شهداءومهدویت
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ♡ 》﷽《♡ #فلسفه_نماز 📿 #قسمت_سیزدهم ◀چرا هفدہ رڪعت #نماز میخون
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸 ♡ 》﷽《♡
#فلسفه_نماز 📿
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_آخر
◀#نماز شرط قبولے همہ اعمالہ
⚜امام صادق فرمود:
💠نخستین چیزے ڪہ در قیامت بندہ را با آن محاسبہ میڪنند
نماز است،اگر نمازش پذیرفتہ نشد اعمال دیگرش
هم پذیرفتہ نمے شود.💠
⚜سورہ مدثر آیہ 42،43⚜
🔰بهشتے ها از جهنمے ها میپرسن:
چرا شمارو بردن جهنم❓مگہ چیڪار ڪردین❓
👇🏻یڪے از جوابایے ڪہ میگن اینه:
❌ما نماز نمے خوندیم❌
اگہ من آدم خیلے خوبے باشم
✅چندتا مدرسہ ساختم
✅بہ یتیم ها ڪمڪ میڪنم
✅شبا در خونہ فقرا غذا میذارم
✅هرجا ڪار خیرے باشہ، اونجا باشم
ولے..❗️
نماز نمیخونم...😔
قطعا جهنمے خواهم بود❗️
◀دارے رانندگے میڪنے،پلیس جلوتو میگیرہ؛
+گواهینامہ لطفا❗️
_دیشت از آمریڪا اومدم،این گذرنامہ ے منہ
+لطفا گواهینامہ
_من عضو هیئت علمے دانشگاہ هستم، اینم ڪارتم
+لطفا گواهینامہ
_من مدرس دانشگاہ...هستم،اینم ڪارتم
+بہ بہ، خوشبختم، لطفا گواهینامہ
اگہ تا شب بہ پلیس ڪارت نشون بدے تا شب بهت احترام میذارہ و میگه:
◀️لطفا گواهینامہ▶️
میگے ندارم
میگه: خیلے شرمندم، ماشین انتقال دادہ میشہ بہ پارڪینگ⚠️
آیا این افسر ظالم هستش❓
خیر❌
همہ ڪارت هاے شما محترم و با ارزش
اما رانندگے نیاز بہ گواهینامہ دارہ
☝️🏻لطفا خدارو بہ اندازہ یہ پلیس قبول داشتہ باشیم
همین🌸🍃
خدا میگہ قانون گذار عالم منم،
بہ عنوان قانون گذار میگم ڪہ یہ جادہ اے هستش | |
ڪہ از اون پلے عبور میڪنہ♊️
این پل رو ڪہ رد ڪنے در بهشتہ🌸🍃
شرط عبور از این پل و جادہ، داشتن گواهینامہ هستش
و منِ خدا میگم گواهینامہ 🍀نمازہ🍀
•
◀تاحالا پرش با نیزہ رو دیدے❓
اگہ نیزہ رو درجا و بدون دویدن بزنے زمین و بپرے،
چقدر میرے بالا❓ نیم متر
براے اینڪہ با این نیزہ خوب اوج بگیرے
قبلش خوب میدویے و شتاب میگیرے
همہ ڪار هاے خوبے ڪہ انجام میدے دویدنہ➡️
⬅️نماز، زدن نیزہ بہ زمین و اوج گرفتنہ
نماز بہ تنهایے،مثل اینہ ڪہ نیزہ رو بزنے زمین، اوجے بهت نمیدہ
ڪارهاے خوب بہ تنهایے هم مثل اینہ ڪہ فقط بدویے، اوجے بهت نمیدہ
✅نماز مهر تائید بہ همہ خوبے هاست.
تسبیح رو در نظر بگیر📿
دانہ هاے تسبیح مثل ڪارهاے خوب ماست📿✅
و بند تسبیح همونیہ ڪہ ڪارهاے خوب رو باهم ردیف👌🏻
و هم راستا میڪنہ
بند تسبیح ڪہ پارہ بشہ
🌀دونہ ها هرڪدوم یہ جا گم و گور میشن..🌀
و اما❗️
◀رسم عاشقے تاخیر نیست❗️
فرض ڪن ساعت ۶ با نامزدت تو پاساژ قرار دارے😊
و میخواے براش خرید ڪنے
اون ساعت ۶ میرسہ، شما ساعت ۸
چے میشہ بہ نظرت❓😅
اگہ عاشقے،یڪم موندہ به۶ اونجایے
🔴تلفن زنگ میزنہ چنان شیرجہ میزنے❗️
◀چرا وقتے خدا زنگ میزنہ بے تاب نمیشیم❓
چرا وقت اذان براے نماز شتاب نداریم⁉️
#رسم_عاشقے_تاخیر_نیست🚫
یادت نرہ همیشہ؛
#خوش_تیپ وایسے جلوے خدا..😍
@shohada_vamahdawiat
#در_قصر_تنهائی
#قسمت_آخر
معاويه يكى از نيروهاى خود را به عنوان امير كوفه معيّن مى كند و خودش به سوى شام حركت مى كند .
اكنون، امام حسن(ع) تصميم مى گيرد تا به مدينه بر گردد، همه مردم با خبر مى شوند و براى خداحافظى با امام مى آيند .
قافله خاندان بنى هاشم آماده حركت است، امامحسين(ع)، عبّاس، زينب، و . . . آماده سفر شده اند .
آرى، شما قدر خاندان پيامبر خود را ندانستيد و ما براى هميشه از اين شهر مى رويم .
امام دستور حركت را مى دهد و كاروان به سوى مدينه حركت مى كند .
صداى زنگ شترها با صداى گريه زنان و مردان كوفه در هم مى آميزد .
همه با خود فكر مى كنند كه آيا ما بار ديگر امام حسن(ع) و امامحسين(ع)را در شهر خود خواهيم ديد ؟
زنان با خود اين سؤال را دارند كه آيا مى شود يك بار ديگر زينب به شهر ما بيايد ؟
كاروان از دروازه شهر كوفه بيرون مى رود و راه حجاز را در پيش مى گيرد .
آرى، قهرمان حماسه صلح به سوى حرم جدّش مى رود .
او مى رود ; امّا چه پيروزمندانه مى رود، چرا كه او با حماسه صلح خود، اسلام را زنده كرده است .
او همه برنامه هايى را كه معاويه براى نابودى اسلام كشيده بود، نقش بر آب كرده است .
هر مسلمانى در هر كجاى دنيا و در هر زمانى، مديون اين حماسه بزرگ است.
التماس دعا
پایان
#امام_حسن
#مظلوم_تاریخ
#شهداء_ومهدویت
🌷🌷🌷🌷🌷🍃🍃🍃🍃
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_آخر😍✋
امیرعلی:
_دوشب دیگه عمو اینا میان اینجا برای خواستگاری!
دستهام رو با ذوق بهم کوبیدم
بازهم امیر علی تونسته بود لحظه هام رو ثانیه به ثانیه عوض کنه!
-چه عالی،پس به زودی عروسی داریم!باید برم دنبال لباس مجلسی!
خندید بلند
_خانومِ من بزار همه چی حتمی بشه!من نمیدونم شما خانوما چرا بحث عروسی میشه سریع فکر لباس میفتین!
لبهام و جمع کردم
-مسخره نکن اصلاخودت بایدباهام بیای خرید
لبهاش رو بازبونش تر کرد
_به روی چشم،فقط اینکه...
پرسشی به صورتش نگاه کردم که ادامه بده.
-میخوام با بزرگترها صحبت کنم اگه بشه بریم سر خونه و زندگی خودمون..
دلم هر روز دیدنت رو میخواد!
همه حرفهای امیر علی غیر مستقیم فقط یه مفهوم ساده داشت ..
❣دوستت دارم❣
سرم پایین بود که با گرفتن چونه ام نگاهم رو مجبور به دیدن صورتش کرد
-تو که مخالف نیستی؟چون خیلی از عقدمون نگذشته!
لبخند محوی زدم و با نگاه عاشقم فقط سر تکون دادم به نشونه منفی!
نفس عمیقی کشید
- خوبه،پس اول باید به فکر لباس عروست باشی،بعد لباس مجلسی!
-من لباس عروس نمیخوام!
براق شدو چین چین شدبین ابروهاش:
_یعنی چی این حرف؟
شونه هام و بالا انداختم
_یعنی من جلسه عروسی نمیخوام
پوفی کرد و دست کشید پشت گردنش:
_ تا حد آبرومندانه اش رو میتونم برات بگیرم!
چشمهام گرد شد ..
اشتباه برداشت کرده بود
–امیرعلی این چه حرفیه؟!
من اصلا منظورم این نبود!
نگاهش ته مایه دلخوری داشت
-پس این حرف یعنی چی؟!
با انگشت اشاره ام بین دو ابروش رو ماساژ دادم تا اخمهاش باز بشه و موفق شدم!
خندیدم
- آها حالاشد!یعنی اینکه دوس دارم بجاش برم یک سفر معنوی و زیارتی!
نگاهش متعجب شد
-اونوقت نمیشه این سفر رو بعدش رفت؟
_خب چرا، ولی من دوس دارم به جای جلسه عروسی که فقط چند ساعته و فقط چندتاعکس
ازش یادگار میمونه ونمیفهمی چطوری این ساعتها میره...
برم یه سفر زیارتی و یه قلب
عاشق هدیه بگیرم و برای اول زندگیمون کلی دعا جمع کنم برای خوشبختی و کنار هم بودن!
چشمهاش و لبهاش مهربون میخندید با یه عاشقانه ناب!
این خیابون به معنای واقعی کلمه بهشت بود،
بین الحرمینی که آرزوش رو داشتم...
سر که بچرخونی یه طرف حرم علمدار کربلاباشه و یه طرف حرم آقام امام حسین(ع)
سرم رو تکیه دادم به شونه امیرعلی که داشت برام زیارت عاشورا می خوند!
نگاهم رو چرخوندم روی گنبد طلایی و پرچم سرخشو توی دلم گفتم:
_ممنونم آقا!
اشکهام ریخت..
من امیرعلی رو مدیون همین آقا بودم!
و چه قدر خوشبخت که به جای جلسه عروسی شده بودم مهمون این بهشت و لباس عروسم شده بود چادرنمازم!!
با سجده رفتن امیرعلی من هم به سجده رفتم روی سنگهای خنک بین الحرمین وبا امیرعلی زمزمه کردم ذکر سجده شکر آخر زیارت عاشورا رو!
سر که بلند کردم امیرعلی اشکهاش رو پاک کرد از روی گونه اشو به صورتم لبخند زد:
- قبول باشه!
من هم لبخند زدم
_ممنون همچنین!
-راستی مامان زنگ زد گفت هماهنگ کردن حسینیه رو برای شامواستقبال
لبخند رضایت مندانه ای زدم
–دستشون درد نکنه
اخم مصنوعی کرد
–ولی کاش جلسه عروسیمون رو هم میگرفتیم!
خسته شده بودم از این حرف تکراری...
کلی التماس کرده بودم تا راضی شده بودبه این سفر معنوی به جای جلسه گرفتن ...
اعتراض کردم
- امیرعلیییییییی
خندید به صورت اخموم
–خب راست میگم هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه!
-لباس عروس بهونه اس،هر دختری دوس داره خوشبخت باشه و من مطمئنم با این سفر قبل
از شروع زندگیمون کنار تو خوشبخت ترینم!
با انگشتش به نوک بینی ام ضربه زد
-فیلسوف کوچولو!! مطمئنی پشیمون نمیشی که چرا یه لباس پفی و تور توری نپوشیدی؟!
به شیطنت و شوخیش خندیدم:
- بله مطمئنم!بچه بودم لباس عروس پوشیدم،دیگه برام عقده نمیشه خیالت راحت تازه عکسم دارم باهاش فقط جای تو خالیه تو عکس!
از ته دل خندید و من سرمو تکیه دادم به شونه اش:
–خوابت گرفت!؟
نفس عمیقی کشیدم
-نه ...دارم فکر می کنم عطیه قراره چه ریختی خونه امو بچینه...
هرچندهرجور چیده باشه سر خونه خودش تلافی میکنم!
خندید
-رسیدیم یکی دو روز استراحت کن بعد خودم کمکت می کنم هر جور خواستی خونه ات رو بچینی!
غرق خوشی شدم از حرفش
- قول دادی ها ...باز دوروز دیگه نیای خونه بگی خانوم نهار بده خسته ام!... خانوم شام بده خسته ام!خانوم حال ندارم فوتبال داره!
دستش رو گرفت جلوی دهنش و از خنده شونه هاش لرزید که گفتم: _هرچند که همچینم وسایل
سنگینی ندارم جابه جا کنم...
مبلو که حذف کردی سرویس تخت خواب هم که نزاشتی بخرم!
خنده اش و جمع کرد
-آخه خونه نقلی ما مبل میخواد چیکار عزیزم؟!
زمین خدا مگه چشه؟!
بعدشم این همه آدم روی زمین می خوابن ماهم مثل اونا ...
حالاتو روی زمین خوابت نمیبره؟!
بی هوا گفتم: تو کنارم باشی من روی سنگم میخوابم!
زد زیر خنده و من از جمله ای که بی پروا گفته بودم گونه هام گل انداخت و خجالت زده گفتم:
_ببخشید
...نخند
#قسمت_آخر
#سلام_بر_ابراهیم
✨﷽✨
خواهر شهید
.بعد از ابراهیم حال و روز خودم را نمی فهمیدم. ابراهیم همه زندگی من بود
.خیلی به او دلبسته بودیم. او نه تنها یک برادر، که مربی ما نیز بود
بارهــا با من در مورد حجــاب صحبت می کرد و می گفــت: چادر یادگار
حضرت زهرا اســت، ایمان یک زن، وقتی کامل می شود که حجاب را
…کامل رعایت کند و
وقتی می خواستیم از خانه بیرون برویم یا به مهمانی دعوت داشتیم، به ما در
…مورد نحوه برخورد با نامحرم توصیه می کرد و
اما هیچگاه امر و نهی نمی کرد! ابراهیم اصول تربیتی را در نصیحت کردن
.رعایت می نمود
در مورد نماز هم بارها دیده بودم که با شوخی و خنده، ما را برای نمازصبح
»صدا می زد و می گفت: »نماز، فقط اول وقت و جماعت
همیشــه به دوستانش در مورد اذان گفتن نصیحت می کرد. می گفت: هرجا
هستید تا صدای اذان را شنیدید، حتی اگر سوار موتور هستید توقف کنید و با
.صدای بلند، پروردگار را صدا کنید و اذان بگوئید
زمانی که ابراهیم مجروح بود و به خانه آمد از یک طرف ناراحت بودیم و
!از یک طرف خوشحال
.ناراحت برای زخمی شدن و خوشحال که بیشتر می توانستیم او را ببینیم
خــوب به یاد دارم که دوســتانش به دیدنش آمدند. ابراهیم هم شــروع به
:خواندن اشعاری کرد که فکر کنم خودش سروده بود
اگر عالم همه با ما ســتیزند
اگر شــویند با خون پیکرم را
اگر با آتش و خون خو بگیرم
اگر با تیغ، خونم را بریزند
اگر گیرند از پیکر سرم را
ز خط سرخ رهبر بر نگردم
بارها شنیده بودم که ابراهیم، از این حرف که برخی می گفتند: فقط می ریم
!جبهه برای شهید شدن و… اصلاً خوشش نمی آمد
به دوستانش می گفت: همیشه بگید ما تا لحظه آخر، تا جائی که نفس داریم
برای اسلام و انقلاب خدمت می کنیم، اگر خدا خواست و نمره ما بیست شد
.آن وقت شهید شویم
.ولی تا اون لحظه ای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم
می گفــت باید اینقدر با این بدن کار کنیم، اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم
.که وقتی خودش صلاح دید، پای کارنامه ما را امضا کند و شهید شویم
اما ممکن هم هســت که لیاقت شهید شدن، با رفتار یا کردار بد از ما گرفته
.شود
٭٭٭
ســال ها از شهادت ابراهیم گذشــت. هیچکس نمی توانست تصور کند که
…فقدان او چه بر سر خانواده ی ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهیم از پا افتاد و
،تا اینکه در ســال ۱۳۹۰ شــنیدم که قرار است سنگ یادبودی برای ابراهیم
.روی قبر یکی از شهدای گمنام در بهشت زهرا ساخته شود
ابراهیم عاشق گمنامی بود. حالا هم مزار یادبود او روی قبر یکی از شهدای
.گمنام ساخته می شد
در واقع یکی از شــهدای گمنام به واسطه ابراهیم تکریم می شد. این ماجرا
.گذشت تا اینکه به کنار مزار یادبود او رفتم
روزی که برای اولین بار در مقابل ســنگ مزار ابراهیم قرار گرفتم، یکباره
!بدنم لرزید! رنگم پرید و باتعجب به اطراف نگاه کردم
چند نفر از بســتگان ما هم همین حال را داشتند! ما به یاد یک ماجرا افتادیم
!که سی سال قبل در همین نقطه اتفاق افتاده بود
درســت بعد از عملیات آزادی خرمشهر، پســرعموی مادرم، شهید حسن
.سراجیان به شهادت رسید
آن زمــان ابراهیــم مجروح بود و با عصا راه می رفت. اما به خاطر شــهادت
.ایشان به بهشت زهرا آمد
،وقتی حسن را دفن کردند، ابراهیم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن
چه جای خوبی هستی! قطعه۲۶ و کنار خیابان اصلی. هرکی از اینجا رد بشه یه
.فاتحه برات می خونه و تو رو یاد می کنه
بعد ادامه داد: من هم باید بیام پیش تو! دعا کن من هم بیام همینجا، بعد هم
!با عصای خودش به زمین زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد
چند ســال بعد، درست همان جائی که ابراهیم نشــان داده بود، یک شهید
.گمنام دفن شد
و بعد به طرز عجیبی ســنگ یادبــود ابراهیم در همان مــکان که خودش
!!دوست داشت قرار گرفت
پایان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
💠🔅💠🔅💠
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_50
💠 #قسمت_آخر
سه روز بود که از آن فاجعه ی هولناک می گذشت و ما کوچکترین خبری از صالح نداشتیم. پدر جون حالش بد بود و از فشار عصبی به حمله ی قلبی دچار شده بود و در بیمارستان بستری شد.
علیرضا و سلما پابند بیمارستان شده بودند و من پابند زنگ خانه و تلفن. امیدم رفته رفته از دست می رفت.😢 خبرهای اینترنتی و اخبار شبکه های مختلف را دنبال می کردم و بیشتر بی قرار می شدم. خودم را آماده کرده بودم برای هر خبری به غیر از خبر مرگ صالح😭 تمام وجودم لبریز از استرس و پریشانی بود و دلم معلق شده بود توی محفظه ی خالی قفسه ی سینه ام.
حال بدی داشتم و حسی بدتر از بلاتکلیفی و انتظار را تا آن زمان حس نکرده بودم. "خدایا... سرگردانم... کجا باید دنبال صالحم بگردم. دستم از همه جا کوتاهه... شوهرم تو کشور غریب معلوم نیست چه بلایی سرش اومده. خودت یه نظر بنداز به زندگیمون. تو رو به همون اماکن مقدس قسم...😭😔 بمیرم برا دلای منتظر شهدای گمنام😭" با سلما تماس گرفتم و جویای احوال پدر جون شدم. خدا را شکر خطر رفع شده بود اما هنوز به استراحت و بستری در بیمارستان احتیاج داشت. زهرا بانو و باباهم بلاتکلیف بودند. آنها هم نمی دانستند چه کاری از دستشان بر می آید. یک لحظه مرا تنها نمی گذاشتند و با سکوتشان تمام نگرانی دلشان را به رخ می کشیدند.
یکی از حاجیان محله مان که قرار بود فردا بازگردد😔 شهید شده بود😭 بنر های خوش آمدگویی رادرآوردند و بنرهای مشکی تسلیت را جایگزین کردند. دلم ریش می شد از دیدن این ظلم و نامردی😭 با مسئول کاروان صالح مدام تماس می گرفتم. خجالت می کشیدم اما چاره چه بود؟ او هم از من خجالت زده بود و هر بار به زبانی و حالی خراب به من جواب می داد و می گفت که متاسفانه هیچ خبری از صالح ندارد😔
عصر بود که با حاج آقا عظیمی تماس گرفتم. فکر می کنم شماره را می شناخت بس که زنگ زده بودم😢 بلافاصله جواب داد و با صدایی متفاوت از تماس های قبلی گفت:
ــ سلام خواهرم. مژده بده😃
دلم ضعف رفت و دستم را به گوشه ی دیوار تکیه دادم.
ــ خبری از صالحم شده؟😍😭
ــ بله خواهرم. بدونید که خدا رو شکر زنده س...🙏🏻
صدای گریه ام توی گوشی پیچید و زهرا بانو و بابا را پای تلفن کشاند. همانجا نشستم و زار زدم و خدا را شکر گفتم.
ــ خواهرم خودتونو اذیت نکنید. نگران نباشید توی بیمارستان بستری شده. حالش الان خوبه. خدا بهش رحم کرده وگرنه دو نفر از همن جمع متاسفانه شهید شدن.😞
صدای گریه و بغضم با هم ترکیب شده بود.
ــ می تونم باهاش حرف بزنم؟ تو رو خدا حاج آقا... کنیزی تونو می کنم. حالش خوبه؟😭
ــ این حرفو نزنید خواهر... چشم... من برم بیمارستان تماس می گیرم. تا یه ساعت دیگه منتظر باشید. الحمدلله زنده س. کمی صورتش کبوده و دنده هاش شکسته... من زنگ می زنم. منتظرم باشید.
تماس که قطع شد همانجا سجده ی شکر به جا آوردم. یک ساعت انتظار کشنده به بدترین نحو ممکن تمام شد و صدای زنگ تلفن سکوت خانه را شکست. گوشی را با تردید برداشتم.
ــ اَ... الو...😥
صدای گرفته ی صالحم خون منجمد در رگهایم را
آب کرد.😍😰
ــ الو... مهدیه ی من🤒🤕😷😍
"الهی... صد هزار مرتبه شکرت😭😭😭"
دلتون شاد و لبتون خندون... سپاس از همراهیتون.🙏
#پایان😊✋🏻
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat