلی ناراحت شد آن شــب قبل از خواب ابراهیم عصبانی بود وگفت: من مهم نیستم، این ها !مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم هــر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را .بکن، اما فایده ای نداشت !آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم .ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به :سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت .پاشو، الان موقع اذانه من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی!؟ البته .می دانســتم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح .را برپا کرد بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی !!حضرت زهرا اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب .قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم .در فکر کارهای عجیب او بودم ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم !خوردم، چرا روضه خواندم؟ :گفتم: خُب آره، شــما دیشب قســم خوردی که… پرید تو حرفم و گفت .چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن بعــد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشــب خواب به چشــمم نمی آمد، اما نیمه های شــب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه :طاهره تشریف آوردند و گفتند .نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم هر کس گفت بخوان تو هم بخوان دیگر گریه امان صحبت کــردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی .ادامه داد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ آذر ماه ۱۳۶۱ بود. معمولاً هر جا که ابراهیم می رفت با روی باز از او استقبال .می کردند. بسیاری از فرماندهان، دلاوری و شجاعت های ابراهیم را شنیده بودند .یکبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت کردیم. صحبت ما طولانی شد !بچه ها برای حرکت آماده شدند. وقتی برگشتم فرمانده ما پرسید: کجا بودی؟ .گفتم: یکی از رفقا آمده بود با من کار داشــت. الان با ماشــین داره می ره .برگشت و نگاه کرد. پرسید: اسمش چیه؟ گفتم: ابراهیم هادی !یکدفعه با تعجب گفت: این آقا ابراهیم که می گن همینه؟ !گفتم: آره، چطور مگه؟ همینطور که به حرکت ماشــین نگاه می کرد گفــت: اینکه از قدیمی های جنگه چطور با تو رفیق شــده؟! با غرور خاصی گفتم: خُب دیگه، بچه محل .ماست .بعد برگشت و گفت: یکبار بیارش اینجا برای بچه ها صحبت کنه .مــن هم کلاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببینم چی می شــه روز بعــد برای دیدن ابراهیم به مقــر اطاعات عملیات رفتم. پس از حال و احوالپرسی و کمی صحبت گفت: صبرکن برسونمت و با فرمانده شما صحبت .کنم. بعد هم با یک تویوتا به سمت مقرگردان رفتیم ،در مسیر به یک آبراه رسیدیم. همیشه هر وقت با ماشین از آنجا رد می شدیم گیر می کردیم. گفتم: آقا ابراهیم برو از بالاتر بیا، اینجا گیر می کنی ،گفت: وقتش را ندارم. از همین جا رد می شیم. گفتم: اصاً نمی خواد بیایی .تا همین جا دستت درد نکنه من بقیه اش را خودم می رم .گفت: بشین سر جات، من فرمانده شما رو می خوام ببینم. بعد هم حرکت کرد با خودم گفتم: چه طور می خواد از این همه آب رد بشه! تو دلم خندیدم و گفتم: چه حالی می ده گیر کنه. یه خورده حالش گرفته بشــه! اما ابراهیم یک !الله اکبر بلند و یک بسم الله گفت. بعد با دنده یک از آنجا رد شد به طرف مقابل که رسیدیم گفت: ما هنوز قدرت الله اکبر را نمی دانیم، اگه .بدانیم خیلی از مشکات حل می شود ٭٭٭ گردان برای عملیات جدید آمادگی لازم را به دســت آورد. چند روز بعد !موقع حرکت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهی ایستادم ابراهیم گفته بود قبل از غروب آفتاب پیش شــما می آیم. من هم منتظرش .بودم. گردان ما حرکت کرد. من مرتب به انتهای جاده خاکی نگاه می کردم .تا اینکه چهره زیبای ابراهیم از دور نمایان شد ،همیشه با شلوار کردی و بدون اسلحه می آمد. اما این دفعه بر خلاف همیشه با لباس پلنگی و پیشانی بند و اسلحه کلاش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهیم اسلحه دست گرفتی!؟ خندید و گفت: اطاعت از فرماندهی واجبه. من هم چون فرمانده دستور داده ،این طوری آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهیم اجازه می دی من هم با شما بیام؟ گفت: نه .شما با بچه های خودتان حرکت کن. من دنبال شما هستم. همدیگر را می بینیم چند کیلومتر راه رفتیم. در تاریکی شــب به مواضع دشــمن رســیدیم. من .آرپی جی زن بودم. برای همین به همراه فرمانده گردان تقریباً جلوتر از بقیه راه بودم .حالت بدی بود. اصلاً آرامش نداشتم! سکوت عجیبی در منطقه حاکم بود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
✨﷽✨ .ما از داخل یک شیار باریک با شیب کم به سمت نوک تپه حرکت کردیم در بالای تپه ســنگرهای عراقی کاملاً مشــخص بود. من وظیفه داشــتم به .محض رسیدن آن ها را بزنم یک لحظه به اطراف نگاه کردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهایی به ســمت نوک تپه کشیده شده بود. عراقی ها کاماً می دانستند ما از این شیار عبور می کنیم! آب دهانم را فرو دادم، طوری راه می رفتم که هیچ صدایی بلند !نشود. بقیه هم مثل من بودند. نفس در سینه ها حبس شده بود هنوز به نوک تپه نرسیده بودیم که یکدفعه منوری شلیک شد. بالای سر ما روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روی ما ریختند. همه چسبیده بودیم به زمین. درست در تیررس دشمن بودیم. هر لحظه نارنجک، یا گلوله ای …به سمت ما می آمد. صدای ناله بچه های مجروح بلند شد و درآن تاریکی هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم. دوست داشتم زمین باز می شد و مرا در خودش مخفی می کرد. مرگ را به چشم خودم می دیدم. در !همین حال شخصی سینه خیز جلو می آمد و پای مرا گرفت .سرم را کمی از روی زمین بلند کردم و به عقب نگاه کردم. باورم نمی شد .چهره ای که می دیدم، صورت نورانی ابراهیم بود یکدفعــه گفت: تویی؟! بعد آرپی جــی را از من گرفت و جلو رفت. بعد با .فریاد الله اکبر آرپی جی را شلیک کرد سنگر مقابل که بیشترین تیراندازی را می کرد منهدم شد. ابراهیم از جا بلند .شد و فریاد زد: شیعه های امیرالمؤمنین بلند شید، دست مولا پشت سر ماست .بچه ها همه روحیه گرفتند .من هم داد زدم؛ الله اکبر، بقیه هم از جا بلند شــدند. همه شلیک می کردند !تقریباً همه عراقی ها فرار کردند. چند لحظه بعد دیدم ابراهیم نوک تپه ایستاده کار تصرف تپه مهم عراقی ها خیلی ســریع انجام شــد. تعدادی از نیروهای دشمن اسیر شدند. بقیه بچه ها به حرکت خودشان ادامه دادند من هم با فرمانده جلو رفتیم. در بین راه به من گفت: بی خود نیست که همه !دوست دارند در عملیات با ابراهیم باشند. عجب شجاعتی داره نیمه های شب دوباره ابراهیم را دیدم. گفت: عنایت مولا رو دیدی؟! فقط یه !الله اکبر احتیاج بود تا دشمن فرار کنه ٭٭٭ عملیات در محور ما تمام شد. بچه های همه گردان ها به عقب برگشتند. اما !بعضی از گردان ها، مجروحین و شهدای خودشان را جا گذاشتند !ابراهیــم وقتی با فرمانده یکــی از آن گردان ها صحبت می کرد، داد می زد .خیلی عصبانی بود. تا حالا عصبانیت او را ندیده بودم می گفت: شما که می خواستید برگردید، نیرو و امکانات هم داشتید، چرا به … فکر بچه های گردانتان نبودید!؟ چرا مجروح ها رو جا گذاشتید، چرا با مسئول محور که از رفقایش بود هماهنگ کرد. به همراه جواد افراسیابی .و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ کردند آن ها تعدادی از مجروحین و شــهدای بجا مانده را طی چند شــب به عقب انتقال دادند. دشــمن به واسطه حساسیت منطقه نتوانسته بود پاکسازی لازم را .انجام دهد ابراهیم و جواد توانستند تا شب ۲۱ آذرماه ۶۱ حدود هجده مجروح و نُه نفر .از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج کنند حتی پیکر یک شهید را درست از فاصله ده متری سنگر عراقی ها با شگردی !خاص به عقب منتقل کردند .ابراهیم بعد از این عملیات کمی کســالت پیدا کرد. با هم به تهران آمدیم .چند هفته ای تهران بود. او فعالیت های مذهبی و فرهنگی را ادامه داد آخر آذر ماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال .بود .می گفت: هیچ شهید یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آوردیم بعد گفت: امشــب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هر کدام .از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست من بافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا می کنی که گمنام باشی!؟ منتظر این ســؤال نبود. لحظه ای ســکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز .جوابی را که می خواستم نگفت چند هفته ای با ابراهیم در تهران ماندیم. بعد از عملیات و مریضی ابراهیم، هر شب بچه ها پیش ابراهیم هستند. هر جا ابراهیم باشد آنجا پر از بچه های هیئتی .و رزمنده است 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
﷽                       ٭٭٭ دی مــاه بود. حــال و هوای ابراهیــم خیلی با قبل فرق کــرده. دیگر از آن !حرف های عوامانه و شوخی ها کمتر دیده می شد .اکثر بچه ها او را شیخ ابراهیم صدا می زنند ابراهیم محاسنش را کوتاه کرده. اما با این حال، نورانیت چهره اش مثل قبل است. آرزوی شهادت که آرزوی همه بچه ها بود، برای ابراهیم حالت دیگری .داشت !در تاریکی شب با هم قدم می زدیم. پرسیدم: آرزوی شما شهادته، درسته؟ ،خندید. بعد از چند لحظه سکوت گفت: شهادت ذره ای از آرزوی من است من می خواهم چیزی از من نماند. مثل ارباب بی کفن حســین۷ قطعه قطعه .شوم. اصاً دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم می خواهد گمنام بمانم ،دلیل این حرفش را قباً شنیده بودم. می گفت: چون مادر سادات قبر ندارد .نمی خواهم مزار داشته باشم .بعد رفتیم زورخانه، همه بچه ها را برای ناهار فردا دعوت کرد فردا ظهر رفتیم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهیم را فرســتادیم جلو، در نماز حالت عجیبی داشت. انگار که در این دنیا نبود! تمام !وجودش در ملکوت سیر می کرد بعد از نماز با صدای زیبا دعای فرج را زمزمه کرد. یکی از رفقا برگشت به من گفت: ابراهیم خیلی عجیب شده، تا حالا ندیده بودم اینطور در نماز اشک !بریزه در هیئت، توســل ابراهیــم به حضرت صدیقــه طاهره بــود. در ادامه ،می گفت: به یاد همه شــهدای گمنام که مثل مادر سادات قبر و نشانی ندارند .همیشه در هیئت از جبهه ها و رزمنده ها یاد می کرد ٭٭٭ اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، یکی توکوچه داد زد: حاج علی خونه ای!؟ آمدم لب پنجره. ابراهیم و علی نصرالله با موتور داخل کوچه بودند، خوشحال .شدم و آمدم دم در .ابراهیم و بعد هم علی را بغل کردم و بوسیدم. داخل خانه آمدیم ،هوا خیلی ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خوردید؟ ابراهیم گفت: نه .زحمت نکش گفتم: تعارف نکن، تخم مرغ درســت می کنم. بعد هم شــام مختصری را .آماده کردم گفتم: امشب بچه هام نیستند، اگر کاری ندارید همین جا بمانید، کرسی هم .به راهه ابراهیم هم قبول کرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توی این سرما با شلوار کردی راه می ری!؟سردت نمی شه!؟ !او هم خندید وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام کردم بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زیرکرسی! من هم با علی شروع به .صحبت کردم نفهمیــدم ابراهیم خوابش برد یا نه، اما یکدفعه از چا پرید و به صورتم نگاه کرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت !می بینی؟ توقع این ســؤال را نداشتم. چند لحظه ای به صورت ابراهیم نگاه کردم و با آرامش گفتم: بعضی از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجیبی دارند، اما ابرام !جون، تو همیشه این حالت رو داری ســکوت فضای اتاق را گرفت. ابراهیم بلند شد و به علی گفت: پاشو، باید سریع حرکت کنیم. باتعجب گفتم: آقا ابرام کجا!؟ .گفت: باید سریع بریم مسجد. بعد شلوارهایش را پوشید و با علی راه افتادند 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ نیمه شــب بود که آمدیم مسجد. ابراهیم با بچه ها خداحافظی کرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظی کرد. از مادر خواهش کرد .برای شهادتش دعا کند. صبح زود هم راهی منطقه شدیم .ابراهیم کمتر حرف می زد. بیشتر مشغول ذکر یا قرآن بود رســیدیم اردوگاه لشکر درشــمال فکه. گردان ها مشــغول مانور عملیاتی بودند. بچه ها با شنیدن بازگشت ابراهیم خیلی خوشحال شدند. همه به دیدنش .می آمدند. یک لحظه چادر خالی نمی شد حاج حســین هم آمد. از اینکه ابراهیم را می دید خیلی خوشــحال بود. بعد ،از سـلام و احوالپرسی، ابراهیم پرسید: حاج حسین بچه ها همه مشغول شدند !خبریه؟ حاجی هم گفت: فردا حرکت می کنیم برای عملیات. اگه با ما بیائی خیلی .خوشحال می شیم حاجی ادامه داد: برای عملیات جدید باید بچه های اطاعات را بین گردان ها .تقسیم کنم. هر گردان باید یکی دو تا مسئول اطاعات و عملیات داشته باشه بعد لیســتی را گذاشــت جلوی ابراهیم و گفت: نظرت در مورد این بچه ها ،چیه؟ ابراهیم لیست را نگاه کرد و یکی یکی نظر داد. بعد پرسید: خُب حاجی الان وضعیت آرایش نیروها چه طوریه؟ حاجی هم گفت: الان نیروها به چند سپاه تقسیم شدند. هر چند لشکر یک .سپاه را تشکیل می دهد حاج همت شــده مسئول سپاه یازده قدر. لشــکر ۲۷ هم تحت پوشش این .سپاهه، کار اطاعات یازده قدر را هم به ما سپردند عصر همان روز ابراهیم حنا بست. موهای سرش را هم کوتاه و ریش هایش .را مرتب کرد. چهره زیبای او ملکوتی تر شده بود ،غروب به یکی از دیدگاه های منطقــه رفتیم. ابراهیم با دوربین مخصوص منطقــه عملیاتی را مشــاهده می کرد. یک ســری مطالب را هــم روی کاغذ .می نوشت تعدادی از بچه ها بــه دیدگاه آمدند و مرتب می گفتند: آقا زودباش! ما هم !می خواهیم ببینیم ابراهیم که عصبانی شده بود داد زد: مگه اینجا سینماست؟! ما برای فردا باید .دنبال راهکار باشیم، باید مسیر حرکت رو مشخص کنیم .بعد با عصبانیت آنجا را ترک کرد .می گفت: دلم خیلی شور می زنه! گفتم: چیزی نیست، ناراحت نباش پیش یکی از فرمانده هان ســپاه قدر رفتیم. ابراهیم گفت: حاجی، این منطقه .حالت خاصی داره ،خاک تمام این منطقه رملی و نرمه! حرکت نیرو توی این دشت خیلی مشکله !عراق هم این همه موانع درســت کرده، به نظرت این عملیات موفق می شه؟ فرمانده هم گفت: ابرام جون، این دســتور فرماندهی است، به قول حضرت .امام: ما مأمور به انجام تکلیف هستیم، نتیجه اش با خداست ٭٭٭ فــردا عصــر بچه هــای گردان هــا آمــاده شــدند. از لشــکر ۲۷ حضرت .رسول یازده گردان آخرین جیره جنگی خودشان را تحویل گرفتند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ .همه آماده حرکت به سمت فکه بودند از دور ابراهیــم را دیدم. با دیدن چهره ابراهیــم دلم لرزید. جمال زیبای او !ملکوتی شده بود صورتش ســفیدتر از همیشــه بود. چفیه ای عربی انداخته و اورکت زیبائی پوشــیده بود. به ســمت ما آمد و با همه بچه ها دســت داد. کشیدمش کنار و !گفتم: داش ابرام خیلی نورانی شدی نفس عمیقی کشــید و با حســرت گفت: روزی که بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم. اما باخودم گفتم: خوش به حالش که با شــهادت رفت، حیف .بود با مرگ طبیعی از دنیا بره ،اصغر وصالی، علی قربانی، قاســم تشــکری و خیلی از رفقای ما هم رفتند .طوری شده که توی بهشت زهرا بیشتر از تهران رفیق داریم مکثی کرد و ادامه داد: خرمشهر هم که آزاد شد، من می ترسم جنگ تمام .بشه و شهادت را از دست بدهم، هرچند توکل ما به خداست ،بعــد نفس عمیقی کشــید وگفت: خیلی دوســت دارم شــهید بشــم. اما !خوشگل ترین شهادت رو می خوام بــا تعجب نگاهش کــردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشــک از .گوشه چشمش جاری شد ابراهیم ادامه داد: اگه جائی بمانی که دســت احدی به تو نرســه، کسی هم تو رو نشناســه، خودت باشی وآقا، مولا هم بیاد سرت رو به دامن بگیره، این .خوشگل ترین شهادته گفتم: داش ابرام تو رو خدا این طوری حرف نزن. بعد بحث را عوض کردم و گفتم: بیا با گروه فرماندهی بریم جلو، این طوری خیلی بهتره. هر جا هم که .احتیاج شد کمک می کنی .گفت: نه، من می خوام با بسیجی ها باشم .بعد با هم حرکت کردیم و آمدیم سمت گردان های خط شکن ۲۰۲ آن ها مشغول آخرین آرایش نظامی بودند.گفتم: داش ابرام، مهمات برات چی بگیرم؟ گفت: فقط دو تا نارنجک، اسلحه هم اگه احتیاج شد از عراقی ها !می گیریم حاج حسین الله کرم از دور خیره شده بود به ابراهیم! رفتیم به طرفش. حاجی .محو چهره ابراهیم بود .بی اختیار ابراهیــم را در آغوش گرفت. چند لحظه ای در این حالت بودند .گویی می دانستند که این آخرین دیدار است بعد ابراهیم ســاعت مچی اش را باز کرد و گفت: حســین، این هم یادگار !برای شما چشــمان حاج حسین پر از اشک شــد، گفت: نه ابرام جون، پیش خودت .باشه، احتیاجت می شه .ابراهیم با آرامش خاصی گفت: نه من بهش احتیاج ندارم حاجی هم که خیلی منقلب شــده بود، بحــث را عوض کرد و گفت: ابرام جــون، برا عملیــات دو تا راهکار عبوری داریم، بچه هــا از راهکار اول عبور .می کنند .من با یک ســری از فرمانده ها و بچه های اطاعات از راهکار دوم می ریم .تو هم با ما بیا ابراهیــم گفت: من از راهکار اول با بچه های بســیجی می رم. مشــکلی که نداره!؟ .حاجی هم گفت: نه، هر طور راحتی ابراهیــم از آخریــن تعلقات مادی جدا شــد. بعد هم رفــت پیش بچه های .گردان هایی که خط شکن عملیات بودند و کنارشان نشست 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ گردان کمیل، خط شــکن محور جنوبی و ســمت پاســگاه بــود. یکی از :فرماندهان لشکر آمد و برای بچه های گردان شروع به صحبت کرد ،برادرها، امشب برای عملیات والفجر به سمت منطقه فکه حرکت می کنیم دشمن سه کانال بزرگ به موازات خط مرزی، جلوی راه شما زده تا مانع عبور .شــود. همچنین موانع مختلف را برای جلوگیری از پیشروی شما ایجاد کرده .اما انشاءالله با عبور شما از این موانع و کانال ها، عملیات شروع خواهد شد با استقرار شما در اطراف پاسگاه های مرزی طاووسیه و رُشیدیه، مرحله اول .کار انجام خواهد شد بعد بچه های تازه نفس لشکر سیدالشهدا و بقیه رزمندگان از کنار شما عبور خواهند کرد و برای ادامه عملیات به سمت شهر العماره عراق می روند و .انشاءالله در این عملیات موفق خواهید شد :ایشان در مورد نحوه کار و موانع و راه های عبور صحبتش را ادامه داد و گفت مسیر شما یک راه باریک در میان میادین مین خواهد بود. انشاءالله همه شما که .خط شکن محور جنوبی فکه هستید به اهداف از پیش تعیین شده خواهید رسید صحبت هایش تمام شــد. بلافاصله ابراهیم شروع به مداحی کرد، اما نه مثل .همیشه! خیلی غریبانه روضه می خواند و خودش اشک می ریخت .روضه حضرت زینب را شروع کرد :بعد هم شروع به سینه زنی کرد، اولین بار بود که این بیت زیبا را شنیدم امان از دل زینب چه خون شد دل زینب بچه ها با ســینه زنی جواب دادند. بعد هم از اســارت حضرت زینب و .شهدای کربلا روضه خواند در پایان هم گفت: بچه ها، امشــب یا به دیدار یار می رسید یا باید مانند عمه .سادات، اسارت را تحمل کنید و قهرمانانه مقاومت کنید بعد از مداحی عجیب ابراهیم، بچه ها در حالی که صورت هایشان خیس از اشک بود بلند شدند. نماز مغرب وعشاء را خواندیم. از وقتی ابراهیم برگشته .سایه به سایه دنبال او هستم! یک لحظه هم از او جدا نمی شوم مــن به همراه ابراهیم، یکی از پل های ســنگین و متحرک را روی دســت .گرفتیم و به همراه نیروها حرکت کردیم حرکت روی خاک رملی فکه بســیار زجــرآور بود. آن هم با تجهیزاتی به وزن بیش از بیســت کیلو برای هر نفر! ما هم که جدای از وســایل، یک پل !سنگین را مثل تابوت روی دست گرفته بودیم همه به یک ستون و پشت سر هم از معبری که در میان میدان های مین آماده .شده بود حرکت کردیم حدود دوازده کیلومتر پیاده روی کردیم. رسیدیم به اولین کانال در جنوب .فکه. بچه ها دیگر رمقی برای حرکت نداشتند ساعت نه ونیم شب یکشنبه هفدهم بهمن ماه بود. با گذاشتن پل های متحرک .و نردبان، از عرض کانال عبور کردیم. ســکوت عجیبی در منطقه حاکم بود !عراقی ها حتی گلوله ای شلیک نمی کردند یک ربع بعد به کانال دوم رسیدیم. از آن هم گذشتیم. با بیسیم به فرماندهی .اطاع داده شد .چند دقیقه ای نگذشته بود که به کانال سوم رسیدیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ .ابراهیم هنوز مشــغول بود و در کنار کانــال دوم بچه ها را کمک می کرد خیلی مواظب نیروها بود. چــون در اطراف کانال ها پر از میادین مین و موانع .مختلف بود خبر رســیدن به کانال سوم، یعنی قرار گرفتن در کنار پاسگاه های مرزی و .شروع عملیات ،اما فرمانده گردان، بچه ها را نگه داشــت وگفت: طبق آنچه در نقشه است باید بیشــتر راه می رفتیم، اما خیلی عجیبه، هم زود رســیدیم، هم از پاسگاه ها !خبری نیست تقریباً همه بچه ها از کانال دوم عبور کردند. یکدفعه آســمان فکه مثل روز !!روشن شد .مثل اینکه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شلیک کردند از خمپاره و توپخانه گرفته تا تیربارها که در دور دســت قرار داشت. آن ها از !همه طرف به سوی ما شلیک کردند بچه ها هیچ کاری نمی توانســتند انجام دهند. موانع خورشیدی و میدان های .مین، جلوی هر حرکتی را گرفته بود تعداد کمی از بچه ها وارد کانال ســوم شــدند. بســیاری از بچه ها در میان .خاک های رملی گیر کردند. همه به این طرف و آن طرف می رفتند بعضی از بچه ها می خواســتند باعبور از موانع خورشــیدی در داخل دشت .سنگر بگیرند، اما با انفجار مین به شهادت رسیدند اطراف مســیر پر از مین بود. ابراهیم این را می دانست، برای همین به سمت .کانال سوم دوید و با فریادهایش اجازه رفتن به اطراف را نمی داد همه روی زمین خیز برداشتند. هیچ کاری نمی شد کرد. توپخانه عراق کاملا .می دانست ما از چه محلی عبور می کنیم! و دقیقاً همان مسیر را می زد .همه چیز به هم ریخته بود. هر کس به سمتی می دوید دیگر هیچ چیز قابل کنترل نبود. تنها جایی که امنیت بیشتری داشت داخل !کانال ها بود. در آن تاریکی و شلوغی ابراهیم را گم کردم تا کانال سوم جلو رفتم، اما نمی شد کسی را پیدا کرد! یکی از رفقا را دیدم .و پرسیدم: ابراهیم را ندیدی!؟ گفت: چند دقیقه پیش از اینجا رد شد همین طور این طــرف و آن طرف می رفتم. یکی از فرمانده ها را دیدم. من را شناخت و گفت: سریع برو توی معبر، بچه هائی که توی راه هستند بفرست .عقب. اینجا توی این کانال نه جا هست نه امنیت، برو و سریع برگرد طبق دســتور فرمانده، بچه هائی را که اطراف کانال دوم و توی مسیر بودند .آوردم عقب، حتی خیلی از مجروح ها را کمک کردیم و رساندیم عقب این کار، دو سه ساعتی طول کشید. می خواستم برگردم، اما بچه های لشکر !گفتند: نمی شه برگردی! با تعجب پرسیدم: چرا؟ گفتند: دستور عقب نشینی صادر شده، فایده نداره بری جلو. چون بچه های .دیگه هم تا صبح برمی گردند ســاعتی بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و ناامید. از همه بچه هایی که برمی گشــتند سراغ ابراهیم را می گرفتم. اما کسی .خبری نداشت دقایقی بعد مجتبی را دیدم. با چهره ای خاک آلود وخســته از ســمت خط برمی گشت. با ناامیدی پرسیدم: مجتبی، ابراهیم رو ندیدی!؟ .همینطور که به سمت من می آمد گفت: یک ساعت پیش با هم بودیم !با خوشحالی از جا پریدم، جلو آمدم وگفتم: خُب، الان کجاست؟ جواب داد: نمی دونم، بهش گفتم دســتور عقب نشینی صادر شده، گفتم تا .هوا تاریکه بیا برگردیم عقب، هوا روشن بشه هیچ کاری نمی تونیم انجام بدیم اما ابراهیم گفت: بچه ها توکانال ها هستند. من می رم پیش اون ها، همه با هم .برمی گردیم مجتبی ادامه داد: همین طورکه با ابراهیم حرف می زدم یک گردان از لشکر .عاشورا به سمت ما آمد ابراهیم سریع با فرمانده آن ها صحبت کرد و خبر عقب نشینی را داد. من هم .چون مسیر را بلد بودم، با آن ها فرستاد عقب خودش هم یک آرپی جی با چند تا گلوله از آن ها گرفت و رفت به سمت .کانال. دیگه از ابراهیم خبری ندارم ســاعتی بعد میثم لطیفی را دیدم. به همراه تعــدادی از مجروحین به عقب برمی گشت. به کمکشان رفتم. از میثم پرسیدم: چه خبر!؟ گفت: من و این بچه هائی که مجروح هســتند جلوتــر از کانال، لای تپه ها .افتاده بودیم. ابرام هادی به داد ما رسید یکدفعه سرجایم ایستادم. باتعجب گفتم: داش ابرام؟! خُب بعدش چی شد!؟ .گفت: به سختی ما رو جمع کرد. تو گرگ و میش هوا ما رو آورد عقب توی راه رسیدیم به یک کانال، کف کانال پر از لجن و … بود، عرض کانال .هم زیاد بود ابراهیم رفت دو تا برانکارد آورد و با آن ها چیزی شبیه پل درست کرد! بعد .هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو .ســاعت ده صبح، قرارگاه لشــکر در فکه محل رفت و آمد فرماند هان بود !خیلی ها می گفتند چندین گردان در محاصره دشمن قرار گرفته اند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ یکی از مســئولین اطاعات را دیدم و پرسیدم: یعنی چی گردان ها محاصره .شدند؟ عراق که جلو نیامده، بچه ها هم توی کانال دوم و سوم هستند فرمانده گفت: کانال سومی که ما در شناسائی دیده بودیم، با این کانال فرق .داره. این کانال و چند کانال فرعی را عراق ظرف همین دو سه روز درست کرده .این کانال ها درست به موازات خط مرزی ساخته شده، ولی کوچکتر و پر از موانع بعــد ادامه داد: گردان های خط شــکن، برای اینکه زیر آتش نباشــند رفتند داخل کانال. با روشــن شــدن هوا تانک های عراقی جلــو آمدند و دو طرف .کانال را بستند. دشمن هم کانال ها را زیر آتش گرفته بعد کمی مکث کرد و گفت: عراق شــانزده نوع مانع ســر راه بچه ها چیده بود، عمق موانع هم نزدیک به چهار کیلومتر بوده! منافقین هم تمام اطاعات !این عملیات را به عراقی ها داده بودند خیلی حالم گرفته شد. با بغض گفتم: حالا چه باید کرد!؟ گفت: اگــر بچه ها مقاومت کنند مرحله دوم عملیــات را انجام می دهیم و .آن ها را می آوریم عقب در همین حین بیسیم چی مقر گفت: یک خبر از گردان های محاصره شده! همه »!ساکت شدند. بیسیم چی گفت: می گه »برادر ثابت نیا با برادر افشردی دست داد .این خبر کوتاه یعنی فرمانده گردان کمیل به شهادت رسیده عصــر همان روزخبر رســید حاج حســینی، معاون گــردان کمیل هم به شــهادت رسیده و بنکدار، دیگر معاون گردان به سختی مجروح است. همه .بچه ها در قرارگاه ناراحت بودند. حال عجیبی در آنجا حاکم بود ٭٭٭ بیستم بهمن ماه، بچه ها آماده حمله مجدد به منطقه فکه شدند. یکی از رفقا را دیدم. از قرارگاه می آمد. پرسیدم: چه خبر؟ گفت: الان بیســیم چی گردان کمیل تماس گرفت. با حاج همت صحبت کرد وگفت: شارژ بی سیم داره تموم می شه، خیلی از بچه ها شهید شدند، برای .ما دعاکنید. به امام سلام برسونید و بگید ما تا آخرین لحظه مقاومت می کنیم با دلی شکسته و ناراحت گفتم: وظیفه ما چیه، باید چه کار کنیم؟ .گفت: توکل به خدا، برو آماده شو. امشب مرحله بعدی عملیات آغاز می شه غروب بود. بچه های توپخانه ارتش با دقت تمام، خاکریز های دشمن را زیر .آتش گرفتند گردان حنظله و چند گردان دیگر حرکتشان را آغاز کردند. آن ها تا نزدیکی ،کانــال کمیل پیش رفتند. حتی با عبور از موانع به کانال ســوم هم رســیدند اما به علت حجم آتش دشــمن، فقط تعداد کمی از بچه های محاصره شــده .توانستند در تاریکی شب از کانال خارج شوند و خودشان را به عقب برسانند این حمله هم ناموفق بود، تا قبل از صبح به خاکریز خودمان برگشــتیم. اما بیشتر نیروهای گردان حنظله در همان کانال های مرزی ماندند. در این حمله و .با آتش خوب بچه ها، بسیاری از ادوات زرهی دشمن منهدم شد ٭٭٭ ۲۱ بهمن ۱۳۶۱ بود. هنوز صدای تیراندازی و شلیک های پراکنده از داخل .کانال شنیده می شد .به خاطر همین، مشخص بود که بچه های داخل کانال هنوز مقاومت می کنند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ !اما نمی شد فهمید که پس از چهار روز، با چه امکاناتی مشغول مقاومت هستند؟ .غروب امروز پایان عملیات اعام شد. بقیه نیروها به عقب بازگشتند یکی از بچه هائی که دیشب از کانال خارج شد را دیدم. می گفت: نمی دانی چه وضعی داشتیم! آب و غذا نبود، مهمات هم بسیارکم، اطراف کانال ها هم !پُر از انواع مین ما هر چند دقیقه گلوله ای شلیک می کردیم تا بدانند هنوز زنده ایم. عراقی ها !مرتب با بلندگو اعام می کردند: تسلیم شوید لحظات غروب خورشید بسیار غمبار بود. روی بلندی رفتم و با دوربین نگاه .می کردم انفجارهای پراکنده هنوز در اطراف کانال دیده می شد. دوست صمیمی من .ابراهیم آنجاست و من هیچ کاری نمی توانم انجام دهم .آن شب را کمی استراحت کردم و فردا دوباره به خط بازگشتم ٭٭٭ عراقی ها به روز ۲۲ بهمن خیلی حساس بودند. حجم آتش آن ها بسیار زیاد !شد. خاکریزهای اول ما هم از نیرو خالی شد. همه رفتند عقب با خودم گفتم: شاید عراق قصد پیشروی دارد؟! اما بعید است، چون موانعی !که به وجود آورده جلوی پیش روی خودش را هم می گیرد عصر بود که حجم آتش کم شد. با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشــته باشد. آنچه می دیدم باورکردنی نبود! دود غلیظی از محل .کانال بلند شده بود. مرتب صدای انفجار می آمد ســریع پیش بچه های اطاعات رفتم و گفتم: عراق داره کار کانال رو تمام .می کنه! آن ها با دوربین مشاهده کردند، فقط آتش و دود بود که دیده می شد اما من هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری .کرده، اما به یاد حرف هایش، قبل ازشروع عملیات افتادم و بدنم لرزید 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ عصــر روز جمعه ۲۲ بهمــن ۱۳۶۱ برای من خیلی دلگیرتــر بود. بچه های .اطاعات به سنگرشان رفتند مــن دوباره با دوربین نگاه کــردم. نزدیک غروب احســاس کردم از دور !چیزی در حال حرکت است با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملاً مشخص بود که سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند. آن ها زخمی .و خسته بودند. معلوم بود که از همان محل کانال می آیند فریــاد زدم و بچه ها را صدا کردم. بــا آن ها رفتیم روی بلندی. به بچه ها هم .گفتم تیراندازی نکنید .میان سرخی غروب، بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند به محض رسیدن به سمت آن ها دویدیم و پرسیدیم: از کجا می آئید؟ حال .حرف زدن نداشتند، یکی از آن ها آب خواست. سریع قمقمه را به او دادم دیگری از شدت ضعف و گرسنگی بدنش می لرزید. آن یکی تمام بدنش .غرق خون بود، کمی که به حال آمدند گفتند: از بچه های کمیل هستیم با اضطراب پرسیدم: بقیه بچه ها چی شدند!؟ در حالی که سرش را به سختی بالا می آورد گفت: فکر نمی کنم کسی غیر از ما زنده باشه! هول شدم و دوباره و با تعجب پرسیدم: این پنج روز، چطور مقاومت کردید!؟ حال حرف زدن نداشــت. کمی مکث کرد و دهانش که خالی شد گفت مــا این دو روز اخیر، زیر جنازه ها مخفی بودیم. اما یکی بود که این پنج روز !کانال رو سر پا نگه داشت دوباره نفسی تازه کرد و به آرامی گفت: عجب آدمی بود! یک طرف آرپی جی می زد، یک طرف با تیربار شلیک می کرد. عجب قدرتی داشت. دیگری پرید توی حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهای کانال کنار هم چیده بود. آذوقه و !آب رو تقسیم می کرد، به مجروح ها می رسید، اصاً این پسر خستگی نداشت گفتم: مگه فرماند ها و معاون های گردان شــهید نشدند!؟ پس از کی داری !حرف می زنی؟ گفت: جوانی بود که نمی شناختمش. موهایش کوتاه بود. شلور کُردی پاش .بود دیگری گفــت: روز اول هم یه چفیه عربــی دور گردنش بود. چه صدای …قشنگی هم داشت. برای ما مداحی می کرد و روحیه می داد و .داشــت روح از بدنم خارج می شد، سرم داغ شــد. آب دهانم را فرو دادم .ابراهیم بود این ها مشخصاتِ ابراهیم بود :با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم. با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم آقا ابرام رو می گی درسته!؟ الان کجاست!؟ .گفت: آره انگار، یکی دو تا از بچه های قدیمی آقا ابراهیم صِداش می کردند !دوباره با صدای بلند پرسیدم: الان کجاست؟ یکی دیگر از آن ها گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتیش می ریخت زنده بــود. بعد به ما گفت: عــراق نیروهاش رو برده عقــب. حتماً می خواد آتیش .سنگین بریزه شــما هم اگه حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب. خودش هم رفت .که به مجروح ها برسه. ما هم آمدیم عقب دیگری گفت: من دیدم که زدنش. با همان انفجارهای اول افتاد روی زمین بی اختیار بدنم سُست شد و اشــک از چشمانم جاری شد. شانه هایم مرتب .تکان می خورد دیگر نمی توانستم خودم راکنترل کنم. سرم را روی خاک گذاشتم و گریه می کردم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشــتم در ذهنم مرور می شــد. از گود …زورخانه تا گیلان غرب و ،بوی شــدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شــد. رفتم لب خاکریز .می خواستم به سمت کانال حرکت کنم یکــی از بچه ها جلوی من ایســتاد و گفت: چکار می کنــی؟ با رفتن تو که .ابراهیم برنمی گرده. نگاه کن چه آتیشی می ریزن آن شب همه ما را از فکه به عقب منتقل کردند. همه بچه ها حال و روز من .را داشتند خیلی ها رفقایشان را جا گذاشــته بودند. وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای :حاج صادق آهنگران در حال پخش بود که می گفت کو شهیدانتان،کو شهیدانتان ای از سفر برگشتگان صدای گریه بچه ها بیشــتر شد. خبر شــهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی .سریع بین بچه ها پخش شد یکی از رزمنده ها که همراه پســرش در جبهه بود پیش من آمد. با ناراحتی گفت: همه داغدار ابراهیم هســتیم، به خدا اگر پســرم شــهید می شد، اینقدر .ناراحت نمی شدم. هیچکس نمی دونه ابراهیم چه انسان بزرگی بود .روز بعد همه بچه های لشکر را به مرخصی فرستادند و ما هم آمدیم تهران هیچکس جرأت نداشــت خبر شهادت ابراهیم را اعلام کند. اما چند روز بعد !زمزمه مفقود شدنش همه جا پیچید 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ با اینکه سن من زیاد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترین بندگانش در گردان کمیل همراه باشــم. ما در شب شروع عملیات تا کانال سوم رفتیم. این کانال کوچک بود و تقریباً یک متر ارتفاع داشت. بر خلاف کانال دوم که بزرگ .و پر از موانع بود آن شــب همه بچه ها به ســمت کانال دوم برگشتند. کانالی که بعدها به نام کانال کمیل« معروف شد. من به همراه دیگر نیروها پنج روز را در این کانال« .سپری کردم از صبــح روز بعد، تــک تیراندازان عراقــی هر جنبنــده ای را هدف قرار .می دادند. ما در آن روزهای محاصره، دوران عجیبی را سپری کردیم یادم هســت که ابراهیم هادی، با آن قدرت بدنی و با آن صلابت، کانال را !سرپا نگه داشته بود فرمانده و معاون گردان ما شهید و مجروح شدند. برای همین تنها کسی که .نیروها را مدیریت می کرد ابراهیم بود او نیروها را تقسیم کرد. هر سه نفر را یک گروه و هر گروه را با فاصله، در .نقطه ای از کانال مستقر نمود یک نفر روی لبه ی کانال بود و اوضاع را مراقبت می کرد. دو نفر دیگر هم .در داخل کانال در کنار او بودند انتهای کانال یک انحناء داشــت، ابراهیم و چند نفر دیگر، شهدا را به آنجا منتقل کردند تا از دید بچه ها دور باشند. مجروحین را هم به گوشه ای از کانال .برد تا زیر آتش نباشند ابراهیــم در آن روزها با ندای اذان، بچه ها را برای نماز آماده می کرد. ما در آن شرایط سخت، در هر سه وعده نمازجماعت برگزار می کردیم! ابراهیم با .این کارها به ما روحیه می داد و همه نیروها را به آینده امیدوار می کرد دو روز بعــد از شــروع عملیات، و بعد از پایان ناموفــق مرحله دوم، تلاش .بچه ها بیشــتر شد! می خواستیم راهی را برای خروج از این بن بست پیدا کنیم در آخرین تماسی که با لشکر داشــتیم، سردار)شهید( حاجی پور با ناراحتی گفــت: هیچ کاری نمی توانیم انجام دهیــم، اگر می توانید به هر طریق ممکن .عقب بیائید پنجشنبه ۲۱ بهمن بود که از روبرو و پشت سر ما، صدای تانک و نفربر بیشتر .شد! بچه ها روی دیواره کانال را کنده و حالت پله ایجاد کردند برخــی فکر کردند نیروی کمکی برای ما آمده، امــا نه، محاصره ما تنگتر !شده بود کماندوهای عراقی تحت پوشــش تانک ها جلو آمدند. آن ها فهمیده بودند !که در این دشت، فقط داخل این کانال نیرو مانده یادم هست که یک نوجوان به نام )شهید( سید جعفر طاهری قبضه آرپی جی را برداشت و از پله ها بالارفت و با یک شلیک دقیق، تانک دشمن را زد. همین .باعث شد که آن ها کمی عقب نشینی کنند بچه ها هم با شــلیک پیاپی خود چند نفر از کماندوهای عراقی را کشتند و .چند نفر از نیروهائی که خیلی جلو آمده بودند را اسیر گرفتند !در آن شرایط سخت، حالا پنج اسیر هم به جمع ما اضافه شد .نبود آب و غذا همه ما را کلافه کرده بود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ بیشتر نیروها بی رمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند !تانک هائی که از کانال فاصله گرفتند، بلندگوهای خود را روشــن کردند ،فردی که معلوم بود از منافقین است شروع به صحبت کرد و گفت: ایرانی ها بیائید تســلیم شوید، کاری با شــما نداریم، آب خنک و غذا برای شما آماده .است، بیائید… و همینطور ما را به اسیر شدن تشویق می کرد تشــنگی و گرسنگی امان همه را بریده بود. چند نفر از بچه ها گفتند: بیائید برویم تســلیم شــویم، ما وظیفه خودمان را انجام دادیم، دیگر هیچ امیدی به .نجات ما نیست یکی از همان نوجوانان بسیجی گفت: اگر امروز ما اسیر شدیم و تلویزیون عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببیند و ناراحت بشود چه کار کنیم؟ مگر ما نیامدیم که دل امام را شاد کنیم؟ همین صحبت باعث شــد که کســی خود را تسلیم نکند. ابراهیم وقتی نظر بچه ها را فهمید خوشحال شد و گفت: پس باید هر چه مهمات و آذوقه داریم .جمع کنیم و بین نیروها تقسیم کنیم هرچه آب و غذا مانده بود را به ابراهیم تحویل دادیم. او به هر پنج نفر یک قمقمه آب و کمی غذا داد. به آن پنج اســیر عراقی هم هر کدام یک قمقمه !!آب داد برخی از بچه ها از این کار ناراحت شــدند، اما ابراهیم گفت: »آن ها مهمان »ما هستند مهمات هــا را هم جمع کردیم و در اختیار افراد ســالم قرار دادیم تا بتوانند .نگهبانی بدهند !سحر روز بعد یعنی ۲۲ بهمن، تانک های دشمن کمی عقب رفتند تعدادی از بچه ها از فرصت استفاده کرده و در دسته های چند نفره به عقب …رفتند، اما برخی از آن ها به اشتباه روی مین رفتند و ساعتی بعد حجم آتش دشمن خیلی زیادتر شد. دیگر هیچکس نمی توانست .کاری انجام دهد ،عصــر ۲۲ بهمن، کماندوهای دشــمن پــس از گلوله باران شــدید کانال خودشــان را به ما رســاندند! یکدفعه دیدیم که لوله اسلحه عراقی ها از بالای !کانال به طرف ما گرفته شد یک افسر عراقی از مسیر پله ای که بچه ها ساخته بودند وارد کانال شد. یک .سرباز هم پشت سرش بود به اولین مجروح ما یک لگد زد. وقتی فهمید که او زنده اســت، به ســرباز .گفت: شلیک کن سرباز هم با تیر زد و مجروح ما به شهادت رسید. مجروح بعدی یک نوجوان معصوم بود که افسر بعثی با لگد به صورت او زد! بعد به سرباز گفت: بزن سرباز امتناع کرد و شلیک نکرد! افسر عراقی در حضور ما سر او داد زد. اما !سرباز عقب رفت و حاضر به شلیک نشد .افسر هم اسلحه کُلت خودش را بیرون آورد و گلوله ای به صورت او زد سرباز عراقی در کنار شهدای ما به زمین افتاد! افسر عراقی هم سریع از کانال …بیرون رفت! بعد به نیروهایش دستور شلیک داد و ،دقایقی بعد عراقی ها، با این تصور که همه افراد داخل کانال شهید شده اند برگشــتند. دیگر صدای تیراندازی نمی آمد. با غروب آفتاب سکوت عجیبی !در فکه ایجاد شد .من و چندین نفر دیگر که در میان شهدا، زنده مانده بودیم از جا بلند شدیم کمی به اطراف نگاه کردیم. کســی آنجا نبود. بیشــتر آن هــا که زنده بودند جراحت داشتند. هوا کاملاً تاریک بود که حرکت خودمان را آغاز کردیم و …قبل از روشن شدن هوا خودمان را به نیروهای خودی رساندیم و… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ بیشتر نیروها بی رمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند !تانک هائی که از کانال فاصله گرفتند، بلندگوهای خود را روشــن کردند ،فردی که معلوم بود از منافقین است شروع به صحبت کرد و گفت: ایرانی ها بیائید تســلیم شوید، کاری با شــما نداریم، آب خنک و غذا برای شما آماده .است، بیائید… و همینطور ما را به اسیر شدن تشویق می کرد تشــنگی و گرسنگی امان همه را بریده بود. چند نفر از بچه ها گفتند: بیائید برویم تســلیم شــویم، ما وظیفه خودمان را انجام دادیم، دیگر هیچ امیدی به .نجات ما نیست یکی از همان نوجوانان بسیجی گفت: اگر امروز ما اسیر شدیم و تلویزیون عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببیند و ناراحت بشود چه کار کنیم؟ مگر ما نیامدیم که دل امام را شاد کنیم؟ همین صحبت باعث شــد که کســی خود را تسلیم نکند. پس باید هر چه مهمات و آذوقه داریم .جمع کنیم و بین نیروها تقسیم کنیم هرچه آب و غذا مانده بود را به فرمانده تحویل دادیم. او به هر پنج نفر یک قمقمه آب و کمی غذا داد. به آن پنج اســیر عراقی هم هر کدام یک قمقمه !!آب داد برخی از بچه ها از این کار ناراحت شــدند، اما فرمانده گفت: »آن ها مهمان »ما هستند مهمات هــا را هم جمع کردیم و در اختیار افراد ســالم قرار دادیم تا بتوانند .نگهبانی بدهند !سحر روز بعد یعنی ۲۲ بهمن، تانک های دشمن کمی عقب رفتند تعدادی از بچه ها از فرصت استفاده کرده و در دسته های چند نفره به عقب …رفتند، اما برخی از آن ها به اشتباه روی مین رفتند و ساعتی بعد حجم آتش دشمن خیلی زیادتر شد. دیگر هیچکس نمی توانست .کاری انجام دهد ،عصــر ۲۲ بهمن، کماندوهای دشــمن پــس از گلوله باران شــدید کانال خودشــان را به ما رســاندند! یکدفعه دیدیم که لوله اسلحه عراقی ها از بالای !کانال به طرف ما گرفته شد یک افسر عراقی از مسیر پله ای که بچه ها ساخته بودند وارد کانال شد. یک .سرباز هم پشت سرش بود به اولین مجروح ما یک لگد زد. وقتی فهمید که او زنده اســت، به ســرباز .گفت: شلیک کن سرباز هم با تیر زد و مجروح ما به شهادت رسید. مجروح بعدی یک نوجوان معصوم بود که افسر بعثی با لگد به صورت او زد! بعد به سرباز گفت: بزن سرباز امتناع کرد و شلیک نکرد! افسر عراقی در حضور ما سر او داد زد. اما !سرباز عقب رفت و حاضر به شلیک نشد .افسر هم اسلحه کُلت خودش را بیرون آورد و گلوله ای به صورت او زد سرباز عراقی در کنار شهدای ما به زمین افتاد! افسر عراقی هم سریع از کانال …بیرون رفت! بعد به نیروهایش دستور شلیک داد و ،دقایقی بعد عراقی ها، با این تصور که همه افراد داخل کانال شهید شده اند برگشــتند. دیگر صدای تیراندازی نمی آمد. با غروب آفتاب سکوت عجیبی !در فکه ایجاد شد .من و چندین نفر دیگر که در میان شهدا، زنده مانده بودیم از جا بلند شدیم کمی به اطراف نگاه کردیم. کســی آنجا نبود. بیشــتر آن هــا که زنده بودند جراحت داشتند. هوا کاملاً تاریک بود که حرکت خودمان را آغاز کردیم و …قبل از روشن شدن هوا خودمان را به نیروهای خودی رساندیم و… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ از خبر مفقود شــدن ابراهیم یک هفته گذشــت. قبــل از ظهر آمدم جلوی مسجد، جعفر جنگروی هم آنجا بود. خیلی ناراحت و به هم ریخته. هیچکس .این خبر را باور نمی کرد مصطفی هم آمد و داشــتیم در مورد ابراهیم صحبــت می کردیم. یکدفعه محمد آقا تراشکار جلو آمد. بی خبر از همه جا گفت: بچه ها شما کسی رو به اسم ابراهیم هادی می شناسید!؟ یکدفعه همه ما ساکت شدیم با تعجب به همدیگر نگاه کردیم. آمدیم جلو !و گفتیم: چی شده؟! چه می گی؟ بنده خدا خیلی هول شــد. گفت: هیچی بابا، بــرادر خانم من چند ماهه که مفقود شــده، من هر شب ساعت دوازده رادیو بغداد رو گوش می کنم. عراق !اسم اسیرها رو آخر شب ها اعلام می کنه دیشــب داشــتم گــوش می کــردم، یکدفعــه مجــری رادیــو عــراق که .فارســی حــرف مــی زد برنامــه اش را قطــع کــرد و موزیک پخــش کرد بعد هم با خوشحالی اعلام کرد: در این عملیات ابراهیم هادی از فرماندهان .ایرانی در جبهه غرب، به اسارت نیروهای ما درآمده داشتیم بال درمی آوردیم! همه ما از اینکه ابراهیم زنده است خیلی خوشحال .شدیم .نمی دانستیم چه کار کنیم. دست و پایمان را گم کردیم سریع رفتیم سراغ دیگر بچه ها، حاج علی صادقی با صلیب سرخ نامه نگاری .کرد رضا هوریار رفت خانه آقا ابراهیم و به برادرش خبر داد. همه بچه ها از زنده .بودن ابراهیم خوشحال شدند ٭٭٭ .مدتی بعد از طریق صلیب سرخ جواب نامه رسید در جــواب نامه آمده بــود که: من ابراهیــم هادی پانزده ســاله اعزامی از .نجف آباد اصفهان هستم فکر کنم شما هم مثل عراقی ها مرا با یکی از فرماندهان غرب کشور اشتباه !گرفته اید هر چند جواب نامه آمد، ولی بســیاری از رفقا تا هنگام آزادی اســرا منتظر .بازگشت ابراهیم بودند بچه ها در هیئت هر وقت اســم ابراهیم می آمــد روضه حضرت زهرا .می خواندند و صدای گریه ها بلند می شد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ یک ماه از مفقود شدن ابراهیم می گذشت. هیچکدام از رفقای ابراهیم حال .و روز خوبی نداشتند .هــر جــا جمــع می شــدیم از ابراهیــم می گفتیــم و اشــک می ریختیــم .برای دیدن یکی از بچه ها به بیمارســتان رفتیم. رضا گودینی هم آنجا بود .وقتی رضا را دیدم انگار که داغ دلش تازه شده، بلندبلند گریه می کرد بعد گفت: بچه ها، دنیا بدون ابراهیم برای من جای زندگی نیســت! مطمئن !باشید من در اولین عملیات شهید می شم یکی دیگر از بچه ها گفت: ما نفهمیدیم ابراهیم که بود. او بنده خالص خدا بــود. بین ما آمد و مدتی با او زندگــی کردیم تا بفهمیم معنی بنده خدا بودن .چیست .دیگری گفت: ابراهیم به تمام معنا یک پهلوان بود، یک عارف پهلوان ٭٭٭ پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما می پرسید: چرا ابراهیم !مرخصی نمی آید، با بهانه های مختلف بحث را عوض می کردیم مــا می گفتیــم: الان عملیاته، فعلاً نمی تونه بیــاد و… خلاصه هر روز چیزی .می گفتیم .تا اینکه یکبار مادر آمده بود داخل اتاق روبروی عکس ابراهیم نشســته و اشک می ریخت! جلو آمدم. گفتم: مادر چی شده!؟ !گفــت: مــن بوی ابراهیــم رو حس می کنــم! ابراهیم الان تــوی این اتاقه …همینجاست و .وقتی گریه اش کمتر شد گفت: من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده مادر ادامه داد: ابراهیم دفعه آخر خیلی فرق کرده بود، هر چه گفتم: بیا بریم خواستگاری، می خوام دامادت کنم، اما او می گفت: نه مادر، من مطمئنم که !برنمی گردم. نمی خواهم چشم گریانی گوشه خانه منتظر من باشه چند روز بعد دوباره جلوی عکس ابراهیم ایســتاده بود و گریه می کرد. ما .بالاخره مجبور شدیم دائی را بیاوریم تا به مادر حقیقت را بگوید آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتی قلبی او شدیدتر شد و در سی سی یو !بیمارستان بستری شد سال های بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا می بردیم بیشتر دوست داشت .به قطعه چهل و چهار برود .به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام می نشست هــر چند گریه برای او بد بود. اما عقده دلــش را آنجا باز می کرد و حرف .دلش را با شهدای گمنام می گفت 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ ســال ۱۳۶۹ آزادگان به میهن بازگشــتند. بعضی ها هنوز منتظر بازگشــت )ابراهیم بودند)هر چند دو نفر به نام های ابراهیم هادی در بین آزادگان بودند .ولی امید همه بچه ها ناامید شد ســال بعد از آن، تعدادی از رفقای ابراهیم بــرای بازدید از مناطق عملیاتی .راهی فکه شدند در این ســفر اعضای گروه با پیکر چند شــهید برخورد کردند و آن ها را به .تهران منتقل کردند :چند روز بعد رفته بودیم بازدید از خانواده شهدا. مادر شهیدی به من گفت شما می دانید پسر من کجا شهید شده!؟ .گفتم: بله، ما با هم بودیم پرسید: حالا که جنگ تمام شده نمی توانید پیکرش را پیدا کنید و برگردانید؟ .با حرف این مادر خیلی به فکر فرو رفتم روز بعد با چند تن از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت کردم. با هم قرار گذاشتیم به دنبال پیکر رفقای خود باشیم، مدتی بعد با چند نفر از رفقا به .فکه رفتیم پس از جســتجوی مجدد، پیکرهای سیصد شهید از جمله فرزند همان مادر .پیدا شد پس از آن گروهی به نام تفحص شهدا شکل گرفت که در مناطق مختلف .مرزی مشغول جستجو شدند عشق به شهدای مظلوم فکه، باعث شد که در عین سخت بودن کار و موانع بسیار، کار در فکه را گسترش دهند. بسیاری از بچه های تفحص که ابراهیم را می شناختند، می گفتند: بنیان گذار گروه تفحص، ابراهیم هادی بوده. او بعد از .عملیات ها به دنبال پیکر شهدا می گشت پنج ســال پس از پایان جنگ، بالاخره با ســختی های بسیار، کار در کانال .معروف به کمیل شروع شد. پیکرهای شهدا یکی پس از دیگری پیدا می شد در انتهای کانال تعداد زیادی از شــهدا کنار هم چیده شــده بودند. به راحتی !پیکرهای آن ها از کانال خارج شد، اما از ابراهیم خبری نبود علی محمودوند مسئول گروه تفحص لشکر بود. او در والفجر مقدماتی پنج .روز داخل کانال کمیل در محاصره دشمن قرار داشت علی خود را مدیون ابراهیم می دانســت و می گفت: کســی غربت فکه را نمی داند، چقدر از بچه های مظلوم ما در این کانال ها هســتند. خاک فکه بوی .غربت کربلا می دهد یک روز در حین جســتجو، پیکر شــهیدی پیدا شد. در وســایل همراه او دفترچه یادداشــتی قرار داشت که بعد از گذشت ســال ها هنوز قابل خواندن بود. در آخرین صفحه این دفترچه نوشــته بود: »امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب و غذا را جیره بندی کرده ایم. شهدا در انتهای کانال کنار »!هم قرار دارند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه بچه هــا با خواندن این دفترچه خیلی منقلب شــدند و باز هم به جســتجوی .خودشان ادامه دادند اما با وجود پیدا شدن پیکر اکثر شهدا، خبری از ابراهیم نبود. مدتی بعد یکی .از رفقای ابراهیم برای بازدید به فکه آمد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ ایشان ضمن بیان خاطراتی گفت: زیاد دنبال ابراهیم نگردید او می خواسته گمنام باشد. بعید است پیدایش کنید. ابراهیم در فکه مانده تا .خورشیدی برای راهیان نور باشد اواخر دهه هفتاد، بار دیگر جستجو در منطقه فکه آغاز شد. باز هم پیکرهای .شهدا از کانال ها پیدا شد، اما تقریباً اکثر آن ها گمنام بودند در جریان همین جســتجوها بود کــه علی محمودونــد و مدتی بعد مجید .پازوکی به خیل شهدا پیوستند پیکرهای شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع طولانی در سراسر کشور، هر پنج شهید را در یک نقطه از خاک .ایران به خاک بسپارند شــبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشــییع شود ابراهیم را در :خواب دیدم. با موتور جلوی درب خانه ایســتاد. با شور و حال خاصی گفت .ما هم برگشتیم! وشروع کرد به دست تکان دادن بار دیگر در خواب مراســم تشــییع شــهدا را دیدم. تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکانی خورد و ابراهیم از آن بیرون آمد. با همان چهره جذاب و !همیشگی به ما لبخند می زد فردای آن روز مردم قدرشــناس، با شــور و حال خاصی به اســتقبال شهدا رفتند. تشــییع با شکوهی برگزار شد. بعد هم شهدا را برای تدفین به شهرهای .مختلف فرستادند من فکر می کنم ابراهیم با خیل شــهدای گمنام، در روز شــهادت حضرت .صدیقه طاهره بازگشت تا غبار غفلت را از چهره های ما پاک کند برای همین بر مزار هر شــهید گمنام که می روم به یاد ابراهیم و ابراهیم های .این ملت فاتحه ای می خوانم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ در سال۷۶ از مهم ترین کارهایی که درمحل انجام شد ترسیم چهره ابراهیم زیر پل اتوبان شهید محاتی بود. روزهای آخر جمع آوری این مجموعه سراغ :سید رفتم و گفتم آقا سید من شنیدم تصویر شهید هادی را شما ترسیم کردید، درسته؟ ســید گفت: بله، چطورمگه؟! گفتم: هیچی، فقط می خواستم از شما تشکر .کنم. چون با این عکس هنوز آقاابراهیم توی محل حضور دارد ســید گفت: من ابراهیم را نمی شناختم، برای کشــیدن چهره او هم چیزی نخواستم، اما بعد از انجام این کار، به قدری خدا به زندگی من برکت داد که .نمی توانم برایت حساب کنم! خیلی چیزها هم از این تصویر دیدم با تعجب پرسیدم: مثلا چی!؟ ،گفت: زمانی که این عکس را کشیدم و نمایشگاه جلوه گاه شهدا راه افتاد یک شــب جمعه خانمی پیش من آمد و گفت:آقا، این شــیرینی ها برای این .شهید تهیه شده، همین جا پخش کنید فکر کردم که از بســتگان این شهید اســت. برای همین پرسیدم: شما شهید هادی را می شناســید؟گفت: نه، تعجب من را که دید ادامه داد: منزل ما همین اطرافه، من در زندگی مشکل سختی داشتم، چند روز پیش وقتی شما مشغول ترسیم عکس بودید از اینجا رد شدم، با خودم گفتم: خدایا اگر این شهدا پیش .تو مقامی دارند به حق این شهید مشکل من را حل کن بعد گفتم: من هم قول می دهم نمازهایم را اول وقت بخوانم، سپس برای این شــهید که اسمش را نمی دانستم فاتحه خواندم. باور کنید خیلی سریع مشکل .من برطرف شد! حالا آمدم از ایشان تشکر کنم ســید ادامه داد: پارســال دوباره اوضاع کاری من به هم خورد! مشــکلات زیادی داشــتم. از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد شدم و دیدم به خاطر گذشت زمان، تصویر زرد و خراب شــده. من هم داربســت تهیــه کردم و رنگ ها را .برداشتم و شروع کردم به درست کردن تصویرِ شهید باورکردنی نبود، درست زمانی که کار تصویر تمام شد، یک پروژه بزرگ به :من پیشنهاد شد. خیلی از گرفتاری های مالی من برطرف گردید. بعد ادامه داد آقا این ها خیلی پیش خدا مقام دارند. ما هنوز این ها را نشناخته ایم! کوچکترین .کاری که برایشان انجام دهی، خداوند چند برابرش را برمی گرداند ٭٭٭ آمده بود مســجد. از من، سراغ دوســتان آقا ابراهیم را گرفت! این شخص .می خواست از آن ها در مورد این شهید سؤال کند .پرسیدم: کار شما چیه!؟ شاید بتوانم کمک کنم گفت: هیچی، می خواهم بدانم این شهید هادی کی بوده؟ قبرش کجاست!؟ :کمــی فکر کردم. مانده بودم چه بگویم. بعد از چند لحظه ســکوت گفتم ابراهیم هادی شهید گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهدای گمنام. اما چرا سراغ این شهید را می گیرید؟ آن آقا که خیلی حالش گرفته شــده بــود ادامه داد: منزل ما اطراف تصویر شــهید هادی قرار داره، من دختر کوچکی دارم کــه هر روز صبح از جلوی .تصویر ایشان رد می شه و می ره مدرسه یکبار دخترم از من پرسید: بابا این آقا کیه!؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ من هم گفتم: این ها رفتند با دشــمن ها جنگیدند و نگذاشــتند دشمن به ما .حمله کنه. بعد هم شهید شدند دخترم از زمانی که این مطلب را شــنید هر وقت از جلوی تصویر ایشان رد .می شد به عکس شهید هادی سلام می کنه چند شب قبل، دخترم در خواب این شهید را می بینه! شهید هادی به دخترم می گوید: دختر خانم، تو هر وقت به من سلام می کنی من جوابت رو می دم! برای .تو هم دعا می کنم که با این سن کم، اینقدر حجابت را خوب رعایت می کنی حالا دخترم از من می پرسه: این شهید هادی کیه؟ قبرش کجاست!؟ بغض گلویم را گرفت. حرفی برای گفتن نداشــتم. فقط گفتم: به دخترت بگو، اگه می خوای آقا ابراهیم همیشــه برات دعاکنه مواظب نماز و حجابت .باش. بعد هم چند تا خاطره از ابراهیم تعریف کردم ٭٭٭ .یادم افتاد روی تابلوئی نوشــته بود: »رفاقت و ارتباط با شهدا دو طرفه است اگر شما با آن ها باشــی آن ها نیز با تو خواهند بود.« این جمله خیلی حرف ها .داشت .نوروز ۱۳۸۸ بود. برای تکمیل اطاعات کتاب، راهی گیلان غرب شــدیم در راه به شــهر ایوان رســیدیم. موقع غروب بود و خیلی خسته بودم. از صبح !رانندگی و… هیچ هتل یا مهمانپذیری در شهر پیدا نکردیم در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنبال کار شما آمدیم، خودت ردیفش کن! همان .موقع صدای اذان مغرب آمد با خودم گفتم: اگر ابراهیم اینجا بود حتماً برای نماز به مســجد می رفت. ما .هم راهی مسجد شدیم نماز جماعت را خواندیم. بعد از نماز آقایی حدوداً پنجاه ســال جلو آمد و .با ادب سلام کرد ایشان پرسید: شما از تهران آمدید!؟ باتعجب گفتم: بله چطور مگه!؟ .گفت: از پلاک ماشین شما فهمیدم بعد ادامه داد: منزل ما نزدیک اســت. همه چیز هم آماده اســت. تشــریف .می آورید!؟ گفتم: خیلی ممنون ما باید برویم .ایشان گفت: امشب را استراحت کنید و فردا حرکت کنید نمی خواستم قبول کنم. خادم مسجد جلو آمد و گفت: ایشان آقای محمدی .از مسئولین شهرداری اینجا هستند، حرفشان را قبول کن .آنقدر خسته بودم که قبول کردم. با هم حرکت کردیم شــام مفصل، بهترین پذیرایی و… انجام شــد. صبح، بعد از صبحانه مشغول .خداحافظی شدیم آقای محمدی گفت: می توانم علت حضورتان را در این شهر بپرسم!؟ .گفتم: برای تکمیل خاطرات یک شهید، راهی گیلان غرب هستیم !با تعجب گفت: من بچه گیلان غرب هستم. کدام شهید؟ گفتم: او را نمی شناســید، از تهران آمده بود. بعد عکسی را از داخل کیف .در آوردم و نشانش دادم باتعجــب نگاه کرد وگفــت: این که آقا ابراهیم اســت!! من و پدرم نیروی شهید هادی بودیم. توی عملیات ها، توی شناسایی ها با هم بودیم. در سال اول !جنگ مات و مبهوت ایشان را نگاه کردم. نمی دانستم چه بگویم، بغض گلویم را گرفت. دیشــب تا حالا به بهترین نحو از ما پذیرایی شــد. میزبان ما هم که از !دوستان اوست . …آقا ابراهیم ممنونم. ما به یاد تو نمازمان را اول وقت خواندیم. شما هم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ وقتــی تصمیم گرفتیم کاری در مورد آقا ابراهیــم انجام دهیم، تمام تلاش .خودمان را انجام دادیم تا با کمک خدا بهترین کار انجام گیرد هرچند می دانیم این مجموعه قطره ای از دریای کمالات و بزرگواری های .آقا ابراهیم را نیز ترسیم نکرده اما در ابتدا از خدا تشــکر کردم. چون مرا با این بنده پاک وخالص خودش .آشنا نمود همچنین خدا را شکر کردم که برای این کار انتخابم نمود. من در این مدت !تغییرات عجیبی را در زندگی خودم حس کردم نزدیک به دو ســال تلاش، شــصت مصاحبه، چندین سفر کاری وچندین بار تنظیم متن و… انجام شــد. دوست داشتم نام مناسبی که با روحیات ابراهیم .هماهنگ باشد برای کتاب پیدا کنم حاج حسین را دیدم. پرســیدم: چه نامی برای این کتاب پیشنهاد می کنید؟ ایشان گفتند : اذان. چون بســیاری از بچه های جنگ، ابراهیم را به اذان هایش !می شناختند، به آن اذان های عجیبش یکی دیگر از بچه ها جمله شهید ابراهیم حسامی را گفت: شهید حسامی به .ابراهیم می گفت: عارف پهلوان .اما در ذهن خودم نام مجموعه را »معجزه اذان« انتخاب کردم شب بود که به این موضوعات فکر می کردم .قرآنی کنار میز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم در دلم گفتم: خدایا، این کار برای بنده صالح و گمنام تو بوده، می خواهم !در مورد نام این مجموعه نظر قرآن را جویا شوم بعــد به خدای خود گفتــم: تا اینجای کار همه اش لطف شــما بوده، من نه ابراهیم را دیده بودم، نه ســن وسالم می خورد که به جبهه بروم. اما همه گونه .محبت خود را شامل ما کردی تا این مجموعه تهیه شد خدایا من نه استخاره بلد هستم نه می توانم مفهوم آیات را درست برداشت .کنم بعد بســم الله گفتم. ســوره حمد را خواندم و قرآن را باز کردم. آن را روی .میز گذاشتم صفحه ای که باز شده بود را با دقت نگاه کردم. با دیدن آیات بالای صفحه !رنگ از چهره ام پرید سرم داغ شــده بود، بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. در بالای صفحه :آیات ۱۰۹ به بعد سوره صافات جلوه گری می کرد که می فرماید سلام بر ابراهیم اینگونه نیکوکاران را جزا می دهیم به درستی که او از بندگان مؤمن ما بود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ این حرف ما نیست. قرآن می گوید شهدا زنده اند. شهدا شاهدان این عالمند !و بهتر از زمان حیات ظاهری خود، از پس پرده خبر دارند در دوران جمــع آوری خاطرات برای این کتاب، بارها دســت عنایت خدا و حمایت های آقا ابراهیم را مشاهده کردیم! بارها خودش آمد و گفت برای !!مصاحبه به سراغ چه کسی بروید اما بیشــترین حضور آقا ابراهیم و دیگر شهدا را در حوادث سخت روزگار .شاهد بودیم این حضور، در حوادث و فتنه هائی که در سال های پس از جنگ پیش آمد .به خوبی حس می شد در تیرماه سال ۱۳۷۸ فتنه ای رخ داد که دشمنان نظام بسیار به آن دل خوش .کردند! اما خدا خواست که سرانجامی شوم، نصیب فتنه گران شود در شــب اولی کــه این فتنه به راه افتاد و زمانی که هنوز کســی از شــروع !درگیری ها خبر نداشت، در عالم رویا سردار شهید محمد بروجردی را دیدم ایشــان همــه بچه های مســجد را جمع کرده بــود و آن ها را ســر یکی از !چهارراه های تهران برد درســت مثل زمانی که حضرت امام وارد ایران شــد. در روز ۱۲ بهمن هم .مسئولیت انتظامات با ایشان بود من هم با بچه های مســجد در کنار برادر بروجردی حضور داشتم. یکدفعه دیدم که ابراهیم هادی و جواد افراسیابی و رضا و بقیه دوستان شهید ما به کنار !برادر بروجردی آمدند خیلی خوشحال شدم. می خواستم به ســمت آن ها بروم، اما دیدم که برادر بروجردی، برگه ای در دست دارد و مثل زمان عملیات، مشغول تقسیم نیروها !در مناطق مختلف تهران است او همه نیروهایــش از جمله ابراهیم را در مناطق مختلف اطراف دانشــگاه !تهران پخش کرد !صبح روز بعد خیلی به این رویا فکر کردم. یعنی چه تعبیری داشت؟ تا اینکه رفقای ما تماس گرفتند و خبر درگیری در اطراف دانشگاه تهران و !حادثه کوی دانشگاه را اعام کردند .تا این خبر را شنیدم، بلافاصله به یاد رویای شب قبل خودم افتادم ،فتنه ۷۸ خیلی سریع به پایان رسید. مردم با یک تجمع مردمی در ۲۳ تیرماه .خط بطلانی بر همه فتنه گرها کشیدند در آن روز بــود کــه علی نصرالله را دیدم. با آن حــال خراب آمده بود در .راهپیمائی شرکت کند .گفتم: حاج علی، تمام این فتنه را شهدا جمع کردند حاج علی برگشــت و گفت: مگه غیر از اینه؟! مطمئن باش کار خود شهدا .بوده 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ در دوران دفاع مقدس با همسرم راهی جبهه شدیم. شوهرم در گروه شهید .اندرزگو و من امدادگر بیمارستان گیلان غرب بودم ابراهیم هــادی را اولین بار در آنجا دیدم. یکبار که پیکر چند شــهید را به بیمارســتان آوردند، برادر هادی آمد و گفت: شــما خانم ها جلو نیائید! پیکر .شهدا متلاشی شده و باید آن ها را شناسائی کنم .بعدها چند بار نوای ملکوتی ایشــان را شــنیدم. صدای بسیار زیبائی داشت .وقتی مشغول دعا می شد، حال و هوای همه تغییر می کرد من دیده بودم که بسیجی ها عاشق ابراهیم بودند و همیشه در اطراف او پر از .نیروهای رزمنده بود .تا اینکه در اواخر سال ۱۳۶۰ آن ها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم چند سال بعد داشتیم از خیابان ۱۷ شهریور عبور می کردیم که یکباره تصویر !آقاابراهیم را روی دیوار دیدم! من نمی دانســتم که ایشــان شهید و مفقود شده از آن زمان، هر شــب جمعه به نیت ایشــان و دیگر شــهدا دو رکعت نماز .می خوانم تا اینکه در سال ۱۳۸۸ و در ایام ماجرای فتنه، یک شب اتفاق عجیبی افتاد. در عالم رویا دیدم که آقا ابراهیم با چهره ای بسیار نورانی و زیبا، روی یک تپه سر .سبز ایستاده! پشت سر او هم درختانی زیبا قرار داشت بعد متوجه شــدم که دو نفر از دوستان ایشان که آن ها را هم می شناختم، در !پائین تپه مشغول دست و پا زدن در یک باتلاق هستند آن ها می خواســتند به جائی بروند، اما هرچه دســت و پا می زدند بیشتر در :باتلاق فرو می رفتنــد! ابراهیم رو به آن ها کرد و فریاد زد و این آیه را خواند !تَذهَبوُن )به کجا می روید(؟! اما آن ها اعتنائی نکردند !روز بعد خیلی به این ماجرا فکر کردم. این خواب چه تعبیری داشت؟ :پسرم از دانشــگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالی به سمت من آمد و گفت !مادر، یک هدیه برایت گرفته ام بعد هم کتابی را در دست گرفت و گفت: کتاب شهید ابراهیم هادی چاپ … شده !به محض اینکه عکس جلد کتاب را دیدم رنگ از صورتم پرید !پسرم ترسید و گفت: مادر چی شد؟ من فکر می کردم خوشحال می شی؟ …جلو آمدم و گفتم: ببینم این کتاب رو من دقیقاً همین صحنه روی جلد را دیشب دیده بودم! ابراهیم را درست در !همین حالت دیدم بعد مشــغول مطالعه کتاب شدم. وقتی که فهمیدم خواب من رویای صادقه بوده، از طریق همسرم به یکی از بسیجیان آن سال ها زنگ زدیم. از او پرسیدیم که از آن دو نفر که من در خواب دیده بودم خبری داری؟ ،خلاصه بعد از تحقیق فهمیدم که آن دو نفر، با همه ی سابقه جبهه و مجاهدت !از حامیان ســران فتنه شــده و در مقابــل رهبر انقلاب موضع گیــری دارند هرچند خواب دیدن حجت شــرعی نیســت، اما وظیفه دانستم که با آن ها .تماس بگیرم و ماجرای آن خواب را تعریف کنم خدا را شــکر، همین رویا اثربخش بود. ابراهیم، بار دیگر، هادی دوستانش شد.. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
✨﷽✨ خواهر شهید .بعد از ابراهیم حال و روز خودم را نمی فهمیدم. ابراهیم همه زندگی من بود .خیلی به او دلبسته بودیم. او نه تنها یک برادر، که مربی ما نیز بود بارهــا با من در مورد حجــاب صحبت می کرد و می گفــت: چادر یادگار حضرت زهرا اســت، ایمان یک زن، وقتی کامل می شود که حجاب را …کامل رعایت کند و وقتی می خواستیم از خانه بیرون برویم یا به مهمانی دعوت داشتیم، به ما در …مورد نحوه برخورد با نامحرم توصیه می کرد و اما هیچگاه امر و نهی نمی کرد! ابراهیم اصول تربیتی را در نصیحت کردن .رعایت می نمود در مورد نماز هم بارها دیده بودم که با شوخی و خنده، ما را برای نمازصبح »صدا می زد و می گفت: »نماز، فقط اول وقت و جماعت همیشــه به دوستانش در مورد اذان گفتن نصیحت می کرد. می گفت: هرجا هستید تا صدای اذان را شنیدید، حتی اگر سوار موتور هستید توقف کنید و با .صدای بلند، پروردگار را صدا کنید و اذان بگوئید زمانی که ابراهیم مجروح بود و به خانه آمد از یک طرف ناراحت بودیم و !از یک طرف خوشحال .ناراحت برای زخمی شدن و خوشحال که بیشتر می توانستیم او را ببینیم خــوب به یاد دارم که دوســتانش به دیدنش آمدند. ابراهیم هم شــروع به :خواندن اشعاری کرد که فکر کنم خودش سروده بود اگر عالم همه با ما ســتیزند اگر شــویند با خون پیکرم را اگر با آتش و خون خو بگیرم اگر با تیغ، خونم را بریزند اگر گیرند از پیکر سرم را ز خط سرخ رهبر بر نگردم بارها شنیده بودم که ابراهیم، از این حرف که برخی می گفتند: فقط می ریم !جبهه برای شهید شدن و… اصلاً خوشش نمی آمد به دوستانش می گفت: همیشه بگید ما تا لحظه آخر، تا جائی که نفس داریم برای اسلام و انقلاب خدمت می کنیم، اگر خدا خواست و نمره ما بیست شد .آن وقت شهید شویم .ولی تا اون لحظه ای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم می گفــت باید اینقدر با این بدن کار کنیم، اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم .که وقتی خودش صلاح دید، پای کارنامه ما را امضا کند و شهید شویم اما ممکن هم هســت که لیاقت شهید شدن، با رفتار یا کردار بد از ما گرفته .شود ٭٭٭ ســال ها از شهادت ابراهیم گذشــت. هیچکس نمی توانست تصور کند که …فقدان او چه بر سر خانواده ی ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهیم از پا افتاد و ،تا اینکه در ســال ۱۳۹۰ شــنیدم که قرار است سنگ یادبودی برای ابراهیم .روی قبر یکی از شهدای گمنام در بهشت زهرا ساخته شود ابراهیم عاشق گمنامی بود. حالا هم مزار یادبود او روی قبر یکی از شهدای .گمنام ساخته می شد در واقع یکی از شــهدای گمنام به واسطه ابراهیم تکریم می شد. این ماجرا .گذشت تا اینکه به کنار مزار یادبود او رفتم روزی که برای اولین بار در مقابل ســنگ مزار ابراهیم قرار گرفتم، یکباره !بدنم لرزید! رنگم پرید و باتعجب به اطراف نگاه کردم چند نفر از بســتگان ما هم همین حال را داشتند! ما به یاد یک ماجرا افتادیم !که سی سال قبل در همین نقطه اتفاق افتاده بود درســت بعد از عملیات آزادی خرمشهر، پســرعموی مادرم، شهید حسن .سراجیان به شهادت رسید آن زمــان ابراهیــم مجروح بود و با عصا راه می رفت. اما به خاطر شــهادت .ایشان به بهشت زهرا آمد ،وقتی حسن را دفن کردند، ابراهیم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن چه جای خوبی هستی! قطعه۲۶ و کنار خیابان اصلی. هرکی از اینجا رد بشه یه .فاتحه برات می خونه و تو رو یاد می کنه بعد ادامه داد: من هم باید بیام پیش تو! دعا کن من هم بیام همینجا، بعد هم !با عصای خودش به زمین زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد چند ســال بعد، درست همان جائی که ابراهیم نشــان داده بود، یک شهید .گمنام دفن شد و بعد به طرز عجیبی ســنگ یادبــود ابراهیم در همان مــکان که خودش !!دوست داشت قرار گرفت پایان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat