eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ابراهیم در دوران دبیرستان به همراه دوستانش هیئت جوانان وحدت اسامی .را برپا کرد او منشاء خیر برای بسیاری از دوستان شد. بارها به دوستانش توصیه می کرد .که برای حفظ روحیه دینی و مذهبی از تشکیل هیئت در محله ها غافل نشوید .آن هم هیئتی که سخنرانی محور اصلی آن باشد یکی از دوستانش نقل می کرد که: سال ها پس از شهادت ابراهیم در یکی از مساجد تهران مشغول فعالیت فرهنگی بودم. روزی در این فکر بودم که با چه وسیله ای ارتباط بچه ها را با مسجد و فعالیت های فرهنگی حفظ کنیم؟ همان شب ابراهیم را در خواب دیدم. تمامی بچه های مسجد را جمع کرده !و می گفت: از طریق تشکیل هیئت هفتگی، بچه ها را حفظ کنید …بعد در مورد نحوه کار توضیح داد و مــا هم ایــن کار را انجام دادیم. ابتــدا فکر نمی کردیم موفق شــویم. ولی .باگذشت سال ها، هنوز ازطریق هیئت هفتگی با بچه ها ارتباط داریم مرام و شیوه ابراهیم در برخورد با بچه های محل نیز به همین صورت بود. او پس از جذب جوانان محل به ورزش، آن ها را به سوی هیئت و مسجد سوق می داد و می گفت: وقتی دست بچه ها توی دست امام حسین قرار بگیره .مشکل حل می شه. خود آقا نظر لطفش را به آن ها خواهد داشت ابراهیم از همان دوران دبیرستان شروع به مداحی کرد. بقیه را هم به خواندن و مداحی کردن ترغیب می کرد. هر هفته در هیئت جوانان وحدت اسامی به .همراه شهید عبدالله مسگر حضور داشت و مداحی می کرد این مجموعه چیزی فراتر از یک هیئت بود. در رشد مسائل اعتقادی و حتی .سیاسی بچه ها بسیار تأثیرگذار بود دعوت از علمائی نظیر علامه محمدتقی جعفری و حاج آقا نجفی و استفاده .از شخصیت های سیاسی، مذهبی جهت صحبت، از فعالیت های این هیئت بود لذا مأموران ســاواک روی این هیئت دقت نظر خاصی داشــتند و چند بار .جلوی تشکیل جلسات آن را گرفتند ابراهیم، مداحی را از همین هیئت و همچنین هنگامی که ورزش باستانی انجام می داد آغاز کرد. در دوران انقلاب و بعد از آن به اوج خود رسید. اما نکته مهمی که رعایت می کرد این بود که می گفت: برای دل خودم می خوانم. سعی می کنم .بیشتر خودم استفاده کنم و نیت غیرخدایی را در مداحی وارد نکنم ٭٭٭ روی موتور نشســته بود. به زیبایی شروع به خواندن اشعاری برای حضرت .زهرا نمود خیلی جالب و سوزناک بود. از ابراهیم خواستم که در هیئت همان اشعار را به همان سبک بخواند، اما زیر بار نرفت! می گفت: اینجا مداح دارند، من هم …که اصلاً صدای خوبی ندارم، بی خیال شو اما می دانستم هر وقت کاری بوی غیرخدابدهد، یا باعث مطرح شدنش شود .ترک می کند. در مداحی عادات جالبی داشت. به بلندگو، اکو و … مقید نبود .بارها می شد که بدون بلندگو می خواند در سینه زنی خیلی محکم سینه می زد می گفت: اهل بیت همه وجودشان را .برای اسلام دادند. ما همین سینه زنی را باید خوب انجام دهیم .در عروسی ها و در عزاها هر جا می دید وظیفه اش خواندن است می خواند اما اگر می فهمید به غیر از او مداح دیگری هست، نمی خواند و بیشتر به دنبال .استفاده بود ابراهیم مصداق حدیث نورانــی امام رضا بود که می فرماید: »هر کس برای مصائب ما گریه کند و دیگران را بگریاند، هر چند یک نفر باشد اجر او .با خدا خواهد بود هر که در مصیبت ما چشمانش اشک آلود شود و بگرید، خداوند او را با ما .محشور خواهد کرد در عزاداری ها حال خوشــی داشت. خیلی ها با وجود ابراهیم و عزاداری او .شور و حال خاصی پیدا می کردند ابراهیم هر جایی که بــود آنجا را کربلا می کرد! گریه ها و ناله های ابراهیم شــور عجیبی ایجاد می کرد. نمونه آن در اربعین سال ۱۳۶۱ در هیئت عاشقان .حسین بود بچه های هیئتی هرگــز آن روز را فراموش نمی کنند. ابراهیم ذکر حضرت .زینب سلام الله علیها را می گفت او شور عجیبی به مجلس داده بود. بعد هم از حال رفت و غش کرد! آن روز حالتی در بچه ها پیدا شدکه دیگر ندیدیم. مطمئن هستم به خاطر سوز درونی .و نَفَس گرم ابراهیم، مجلس اینگونه متحول شده بود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
✨﷽✨ ابراهیــم در مورد مداحــی حرف های جالبی می زد. می گفــت: مداح باید آبروی اهل بیت را درخواندنش حفظ کند، هر حرفی نزند. اگر در مجلســی …شرایط مهیا نبود روضه نخواند و ابراهیم هیچوقت خودش را مداح حساب نمی کرد. ولی هر جا که می خواند .شور و حال عجیبی را ایجاد می کرد ذکر شهدا را هیچ وقت فراموش نمی کرد. چند بیت شعر آماده کرده بود که اســم شهدا علی الخصوص اصغر وصالی و علی قربانی را می آورد و در بیشتر .مجالس می خواند ٭٭٭ شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداری باشکوهی برگزار شد. ابراهیم در ابتدا خیلی خوب ســینه می زد. اما بعد، دیگــر او را ندیدم! در تاریکی مجلس، در .گوشه ای ایستاده و آرام سینه می زد سینه زنی بچه ها خیلی طولانی شــد. ساعت دوازده شب بود که مجلس به .پایان رسید ،موقع شــام همه دور ابراهیم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداری باحالی بود .بچه ها خیلی خوب سینه زدند ابراهیم نگاه معنی داری به من و بچه ها کرد و گفت: عشقتان را برای خودتان !نگه دارید وقتی چهره های متعجب ما را دید ادامه داد: این مردم آمده اند تا در مجلس .قمربنی هاشم خودشان را برای یکسال بیمه کنند وقتی عزاداری شــما طولانی می شــود، این ها خسته می شــوند. شما بعد از .مقداری عزاداری شام مردم را بدهید بعد هرچقدر می خواهید ســینه بزنید و عشــقبازی کنید، نگذارید مردم در .مجلس اهل بیت احساس خستگی کنند به جلســه مجمع الذاکرین رفته بودیم، در مســجد حاج ابوالفتح. درجلســه اشــعاری در فضایــل حضــرت زهرا خوانده شــد که ابراهیــم آن ها را .می نوشت. آخر جلسه حاج علی انسانی شروع به روضه خوانی کرد ابراهیم از خود بی خود شــده بود! دفترچه شعرش را بست و با صدایی بلند گریه می کرد. من از این رفتار ابراهیم بسیارتعجب کردم. جلسه که تمام شد به :سمت خانه راه افتادیم. در بین راه گفت آدم وقتی به جلسه حضرت زهرا وارد می شه باید حضور ایشان« ».را حس کنه. چون جلسه متعلق به حضرت است 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
✨﷽✨ ٭٭٭ یک شب به اصرار من به جلسه عیدالزهرا سلام الله علیها رفتیم. فکر می کردم ابراهیم .که عاشق حضرت صدیقه است خیلی خوشحال می شود مداح جلســه، مثلاً برای شــادی حضرت زهرا حرف های زشتی را به .زبان آورد! اواسط جلسه ابراهیم به من اشاره کرد و با هم از جلسه بیرون رفتیم در راه گفتم: فکر می کنم ناراحت شدید درسته!؟ ابراهیم در حالی که آرامش همیشگی را نداشت رو به من کرد و در حالیکه ،دستش را با عصبانیت تکان می دادگفت: توی این مجالس خدا پیدا نمی شه همیشــه جایی برو که حرف از خدا و اهل بیت باشه. چند بار هم این جمله را تکــرار کرد. بعدها وقتی نظر علمــا را در مورد این مجالس و ضرورت حفظ .وحدت مسلمین مشاهده کردم به دقت نظر ابراهیم بیشتر پی بردم در فتح المبین وقتی ابراهیم مجروح شد، سریع او را به دزفول منتقل کردیم و در سالنی .که مربوط به بهداری ارتش بود قرار دادیم. مجروحین زیادی در آنجا بستری بودند ســالن بسیار شــلوغ بود. مجروحین آه و ناله می کردند، هیچ کس آرامش .نداشت. بالاخره یک گوشه ای را پیدا کردیم و ابراهیم را روی زمین خواباندیم پرستارها زخم گردن و پای ابراهیم را پانسمان کردند. در آن شرایط اعصاب همه به هم ریخته بود، سر و صدای مجروحین بسیار زیاد بود. ناگهان ابراهیم !با صدائی رسا شروع به خواندن کرد شــعر زیبایی در وصف حضرت زهرا خوانــد که رمز عملیات هم نام مقدس ایشــان بود. برای چند دقیقه سکوت عجیبی سالن را فرا گرفت! هیچ .مجروحی ناله نمی کرد! گوئی همه چیز ردیف و مرتب شده بود به هر طرف که نگاه می کردی آرامش موج می زد! قطرات اشک بود که از !چشمان مجروحین و پرستارها جاری می شد، همه آرام شده بودند خواندن ابراهیم تمام شــد. یکی از خانم دکترها که مُســن تر از بقیه بود و .حجاب درستی هم نداشت جلو آمد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود آهســته گفت: تو هم مثل پســرمی! فدای شــما جوون ها! بعد نشست و سر ابراهیم را بوســید! قیافه ابراهیم دیدنی بود. گوش هایش سرخ شد. بعد هم از .خجالت ملافه را روی صورتش انداخت ابراهیم همیشه می گفت: بعد از توکل به خدا، توسل به حضرات معصومین .مخصوصاً حضرت زهرا حال مشکلات است ٭٭٭ .برای ماقات ابراهیم رفته بودیم بیمارســتان نجمیه. دور هم نشســته بودیم ابراهیم اجازه گرفت و شروع به خواندن روضه حضرت زهرا نمود. دو نفر از پزشکان آمدند و از دور نگاهش می کردند. باتعجب پرسیدم: چیزی شده!؟ گفتند: نه، ما در هواپیما همراه ایشان بودیم. مرتب از هوش می رفت و به هوش .می آمد. اما درآن حال هم با صدایی زیبا در وصف حضرت مداحی می کرد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
✨﷽✨ ابراهیم در تابستان ۱۳۶۱ که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پیگیر مسائل .آموزش و پرورش شد در دوره های تکمیلی ضمن خدمت شرکت کرد. همچنین چندین برنامه و .فعالیت فرهنگی را در همان دوران کوتاه انجام داد ٭٭٭ بــا عصای زیر بغــل از پله هــای اداره کل آموزش و پرورش بــالا و پایین .می رفت. آمدم جلو و سلام کردم .گفتم:آقا ابرام چی شده؟! اگه کاری داری بگو من انجام می دم .گفت: نه،کار خودمه بعــد به چند اتــاق رفت وامضاءگرفت. کارش تمام شــد. می خواســت از .ساختمان خارج شود پرسیدم: این برگه چی بود. چرا اینقدر خودت را اذیت کردی!؟ گفت: یک بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشکل استخدام داره. کار .او را انجام دادم پرسیدم: از بچه های جبهه است!؟ گفت: فکر نمی کنم، اما از من خواست برایش این کار را انجام دهم. من هم .دیدم این کار از من ساخته است، برای همین آمدم .بعد ادامه داد: آدم هر کاری که می تواند باید برای بنده های خدا انجام دهد .مخصوصاً این مردم خوبی که داریم هر کاری که از ما ساخته است. باید برایشان انجام دهیم. نشنیدی که حضرت ».امام فرمودند: »مردم ولی نعمت ما هستند ٭٭٭ ابراهیم را در محل همه می شناختند. هرکسی با اولین برخورد عاشق مرام و .رفتارش می شد همیشــه خانه ابراهیم پر از رفقا بود. بچه هایی که از جبهه می آمدند، قبل از .اینکه به خانه خودشان بروند به ابراهیم سر می زدند یک روز صبح امام جماعت مســجد محمدیه)شــهدا( نیامده بود. مردم به .اصرار، ابراهیم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند وقتی حاج آقا مطلع شــد خیلی خوشحال شــد و گفت: بنده هم اگر بودم .افتخار می کردم که پشت سر آقای هادی نماز بخوانم ٭٭٭ ابراهیم را دیدم که با عصای زیر بغل در کوچه راه می رفت. چند دفعه ای به .آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت رفتم جلو و پرسیدم: آقا ابرام چی شده!؟ اول جواب نمی داد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا این موقع حداقل یکی .از بندگان خدا به ما مراجعه می کرد و هر طور شده مشکلش را حل می کردیم اما امروز از صبح تا حالا کســی به من مراجعه نکرده! می ترســم کاری کرده !باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
✨﷽✨ منزل ما نزدیک خانه آقا ابراهیم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر روز بــا بچه ها داخــل کوچه والیبال بازی می کردیم. بعد هم روی پشــت بام !مشغول کفتر بازی بودم آن زمان حدود ۱۷۰ کبوتر داشــتم. موقع اذان که می شــد برادرم به مسجد .می رفت. اما من اهل مسجد نبودم عصر بود و مشغول والیبال بودیم. ابراهیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود و با عصای زیر بغل بازی ما را نگاه می کرد. در حین بازی توپ به ســمت آقا .ابراهیم رفت من رفتم که توپ را بیاورم. ابراهیم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را !روی انگشت شصت به زیبائی چرخاند وگفت: بفرمائید آقا جواد از اینکه اســم مرا می دانست خیلی تعجب کردم. تا آخر بازی نیم نگاهی به !آقا ابراهیم داشتم. همه اش در این فکر بودم که اسم مرا از کجا می داند ،چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم. آقا ابراهیم جلوآمد و گفت: رفقا ما رو بازی می دید؟ گفتیم: اختیار دارید، مگه والیبال هم بازی می کنید!؟ ،گفت: خُب اگه بلد نباشــیم از شــما یاد می گیریم. عصا راکنار گذاشــت .درحالی که لنگ لنگان راه می رفت شروع به بازی کرد !تا آن زمان ندیده بودم کسی اینقدر قشنگ بازی کند .او هنوز مجروح بود. مجبور بود یکجا بایستد. اما خیلی خوب ضربه می زد .خیلی خوب هم توپ ها را جمع می کرد شــب به برادرم گفتم: این آقا ابراهیم رو می شناســی؟ عجب والیبالی بازی !می کنه برادرم خندید و گفت: هنوز او را نشناختی! ابراهیم قهرمان والیبال دبیرستان ها !بوده. تازه قهرمان کشتی هم بوده !با تعجب گفتم: جدی می گی؟! پس چرا هیچی نگفت !برادرم جواب داد: نمی دونم، فقط بدون که آدم خیلی بزرگیه چند روز بعد دوباره مشــغول بــازی بودیم.آقا ابراهیم آمــد. هر دو طرف دوست داشتند با تیم آن ها باشد. بعد هم مشغول بازی شدیم. چقدر زیبا بازی .می کرد آخر بازی بود. از مسجد صدای اذان ظهر آمد. ابراهیم توپ را نگه داشت و !بعد گفت: بچه ها می آیید برویم مسجد؟ .گفتیم: باشه، بعد با هم رفتیم نماز جماعت چند روزی گذشت و حسابی دلداده آقا ابراهیم شدیم. به خاطر او می رفتیم مسجد. یکبار هم ناهار ما را دعوت کرد و کلی با هم صحبت کردیم. بعد از .آن هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم .اگر یک روز او را نمی دیدم دلم برایش تنگ می شد. واقعاً ناراحت می شدم یک بار با هم رفتیم ورزش باســتانی. خلاصه حسابی عاشق اخاق و رفتارش .شده بودم. او با روش محبت و دوستی ما را به سمت نماز و مسجد کشاند اواخر مجروحیت ابراهیم بود. می خواســت برگردد جبهه، یک شب توی کوچه نشســته بودیم، برای من از بچه های ســیزده، چهارده ساله در عملیات .فتح المبین می گفت همینطور صحبت می کرد تا اینکه با یک جمله حرفش را زد: آن ها با اینکه ســن و هیکلشــان از تو کوچکتر بود ولی با توکل به خدا چه حماســه هائی .آفریدند !!تو هم اینجا نشسته ای و چشمت به آسمانه که کفترهات چه می کنند .فردای آن روز همه کبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم از آن ماجرا ســال ها گذشــت. حالا که کارشناس مســائل آموزشی هستم .می فهمم که ابراهیم چقدر دقیق و صحیح کار تربیتی خودش را انجام می داد او چــه زیبا امر به معروف و نهی از منکرمی کــرد. ابراهیم آنقدر زیبا عمل می کرد کــه الگوئی برای مدعیان امر تربیت بــود. آن هم در زمانی که هیچ .حرفی از روش های تربیتی نبود ٭٭٭ نیمه شــعبان بود. با ابراهیم وارد کوچه شدیم چراغانی کوچه خیلی خوب بود. بچه های محل انتهای کوچه جمع شده بودند. وقتی به آن ها نزدیک شدیم !همه مشغول ورق بازی و شرط بندی و… بودند ابراهیم با دیدن آن وضعیت خیلی عصبانی شــد. اما چیزی نگفت. من جلو :آمدم و آقا ابراهیم را معرفی کردم و گفتم ایشان از دوستان بنده و قهرمان والیبال و کشتی هستند. بچه ها هم با ابراهیم .سام و احوالپرسی کردند بعد طوری که کسی متوجه نشود، ابراهیم به من پول داد و گفت: برو ده تا .بستنی بگیر و سریع بیا آن شــب ابراهیــم با تعدادی بســتنی و حرف زدن و گفتــن و خندیدن، با .بچه های محل ما رفیق شد درآخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت. وقتی از کوچه خارج می شدیم !تمام کارت ها پاره شده و در جوب ریخته شده بود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
از خیابان ۱۷ شــهریور عبور می کردیم. من روی موتور پشــت سر ابراهیم .بودم. ناگهان یک موتورسوار دیگر با سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد .پیچید جلوی ما و ابراهیم شدید ترمز کرد جوان موتور ســوار که قیافه و ظاهر درستی هم نداشت، داد زد: هُو! چیکار !می کنی؟! بعد هم ایستاد و با عصبانیت ما را نگاه کرد همه می دانســتند که او مقصر است. من هم دوست داشتم ابراهیم با آن بدن .قوی پائین بیاید وجوابش را بدهد :ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت در جواب عمل زشت او گفت !سام، خسته نباشید موتور ســوار عصبانی یکدفعه جــا خورد. انگار توقع چنیــن برخوردی را .نداشت. کمی مکث کرد و گفت: سلام، معذرت می خوام، شرمنده .بعد هم حرکت کرد و رفت. ما هم به راهمان ادامه دادیم ابراهیم در بین راه شــروع به صحبت کرد. سؤالاتی که در ذهنم ایجاد شده :بود را جواب داد دیدی چه اتفاقی افتاد؟ با یک ســلام عصبانیت طرف خوابید. تازه معذرت خواهی هم کرد. حالا اگر می خواستم من هم داد بزنم و دعوا کنم. جز اینکه .اعصاب و اخلاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نمی کردم .روش امر به معروف و نهی از منکر ابراهیم در نوع خود بســیار جالب بود .اگر می خواست بگوید که کاری را نکن سعی می کرد غیر مستقیم باشد مثلاً دلایل بدی آن کار از لحاظ پزشــکی، اجتماعی و… اشــاره می کرد تا شــخص، خودش به نتیجه لازم برسد. آنگاه از دســتورات دین برای او دلیل .می آورد یکی از رفقای ابراهیم گرفتار چشم چرانی بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار غیر اخاقی می گشــت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانسته .بودند رفتار او را تغییر دهند درآن شرایط کمتر کسی آن شخص را تحویل می گرفت. اما ابراهیم خیلی با او گرم گرفته بود! حتی او را با خودش به زورخانه می آورد و جلوی دیگران .خیلی به او احترام می گذاشت مدتی بعــد ابراهیم با او صحبت کرد. ابتــدا او را غیرتی کرد و گفت: اگر کسی به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آن ها را اذیت کند چه می کنی؟ .آن پسر با عصبانیت گفت: چشماش رو در می یارم ابراهیم خیلی باآرامش گفت: خُب پسر، تو که برای ناموس خودت اینقدر !غیرت داری، چرا همان کار اشتباه را انجام می دی؟ بعد ادامه داد: ببین اگر هرکســی به دنبال ناموس دیگری باشد جامعه از هم .می پاشد و سنگ روی سنگ بند نمی شود بعد ابراهیم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد. حدیث پیامبر اکرم را :گفت که فرمودند .چشمان خود را از نامحرم ببندید تا عجایب را ببینید« بعد هم دلایل دیگر آورد. آن پســر هم تأیید می کــرد. بعدگفت: تصمیم .خودت را بگیر، اگه می خواهی با ما رفیق باشی باید این کارها را ترک کنی 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ .برخورد خوب و دلایلی که ابراهیم آورد باعث تغییر کلی در رفتارش شد او به یکی از بچه های خوب محل تبدیل شــد. همه خاف کاری های گذشته را کنار گذاشت. این پسر نمونه ای از افرادی بودکه ابراهیم با برخورد خوب و .استدلال و صحبت کردن های به موقع، آن ها را متحول کرده بود !نام این پسر هم اکنون بر روی یکی از کوچه های محله ما نقش بسته است ٭٭٭ پاییز ۱۳۶۱ بود. با موتور به سمت میدان آزادی می رفتیم. می خواستم ابراهیم .را برای عزیمت به جبهه به ترمینال غرب برسانم یک ماشــین مدل بالا از کنار ما رد شــد. خانمی کنار راننده نشسته بود که .حجاب درستی نداشت. نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد !ابراهیم گفت: سریع برو دنبالش من هم با سرعت به ســمت ماشین رفتم. بعد اشاره کردیم بیا بغل، با خودم .گفتم: این دفعه حتماً دعوا می کنه .اتومبیل کنار خیابان ایستاد. ما هم کنار آن توقف کردیم منتظــر برخورد ابراهیم بودم. ابراهیم کمی مکــث کرد و بعد همینطور که !روی موتور نشسته بود با راننده سلام و احوالپرسی گرمی کرد راننده که تیپ ظاهری ما و برخورد خانمش را دیده بود، توقع چنین ســلام .و علیکی را نداشت بعد از جواب ســام، ابراهیم گفت: من خیلی معذرت می خوام، خانم شما فحش بدی به من و همه ریش دارها داد. می خواهم بدونم که… راننده حرف !ابراهیم را قطع کرد و گفت: خانم بنده غلط کرد، بیجا کرد ابراهیم گفت: نه آقا اینطــوری صحبت نکن. من فقط می خواهم بدانم آیا حقی از ایشــان گردن بنده اســت؟ یا من کار نادرستی کردم که با من اینطور !برخورد کردند؟ .راننــده اصلا فکر نمی کرد ما اینگونه برخورد کنیم. از ماشــین پیاده شــد صورت ابراهیم را بوسید و گفت: نه دوست عزیز، شما هیچ خطائی نکردی. ما .اشتباه کردیم. خیلی هم شرمنده ایم. بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد این رفتارها و برخوردهای ابراهیم، آن هم در آن مقطع زمانی برای ما خیلی .عجیب بود .امــا با این کارها راه درســت برخورد کردن با مردم را به ما نشــان می داد همیشه می گفت: در زندگی،آدمی موفق تراست که در برابر عصبانیت دیگران .صبور باشد .کار بی منطق انجام ندهد و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود )ِنحــوه برخورد او مرا به یاد این آیــه می انداخت: » بندگان)خاص خداوند رحمان کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر زمین راه می روند و هنگامی که جاهلان آنان را مخاطب سازند )وسخنان ناشایست بگویند( به آن ها سلام می گویند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ ســاعت ده شب بود. تو کوچه فوتبال بازی می کردیم. اسم آقا ابراهیم را از .بچه های محل شنیده بودم، اما برخوردی با او نداشتم مشغول بازی بودیم. دیدم از سر کوچه شخصی با عصای زیر بغل به سمت !ما می آید. از محاسن بلند و پای مجروحش فهمیدم خودش است کنار کوچه ایســتاد و بازی ما را تماشا کرد. یکی از بچه ها پرسید: آقا ابرام بازی می کنی؟ .گفت: من که با این پا نمی تونم، اما اگه بخواهید تو دروازه می ایستم بازی من خیلی خوب بود. اما هر کاری کردم نتوانســتم به او گل بزنم! مثل .حرفه ای ها بازی می کرد نیم ســاعت بعد، وقتی توپ زیر پایش بود گفت: بچه ها فکر نمی کنید الان !دیر وقته، مردم می خوان بخوابن تــوپ و دروازه ها را جمع کردیم. بعد هم نشســتیم دور آقا ابراهیم. بچه ها .گفتند: اگه می شه از خاطرات جبهه تعریف کنید آن شــب خاطره عجیبی شنیدم که هیچ وقت فراموش نمی کنم. آقا ابراهیم :می گفت در منطقه غرب با جواد افراســیابی رفته بودیم شناســائی. نیمه شب بود و ما .نزدیک سنگرهای عراقی مخفی شده بودیم بعد هوا روشــن شــد. ما مشــغول تکمیل شناســائی مواضع دشمن شدیم همینطور که مشــغول کار بودیم یکدفعه دیدم مار بســیار بزرگی درســت به !سمت مخفیگاه ما آمد مار به آن بزرگی تا حالا ندیده بودم. نفس در سینه ما حبس شده بود. هیچ .کاری نمی شد انجام دهیم اگر به ســمت مار شــلیک می کردیم عراقی ها می فهمیدنــد، اگر هم فرار .می کردیــم عراقی ها ما را می دیدند. مار هم به ســرعت به ســمت ما می آمد .فرصت تصمیم گیری نداشتیم .آب دهانم را فرو دادم. در حالی که ترسیده بودم نشستم وچشمانم را بستم !گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهرای مرضیه۳ قسم دادم زمان به سختی می گذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز .کردم با تعجب دیدم مار تا نزدیک ما آمده و بعد مسیرش را عوض کرده و از ما !دور شده آن شــب آقا ابراهیم چند خاطره خنده دار هم برای ما تعریف کرد. خیلی .خندیدیم بعد هم گفت: ســعی کنید آخر شــب که مردم می خواهند استراحت کنند .بازی نکنید از فردا هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم. حتی وقتی فهمیدم صبح ها برای نماز .مسجد می رود. من هم به خاطر او مسجد می رفتم تاثیــر آقا ابراهیم روی من و بچه های محل تا حدی بود که نماز خواندن ما .هم مثل او آهسته و با دقت شده بود مدتی بعد وقتی ایشان راهی جبهه شد ما هم نتوانستیم دوریش راتحمل کنیم .و راهی جبهه شدیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
.از ویژگی های ابراهیم این بود که معمولاً کسی از کارهایش مطلع نمی شد .بجزکســانی که همراهش بودند و خودشان کارهایش را مشاهده می کردند اما خود او جز در مواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمی زد. همیشه هم این نکته را اشــاره می کرد که: کاری که برای رضای خداســت، گفتن ندارد. یا .مشکل کارهای ما این است که برای رضای همه کار می کنیم، به جز خدا حضــرت علی علیه‌السلام نیز می فرماید: »هر کس قلبــش را و اعمالش را از غیر .خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت عرفای بزرگ نیز در سرتاسر جملاتشان به این نکته اشاره می کنند که: »اگر کاری برای خدا بود ارزشمند می شود. یا اینکه هر نَفَسی که انسان در دنیا برای ».غیر خدا کشیده باشد در آخرت به ضررش تمام می شود در دوران مجروحیــت ابراهیم به یکــی از زورخانه های تهران رفتیم. ما در گوشه ای نشستیم. با وارد شدن هر پیشکسوت صدای زنگ مرشد به صدا در می آمد و کار ورزش چند لحظه ای قطع می شــد. تازه وارد هم دستی از دور .برای ورزشکاران نشان می داد و با لبخندی بر لب، درگوشه ای می نشست ابراهیم با دقت به حرکات مردم نگاه می کرد، بعد هم برگشت و آرام به من .گفت: این ها را ببین که چطور از صدای زنگ خوشحال می شوند بعد ادامه داد: بعضی از آدم ها عاشق زنگ زورخانه اند. این ها اگر اینقدر که عاشق این زنگ بودند عاشق خدا می شدند، دیگر روی زمین نبودند. بلکه در آسمان ها راه می رفتند! بعد گفت: دنیا همین است، تا آدم عاشق دنیاست و به .این دنیا چسبیده، حال و روزش همین است اما اگر انســان سرش را به ســمت آســمان بالا بیاورد و کارهایش را برای رضای خــدا انجام دهد، مطمئن باش زندگیش عوض می شــود و تازه معنی زندگی کردن را می فهمد. بعد ادامــه داد: توی زورخانه خیلی ها می خواهند .ببینند چه کسی از بقیه زورش بیشتر است و چه کسی هم زودتر خسته می شود اگر روزی میاندار ورزش شدی تا دیدی کسی خسته شده، برای رضای خدا ،سریع ورزش را عوض کن. من زمانی میاندار ورزش بودم و این کار را نکردم !البته منظوری نداشتم اما بی دلیل بین بچه ها مطرح شدم ولی تو این کار را نکن ابراهیم می گفت: انسان باید هر کاری حتی مسائل شخصی خودش را برای .رضای خدا انجام دهد آگاه باش عالم هستی ز بهر توست غیراز خدا هرآنچه بخواهی شکست توست ٭٭٭ !نزدیک صبح جمعه بود. ابراهیم با لباس های خون آلود به خانه آمد :خیلی آهســته لباس هایش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز، به من گفت .عباس، من می رم طبقه بالا بخوابم !نزدیک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. کسی بدون وقفه به در می کوبید :مادر ما رفت و در را باز کرد. زن همسایه بود. بعد از سلام با عصبانیت گفت ،این ابراهیم شما مگه همسن پســر منه!؟ دیشب پسرم رو با موتور برده بیرون !بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته بعد ادامه داد: ببین خانم، من پســرم رو بردم بهترین دبیرســتان. نمی خوام با !آدم هائی مثل پسر شما رفت و آمد کنه مادر ما از همه جا بی خبر بود. خیلی ناراحت شد. معذرت خواهی کرد و باتعجب …گفت: من نمی دانم شما چی می گی! ولی چشم، به ابراهیم می گم، شما ببخشید و !من داشتم حرف های او را گوش می کردم. دویدم طبقه بالا !ابراهیم را از خواب بیدار کردم و گفتم: داداش چیکارکردی؟ ابراهیم پرسید: چطور مگه، چی شده!؟ پرسیدم: تصادف کردید؟ یکدفعه بلند شد و با تعجب پرسید: تصادف!؟ چی …می گی؟ گفتم: مگه نشنیدی، دم در مامان ممد بود. داد و بیداد می کرد و !ابراهیم کمی فکرکرد و گفت: خُب، خدا را شکر، چیز مهمی نیست عصــر همــان روز، مــادر و پــدر محمــد بــا دســته گل و یــک جعبــه شــیرینی به دیــدن ابراهیــم آمدنــد. زن همســایه مرتب معــذرت خواهی می کــرد. مــادر مــا هم بــا تعجــب گفت: حــاج خانــم، نه بــه حرف های صبــح شــما، نه بــه کار حالای شــما! او هــم مرتــب می گفت: بــه خدا از .خجالــت نمی دونم چی بگــم، محمد همه ماجــرا را برای مــا تعریف کرد .محمد گفت: اگر آقا ابراهیم نمی رســید، معلوم نبود چی به سرش می آمد بچه های محل هم برای اینکه ما ناراحت نباشــیم گفته بودند: ابراهیم و محمد بــا هم بودند و تصادف کردند! حاج خانم، مــن از اینکه زود قضاوت کردم ،خیلی ناراحتم، تو رو خدا منو ببخشید. به پدر محمد هم گفتم که خیلی زشته آقا ابراهیم چند ماهه مجروح شــده و هنوز پای ایشون خوب نشده ولی ما به .ماقلاتشون نرفتیم، برای همین مزاحم شدیم مادر پرسید: من نمی فهمم، مگه برای محمد شما چه اتفاقی افتاده!؟ آن خانم ادامه داد: نیمه های شبِ جمعه بچه های بسیج مسجد، مشغول ایست و بازرسی بودند. محمد وسط خیابان همراه دیگر بچه ها بود. یکدفعه دستش روی .ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحه اش خارج و به پای خودش اصابت می کنه .او با پای مجروح وسط خیابان افتاده بود و خون زیادی از پایش می رفت آقا ابراهیم همان موقع با موتور از راه می رسد. سریع به سراغ محمد رفته و با کمک .یکی
﷽ بــا ابراهیــم از ورزش صحبت می کردیم. می گفت: وقتــی برای ورزش یا .مسابقات کشتی می رفتم، همیشه با وضو بودم همیشــه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز می خواندم. پرسیدم: چه !نمازی؟ ،گفت: دو رکعت نماز مســتحبی! از خدا می خواستم یک وقت تو مسابقه !حال کسی را نگیرم ابراهیم به هیچ وجه گرد گنــاه نمی چرخید. برای همین الگوئی برای تمام دوستان بود. حتی جائی که حرف از گناه زده می شد سریع موضوع را عوض .می کرد هر وقت می دید بچه ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می گفت: صلوات .بفرست! و یا به هر طریقی بحث را عوض می کرد .هیچگاه از کسی بد نمی گفت، مگر به قصد اصلاح کردن هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمی پوشید. بارها خودش را به کارهای .سخت مشغول می کرد زمانی هم که علت آن را ســؤال می کردیم می گفت: برای نَفس آدم، این .کارها لازمه شــهید جعفر جنگروی تعریف می کرد: پس از اتمام هیئت دور هم نشسته بودیم. داشــتیم با بچه ها حرف می زدیم. ابراهیم دراتاق دیگری تنها نشسته و !توی حال خودش بود .وقتی بچه ها رفتند. آمدم پیش ابراهیم. هنوز متوجه حضور من نشده بود باتعجب دیدم هر چند لحظه، سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش !می زند! یکدفعه باتعجب گفتم: چیکار می کنی داش ابرام؟ تازه متوجه حضور من شــد. از جا پرید و از حال خودش خارج شــد! بعد !مکثی کرد و گفت: هیچی، هیچی، چیزی نیست .گفتم: به جون ابرام نمی شه، باید بگی برا چی سوزن زدی تو صورتت مکثــی کرد و خیلــی آرام مثل آدم هائی که بغض کرده اند گفت: ســزای .چشمی که به نامحرم بیفته همینه ،آن زمــان نمی فهمیدم که ابراهیم چه می کند و این حرفش چه معنی دارد ولــی بعدها وقتــی تاریخ زندگی بــزرگان را خواندم، دیدم کــه آن ها برای .جلوگیری از آلوده شدن به گناه، خودشان را تنبیه می کردند از دیگر صفات برجسته شخصیت او دوری از نامحرم بود. اگر می خواست بــا زنی نامحرم، حتی از بســتگان، صحبــت کند به هیچ وجه ســرش را بالا !نمی گرفت. به قول دوستانش: ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت و چه زیبا گفت امام محمد باقر۷: »از تیرهای شیطان، سخن گفتن با زنان ».نامحرم است ٭٭٭ ابراهیم به اطعام دادن نیز خیلی اهمیت می داد. همیشــه دوســتان را به خانه .دعوت می کرد و غذا می داد در دوران مجروحیــت که در خانه بســتری بود، هــر روز غذا تهیه می کرد و کســانی که به ماقاتش می آمدند را ســر ســفره دعوت می کرد و پذیرائی .می نمود و از این کار هم بی نهایت لذت می بُرد به دوستان می گفت: ما وسیله ایم، این رزق شماست. رزق مؤمنین با برکت …است و در هیئت ها و جلسات مذهبی هم به همین گونه بود. وقتی می دید صاحبخانه برای پذیرائی هیئت مشکل دارد، بدون کمترین حرفی برای همه میهمان ها و .عزادارها غذا تهیه می کرد .می گفت: مجلس امام حسین باید از همه لحاظ کامل باشد .شب های جمعه هم بعد از برنامه بسیج برای بچه ها شام تهیه می کرد پــس از صرف غذا دســته جمعی به زیارت حضرت عبدالعظیم یا بهشــت .زهرا می رفتیم بچه های بســیج و هیئتی، هیچ وقت آن دوران را فراموش نمی کنند. هر چند !آن دوران زیبا و به یادماندنی طولانی نشد یکبــار به ابراهیم گفتم: داداش، اینهمــه پول از کجا می یاری؟! از آموزش وپــرورش ماهی دو هزار تومان حقوق می گیری، ولــی چند برابرش را برای !دیگران خرج می کنی نگاهی به صورتم انداخت و گفت: روزی رســان خداست. در این برنامه ها .من فقط وسیله ام من از خدا خواستم هیچوقت جیبم خالی نماند. خدا هم از جائی که فکرش .را نمی کنم اسباب خیر را برایم فراهم می کند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ همراه ابراهیم بودم. با موتور از مسیری تقریباً دور به سمت خانه بر می گشتیم پیرمردی به همراه خانواده اش کنار خیابان ایســتاده بود. جلوی ما دست تکان .داد و من ایستادم آدرس جائی را پرســید. بعد از شنیدن جواب، شــروع کرد از مشکاتش .گفت به قیافه اش نمی آمد که معتاد یا گدا باشد. ابراهیم هم پیاده شد و جیب های .شلوارش را گشت ولی چیزی نداشت به من گفت: امیر، چیزی همرات داری؟! من هم جیب هایم را گشــتم. ولی .به طور اتفاقی هیچ پولی همراهم نبود .ابراهیم گفت: تو رو خدا باز هم ببین. من هم گشتم ولی چیزی همراهم نبود از آن پیرمــرد عذرخواهی کردیم و به راهمــان ادامه دادیم. بین راه از آینه !موتور، ابراهیم را می دیدم. اشک می ریخت هوا ســرد نبود که به این خاطر آب از چشــمانش جاری شود، برای همین !آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم: ابرام جون، داری گریه می کنی؟ صورتــش را پاک کرد. گفت: ما نتوانســتیم به یک انســان که محتاج بود .کمک کنیم. گفتم: خُب پول نداشتیم، این که گناه نداره .گفت: می دانم، ولی دلم خیلی برایش سوخت. توفیق نداشتیم کمکش کنیم کمی مکث کردم و چیزی نگفتم. بعد به راه ادامه دادم. اما خیلی به صفای .درون و حال ابراهیم غبطه می خوردم فردای آن روز ابراهیم را دیدم. می گفت: دیگر هیچوقت بدون پول از خانه .بیرون نمی آیم. تا شبیه ماجرای دیروز تکرار نشود رســیدگی ابراهیــم به مشــکات مردم، مرا یــاد حدیث زیبــای حضرت سیدالشهداء انداخت که می فرمایند: »حاجات مردم به سوی شما از نعمت های خدا بر شماست، در ادای آن کوتاهی نکنید که این نعمت در معرض زوال و نابودی است :اواخر مجروحیت ابراهیم بود. زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت ماشینت رو امروز استفاده می کنی!؟ گفتــم: نه، همینطــور جلوی خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشــین را گرفت و .گفت: تا عصر بر می گردم ،عصر بود که ماشین را آورد. پرسیدم: کجا می خواستی بری!؟ گفت: هیچی مسافرکشی کردم! با خنده گفتم: شوخی می کنی!؟ .گفت: نه، حالا هم اگه کاری نداری پاشو بریم، چند جا کار داریم خواســتم بروم داخل خانه. گفــت: اگر چیزی در خانه دارید که اســتفاده .نمی کنی مثل برنج و روغن با خودت بیاور رفتم مقداری برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتیم جلوی یک فروشــگاه. و ابراهیم مقداری گوشــت و مرغ و… خرید و آمد سوار شد. از پول خُردهائی .که فروشنده می داد فهمیدم همان پول های مسافرکشی است بعــد با هــم رفتیم جنوب شــهر، به خانه چند نفر ســر زدیم. مــن آن ها را نمی شناختم. ابراهیم در می زد، وسایل را تحویل می داد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
﷽ آمده ایم، این ها سهمیه شماست! ابراهیم طوری حرف می زد که طرف مقابل .اصلاً احساس شرمندگی نکند. اصلاً هم خودش را مطرح نمی کرد بعد ها فهمیدم خانه هایی که رفتیم، منزل چند نفراز بچه های رزمنده بود. مرد خانواده آن ها در جبهه حضور داشــت. برای همین ابراهیم به آن ها رسیدگی :می کرد. کارهای او مرا به یاد ســخن امام صادق انداخت که می فرماید ســعی کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه« »۱ خداست و باعث در امان بودن در قیامت می شود ایــن حدیث نورانی چراغ راه زندگی ابراهیم بود. او تمام تلاش خود را در جهت حل مشکات مردم به کار می بست ٭٭٭ دوران دبیرســتان بود. ابراهیم عصرها در بازار مشــغول به کار می شد و برای .خودش درآمد داشت. متوجه شد یکی از همسایه ها مشکل مالی شدیدی دارد .آن ها علیرغم از دست دادن مرد خانواده، کسی را برای تأمین هزینه ها نداشتند ابراهیم به کســی چیزی نگفت. هر ماه وقتی حقوق می گرفت، بیشترِ هزینه ًآن خانــواده را تأمین می کرد! هر وقت در خانه زیاد غذا پخته می شــد، حتما برای آن خانواده می فرستاد. این ماجرا تا سال ها و تا زمان شهادت ابراهیم ادامه .داشت و تقریباً کسی به جز مادرش از آن اطاعی نداشت ٭٭٭ شــخصی به ســراغ ابراهیم آمده بود. قبلاً آبدارچی بوده و حالا بیکار شده .بود. تقاضای کمک مالی داشت ابراهیم به جای کمک مالی، با مراجعه به چند نفر از دوستان، شغل مناسبی را برای او مهیا کرد. او برای حل مشکل مردم هر کاری که می توانست انجام می داد. اگر هم خودش نمی توانست به سراغ دوستانش می رفت. از آن ها کمک می گرفت. اما در این کار یک موضوع را رعایت می کرد؛ با کمک کردن به افراد، گداپروری نکند. ابراهیم همیشه به دوستانش می گفت: قبل از اینکه آدم .محتاج به شما رو بیاندازد و دستش را دراز کند. شما مشکلش را بر طرف کنید او هر یک از رفقا که گرفتاری داشت، یا هر کسی را حدس می زد مشکل مالی .داشته باشد کمک می کرد. آن هم مخفیانه، قبل از اینکه طرف مقابل حرفی بزند بعد می گفت: من فعاً احتیاجی ندارم. این را هم به شما قرض می دهم. هر .وقت داشتی برگردان. این پول قرض الحسنه است ابراهیم هیچ حسابی روی این پول ها نمی کرد. او در این کمک ها به آبروی افراد خیلی توجه می کرد. همیشــه طوری برخــورد می کرد که طرف مقابل .شرمنده نشود ٭٭٭ بــزرگان دین توصیه می کنند برای رفع مشــکلات خودتــان، تا می توانید .مشکل مردم را حل کنید همچنین توصیه می کنند تا می توانید به مردم اطعام کنید و اینگونه، بسیاری .از گرفتاری هایتان را بر طرف سازید غروب ماه رمضان بود. ابراهیم آمد در خانه ما و بعد از ســام و احوالپرسی :یــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزی رفت. به دنبالش آمدم و گفتم !ابرام جون کله پاچه برای افطاری! عجب حالی می ده؟ گفت: راســت می گی، ولی برای من نیست. یک دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتی بیرون آمد ایرج با موتور رسید. ابراهیم هم .سوار شد و خداحافظی کرد با خودم گفتم: لابد چند تا رفیق جمع شــدند و با هم افطاری می خورند. از اینکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــردای آن روز ایرج را دیدم و پرسیدم: دیروز کجا رفتید!؟ گفت: پشت پارک چهل تن، انتهای کوچه، منزل کوچکی بود که در زدیم .وکله پاچه را به آن ها دادیم چند تا بچه و پیرمردی که دم در آمدند خیلی تشکر کردند. ابراهیم را کامل .می شناختند. آن ها خانواده ای بسیار مستحق بودند. بعد هم ابراهیم را رساندم خانه شان ٭٭٭ .بیست وشش سال از شهادت ابراهیم گذشت. در عالم رویا ابراهیم را دیدم !سوار بر یک خودرو نظامی به تهران آمده بود از شــوق نمی دانستم چه کنم. چهره ابراهیم بســیار نورانی بود. جلو رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. از خوشحالی فریاد می زدم و می گفتم: بچه ها !بیائید، آقا ابراهیم برگشته ابراهیم گفت: بیا ســوار شــو، خیلی کار داریم. به همــراه هم به کنار یک .ساختمان مرتفع رفتیم .مهندسین وصاحب ساختمان همگی با آقا ابراهیم سلام واحوالپرسی کردند :همه او را خوب می شناختند. ابراهیم رو به صاحب ساختمان کرد وگفت من آمده ام ســفارش این آقا ســید را بکنم. یکی از این واحدها را به نامش .کن. بعد شخصی که دورتر از ما ایستاده بود را نشان داد .صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، این بابا نه پول داره نه می تونه وام بگیره !من چه جوری یک واحد به او بدم؟ مــن هم حرفش را تأیید کردم وگفتم: ابرام جــون، دوران این کارها تموم !شد، الان همه اسکناس رو می شناسند ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد وگفت: من اگر برگشــتم به خاطر این !بود که مشکل چند نفر مثل ایشان را حل کنم، وگرنه من اینجا کاری ندارم بعد به سمت ماشــین حرکت کرد. من هم به دنبالش راه افتادم که یکدفعه !تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پریدم 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖?